در تارنمای هستیام،
تنها هستم
درپوده و تارِ خویش، تنها هستم
نه خدایی و نه شیطانی با من.
تارنما
در تارنمای هستیام
تنها هستم.
درپوده و تارِ خویش
تنها هستم.
نه خدایی و
نه شیطانی با من.
آزادم
آزاد
و رواداری با ابلیسِ هوس را
در رگ و در احساس
و استخوان و گوشتم
آزمون میدانم.
زندگی را امّا من روسپی
و یکی اشرفی سحرآمیز
دورِ انگشتی از انگشتانِ اشراف
و به کامِ آنها میبینم؛
و از این روزنه
دنیا را نازیبا میبینم!
در تارنمای هستیام
چشم اندازِ شگفتی دارد مرگ!
مالیخولیا
با ماهِ آسمان
حرفی نگفته دارم و
آن را
چون رازِ سربستهای با او
در میان میگذارمش.
یک لحظه بعد
انگار که ترسیده باشم
لبانم را گاز میگیرم.
و به یاد میآرم
که از ماهِ زمینیام جدا شدهام و
به زودی زود میمیرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر