ميشو با بورخِس، در رديفِ پايين.
در زيرِ عکس به زبانِ فرانسه آمده است:
ميشو فيلمبرداريشده در 12 ژانويهيِ 1983 آنگاه که برايِ حضور در کنفرانسِ خورخه لوييس بورخِس به تالاري در کُلِژ
دو فرانس [از مهمترين بنيادهايِ آموزشي و پژوهشيِ فرانسه، واقع در کارتيه لاتنِ
پاريس. م.م.] وارد ميشد. يک دقيقه تصويرهايِ استثنايي، گرفتهشده به وسيلهيِ اَلَن
ژُبِر وَ فرانسوآ لوکْسُرو.
هانري ميشو
تيرَکهايِ کُنج
(1981)
نشرِ سيودو حرف
ترجمهيِ
محمود مسعودي
[به سفارشِ همسرَم مهناز شاهين]
نشرِ الکترونيکي، سپتامبرِ 2019
©
همهيِ حقوقِ اين ترجمه برايِ مهناز شاهين محفوظ است.
ميشو با بورخِس، در رديفِ پايين.
در زيرِ عکس به زبانِ فرانسه آمده است:
ميشو فيلمبرداريشده در 12 ژانويهيِ 1983 آنگاه که برايِ حضور در کنفرانسِ خورخه لوييس بورخِس به تالاري در کُلِژ
دو فرانس [از مهمترين بنيادهايِ آموزشي و پژوهشيِ فرانسه، واقع در کارتيه لاتنِ
پاريس. م.م.] وارد ميشد. يک دقيقه تصويرهايِ استثنايي، گرفتهشده به وسيلهيِ اَلَن
ژُبِر وَ فرانسوآ لوکْسُرو.
برگرفته از Magazine Littéraire،
«مجلّهيِ ادبي»، شمارهيِ 220، ژوئنِ 1985، ص. 14.
نوشته شدنِ تيرکهايِ کُنج، Poteaux d’angle، اين کتابِ نازک، به دو معنايِ کمبرگ و نغز، از ميشويِ
سالخورده، ده سالي به درازا کشيد تا به شکلِ کنوني درآيد که دربرگيرندهيِ چهار
بخشِ کوتاه است با يک شعرِ پاياني، و انتشاراتِ گاليمار آن را از 1981 به اين سو
در تقريباً 40 برگ منتشر ميکند. پيشتر، کمبرگتر، انتشاراتِ هِرن در 1971 وَ
فاتا مورگانا در 1978، همواره با عنوانِ تيرکهايِ کُنج، آن را منتشر کرده
بوده اند.
تيرکهايِ کُنج پارههايي گزينگويهوار و تأمّلاتي فلسفيست که ميشو با ضميرِ دوم شخصِ مفرد، و فعلهايِ اغلب امري، در واقع گويي خطاب به خود نوشته است، امّا در عمل، و بهطبع، خواننده است که مخاطبِ او و «عبارتهايِ حکيمانه»يِ او قرار ميگيرد.
در بخشِ چکيدهيِ انگليسيِ مجموعهيِ جُستارهايِ کتابِ فرانسويِ هانري ميشو، تَن وَ دانش، گِردآوَرده و نوشتهيِ پييِر گروآ وَ ژانـميشل مُلپوآ، نشرِ دانشسرايِ عاليِ ادبيّات و علومِ انسانيِ ليون، 1998، ص. 366 (کتابي که از منبعهايِ من نيز بوده است و شناسنامهيِ فرانسويِ آن را در پايانِ ترجمهيِ خودم از فضايِ اندرون آورده ام)، عنوانِ اين کتابِ ميشو به انگليسي ترجمه شده است Corner posts، و ترجمهيِ من، يعني تيرکهايِ کُنج، با اين ترجمهيِ انگليسي همخوانيِ تام دارد.
تيرکهايِ کُنج پارههايي گزينگويهوار و تأمّلاتي فلسفيست که ميشو با ضميرِ دوم شخصِ مفرد، و فعلهايِ اغلب امري، در واقع گويي خطاب به خود نوشته است، امّا در عمل، و بهطبع، خواننده است که مخاطبِ او و «عبارتهايِ حکيمانه»يِ او قرار ميگيرد.
در بخشِ چکيدهيِ انگليسيِ مجموعهيِ جُستارهايِ کتابِ فرانسويِ هانري ميشو، تَن وَ دانش، گِردآوَرده و نوشتهيِ پييِر گروآ وَ ژانـميشل مُلپوآ، نشرِ دانشسرايِ عاليِ ادبيّات و علومِ انسانيِ ليون، 1998، ص. 366 (کتابي که از منبعهايِ من نيز بوده است و شناسنامهيِ فرانسويِ آن را در پايانِ ترجمهيِ خودم از فضايِ اندرون آورده ام)، عنوانِ اين کتابِ ميشو به انگليسي ترجمه شده است Corner posts، و ترجمهيِ من، يعني تيرکهايِ کُنج، با اين ترجمهيِ انگليسي همخوانيِ تام دارد.
اين طرحِ يک «تيرکِ کُنج»، poteau d’angle، يا corner post است:
و اين عکس، نمونهاي از آن برايِ محصور کردنِ يک محوّطه:
Poteaux d'angle را لين هوگارد با عنوانِ Tent Posts، يعني «تيرکهايِ خيمه/چادر»،
به انگليسي ترجمه کرده است، و من درست به سببِ ترجمهيِ دور از ذهنِ او خيلي دير و
بهتازگي، و با جستوجويِ بسيار و پس از مدّتها، توانستم شناسنامهيِ کتاب را
رويِ اينترنت پيدا کنم و يک نسخهيِ دستِ دومِ آن را سفارش بدهم، و يک ماه هم
منتظر بمانم تا از آمريکا برسد. شناسنامهيِ کتاب اين است:
جالب است بدانيم که ميشو عنوانِ کتابِ خود را بر يکي از دفترچههايِ نميدانم دستنويس يا تايپيِ خود به اين گونه نيز نوشته است:
Poteaux d’<3
که ترجمهيِ آن ميشود:
تيرکهايِ 3>
آيا معنيِ آن «تيرکها»ييست
با زاويهيِ باز، شايد زاويهيِ ديد، يا دو مسير، رو به «بيرون» و حتّي «درون»ي به
توانِ 3 يا 3 بُعدي؟ چندان دانسته نيست که ميشو دقيقاً چه ميخواسته است برسانَد با
اين عنوانِ بهظاهر رياضيطوري که رِيمُن بِلور1، Raymond Bellour (ـ1939) نويسنده و منتقدِ سينما، ميشوشناس بزرگ، گردآورنده و
مفسّر و مسؤلِ مجموعهيِ آثارِ سه جلديِ ميشو در انتشاراتِ گاليمار، آن را
در يادداشتهايِ خود [م.آ. ج. 3، ص. 1722] «نگارشِ ناهنجار» [graphie sauvage] توصيف ميکند.
آيا اين «تيرکهايِ کُنج» با «زاويه»هايِ بازوها يادآورِ انسان، تنه و دستها و پاهايِ او، بهويژه مثلاً در نقّاشيِ کودکان اند؟ آيا ميتوان چنين برداشت کرد که هر تيرک، استعارهاي از انسان، «سوبژکتيويته»يِ گشوده رو به فضايِ بيرون و فضايِ اندرون است که هر تکّه و هر گزينگويهيِ کتاب بيانِ کلاميِ آن است؟
در هر حال مقصودِ ميشو بهروشني زاويهاي رو به فضايِ باز است تا بسته، حتّي اگر به «فضايِ اندرون» نظر داشته باشد، چون فضايِ اندرونِ نيز به توصيفِ ميشو بيکرانه است، و اين را از همان «نگارشِ ناهنجار»ِ او نيز بهخوبي ميتوان دريافت. در نخستين تعريفِ «کُنج» نيز، در فرهنگِ سخن، آمده است «جايي تنگ که به فضايي باز متّصل است». خودِ «تيرکِ کُنج»، بدونِ در نظر آوردنِ حصار و سيم و غيره، چنانکه در عکسِ بالا ديده ميشود، زاويهاي باز ميسازد، و به کمکِ بازوهايِ خود محکمترينِ تيرکهاست و در نگهداريِ تيرکهايِ سادهيِ دورِ محوطّه (جهان؟) نقش دارند. پس آيا ميتوان چنين دريافت که هر يک از گزينگويههايِ ميشو نيز همچو «تيرک»هايِ استواري اند که خواندنِ آنها به استواري و گشايشِ بينشِ خواننده، ابتدا خودِ او همچو خواننده و سپس مايِ خوانندهيِ او، ميانجامد؟ اگر نه «خواندن»ِ تنها، «تأمّل»ِ حوصلهمندانه بر هر يک از آنها بيگمان چنين باري خواهد داد.
تفسيرهايِ گوناگوني از خودِ عنوانِ «تيرکهايِ کُنج» به دست داده اند، امّا بهنقد، اين بخشِ نخستِ کتاب است که در اينجا خوانده ميشود، و همچو هميشه اميدَم به اين است که با بضاعتِ اندکَم خلاصه چنداني از پسِ ترجمهيِ اين متنهايِ ميشو برآمده باشم که خوانندهيِ فارسيزبان را به تأمّل و انديشه بر هر يک از پارهها فرا بخوانَد، و گرچه خواننده سرانجام بايد از آنها بگذرد که به افقهايِ ادبيِ ديگر نيز رو کند، هرگز گذرا از آنها نگذرد، با اين سفارشِ انجامين، برايِ اطمينانِ خاطرِ خودم، که تيرکهايِ کُنج «درسهايِ اخلاقي» نيست، نگاههايِ متفاوتِ شاعرِ درونگرايِ بس بزرگيست از زاويههايِ متفاوت بر تجربه و شناختِ نسبيِ انسان از هستي.
آيا اين «تيرکهايِ کُنج» با «زاويه»هايِ بازوها يادآورِ انسان، تنه و دستها و پاهايِ او، بهويژه مثلاً در نقّاشيِ کودکان اند؟ آيا ميتوان چنين برداشت کرد که هر تيرک، استعارهاي از انسان، «سوبژکتيويته»يِ گشوده رو به فضايِ بيرون و فضايِ اندرون است که هر تکّه و هر گزينگويهيِ کتاب بيانِ کلاميِ آن است؟
در هر حال مقصودِ ميشو بهروشني زاويهاي رو به فضايِ باز است تا بسته، حتّي اگر به «فضايِ اندرون» نظر داشته باشد، چون فضايِ اندرونِ نيز به توصيفِ ميشو بيکرانه است، و اين را از همان «نگارشِ ناهنجار»ِ او نيز بهخوبي ميتوان دريافت. در نخستين تعريفِ «کُنج» نيز، در فرهنگِ سخن، آمده است «جايي تنگ که به فضايي باز متّصل است». خودِ «تيرکِ کُنج»، بدونِ در نظر آوردنِ حصار و سيم و غيره، چنانکه در عکسِ بالا ديده ميشود، زاويهاي باز ميسازد، و به کمکِ بازوهايِ خود محکمترينِ تيرکهاست و در نگهداريِ تيرکهايِ سادهيِ دورِ محوطّه (جهان؟) نقش دارند. پس آيا ميتوان چنين دريافت که هر يک از گزينگويههايِ ميشو نيز همچو «تيرک»هايِ استواري اند که خواندنِ آنها به استواري و گشايشِ بينشِ خواننده، ابتدا خودِ او همچو خواننده و سپس مايِ خوانندهيِ او، ميانجامد؟ اگر نه «خواندن»ِ تنها، «تأمّل»ِ حوصلهمندانه بر هر يک از آنها بيگمان چنين باري خواهد داد.
تفسيرهايِ گوناگوني از خودِ عنوانِ «تيرکهايِ کُنج» به دست داده اند، امّا بهنقد، اين بخشِ نخستِ کتاب است که در اينجا خوانده ميشود، و همچو هميشه اميدَم به اين است که با بضاعتِ اندکَم خلاصه چنداني از پسِ ترجمهيِ اين متنهايِ ميشو برآمده باشم که خوانندهيِ فارسيزبان را به تأمّل و انديشه بر هر يک از پارهها فرا بخوانَد، و گرچه خواننده سرانجام بايد از آنها بگذرد که به افقهايِ ادبيِ ديگر نيز رو کند، هرگز گذرا از آنها نگذرد، با اين سفارشِ انجامين، برايِ اطمينانِ خاطرِ خودم، که تيرکهايِ کُنج «درسهايِ اخلاقي» نيست، نگاههايِ متفاوتِ شاعرِ درونگرايِ بس بزرگيست از زاويههايِ متفاوت بر تجربه و شناختِ نسبيِ انسان از هستي.
م.م.
تيرَکهايِ کُنج
*
برايِ مبارزهاي بدونِ تن است که بايد خود را آماده
کُني، چنانکه بتواني رويارويي کني در هر حال، مبارزهيِ انتزاعي، که به خلافِ
آنهايِ ديگر با رؤياپردازي آموخته ميشود.
مگر با خويشتنداري نياموز.
همهيِ يک عمر بس نيست برايِ آموزهزُدايي، آنچه سادهلوح،
فرمانبُردار، گذاشتي در سرَت جا بگيرد ــــ معصوم! ــــ بيآنکه به پيامدها
بينديشي.
نسبت به نقصهايِ خود، شتاب نکن. نرو که سبکسرانه رفعِشان
کني.
چه خواهي گذاشت به جايِ آنها؟
حافظهيِ بدَت را نگهدار. علّتِ وجوديِ خود را دارد، بيگُمان.
ضعفِ خود را دستنخورده نگهدار. در پيِ به دست آوَردنِ
توانها نباش، بهويژه آنهايي که برايِ تو نيستند، که برايِ تو پيشبيني نشده اند،
که طبيعت تو را از آنها در امان نگهداشت، تا تو را برايِ چيزي ديگر آماده کند.
به ماه نرفته ايم با ستودنَش. وگرنه، درجا هزاران سال
پيش در آنجا بوديم.
گُرگي که بَره را درک ميکُنَد، ازدسترفته است، ميميرد
از گشنگي، چيزي از بَره حاليْش نخواهد شد، بر سرِ گُرگ در اشتباه خواهد بود... و
کمابيش همهچيز برايِ او باز ميمانَد که بشناسد در موردِ هستي.
S. برايِ تو يک ابله است. هُشدار.
«بلاهتِ مرجع». زيادي خشنودکننده. بهويژه به سببِ بلاهتِ
تو است که بلاهتِ ديگري برايِ تو اينهمه تام است.
با اينهمه سطحي. بلاهتي که مگر جوهرِ تو را
ندارد.
ميگذاري کسي شنا کند در تو، جا خوش کند در تو، مَلات
بسازد در تو، و تو ميخواهي هنوز خودت باشي!
نه، نه، به دست آوَردن نه. سفر کردن برايِ تهيدست کردنَت.
اين است آنچه به آن نياز داري.
بينديش به پيشنيان. کِدِر کردند هر آنچه را که درک
کردند.
هر انديشهاي، از پسِ اندکزماني، ميايستانَد. بينديش
برايِ دررفتن؛ نخست از انديشهـبنبستهايِ آنها، سپس از انديشهـبنبستهايِ
خودت.
بودبخشي. نه زياد. فقط همان که بس باشد تا آسودهَت
بگذارند با بودبخشيها، جوري که بتواني، رؤياپردازان، تنها برايِ خودَت، درون شَوي
بهزودي در بيبود، بودناپذير، بياعتنايي به بودبخشي.
برو تا به تهِ اشتباههات، دستِ کم چند تايي، جوري که
بتواني گونهشان را بهخوبي بررسي کني. چه نه، ايستان در نيمهيِ راه، همواره
کورکورانه ميروي در سراسرِ زندگيَت همان گونه اشتباهها را از سر ميگيري، چيزي
که برخيها «سرنوشت»ِ تو خواهندَش ناميد. دشمن را، که ساختارِ توست، وا بِدار که
رو کند خود را. سرنوشتَت را اگر نتوانسته اي از راه بهدر کُني، مگر خانهاي در
اجاره نبوده اي.
اويي که منفور نبوده است، همواره چيزي کم خواهد داشت،
عليليِ رايج در ميانِ روحانيها و کشيشها و انسانهايِ ازين دست، که اغلب هرکَس
را به يادِ گوسالهها مياندازند. پادتَنهاشان کم است.
در نبودِ خورشيد، بلد باش پخته شوي در يخ.
راهي اگر در پيش ميگيري، هُشدار،
مشکل تواني به گُستره بازآيي.
يک بچّهتمساح، از تخم که درميآيد، گاز ميگيرد. يک
بچّهببر، تشنهيِ شير، حريصِ تني گرم و يار، ميخواهد پيش از هر چيز دوست بدار،
دوست داشته شود. پستانهايِ دوشيدني، نخستين معصوميّتِ پستانداران.
ديرتر، دگرگونيِ سخت. اکنون، همه نرمي. واي بر بچّهببر اگرکه بويِ گوساله دهد.
خوشبختانه بويِ ببرَک ميدهد. پس با اعتماد ميتواند خود را زيرِ پنجههايِ وحشتناک
بمالد، گاز بگيرد، مزاحم شود، عذاب دهد. خطري متوجّهَش نيست.
بازي بس است ديگر. مادرـببر پسَش ميزند. ميرود
اکنون که بنوشد.
تنها به ديدنِ او که نزديک ميشود به آب، حق ميدهند بهِش،
در همه چيز، و هيچ حقّي به گاو، به آهو، به گوزن، به علفخوارها. موقّرانه،
پارسايانه، آمادهيِ هر چيزي، نزديک ميشود به لاوَک. آتشِ عطشَش آب را مقدّس ميکند.
يک گاو، حتّي به حالِ مرگ از تشنگي، نميتواند با عظمت، با احترام، آب بنوشد. يک
گونه طرزي از او دريغ شده است. هرگز به سويِ آب نميرود مگر همچو يک گاو.
مادهببر، او امّا، او آنچه ميکند، و هرچه کند، شُکوهمند
است. بيش از ملکه، شاه، شاهي که کاري سترگ به دست گرفته است، شاهي که همزمان
«نابهکار» هم باشد.
با اينهمه در قفس، همه فاقه است و آبِ تويِ لاوَک از
شيرِ آبي زشت و زنگزده بيرون ميآيد. امّا ببر برتر از کمبود است.
کمبود برايِ توست، کمبود و پَرخاشگري، اين گستاخيِ
ظاهريِ ترحّمانگيز.
در سرزميني بيآب، چه توان کرد با تشنگي؟
غرورآوَري.
اگرکه مردم عُرضهيِ آن دارند.
هميشه يک رويدادهايي باز ميمانَد که ذهني حتّي شورشي،
برايِ آراماندنِ خود، ميتواند در موردِ آنها سازشهايي سرّي و عاقلانه ترتيب دهد،
کوچک و اطمينانبخش.
پس بجو، بجو و بکوش که دستِ کم چندتايي از اين سازشها
را بيابي که، نهان، بهناحق آرامَت ميکنند.
هرچه برايَت پيش بيايد، هرگز خودت را وِل نده ــــ
خطاييست بزرگ ــــ که بپنداري استاد اي، حتّي استادِ کجانديشي. بسا چيزها مانده
است که انجام دهي، بس بسيار، تقريباً همهچيز. مرگ همواره ميوهيِ خام خواهد چيد.
يخسُر در تَهِ يک چاه. 2
... احمقهايي که زيادي زود زيرک بودند. تو، نشتاب به
سويِ سازگاري.
هميشه از ناسازگاري ذخيره نگهدار.
رخنه نکرده اي به انسانها هرگز. مشاهدهشان هم نکرده اي
بهدرستي، و نه دوستِشان داشته اي نه منفورِشان عميقاً. تو آنها را ورق زده اي.
بپذير پس، به همانگونه ورقخوردهيِ آنها، که تو نيز مگر ورق نباشي، ورقهايي
چند.
دانشي نوين را مانعي نوين بايد. بههوش باش که گهگاه
برايِ خود مانعهايي بسازي، مانعهايي که بايد برايِشان پَرِشي نوين بيابي... و
هوشي نوين.
برايِ هر دورانِ آينده، رويِ بلاهتي يدکي حساب کن. کم
است که کمبودي باشد و در دورانِ نوين بلاهتي نباشد که ويژهيِ آن شود. خطرَش نيست
که زمانِ زيادي به اشتباه باشي.
ياد دار.
اويي که به دست آرَد، هر بار که به دست آرَد، از دست
بدهد.
هُشدار! انجام دادنِ وظيفهيِ سرپيچي در مرحلهيِ مطلوب،
وگرنه؛ اوه وگرنه...
شُمالگان با سر. تنها با سر.
از بُرونتَراويِ خلسه در احضارِ ارواح آنچه بايد نگه
دار تا همروزگارِ «آنها» جلوه کني.
فرزانه خشمِ خويش چنان بگردانَد که هيچکَس آن را باز
نشناسد. امّا او، که فرزانه است، آن را باز شناسد... گاهي.
ببينم، فشارَت زيادي بالا نيست تا فروتن شَوي، يا بلکه
زيادي نافروتن اي تاکه فشارَت هرگز پايين بيايد.
زندگي، چنين شتابان که تو بهره ميبَري از آن، سپري ميشود،
ميرود از دست، دراز است تنها برايِ اويي که بلد است ول بگردد، تنبلي کند. انسانِ کُنش
و کار پيش از مرگَش ـــ زياده دير ـــ درازايِ طبيعيِ زندگي را درمييابد، همان
زندگياي که برايِ او نيز ميسّر بوده بشناسد، اگرکه تنها بلد بود از مداخلههايِ
پياپي بپرهيزد.
تيغهيِ گاوآهن سازِش را ساخته نشده است.
انساني که بلد است گردن بر بندِ کشيده بياسايد، ميخواهد
چه کار آموزههايِ فيلسوفي را که نياز دارد به تختِخواب.
آنچه هدر کرده اي، که گذاشته اي هدر شود، که آزارَت ميدهد
و نگرانَت ميکند، شکستِ تو، با اينهمه همين اين است که با راکد نماندن نيروست،
نيرو بهويژه. چه ميکني با آن؟
زانوهاش را بهسختي خَم ميکند، گامهاش خيلي بلند
نيستند، امّا هرگونه پرتُوي را بهتر دريافت ميکند، اويي که هرگز مُريد نبوده
است.
نگذار هيچکسي بُزهايِ طليعهيِ تو را برگزيند. اين کارِ
خودِ توست. اگر هماني در آمد که بُزِ طليعهيِ کَسي ديگر، يا دهها کَسِ ديگر و
بيشتر، بُز عوض کن. آنيک نميتواند از آنِ تو باشد.
چه ويران کرد آنگاه که سرانجام هرچه دلَت ميخواست که
ويران کُني ويران کرده اي؟ سدِّ دانشِ خودت را.
رنج اگر نيرويي بهسزا آزاد ميکرد، يکراست بهرهبُردني،
کدام کارشناسي دودِلي ميکرد که دستور دهد آن را گِرد آوَرند و تأسيساتي برايِ اين
کار بسازند؟
با واژههايِ «پيشرفت، ارتقا، نيازِ همگاني» دَهنِ بدبختها
را لابد ميبندد، و موافقتِ همهيِ آنهايي را حتماً به دست ميآوَرَد که از هر
راهي ميخواهند رهبري کنند. ميتواني به اين يقين داشته باشي.
عِلموَر هميشه آنگاهي به احساسهايِ خود مطمئنتر خواهد
بود که از سنخِ عموماً مشترک با کِرمهايِ خاکي و راسوها و موشهايِ صحرايي اند.
تو منتظرِ چنين اجازههايي نباش.
رويِ هماني حساب کن که احساس ميکني، آخر چهبسا تنها تو
اي که احساسَش ميکني.
گسترشها بهنسبت زود روي خواهند داد و کاهشها نيز.
اگر خشونت و نفرت و برتريجويي، در جامعهاي با تمدّنِ
بزرگ، بخواهند دوام بياورند، اساسيست که خود را با بازيابيِ خاصيّتهايِ تقليد
استتار کنند.
استتار به متضادِ آنها از همه رايجتر خواهد بود. در
واقع از اين راه است، با وانمود کردنِ تنهايِ حرف زدن به نامِ ديگران، که کينهجو
خواهد توانست بهتر دلسرد و مغلوب و فلج کند. ازين جانب است که تو بايد
انتظارِ ديدارِ او را داشته باشي.
در اتاقِ ذِهنَت، به گمانِ اينکه برايِ خود فرمانبَرهايي
ميسازي، چهبسا اين خودْ تو اي که بيش از بيش از خود فرمانبَر ميسازي. فرمانبَرِ
کي؟ فرمانبَرِ چي؟
خوب، بجو. بجو.
بشقابپرندهها اگر باشند، اين يقينِ بيش از بيش ضعيف را
از چند نفري، که هنوز پرشورانه به آن باور دارند، خواهند گرفت که علم، اشتباهِ اسفناکِ
رَهيابيِ ويژهيِ برخيها بر رويِ اين کُره، ميتوانست روي ندهد.
انديشه پيش از آنکه کار باشد، راه است.
شرم نکن که ناگزير به گذشتن از جاهايِ ناپسند و ناشايست
شَوي که بهظاهر برايِ تو ساخته نشده اند. اويي که برايِ حفظِ «بزرگمنشي»ِ خود از
آنها ميپرهيزد، دانشَش همواره حالتِ بازماندن در نيمهراه را دارد.
دريافت کُنان، بيبُروبَرگرد چيزي افزونتر دريافت خواهي
کرد. اين افزونه، همين است آنچه تو بدگُمان نيستي به آن و هيچ يا تقريباً هيچ نميداني
از آن و نخواهي دانست تا دير زماني، شايد هم تا زماني که همهيِ دوره گذشته باشد و
وَراُفتاده باشد. دير خواهد بود آنگاه. بله، بسيار دير.
ميتواني آسوده باشي. از زُلالي در تو هست. به يک زندگيِ
تنها نتوانسته اي همه را آلوده کني.
مارِ چمن که ميپيچد به دورِ موش، برايِ بازي نيست. بلکه
ــ از پسِ خوردن که در پِيِ آن خواهد آمد ــ برايِ پاسخ به خواستِ تَنِ اوست به
چربيها، پروتيدها، املاحِ معدنيِ جذبشدني، و جز آن. بيشک، بيشک. امّا بهيقين
پاسخي که به خود ميدهد آن مارِ چمن، زيباتر است، گيراتر، باوَقارتر، هيجانانگيزتر،
تشريفاتيتر، مقدّستر شايد، و بيشک «مارِ چمن»تر.
سنگ از تنفّسْ نصيب نبرده است. ميگذرد ازَش. با جاذبه
است بهويژه که سنگ سروکار دارد.
تو امّا بيشتر با «ديگران» است که سروکار داري، با
ديگرانِ بسيار. در نتيجه همراهانِ اقامتَت را با تبعيض در نظر آوَر، با صخرهها
يک جور رفتار کن و با بيشه و گياهها و کِرمها و ميکروبها جوري ديگر، و با حيوانها
و انسانها هم جوري ديگر، بي يکي گرفتنِ خود هرگز نه با اينها و نه با آنها، بهويژه
نه با اين موجوداتي که به نظر ميآيد گفتار به آنها داده شده است تا موفّق شوند
خود را قاطيِ شمارِ بسياري کنند که به خيالِ فهميدن و فهميده شدن در ميانِشان ـــ
گرچه بهزحمت فهميدهشده و بهشدّت نافَهميدني ـــ خود را آسوده و خرسند و شادمان
احساس ميکنند.
با يک حسّاسيّتِ آبِ انباري، نياميز با يک حسّاسيّتِ
نوازشي.
تو واگيردار اي برايِ خودت، يادَت باشد.
نگذار «تو» غلبه کند بر تو.
يک چيزِ بايستني: داشتنِ جا. بي جا، نه خيرخواهي هست، نه
رَواداري، نه... و نه...
جا که نباشد، تنها يک احساس هست، سخت آشنا، و خشم، که
سرانجامِ ناکافيِ آن است.
با فضايِ بيشتر، ميتواني احساسهايِ بيشتري داشته
باشي، گوناگونتر. در اين صورت چرا پس خودت را از آن بيبهره کني؟
آماده اي؟ چه ميکني ضدِّ افزايشِ حجم؟
اگر عصبانيّتِ همگاني در شهرها تيلههايي ميپراکنـْد،
تيلههايي که روان باشند در خيابانها، انبار شَوان رويِ هم در تنگترين کوچهها،
سرازير شَوان در بناهايِ بلندْ رويِ پلّههايِ راهپلّهها با صدايِ يکنواخت و
چکّشي، آيا سنجيدهتر و درستتر و درخورتر نبود؟ بيشک مشکلهايي لابد پُشتِ آن
روي خواهند داد. امّا مگر نه اينکه خودِ مشغوليّتِ مغزهايِ انسانها حل کردنِ
مشکلهاست؟
در پشت که رو مينمايد، در قلبِ يک دستيابيِ بدونِ دستيافتگي،
در درازنايِ ساعتها، در حاشيهيِ بينهايتْ گستردهيِ فضا و زمان، بيرونفريب،
درونفريب، سادهفريب، بگو، چه ميکني؟
چه اي تو، شبِ تاريکِ در اندرونِ يک سنگ؟
**
قارهيِ سيريناپذيريست جايي که در آن اي. دستِ کم
ازين بيبهرهَت نخواهند کرد، حتّي تُهيدست.
بدگُمان باشان به چندگانه، از ياد نَبَر که بدگُمان باشي
به متضادِ آن، به متضادِ زياده آسانِ آن: يگانه. هميشه ارضاست، يگانه. به سببِ اين
خوشنوديِ به هر بها، اشتباههايِ بي حدود پديد آمدند در همهيِ سرزمينها، و
پذيرفته شدند... تاکه سپس همه آسودهخيال باشند گااهي در درازنايِ سدهها بهرغمِ
پوچي، بهرغمِ نابسندگيِ آشکار.
انسان، رابطههايِ با مَرد، با زن، از سرِ آسانيست که
به سويِ اينيک و آنيک ميروي. حتّي همچو دشمن. با اينهمه از ياد نبر که به سويِ
جهان است، به سويِ همهيِ جهان، که زاده شدي، که بايد زاده شوي، به سويِ فراخيِ
آن.
به سويِ بيکرانْ خويشاونديِ بسبزرگ و سخت و بياعتنايِ
تو.
اگر انساني نامزدهيِ شکست خوردن اي، شکست نخور با اينهمه
به هر جوري.
از درياچهاي بُرون آيي، به درياچهاي درون رَوي، چشمبندي
سياه بسته اي، امّا گُمان بَري که همواره روشن بيني!
چندگانه باشان و تودرتو و پيچيده و وانگهي گريزپا ـــ
اگر خود را ساده بِنـْمايي، دروغگو و دغل باشي.
چنين اي. دستِ کم گاهي روراستي را کوششي کُن بهجايِ
پنهانيدنِ خود در جريانِ زمانه ياکه در يکي از اين گروههايي که از سرِ دوستي،
سادهلوحي، يا اميد در آن همپيمان شوند.
تباهيهايِ خود را بِهَماهنگ، امّا نه در آغاز، نه
زودهِنگام و هرگز نه برايِ هميشه.
بيمزگيِ فرشتهيِ تو ناگزيرَت کرد به جستوجويِ ديوي که
مگر شيطانندهيِ تو نيست. بهنيکي برگزيده ايْش آيا؟ اهريمننژاد، چنانکه
بايستهيِ اوست که چنين باشد (نشانهيِ اوست)، امّا نه اصلاً بيتناسب با توانِ
ناچيزَت. حواسَت بهِش باشد. آويزانَت ميشوند، ميداني؟
در بزرگسالي، لايهيِ نخستَت را نماياندي، همانکه بسامد
بازگشته گَردان به دورَت ازَش خوشَت ميآمد ياکه آزارَت ميداد.
خوب. همه هم در آن کامياب نبوده اند. اکنون برايِ هدايتَت
لايههايِ ديگري بياب و آن هم برايِ اينکه بتواني سپس پسِشان زني و جا باز کني.
بسا چيزها برايِ تو مانده است که کشف کني.
با اينهمه «نمايشدهنده» نشو. همواره به خودِ توست،
پيش از همه، که نانمايان را بايد بنمايي؛ اين برايِ تو حياتيست.
فضايي که «آنها»... مرد يا زن، هرگز به آن نروند و چهبسا
نتوانند، فضايِ هر از گاهي بازيافته و همواره برايِ زيستن در آن بهتنهايي، اين
است فضايِ تو که هرگز نبايد برايِ هميشه دادوستدَش کني با فضايي کلامي، تصويري،
موسيقايي، اجتماعي. اوست «از آنِ تو»يِ تو و کرانمند به تو، با اينهمه کمابيش بيکران،
فضايِ نگهداشتنيِ تو.
تسليم نشو همچو بستهاي نخبسته. خنده بزن با فريادهات؛
فرياد بزن با خندههات.
عنوانِ کُشتارگرِ تامِ پدران را به کدام مرد توان داد؟
صدايِ3 خود را به
اين يا آن نظامسازِ بهنامي نده که بيشترينها در او يک رهاييبخش ديده اند. آنها
سخت خوش دارند که دنبالهرو باشند. منتظر بودند که چنين باشند. بردگيِ نوين برايِ
اين پسرانِ درمانناپذيرِ پسران.
N.. ميرفتند بِکُشندَش.
تيغهيِ درخشانِ چاقويِ درازِ گرفته به سويِ او ميرفت
فرود آيد.
لحظهيِ فرياد کشيدن رسيده بود پس، و ديگر نميرفت
برگردد. ميبايستي تند انجام داد. ولي از آنجايي که ميبايستي سخت، نامعمول، و
استثنايي تند انجام داد، N. در
اين ديدارِ فوقالعاده، بيتناسب با ديدارهايِ انجامشده تا آن زمان در هستيِ او،
ناتوان بود که اندکي هم که شده باشد تارهايِ صوتيِ خود را در تَهِ حنجره بجنبانَد،
ياکه نمييافتِشان، بسکه سرگرمِ بررسيِ لحظهيِ بيهمتايي بود که بر او رخ مينمود.
کُشنده امّا، بي ديرکرد، از وقت بهره برده بود.
سرعت برايِ اين آدمها سر است.
N. پس به
سببِ گرايشي به ژرفانديشي مُرد که بيهنگام سررسيده بود.
اگر حِسگَريِ پايهايِ ديگران را ميشناختيم، هميشه با
آنها راحت بوديم. آنها در واقع خودشان را ترجيحاً در برخي از بخشهايِ وجودِ خود
نگهميدارند که نه همهيِ تنِشان را بهيکسان، بلکه تنها چند جا و جايگاهِ
ممتاز را فرا ميگيرد.
با اينهمه حتّي بر خودِ آنها، گرچه به کارَش ميگيرند ـــ کورکورانه ـــ،
دانسته نيست که کجاست مرکزِشان، اين پايگاهِ تقريبيِ متغيّر که عادتهايِ
خود را دارد، دورههايِ خود و نامنظمّيهايِ خود را که تقريباً شخصيَش ميکند. جايي
که آنها به آن ميکِنارند. جايي که از آن برايِ پرتواَفکني بازآغازند، فراخوانهايي
در رابطه با تمرکزهايِ پيدرپي متغيّر در سکوت، در جهاني از ناچيزهايِ تواندهنده
به هم يا بازدارندهيِ يکديگر، مرکزِ جُنبان را نه چندان محسوس يا بهکلّي نامحسوس
جابهجا ميکنند. اين منطقهيِ مبهم، امّا نيرومند، برايِ هرکَس نسبتاً ويژه بازميمانَد
تا ديگري نتواند بشناسدَش، و نه حتّي حدسَش بزند، تا چه رسد که حسَّش کند. مِلکِ 4 شخصي.
آه! اگر فقط ميشد پيداش کرد! آدمهايِ اسرارآميزِ روبهرو،
لابد آنگاه پاک چيزِ ديگري ميشد. دادنِ پندي به آنها چهبسا آنگاه پذيرفتني ميشد.
آيا روزي چنين خواهد شد؟ تمام ميشود آنگاه انداختنِ بطريها در دريا.
آنگاه که بهتاخت ميرَويست که اَنگليدهتر اي.
احساس کردن را برخيها به فرومايگيِ خود نيازمند اند.
ديگراني از بزرگواريِ خود ياري جويند. ديگراني هم ديگرگون شدن را نيازمندِ تو
اند.
سَبْک 5، اين
سهولتِ عَلَم کردنِ خود و ميخکوب کردنِ عالَموآدم، يعني انسان است؟ اين دستاوردِ
مشکوک که نويسنده را از بهرِ آن تحسين ميکنند و او هم شاد ميشود؟ اين بهاصطلاح
استعدادِ او کَنهوار بهِش خواهد چسبيد با متحجّر کردنَش بهنهان. نشانهيِ
(بدِ) فاصلهيِ تغييرنايافته (که امّا ميتوانست، ميبايست، تغيير کند)، فاصلهاي
که، نسبت به هستيِ خود و اشيا و اشخاص، او در آن آشيان ميکند و بازميمانَد. حبس!
با سر شتابيده بود در سَبْکِ خود (ياکه جانکَنانه جستوجوش کرده بود). برايِ يک
زندگيِ عاريهاي، کلِّ آن را ول کرد، امکانِ تغييرَش را، و تحوّلَش را. افتخار
ندارد که. سَبکي که خواهد شد نبودِ جرئت، نبودِ گشودگي، بازگشودگي: خلاصه يک
معلوليّت.
بکوش بزني ازَش بيرون. بسنده در خود دور بِرو تاکه سَبکَت
نتواند دنبالَت کند.
در سرزمينِ دشتها، پنهانفروشيِ تپّهها. قاعده اين
است.
دِهکدهيِ زنبوران. گونههايِ ديگري ازَش شناخته اي؟
وگرنه، لابد بهِش خو ميگرفتي.
اگر وزغی 6 ایتالیائی حرف ميزد، چرا نتواند فرانسوي حرف بزند... در درازمدّت؟
آن زمان که بينِ خودمان مورچهها بوديم،
شاخکها کشيده، لرزنده، به يادَم ميآيد، پيش از تبارِ انسانها بود، لايِ ساقههايِ
علفها، ميانِ دانههايِ اُفتان. جايِ انديشيدن نبود. زمينِ خيسْ عطرِ تندي ميداد.
گُنگ و به پندار نيامدني بود آينده.
بيرون، جشن، فراوان، از همه سو.
جشن!
در درون برکَنند موسيقي را.
از ديرباز يکي که هيچچيز به اين کارَش فرا نميخوانَد،
مشتاقِ شُخم زدن بود. آن هم با سادهترين خيشها، روستاييترين، نخستينهترين.
به خاطرِ بهگُمانَم ردهايِ گذر که آنجا، بر زمين، بهتر بازميمانند تا در جايي
ديگر، شيارهايِ ستودني که با دلِ انسانها حرف ميزنند.
پيشتر، آنگاه که سفر ميکرد، خود را خانهبهدوش احساسکُنان،
ازين پندارهايِ يکجاماني نداشت.
در چند جامعهيِ ديگر، اقليمِ ديگر، دورانِ ديگر، ميتوانستي
همينگونه هدررفته باشي؟ پرسشي که بايد از خود بِکُني.
ميترسانَد اين، امّا ميتواند بسبسيار خودخشنوديِ
ناروا را درمان کُنَد.
تازه از قبيلهها حرف نزنيم که آنگاه «هيچ شانسِ دوبارهاي».
چهبسا نميگذاشتند که اصلاً زندگي کني.
چراغي جويان، دودي نگهدار.
حتّي اگر بلاهتِ آن را داشته اي که خود را نشان دهي،
خيالَت جمع، نميبينندَت.
بُزدل، تو جرئت داري. امّا کجا داريْش؟ اينَش را نميداني.
همينجاست همچو بيگانهاي برايِ تو، نميداني چگونه به
کارَش اندازي. جستوجوگرتر باش پس، همينجاست، ابلهي که تو اي، خُفتهست به دليلِ
اهمالَت، کنجکاو نبودنَت، و برايِ اينکه تو در برابرِ آغازهايِ نوين درميروي.
بيابَش پس. خيلي خريّت است که وِلَش کني، چونکه در خودِ توست، در انتظار. امّا
نرو جايي سُراغَش که آنجا نيست، جايي که در تو هرگز دوام نخواهد آوَرد؛ ترتيبَت
را خواهد داد. چهبسا زنده از آنجا در نيايي. شوخيبردار نيست، ازين جنبه.
بکوش چشم بپوشي از پشتيبانيِ «آنها». از همان آنْ که
فريادِ کمک برميکِشي، توانهايِ خود را از دست ميدهي، ذخيرههايِ نهانَت ميروند
از کف، نيستي ديگر. ميغَرقي.
زاده در دورهيِ هدررفتهها، بهره بِبَر ازَش،
اگرکه شرم نداري. آنها خود را در تو بهجا ميآوَرند. يک دوره که بيشتر نيست.
بَعدي، يا بَعديها ديرتر، بهزودي ــــ ديرزَماني نميگذرد
هرگز که باز از آنها ديده شود ــــ، دورههايِ جرئت خواهند بود، ايجابگرِ دليري،
پيش از هر چيز دليري، دليري به منتها درجه. و خونسردي. کجا خواهد بود جايِ تو
آنگاه؟ تو ديگر هيچ معنايي نخواهي داشت در آنيکي، حتّي اگر عمرِ تو شگفتآورانه
تا آن زمان به درازا کِشد. مردمانِ شورشها، مردمانِ دلزدگيها، چهکسي آنگاه
خواهد شوريد بر آنها؟
در خيابان، در خيابانِ تو، در خيابانِ خيالهايِ تو،
انديشههايِ در هوايِ تو (انديشهها: تخليههايِ خُلقوخوها)، در خيابان، بيآنکه
بتواني بروي بيرون، به اين باور که مانده اي، نشسته اي، ياکه لَميده اي، بيجنبش، به
اين باور که در يک خانه اي، در يک پناهگاه امّا بهواقع در خيابان، در خيابان
از نخستين جيغِ نوزاديَت با کشف کردنِ اين و آن، هوا، سرزمينها و زبانها و آدمها،
با دريافت کردنِ همهچيز، لِه کردنِ هرچيز، باطلهساز، بلندپرواز، کمکار، همراهشَوان
شتابان با هرچه پيش آيد، کجفهم، به اين باور که ميماني، آرام ميگيري، ميلَمي،
امّا هُلانده همواره به پيش، با تاريخ، با تاريخهايِ آنها، در خيابان که
ميخورَد به خيابانِ آنها، که به يک عالَمه از آنها خورده است، در خيابانِ تو
همواره، آه، تمام شد : خيابانِ تو نميرود دورتر.
با گفتنِ «تمدّنِ غربي»، ميانديشي تمدّنِ «تو».
اگر رويِ زمين تنها ميماندي و آن نيز همواره يکپارچه
ميمانـْد (و حتّي با چند تايي از نوعِ خودت)، ميرسيدي چه ازَش باز به کار
اندازي، از تمدّنِ «تو»؟
افتاده در آب 7، انسان فرو
ميرود. جريان ميغلتانَدَش، برميگردانَدَش، فرو ميبَردَش، ميبَردَش. ديگر بر
نخواهد گشت به سطح. آب ميشتابد به همهيِ منفذها، بازگَشتناپذيرانه رخنه کرده
است، سدکُنان همهيِ پيرامون را. شُشها مسدود، تنفّس از کار افتاده است. تنها يک
دَمِ نابههنگام همه را بسته است. دَمهايِ ديگر ناشدني اند. به بلند کردنِ ديواري
ميمانَد لابد. آناتي چند کم اند و زمان ديگر درجا در فرارو نيست، تنها در فراپُشت
است. سرتاسرِ زندگي انگار رِژه ميرود (اشتباه؛ رويدادهايِ کوچکِ گوناگونْ تنها،
هيچوپوچهايي پنداشته مهم در گذشتهها، چهره مينمايند برايِ آخرين بار، گذران
شتابان بهرديف).
احساسِ آينده، که تنها بر تنفّسهايِ بيدرنگ و موزون استوار
بود، ديگر ادامه نمييابد.
بيرون، آدمها با «اينک»ِ تامِ خود، به حالِ نيک، با
رفاهِ تنفّسهايِ منظّم (بدونِ توجّه به آن) که آيندهساز اند، گردش ميکنند
ناآگاه به داشتنِ آنچه ضروريست، و خشنود يا عصبي در رؤيايِ هرچه سطحي و ناضَروري
اند.
بهجا آوَردنِ کسي بديهي نيست. بهجا آوَردنِ پدرِ خود،
زنِ خود، پسرِ خود، يا يک دوست، ميزانکردني چنان ظريف ميطلبد که گاه از خود ميپرسيم
چگونه ميشود که ميتوانيم اينهمهبار از پسِ اين عمليّات بربياييم، بهويژه
چگونه سرِ صبح، آن هم از پسِ يک شبِ درازِ پيمودهيِ تصويرهايِ فريبنده و سردرگُمکننده.
اگر بر راهِ زندگي به گاهِ ويژهاي رسيده اي (مثلاً گاهِ
سالمندي)، شايد بهزودي با دشواريهايِ اين وضعيّت آشنا شَوي. فرصتِ آن برايِ تو
پيش خواهد آمد. نگذار از دستَت برود با گِله کردنهايِ بيحساب از آنچه ميشود
پريشيَش ناميد و همهيِ آنچه در پِيَش ميآيد.
اوه! چه آسان است يکي گرفتنِ نزديکترين خويشان با سادهترين
رهگذرانِ کمابيش همقامت! در سکوت برگزار کن، بدونِ دلسرد شدن (اگر ميتواني)،
مشاهدههايِ درخور را که به بالاترين حد گيرا اند تا جايي که بسي کارشناسان چهبسا
به تو رشک خواهند برد و هرگز مگر از بيرون نخواهندَش دريافت. بکوش که خودت را در
دَم لو ندهي، اگرکه نميخواهي در بارهيِ تو، بدونِ مشاهدهيِ آنچه اصل است، واژههايِ
برگشتناپذير و خوارکننده به زبان آوَرند که برايِ آنهايِ جبههيِ مقابل جايِ
انديشه را ميگيرند.
در صورتِ خطر، شوخي کن.
اگر در يک جا اي، گُمانان که در جايِ ديگر اي، در يک سال
گُمانان در يک سالِ ديگر، چندان نگران نباش، چندان آسودهدل هم نه. سرنگون نشده
اي، و نه پاک داغان.
آغازِ اين آغشتگي را بايد بيابي که همچو بويي در برَت
گرفته نميگذارَد در نظر آوَري که ديگر نيست، که بدونِ آن باشي.
به پيش بازگرد. بي رها کردنِ خود از آن ايدهيِ نادرست،
چراکه ناتوان اي از اين کار، و با دريافتِ بَدَوي که برايَت باز ميمانَد و زمين
نخواهد خورد، پِيِ لحظهيِ هجومِ جايِ تازه بگرد، و نيز پِيِ لحظهاي که
درست پيش از اين لحظه بوده است (لحظه يا دقيقه يا نيم ربعِ ساعت). اگر بيابيَش،
رهايي يافته بيرون شده اي از آن جايِ دروغين که در آن به دام بوده اي.
چسبنده خواهد بود، گَهگاهي بيشتر و گَهگاهي کمتر، به
هر حال بسنده پريشانگر.
ميخواهي بياموزي چيست هستيِ تو؟ بِبُر. برو به اندرونَت.
بياموزي بهتنهايي آنچه را که حياتيست برايِ تو، چون هيچ مُرشدي نيست برايِ اين
دانشي که حتّي کودکي پنج ساله و بلکه چهار ساله هم ميتواند به سرِ خويش بياموزد و
انجامَش بدهد اگر نيازَش را پيشِ چشمِ بزرگترهايِ ناخواستني احساس کند ـــ
غيبتِ لجوج و ژرفابَر.
ناشناسها و بهنسبت ناشناسهايي پيداشان ميشود. ميآيند
همچو دوست... اِ! اُ! نگهدار با اينهمه فاصلهيِ خطر را. در بابِ ابتداييترين
داناييِ مربوط به راه بردنِ زندگي، کمتر از يک حيوانِ ساده ميداني يعني؟
در نوشتههايِ جَتِّ فيلسوف آمده است: «آگاهيهايِ ما،
همانگونه که انديشهيِ ما، با بُرّايي ثابت ميکنند که سياهان نيستند. نميشود که
باشند. دشناميست خطاب به انسانهايي ازآنکه ناتَميز اند با بويِ تند يا که
ناآراسته (بيگمان ازآنکه بيدرآمد)، دشنامي که رفتهرفته بدونِ بصيرت گسترش
يافته توانسته به سادهلوحان بباورانَد که بهراستي سياهان، يک نژادِ سياهان، در
جهان هستند، حالآنکه اين نژادِ هرگز ديده نشده را تنها خوارداري و خواستِ
خوارشماريِ انسانهايِ ديگر برساخته است. هيچ چيزي اين انسانهايِ خياليِ سياه را
از خودِ شما جدا نميکند مگر وضعيّتِ مفلوکِشان. فقط دشمنيِ در دلِ بدنهادها و
گُستاخها، که برايِ خوارشماري به يک دشمن نياز داشتند، اين اسطورهيِ نيکبختانه
رو به برچيدگي را پديد آوَرْد.»
چنين ميگفت استاد جَت.
يک مدّتِ پانزده ثانيهاي را تصوّر کنيم. زياد نيست.
چرا، زياد است. ميزانِ خوبيست. شيوهيِ استفاده کردن از اين مدّتِ کوتاه بسنده
است برايِ تميز دادنِ تفاوتِ برخيها با برخيهايِ ديگر وَ برايِ همهيِ زندگي.
يک طبعِ رؤيايي فقط از آنِ کسي نيست که خود را در جريانِ
اين يا آن بخشِ زندگي بيتوجّه نشان دهد، بدونِ گرفتنِ تصميم، يا رؤيا ببيند که
اسب است... يا فرماندهيِ کلِّ قوا. نه. در هر زنجيرهيِ پانزده يا حتّي پنج يا شش
ثانيهاي، رؤياييِ واقعي در جريانِ انديشگي يا بر بَلَمهايي از پارههايِ شناور ولو
ميشود، با چسبيدن به آنها، که در پِيِشان جريانهاـپسْجريانهايِ ديگري
خواهند آمد، که در آن هيچکس هدايتکننده نيست، همهچيز بدونِ فرماندهي رانده ميشود،
که در آن آنچه به نظر مبهم ميآيد، با اينهمه منحرفناکردنيست.
با متناسب نکردنِ خود با واقعيّت، با واقعيّتِ
بيرونيِ فُرودست که همّوغمِ ديگران است، رؤياييـزاد مگر گيرِشي بياعتنا و
بيوفا و بهزودي محکوم به فروپاشي و فراموشي يا ازسرگيريهايِ دگرشکلگرِ بيهوده
با آن انجام نميدهد.
پياپِي ترابُرده از لحظه به لحظه، با پيشرَوياي
تغييرِ مسير دهنده، و دچارِ گرايشي به ثانيههايِ گُريزان، وجودِ رؤياپرداز به
سببِ توجّهي طبعاً لغزان تغييرِ مسير ميدهد. در درازمدّت پيامدهايي خواهد بود.
خواهيم خواست که از آن يک حرفه بسازيم. و رؤياپردازيِ بيحُرمتشده گرفتارِ
شرمساريِ تخيّلِ ازپيشانديشيده ميشود، يکبُعدي، ادبي... برايِ تمام کردن در
آشفتهبازار.
تو، به سهمِ خود، هرگز يک رؤيايي را قطع نکن. چهگونه از
تو متنفّر نشود؟
در دورانِ ناآرامها، «آرام8»ِ خود را
نگهدار. کوشان برايِ رساندنِ خود به آن جايي که بايد برسي، در خود هميشه به خود باز
بگو: «بيشتر، آرامِ بيشتر». اگرنه، شتابزده، همهچيز سطحي ميشود. منزجرهايِ
لحظه را از آن چندان گريز نيست، شتابزدههايي که آنان اند، تا از هيچ انزجاري عقب
نيفتند. صداهاشان نيز زيادي زير دارد.
در هر حال، داناترينِ انسانها همانگونه که نادانترينِ
آنها، هر دو ناآگاه اند که نادانيِشان در کجاست، که چهگونه دربرِشان ميگيرد،
نگهداريِشان ميکند، نگهِشان ميدارد بهرغمِ چموشيهايي چند ـــ ناآگاهيِ بنيادي.
کميّتِ احساسهايِ جذبکردني در زندگيِ يک انسان بيپايان
نيست. خيليها حتّي زود به تَه ميرسند. حادتر، گوناگونيِ آنچه ميتواني احساس
کني، همچو بادبزني تاشو گشايشي مگر محدود ندارد. به زحمتِ بسيار، با خطرهايِ بزرگ
يا با اقبال و بسي نيرنگ، موفّق ميشوي گاهي که اندکي بيشتر بازَش کني، برايِ
مدّتي.
امّا بادبزنِ طبيعت چنان ساخته شده است که اگر مدام
مُراقبَش نباشي، بهزودي مُدام جمع ميشود تا که بسته شود.
به بيعدالتيِ خود وفادار باش، به عرصهيِ بيعدالتيِ ذاتيَت،
و تا بيشترين سالهايِ ممکن. انگيختهيِ نيّتهايِ نيک و توصيههايِ بيعُمق، نرو
که ازَش چشم بپوشي، بيعتدالتياي که برايِ تو ضروريست و از سازشهايِ شرمآور
برحَذرَت ميدارد، چنانکه برايِ خيليها پيش ميآيد که به سببِ عدالتي عاريهاي
و حسابگرانه، هراسيده، زودازود تسليم شده اند.
بلد باش هرجا که هستي محورِ خودت را شناسايي کني.
سپس تصميم خواهي گرفت.
هدفهايِ خود را اعلام نکن. حتّي و بهويژه اگرکه آنها
را ميبيني، يا گمان ميکني که ميبيني. درجا از همان آغاز خودت را محدود ميکُني!
هر قدر که ازپا انداخته و توسَريخورده باشي، هر قدر
داغان، بپرس از خود پِياپِي ــــ ناپِياپِي هم ــــ «چه چيزي ميتوانم امروز هم
به خطر بيندازم؟»
نپذير باورهايِ همگاني را، نه ازآنکه
همگاني، بلکه ازآنکه بيگانه. از آنِ خود را بياب، مشاهدهشان کن بيآنکه
روشان کني، فقط برايِ شناختنِ نيمـحقيقتهايِ بهظاهر ضروريَت، پردههايِ فرسوده،
اشتباههايِ نه تماماً برطرفشده که در زندگيِ تو جايِ خود را دارند نه همچو
حقيقت، بلکه همچو ثبات، گونهاي ثباتِ مضحک، ترامواهايِ فرسوده در يک شهرِ در
حالِ توسعه. جرئت کن که رو در رو ببينيشان.
برو پايين، بله، پايين برو تويِ خودت، به سويِ اين
طبقاتِ عظيمِ نيازهايِ بيعظمت. بايِستنيست. سپس خواهي توانست، و بايِست، که باز
بالا بيايي.
يک مادهعنکبوتي هر صبح، در طبيعت و در هرجا که دهد راه،
تاري ميتند ستودني بهسامان. از پسِ بلعِ شيرهيِ قارچِ توهّمزا ـــ که بهنيرنگَش
خورانده اند ـــ تاري ميگيرد از سر که رشتههاش رفتهرفته نه در پِيِ هم که
مُعـْوَج ميروند، و مُعـْوَجتر هرمايه آن گُواريده افزونتر: تاري جنونآوَرْد.
بخشهايي ميگودند، ميپيچند، زيژييِلاّ نوتاتا[vii]، اسمَش
است، باز نمينمانَد تا نرسد به اندازهيِ هميشگي امّا، گَشته ناتوان از پِيگرفتنِ
اُلگويِ خود ــ اُلگويي با اينهمه نه با پيشينهيِ ديروز، که با دَهها و صدها
سده و رسيده بيکاست و جانانه از مادر به دختر ــ خطا ميکند او، دورَجرَويها،
مينهد در جايِ دگر سوراخها، او، آنهمه نازککار، ميرود بي پروا. رشتههايِ
فرجامين نه بهجُز مشق اند، يک سرگيجه، چنانکه گويي او به خيرگي بودهست دچار.
اثري ويرانه، تباه، انساني. عنکبوتِ اينهمه نزديک به تو اينک. هيچ تنابنده درستتر،
سرراستتر، نداده نشانْ ديگر در بابِ مخدّر پريشانيِ تاروپودها را. همچو برادر به
ويرانههايِ نخينِ او بِنـْگَر. ولي آخر او چه ديده است پس، زيژييِلاّ؟
بيزمان نه نهانتر به زمانمند است تا زمانمند به بيزمان.
اين همه در دستانِ تو اند، اين همچو آن.
ژرفانديشي. شايد درجا چيزي ازَش ميداني. يک مادّهاي
کُمکَت ميکرد برايِ آن. آسان بود آنگاه، پرتاب ميشدي توش، همين ميمانـْد که
بماني آنجا به ياريِ برقراريِ تعادلِ لرزشيِ شگفتانگيز، آسانگرِ همهچيز، که
اين مادّههايِ عجيب به تو ميدادند همينکه آنها را ميبلعيدي، اندامِ ساختگيِ
ناديدنياي که بي کوششي نگهميدارد در ژرفانديشي، به تعليق در فرارَوي.
حالا ميمانَد برايِ تو که يکي ديگرَش را بشناسي، واقعيِ
بدونِ کُمک، بدونِ تکيهگاه، با درست برعکسِ هر تکيهگاه و بدونِ کمترين تکيهگاه
را؛ آنگاه، دانهبرفِ ناچيزي که تو اي... اگر سِتبر نشده اي، اگر گمان نميکني که
مهم شده اي. آنگاه چهبسا بسبزرگِ همواره اينجا، بيکرانيِ بالقوّه،
با زُدودنِ پسماندههايِ بد، خودبهخود خواهد پراکَنـْد. درون خواهي شد در فضايِ
بيرون از فضا. راههايِ ديگر؟ باشد. اگرکه فقط بتواني کوشا باشي...
به سويِ تولّدِ نوينَت، راهَت.
در رؤيايِ نگارههايِ نخستينه ام، رؤياهايي که ديگراني،
در موقعيّتهايي ديگر، در زمانهايي و جاهايي ديگر، در تَنهايي گوناگون بهويژه...
توانسته اند ببينند. نگارههايِ پايهايِ آنان ــــ بُنمايههايِ خُلقوخويِشان
ــــ، پاسخگويِ گُشنگيِشان، نيازِشان، گرايشِشان، اگر ميتوانستم ببينمِشان...،
به گاهِ يورِشِشان آنگونه که در وِلدادگيِ شبانهيِ آنان برايِشان روي ميدهند،
آنگاهکه پيشآمدهايِ زندگي، از پسِ افکندنِ آشفتگي در آنها، آشفتگياي که بهناگاه
آن نگارهها را برايِشان آشکار ميکند، بههمريخته، درهم و برهم، گِردآوَردههايِ
با ناهمگِن، در يک همزمانيِ دور از انتظار ــــ سازگاريِ عجيبغريب و مسخرهيِ
يک شِگفتيِ بيهمتا، گُنگ و موذي ــــ
. . .
. . .
. . .
. . .
. . .
. . .
من، مستقيماً به تغذيه از مادّيّتِ پوستانداختهيِ
آنها.
زيستن يک گُزينش بود، چندين بار، صدها بار، امّا بهويژه
از ميانِ پنج يا شش «امکان»، القاگرِ زندگيهايِ گوناگون (هريک کامياب، هدر، يا
هيچ).
و تو برگُزيدي که پسِشان بزني جز يکي.
گزينشِ قربانگرْ رخ داد.
در اينجا و نه در جايِ ديگر است گناهِ نخستين، اگرکه
اصلاً چنين باشد.
خود را به يادِ تو ميآوَرَد، بيش از يک پدر، بيش از يک
اَبَرمن، بيش از يک خطا، سمجتر، توانمندتر در آشکار کردنِ يکبارهيِ گورِ يک
زندگيِ بيهوده، پوچ، که ديگر هيچ معنايي برايَش نميتوان يافت.
اويي که گمان کرد هست مگر جهتي نبود. در چشماندازي ديگر
زندگيَش هيچ است.
افشايِ اينکه شخصيّتي بيش نبودند (از شمارِ زندگينامهها
دانسته است) قدّيسان را نابود ميکرد. شيطان ـــ ميانديشدند آنها ـــ اين رنج را
با اجازهيِ عرش و به تقاصِ غرورِشان بر آنها روا ميداشت. چنين ميناميدند روشنبينيِ
نکبتِ خود را.
آن روشنبينيِ ديگر نيز يکباره ديگر نبود. هر دو يکديگر
را منتفي ميکنند.
چه بسيار ژِنهايِ ارضا نشده
در همگان، در هر يک!
و تو هم، ميتوانستي ديگري باشي، ميتوانستي حتّي هر کي
باشي و... آن را بپذيري.
بنا گذاشته اي چه موجودي باشي؟
***
به آگاهي رساندن؟ تو هم ميخواهي به آگاهي برساني؟ چي را
به آگاهي برساني؟ خاکريزيهات را؟ ــــ همواره همان اشتباه. خاکريزيهايِ
يکديگرِتان را؟
تو هنوز چندان با خودت نزديک نيستي، بدبخت، تا ناگزير چيزي
به آگاهي برساني.
تازههايِ سيّارهيِ ناآرامها: با بندي به پا9، فِلِنگ را
ميبندند به سويِ ماه، با هزار بند حتّي، ميرسند آنجا، مينشينند به ماه و فکرِ دورترها
را ميکنند درجا، دورتر، هزاران هزاران بار دورتر، کِشاندهيِ خواستهيِ تازهيِ
خود که ديگر نخواهد داشت پايان، در آسماني بيشابيش پهناوريده. با اينهمه، بيبازماندن،
حجمهايِ بسبزرگ در فضاها با شتابِ تمام ميگردند، دور ميشوند از هم، از هم ميگريزند،
کشيده ميشوند به هم، با هم به تعادل ميرسند، به مدار درميآيند، پوست مياندازند،
غولهايِ مادّهايِ در طغيان، تا مرزِ پُکّش به بيرون، تا مرزِ پُکّش در درون، به
تقلاّ، جنونزدههايِ هستي، هستي برايِ هستي، برايِ ميلياردها سال ادامه دادن به
بودن، ستارههايِ از هرگونه و کهکشانها، آنها نيز کِشانده از برايِ بودن.
امّا آخر برايِ چي؟ چرا؟
خودکُشي در ماهواره.
اويي که باز بر اين مدار بِگـْذرد، صداهايِ شگفت
بِشـْنَود: بر ميليونها کيلومتر فضايِ تُهي از کَس، فضانورديْ شبح، نگرانيِ او
ننشسته فرو، پياپي ميزند پيامي پاياني که هيچکَس سر در نميآوَرَد
از آن.
در يک قفسهيِ شيشهايِ موزه، سگي بزرگ ايستاده استوار
بر چار پايِ خود، سخت راست. جانور آرام است، دريدهچشم،
بيش از اندازه دريده، باشندهاي که اين را بهزور نپذيرانند به او. سگهايي چنين،
اگر که ديده ميشدند در گذر، بسا کَسان راهي ميجُستند حتماً تا ناگزير به آمدوشد
در آنجا نباشند. در گوشهاي، چسبانده به شيشه، يادداشتکي ميآگاهانَد که در
آفريقايِ نيمگانِ زمين ايم، که سگ يک شير است وَ شير يک شاه.
نقّاش، تابعِ فرماندهاي هراسانگيز، جُنبوجوشي برتر بيان
نکرده است و در پِيِ آن نيز نبوده است، ضروريَش ندانسته است. نشانه خود بسنده
بود. شاه اويي بود که ديده فروميهِشتانيد. پادشاهي: حقِّ گستاخي.
ديگر چنين نگاهي نميشود، ويژگياي که تاريخگذاري را شدني ميکند.
در علفزاري کوچک گاوي و اسبي ميچرند. خوراک يکيست، جا
يکي، اربابي که از آنِ او اند يکي و بچّهاي هم که برميگردانَدِشان يکي. با اينهمه
گاو و اسب «با هم» نيستند. يکي علف را به سويِ خود ميکِشَد، ديگري به سويِ ديگر
بي نگاه کردن به هم، جابهجاشَوان بهکُندي، هرگز نه خيلي نزديک و اگر هم که چنين
پيش آيد، به نظر يکديگر را نميبينند.
هيچ معاشرتي ــــ علاقه ندارند به هم ــــ امّا تعدّي هم
نه، نه دعوا، نه بدعُنُقي.
از بالايِ آسمان مردي فرو ميافتد. سرعتْ شتاب گيران؛
سرعتي که او بازدارنده ندارد برايِ آن، از هيچ گونه.
زماني که برايِ او مانده خُردهخُرده خورده ميشود در
سکوت.
فرو اُفتي اينک، تنها فرو اُفتي.
زمينْ آن پايين شروع ميکُند به ازدستدادنِ دوريِ خود،
در جايجايْ به نشان دادنِ ناهمواريها، سايهها، که بي هيچ گُمان يعني نزديکي،
نزديکيِ دهشتناک...
يک جور راحتيِ نسبيِ ارتفاعهايِ بالا از بين رفته است.
رويدادهايِ آينده شروع ميکنند به درون شدن در گسترهيِ
حال. جزئيّاتِ آن پايين شروع ميکنند به شمارِ بيشتري نمايان شدن، چسبيده به
يکديگر... بهزودي چسبِ او.
ديگر او دور نيست اينک، شايد در يازده ثانيهاي، شايد در
نُه يا تنها در هشت.
زمين، اوه! چه بيشکيب است، زمين، بهناگاه!... برايِ
برخورد با يک انسان، تنها يکي، آخر هيچکَسِ ديگر در هوا نيست درين دَم، دستِ کم
بهديدهآمدني. ديگر شلّيک نميکنند به سويِ او. ديگر نيازي نيست، اصلاً. سربازْ S چشمها را فرو ميبندد، ديگر بسنده ديده
است. يک جورهايي، سالهاست که او فرو ميافتد، سربازْ S.
هرچه بيشتر برسي بنويسي (اگرکه مينويسي)، دورتر خواهي
بود از بودبخشي به خواستهيِ ناب و نيرومند و نخستينه، خواستهيِ بنيادينِ برجا
نگذاشتنِ رد.
کدام خشنودي ارزشَش را دارد؟ با نويسنده بودن، درست وارونَش
را انجام ميدهي، سختکوشانه وارون!
ساعاتِ مهمْ ساعاتِ متوقّف اند. اين بُرهههايِ ساکنِ
زمان، دقايقِ تقريباً مرده، حقيقيترينهايي اند که تو داري، حقيقيترينهايي اند
که تو اي، نه مالکِ آنها و نه در تملّکِ آنها، بدونِ خصيصهها، که «بازگرداندن»
نميتواني، گسترهيِ افقي، برفَرازِ چاههايِ بيتَه.
درختها نازکتر، جانانهتر، نرمتر، نازتر، و پاياتر ميلرزند
بر اين زمين تا هر مرد يا زن، و آرامبخشتر اند.
ترسها، دلهرهها، نگرانيها، ماليخوليا، مِهربانيها،
احساسهايِ گزارشناپذير، اين همه را درختها، به شرطي که وزشِ بادي باشد، بلد اند
همراهي کنند.
ارزنده، بهراستي ارزنده، بي دانستنِ آن، بخش ميشود،
و دريافت، بي تاوان.
گفتوشِنُفتها برايِ چي؟ اينهمه تاخت زدنِ گفتارها در
درازايِ ساعتها برايِ چي؟ برميگرديم پا ميفشريم بر دوروبَري نزديک و با
نزديکاني حرف ميزنيم از نزديکان، تا که جهان از يادِمان برود، جهانِ
سخت دورکُننده، همانگونه نيز درونِ سخت آزاردهنده، کلافِ سردرگُمِ باطن، که شکل
ندارد.
خَديو بَبـْرْ يک غُرّشِ شيپور است در سراسرِ جانِ خود
آنگاهکه طُعمه ميبيند، يک ورزش است، يک شکار، يک ماجرا، يک بَرشَوي، يک سرنوشت،
يک رهايي، يک آتش، يک نور.
تازيانهخوردهيِ گُشنگي، ميجَهَد او.
کيست که دِليري کرده آناتِ خود را با اين آنات بسنجد؟
کيست که در سراسرِ زندگيِ خود تنها دَه آن بَبـْر داشته
است؟
برو، تا شدنيست، تا به انتهايِ شکستهات، تا بيزار شَوي
از آنها. آنگاه، جادو که از بين رفت، ماندهها ــــ حتماً ازَشان بهجا ميمانَد
ــــ ديگر به تو آسيب نميزنند. اين است راهِ رهايي، اگرکه ميخواهي رهايي
يابي. اگرکه بهراستي خواهانِ آن اي. اِشباع. پيش از آن، هيچچيزِ مسلّمي از
تو برنميآيد، نه با ژرفانديشي نه با سنجشگري. امّا پس از آن، کمابيش هيچ
مشکلي.
****
راستي ميخواهي از نردِبان بالا بروي؟ اگر سرانجامَش
حلقآويز شدن باشد چه؟
دوروبَريهايِ ناخوشآيند بر گِردِ خود گِرد آر. هيچ
ارزندهاي. دوري جو. اگر نيازمندِ انگيزِش اي، حلقهيِ تام هرگز. گِردگرفتهيِ
دِهشتانگيز بماني بهتر، تا خوابزده در خوشآيند.
آنکه هرروز ميغَرقد، به کِشتي و يخکوهِ شناور نياز
ندارد تا بِغَرقَد، برايِ هميشه بغرقد. نه نياز به صحنهآرايي.
نه تيتانيک10. نه
آنتلانتيد11. نه
سازوبَرگ و نه چيزي برايِ تماشا. فقط ميغرقي.
برايِ رهاييِ خود از بييقيني، رژه ميروند، انديشان که
هجوم ميبَرند، دلهايِ کودکانهيِ در تنِ فوج.
تو چي؟
کوه هنوز جنبشهايي مينَمايانَد که خيلي زمانها پيش
برتافتِشان.
برايِ همين به کنارَش ميروي، تا بازيابي، و اينک ديگر
بيخطر، شُکوهِ حرکتهايِ آن زمانهايِ او را، و رفتارِ شگفتي را که او لابد داشت
آنگاه که در خيزِشي انجامين بازايستاد.
با اينهمه، هر مايه سِتُرگ هم که باشد تودهيِ سنگي،
بخارهايي حتّي نازک بهآساني فراميگيرندَش تا به انگاري چيره شدن بر آن، و ميگذارندَش
برايَت تا بعد.
گاههايِ گوناگون کوههايِ گوناگون ميسازند.
بزرگي امّا نميتباهد. ميمانَد. تنفّسَش ميکني.
پرندهها بر فرازِ مردابها به هنجرهيِ گشاده نميخوانند.
در بيشه امّا، وَه که نغمه!
يک کِساني تنها از بُزدِلي زنده ميمانند. چهبسا تلاشِ
بايسته برايِ پايان دادن به دَم، به تپِشِ يکريزِ قلب، به هرآنچه به خوديِ خود
يکدَندگي کرده ميپايد، چنان بسيار است و داوري چنان بيچونوچرا که گويي از
ديگري سرميزند، درست از يکي از همانهايي که برايِ زندگي و کاروبارهايِ آن، و
برايِ زنده ماندنِ هرچه درازتر ساخته شده اند. چهبسا همچو تغييرِ شخصيّت و نابود
کردنِ آن و حتّي خود خواهد بود در دَمِ آخر.
در نخستين نقّاشيهايِ کودکيَت آنگاه که شروع ميکردي
به خطخطي کردن، برايِ ريختِ انساني دستها را به شيوهيِ خودت ميگذاشتي.
از سر، از سينه، از همهجا ميزدند بيرون. دستهايي رو به بالا، رو به پهنا،
دستهايي برايِ کِشوقوس آوُردنِ تو، خستگي در کردنِ تو، آرامتر کردنِ تو، آرام
کردنِ تو، هرچه پيش آيد، دستهايِ اَلاّبَختَکيْ بيخيالِ تا به کجا کشيدنَش،
دستهايِ هرچه باداباد.
با اينهمه ديده بوديْشان درجا، مردها و زنها، اين تَنهايِ
گُنده را که هرگز بيش از دو دست ازَشان در نميآيد. خيالَت نبود. دستها را به
مِيلِ خودت در ميآوُردي. تو که نميرفتي بِشـْمُريشان.
تازه پيشتر که نوپاتر بودي تويِ اين جهان، گرديدن و
گرداندن و ازسرگيريست که کِيفِ تو بود؛ خطهايِ گَردان را ميکِشاندي بي اِنگاره
و بي جُستوجو جوري که هَمَش گِردباد ميزد ازِشان بيرون: دورهيِ پايندگي، که تو در
دَم بهره ميبُردي از آن، گَردان، بيآنکه خسته شَوي، از سر گيران، از سر گيران و
بازآغازان.
همچو خورشيد بي دانستنِ آن...
شامپانزه، همچو تو، همينکه گچي لايِ انگشتهاش ميگذارند،
سراپا از آنِ چيزيست که انسانهايِ بزرگسال خرچنگقورباغه نوشتنَش مينامند. خسته
نميشود از گِردبادهايِ تقريبي. اين است آنچه او بايد بکُند، بگويد، پايانناپذير،
پِيدرپِي، همينکه آن را يافته است.
کدام سادهدلي فکر کرده بود که شامپانزه شامپانزه خواهد
کشيد؟
رمزَت را بشناس و نگهداشتني را نگه دار. رو بگَردان
از سالوسانِ تيز کرده گوش.
در کهنترين افسانههايِ جهان، ارجِ ويژهيِ رازهايِ نگهداشتني
همواره آمده است. خطرِ هويدا کردن را مگر از ياد بُرده اي؟ نزدِ بسي از مردمانِ
برخوردار از خِردِ نخستينه، آيينِ گذار برپاست برايِ نوجوانان، آزمونِ سخت. اگر
جلويِ فريادِ خود را بتوانند گرفت، بتوانند به هنگامِ خود رازي نگهدارند. بتوانند
پس به جرگهيِ بزرگسالان درآيند. نه پيشتر. کدام گولْ راز با اويي گويد که نتواند
جلويِ خويشتن گيرد؟
چه فراگيرتر، فراوانتر، و درونيتر از بيماريزدگي؟
کدام گستره همهجاباشتر، همواره خود را نو کُنان و تازان
از همهوَر به سويِ تنِ پدافندناکردني برايِ کِشتِ بذرِ ميکروبها و بيماريها
در آن؟
با اينهمه در دراز مدّت، از آنجا که بيماريهايِ تهديدکننده
همه هم بر سرِ قرارِ بيمرفته نميآيند، گُمانِشِ خودبيمارپِنداري که چندان از
بيماريهايِ واقعي بازشِمُرده نميشود، در نزدِ برخيها بهرغمِ آمادگي تحليل ميرود،
حالآنکه به عنوانِ ناخوشي فراوان است... چه ميتوان کرد؟ نياز به نمايش و
انگولکِ شوربختيهايِ خسته از منتظر ماندن هرطور شده به سويِ زمينههايِ ديگري
پيش ميرود که در آنها، همراه با ناآرامها، اين نگرانهايِ از گونهاي ديگر، خود
را گروهي شهيد ميکنند... يک جور پيشرفت برايِ بيتصميمها.
در روستا، ميبيني گوشهيِ اتاق موشي ميجنبد. يا نکند
تنها شِندري که هوا لرزاندَش؟ گاه بيشتر موش، گاه بيشتر شِندر.
اويي که هنوز و هرگز نکُشته است، عَرق ميکند، دچارِ ناخوشي
و هيجانِ گمراهکنندهيِ نامنتظَر که حتّي به سرگيجه نزديک است.
بکارتِ هنوز دستنخورده (دربارهيِ کُشتار) وسوسه ميشود،
يکّه ميخورَد. بکارتها پُر از دشواري اند.
سُتونکِ شکنندهيِ مُهرهدارانِ کوچک، که اين حيوانکِ فضول
و پُررو و گستاخ در برابرِ انسان را همچو همهيِ همنوعانَش مجموع ميدارد، اوه!
اگر ضربهاي بر پُشتَش کوفته شود، ترتيبِ اين زندگيِ چندشانگيز بر همان سطحِ
زمين داده ميشود.
درجا آنچه به زبان نياوَردنيست، ابعادِ عظيمي در تو
ميگيرد، ابعادِ جنگ! آن هم برايِ يک موش! چنين کار ميکند دودِلي. بِجُنب، کاري
بِکُن، آخر يک موش که همچين فريادِ بلندي نخواهد کشيد. مشکل امّا پابرجاست: بکارت
آيا بايد شکست بخورَد، يا نگه داشته شود؟ تصميم بگير، موشه منتظر نميمانَد ها...
درجا دررفت.
او هم ماجرايي اضطراري را از سر ميگذرانيد که همچو
موجودي اهلِ عمل فرز راهکاري برايِ آن يافت.
هر کَسي انديشههايِ نادرستي در ديگران ديده است که
نادرست هم بازميمانند.
چهگونه است که اين انديشهها، با همهيِ کمبودهايي که
دارند، به ديدِ خودِ آنها نادرست نميآيند؟ اين لابد بايد نگران کند. چرا برايِ
خودِ آنکَس، برايِ تو، نتواند چنين باشد؟ انديشههايي که هيچ اعتراضي به آنها وارد
نيست. تجربه ثابت کرده است که کوششِ درست کردنِ آنها بيهوده است. ميبايست همهيِ
ريشهها نيز با آنها بيرون کشيده شوند.
حالا تو اگر داشتي به اين انديشههايِ نادرستِ پيشِ رو
يا دوروبَري، يا به شُماري از همان گونه، «دچار ميشدي» آنوقت چه؟
نه، نگران نباش. تا زماني که زمينهَت را نگه داري،
اصلاً امکانَش نيست که انديشههايِ بدِشان را بگيري. به همين دليل امکانِ فقط
اندکي هست که برخي از انديشههايِ بسيار خوبِ از همان گونه را بگيري که آنها ميتوانند
داشته باشند. چون آن انديشهها چهبسا نميتوانند در زمينهايِ تو زيست کنند. آخر،
چه جانشيني بگذاري برايِ ريشههايِ مادر که وجود ندارند؟ با اينهمه بايد که خاکَت
را گهگاهي زيرورو کُني. وگرنه، پژمردگي، تباهي حتّي.
نگرانيها، اين جَوِشهايِ هارگونه.
وَه که اگر ميتوانستي سازوکارِ رقصانِشان را ببيني به
جايِ موضوعي که در بَر دارند، موضوعها يا مايههايي که بيزار ميکنند، آزار ميدهند،
از جا در ميبرند، بيآنکه بتواني اعتنا نکني.
طرزِ کار، شگفتانگيز! نگرانيها همه چيز را بهتاخت
درمينوردند. موقعيّتهايِ استوار موردِ هجوم قرار ميگيرند، جابهجا ميشوند، از
راه بهدر کرده ميشوند، تَنگ ميشوند به يک آن، آنِ ديگر کِش ميآيند، در يک جهت،
يا در دَه، بي وزن، بي تَه، و با اينهمه ناکار ميکنند، همهچيز را با موانع روبهرو
ميکنند، واژگونکنان، پراکندهکنان، نامتعادلکنان، واميدارند بِکَني از آنچه
بهنظر به محکمترين و طبيعيترين شکل بند بود: زندگيِ در جريانِ ساعتها. موضوعهايِ
شکنجهآورِ نگراني جاگيري کرده اند.
همه تکراري، امّا بي هيچ نظاممندي يا ظرافت. درست
برعکس.
شبيهِ تيکها، شِکلکهايِ مهارنکردني و بي دليل تکراري،
امّا دروني و جَلدتر، بدونِ ناگزير بودن به جنباندنِ يک ماهيچه يا گروهي از
ماهيچهها. رويِهمرفته تَک.
نگرانيها، که بيش از تيکها، اين حرکتهايِ بي اندام، موضوعِ
نگراني را برطرف نميکنند، عذابهايِ تقريباً انتزاعي اند در وضعيّتِ پُشتکوارو
زدنِ بيدليل، فرامنطقي يا بيمنطق، با استمرار و حماقتي که به آنها ميآيد.
آشوب در نظام جا گرفته است. بيثباتي ــــ درخواستهايي
که نميتواني برآوَرده کني، فراخوانهايِ ناخواسته برايِ گرفتنِ تصميم.
با چه شتابي ميگذرند سِکانسهايي که تو لابد ميخواهي و
امّا نميتواني بِآهِستاني، خطخطيهايِ ذهني در قطاري جهنّمي.
اگر راهِ حلّي پيدا ميشد، همهيِ
اين مسخرهبازي عينِ شعبده از هم ميپاشيد، و ديگر چيزي برايِ مشاهده بازنميمانـْد.
امّا تو تصميم نميگيري که تصميم
بگيري...
و ساعتها ميگذرد. روزها، شبها.
آنگاه که موضوعِشان زشتترين و بيارزشترين و پيشِ پا
افتادهترين است، آنگاه است که چون گرفتارِ هيجاني برتر نيستي، ميتواني آنها را
با کمترين سختي پِيگيري کني.
وگرنه، نگراني اگر عشق باشد يا بزرگي، مگر عشق و بزرگي
نخواهي ديد و نتواني که بررسيَش کني. خودِ ايدهيِ بررسي کردنِ سازوکارِ کُشنده
انزجارآوَر است. و اينچنين، فشارِ روحي در اختيارَت ميگيرد، و از نوساني به
نوسانِ ديگر ميکِشانَد.
داربَستزدنها و داربَستبرچيدنها، کُفري شدن از
رفتنها و برگشتنهايي که به کاري نميآيند، خاراندنِ بياختيار... و بيهودگيِ
پوچِ تکرارها، سرِ هم کردنها و از هم واکردنهايِ پياپي، پيشبينيناپذير؛ همراه
با، گاهي، چند صحنِ روشنِ انديشهيِ عادّي که آنگاه، به جايِ خودبهخودي بودنِ
سکانسهايِ ابلهانه، برايِ مدّتي و با روانيِ خوبي «سُرِشِ نغمهاي[iv]»وار
ازسرگرفته ميشود. امّا هنوز پايان نيست.
پايان ديرتر ميرسد: راهِ چاره يابيده، يا چشمپوشي
پذيرفته. آنگاه همهچيز، برايِ هميشه سيّال، روبهراه ميشود، سازوکار باز ميشود،
از بين ميرود، حرکتهايِ بيهوده پايان ميگيرند... و فراموش ميشوند (اينهمه
سريع، شگفت است) و تو ديگر نميتواني پيش از ديگر نگرانيهايِ وانگهي محتملْ رويِ
نمايشهايِ بزرگ حساب کُني، بسکه خود را ترجيحاً به کساني ميچسبانند که بهِشان
عادت دارند. جَوِشهايِ وفادار.
چنين زندگياي، قاپيدهيِ اين تيکهايِ ناديدني برايِ
ديگران، چندان هم از چيز ديگري ساخته نخواهد شد.
دشواريِ سرِ جايِ خود گذاشتنِ دادههايِ نو. دشواريِ جايگُزيني:
دادههايِ پيشين و پيرامونيهايِ آنها، در اينجا و از اينهمه سال پيش، بهراحتي
و با ترفندهايِ آشنايي گير ميدهند.
دشواريِ از هم گشودنْ بيش از دشواريِ به هم پِيوَنيدن؛
زمانِ بيشتري سردرگُمِ احساس. چاره چيست؟
پيشامدهايي گاه از گونهاي ديگر، که تکان ميدهند، که ميشتابانند،
که نَفَس ميبُرانند.
در صورتِ آشفتگيِ ديرپا، مشاهده کُن که چه چشمگير است رهگيريهايِ
انديشهها. بر چهارراهِ خوبي هستي برايِ بررسيِ اين پديدهيِ گيرا.
اگر ميانديشي که آنچه ميانديشي از سويِ کسي جز تو در
خودِ تو انديشيده ميشود، يا رهايي يافته اي ــ که اين کمياب است، بسيار کمياب
ــ يا وحشت ميکني؛ نميتواني از اين چيرگيِ خوارکُننده و خيانتکار رها شوي، و
اين دورهايست که در آن پيچيدگيهايي بزرگ تهديدَت ميکنند که از سويِ کَساني ميآيند
که تو را ميپايند.
نبايد گذاشتِشان که حدس بزنند. ميداني که چهگونه لابد
ميتوانند عمل کنند، دست به اقدامهايي بزنند، اقدامهايي، چنانکه خود ميگويند، سنجيده.
اگر ميتواني بخوابي، برايِ اين است که از نمايش، از
حضورِ واقعيّت، به ستوه آمده اي، ديگر تابِ آن را نداري.
تمام، همهيِ اين ترازمند، ترازمندِ امّا زيادي پيدا.
همهچيز ناپديد ميشود، بلد اي آنجا خودت را بدزدي، بازَش ميداري و همهچيز بازميايستد،
و روان ميشود در بياعتنايياي که نگران نميکند. در واقع فرداش بيدار ميشوي با
کمابيش همان بلاهتهايِ روزِ پيش، هنگاميکه با اينهمه ديگر توانَش را نداشتي که
تکّهها را با هم نگهداري، ساختارها يا تکّهپارهها را، همهيِ اين توهّمهايِ
به شکلِ واقعيّت را که حالا بِالاِجمال باز از سر ميگيري و از بازيافتنِشان
برايِ روبارويي کردن با آنچه پديدار خواهد شد، خشمگين نيستي.
امّا نه مگر اين است که هر شب در واقع فقط ميخواهي دور
شَوي، دور شَوي شناوران از يکنواختِ ناخوشآيند که اصرار دارد خود را پديدار کند؟
لابد اين است درست خواستهيِ تو.
خواب رويِهمرفته ثابتترينِ سرخوردگيهايِ توست.
يک قلبِ قورباغه، بايد ديده باشيْش، کَنده از تن، که
گذاشته اندَش در لولهاي شيشهاي با آبگوني درخور، ادامه ميدهد به تپش، روزهايِ
آزگار و بيشتر. چشمگيرتر از آني که در سينهيِ خاستگاهي، جايي که از آن بيرون
کشيده شد، بايد ديده باشيْش، بريده از همهچيز، امّا همواره دلير، نسنجيده و بيخود
به کارِ خود، نه پراکندهدِل، بي هيچ لَغزِش و بي هيچ دودِلي گرمِ کارِ تپندگي،
تپندگي، تپندگيِ ازين پس برايِ هيچکَس، کُِنشگرِ جذرومدّي بهسامان همچو آنگاه
که در طبيعتْ درونِ غوکي فروتن سرِهمبنديشده بود به شريانها و رگهايِ يک
اندام، به پيشرانان تقريباً در هر دَم موجي از خون، ياختهها و گلبولها... و
چيزهايِ ديگر. از همان زمانِ جِنيني، از همان تخم، در کار بود و به کار ميانداخت
او، اين بانيِ گردش.
ميبايستي سِرتِق بود همچو او برايِ کامياب شدن در اينهمه
آبگير و تالاب تا در همهجا قورباغهها جهانيد، خواه دلِشان بخواهد خواه
نخواهد، هرزهپاهايي همچو ديگران، بهپيشراندهها، جوشيشدههايِ اين رانِشگَرِ
خستگيناپذير، محکومهايِ به رفتن به پيش، محکومهايِ خواهينخواهي به داشتنِ
آينده، رازِ زيست.
ن. طيِّ سفري رسيده است به نيويورک. تويِ خواب، امّا اين
را نميداند.
تنهاست، گرمِ بالا رفتن.
جايي که او به سويَش ميرود، يک مهمانخانه است، مهمانسرايِ
باشُکوهي بر قلّهيِ يک کوه. کوه در نيويورک! با اينهمه ن. ميداند که چنين چيزي
آنجا نيست! امّا تناقضي احساس نميکند. جادّهاي به آنجا ميرسد که شيبي دارد
باورنکردني، تا حدّي که گاهي يک ديوارهيِ صخرهايِ کمابيش عمودي به نظر ميآيد.
بالا رفتن شده است صعود، هرچندکه ن. چندان هم از آن در رنج
نباشد.
و يکهو، کمي پيش از رسيدن، خِرَش گرفته ميشود. مادر!
او اينجاست!
مادر را پاک از ياد برده بود. باز او را پيدا کرده
است... يکهو سرِ بزنگاه است، تقريباً رويِ او، غضبآلود، غضبي قَوام يافته
از صد غِيظ و انزجار، انباشتهشده در سراسرِ يک زندگي. نگاهَش ميکند، سرِ جاش
خُشکَش ميکند، بسکه غافلگير و حيران شده است. اين غِيظِ شيطاني مانعَش ميشود،
نميگذارد خودش را خلاص کند، غِيظي که سخت خواهانِ ارضايِ خود است، غِيظي که بيرون
ميزند از چهره و از چشمهايِ سخت کوچکِ خاکستريِ پريدهرنگ، در پوستي خَفه ــ
درست خودِ اوست با اينهمه، هرچند که هرگز او را اينجور نديده بوده باشد، تا به
اين حد کينهتوز، واقعيتر از آنچه در سراسرِ زندگيْ خود را نشان داد؛ شگفتتر.
اين هيجانِ اينک در اوج، آنجاکه حظِّ ديوانهواري هست
از ناگزير نبودن به خويشتنداري پس از اينهمه سال، رسيده است در برابرِ موضوعِ
نفرتِ خود، رويِ گلويِ بيدفاع. چرا بيدفاع؟ راستي چرا؟
ن. بهموقع بيدار ميشود، هاجوواج ميمانَد. با اينهمه
بنا ميکند به انديشيدن.
خواب، از کجا ميتواند بيايد خواب؟ ديگر يکديگر را نميشناختند.
..........................
باز ميرود به خواب. و باز از سر گرفته ميشود و همواره
در نيويورک، و باز مادر، که دوباره پيداش ميکند در اين شهري که بهراستي برايَش
شوربختي ميآوَرَد. «اين هم پسره!» فرياد ميزند سرِ پدر، که مانده کمي عقبتر، بهپهلو.
نزديک ميشود، براَنگيختهيِ نفرتي که تلنبار شدنَش در
حضورِ «طعمه»يِ او دگرگونهَش کرده از نظرِ رواني او را واقعاً به پيش ميرانَد،
بدونِ آنکه به نظر بيايد کمترين جنبشي کرده است، و درجا رويِ اوست، خمشده، چهرهيِ
درهَمکشيدهيِ او در فرمانِ نيرويِ ناباورانه افزايشيافتهيِ غِيظِ او، ميرود
که به او دست يازد، ضربهيِ نهايي را بر او وارد آوَرَد هنگاميکه... او بيدار ميشود.
بس است. چراغ را تويِ اتاقِ خود روشن خواهد گذاشت. شگفتانگيز
است اين خواب. هرگز با آنها، مگر در کودکي، آن هم خيلي کم، سفر نکرده است. از خيلي
زمانها پيش همديگر را نديده اند. چيزي نداشتند که به هم بگويند. هرگز چيزي
نداشتند که به هم بگويند. تازه، هردوشان مرده اند چهل يا پنجاه سال پيش، و در
کشوري زندگي ميکردند که او هرگز به آنجا نميرود. ايني هم که به آنها فکر کند،
خيلي ساده اصلاً چنين چيزي برايَش پيش نميآيد. آنجايي که او زندگي ميکند، هيچ
چيزي آنها را به يادِ او نمياندازد.
... با فکر کردنِ بهتر، اگر آنها هنوز زنده ميبودند و
در جريانِ زندگيِ او هم ميبودند، بايستي بهتازگي واقعهاي رخ داده باشد
که توانسته باشد آنها را نارحت کند، نوعي موفّقيّت، البتّه به چشمِ آنها نارَوا،
که آنها از آن عصباني شده باشند، (آره ها... همين «صعود12»!)
لياقت ندارد که، تنبل، بهدردنخوري که مايهيِ اين همه
نگراني و شرمندگي برايِ آنها بوده، «موفقيّت» (!!) نصيبَش شود. نميبايست موفّق
شود به قلّه برسد. نميشود. او، مادر ــ چون بهويژه او بود ــ از ميانِ
مردگان بيدار شده بود تا راه را در آخرين لحظه بر او ببندد.
... به بازگشت فرا خوانده شد.
باورنکردني اند در جهانِ حيوانها دستها، اين
ابزارهايِ مِهر و نرمي، که بهتر از هر چيزي نوازِش ميدهند. حيوانهايي هم که ميپذيرند
که آن (دست) کارِ خود کُنَد، ديگر خودشان نميشوند، البتّه مگر گربهسانان که در
زمانِ مناسب بلد اند زندگيِ ماجراجويانه از سر بگيرند. حيوانهايِ ديگري حتّي فاسد
ميشوند ازَش، از اين مِهر. خوگرفته، ديگر نميتوانند ازَش بگذرند. زيستن بدونِ
نوازش برايِشان تابنياوَردني شده است. دستِ بيهمتا.
ازين راه، از راهِ اين امکانِ ويژهيِ نوازش (در حاليکه
دستِ ميمون و بيدَستَر و جَوندههايِ کوچکِ ديگر سفت و پينهاي و چندشآور يا بياثر
است)، نرمي و مِهر برايِ اين موجودِ ستيزهجو و بيتاب و حسابگري که انسان است، يکجور
تقدير بوده است... بچّهها را اگر به کارِ خود واميگذاشتند، گرگها و پلنگها را
نوازش ميکردند. اين ويژگي، که با گرايشهايِ ديگرِشان ناجور آميخته است، نشان ميدهد
که چرا بهرغمِ نيّتِ نيک و گاهي بسيار نيک، انسانها در مجموع بي نظم و ترتيب اند
و ــ چه مردمان و چه افراد ــ دَمدَميهايي اند که نميتوان زمانِ زيادي به آنها
اعتماد کرد.
در دستْ مِهرِ بيشتر تا در قلب، و در قلب بيشتر تا در
رفتار.
دست است پيش از هرچيز که انسان را گرچه تردست و کاونده و
پژوهشگر و پيشهور و انسانخفهکُن کرده است و قمارباز و ...، بهويژه او را اينهمه
نسنجيده بار آوَرده است... وَ اَهريمنانه چندگانه.
حالا چي؟ دست اگر بهراستي پايه است، بايستي پس به آن
بازگشت، آن را جداگانه بررسي کرد، با اينهمه نه با پُشتکووارو و نه با «مودْراها13». دستْ
زيادي موردِ اِرشاد و کَشانده به سويِ سودمند بوده است.
حرکتها«ش» را بياب، همانهايي را که ميخواهد و حرکتهايي
اند که بازَت خواهند ساخت. رقصِ دست. کارآييهايِ زود و دورَش را رصد کن. سرنوشتساز
است، بهويژه اگر هرگز اهلِ حرکت نبوده اي. اين است آنچه به آن نياز داشتي و نه
آنچه بيهوده در بيرون، در بررسيها و گِردآوَريها، پِيِ آن ميگشتي. تا هميشه بازآ
به دست.
سازهايِ بسيار در جهان ميشناسيم. يکيْش را نميشناسيم
که طنينِ گَندي داشته باشد، از هيچ روزگاري، حتّي از سياهترينها.
زندگيِ انسانها ميشد که نخستينه باشد، سخت و بسيار سخت
باشد. در برخي از جامعهها برايِ يک دزديِ ساده دست بُريده شده است: دستِ اويي که گِردهاي
نان رُبوده است، جدا ميشود... پس از داوري، در همان نشست. با اينهمه، دزد و
دُزدزَده و گُواه و داور همهشان کِيف ميکنند به موسيقيِ سازهايِ خوشنوا گوش کنند.
چيزِ ديگري از آنها نميخواهند. نواهايي از آنها ميخواهند که افسون ميکنند.
«پنج نغمه14 بس ـــ
گفته ميشود از يک موسيقي ـــ جدا کردنِ جان را از تن.» چنين ميگفت فرزانهاي
عرب از نوايي بيگمان بدوي، شايد از نِيِ چوپاني در دشت. راستي را در هر دشتي بر
اين زمين، خودِ سازي که از آن ميآغازيم، خواه يک سنگ باشد، خواه
يک لوح يا تيغهاي لرزيدني، يا زِهي از رودهيِ حيوانْ بسته بر چوبي، يا لولهيِ
ساقهاي توخالي، بايد که خوشنوا باشد؛ تازه بيش از يک صدا هم که از آن در
نيايد، آن ساز چنان ساخته شده است که چنين باشد.
طنينِ زيبا، جانبخش، که مکان را زيستني ميکند. چرا؟ يعني
چرا نه سازهايي که چِندِشآوَر اند برايِ شنيدن؟
چهبسا صدا خودْ اُلگو بوده است. نوايي که از يک تارِ
سادهيِ لرزان در ميآيد، با ترازمنديِ کامل ميگسترَد، امتداد مييابد. در
هماهنگهاست که صدا ادامه مييابد، در ترکيبي طبيعي، و فضا که پيش ميرود فراگيران.
پُلِ نخستين، ظريفترين: همزمان در هوا، ناديدني، و دروني.
درسِ رفتارِ نيک. يکي از تنها گرايشهايي که ميشد بيخطر
دنبالَش کرد، تاري لرزان، نايي موسيقايي به دستَش ميداد.
انسان هم در خود تاري داشت لرزيدني، و حتّي يک جفت تار.
به کارَش ميگيرد، بهويژه برايِ حرف زدن؛ يا به کودکي،
برايِ جيغ کشيدن. آواز را صدايِ ساختهيِ او ميگرايد به فوران.
پرندهها امّا، بيشترِشان، توانِ آواسازيِ خود را با
ميانهرَوي به کار ميگيرند، ندايِ زودگُذر يا رَهايِشِ کوتاه، به سببِ گريزي که
همواره آمادهيِ آن ميمانند. نشانَکهايي بدونِ سماجت کردن، پَرتابانده در علفزار
يا صحنِ درختزار. نشانَکهايي برايِ جايي کوچک در آسمان.
شکاريها معمولاً برايِ موسيقي درنگ نميکنند.
انسان، در عوض، مطمئن به خود، زودا چپيده در آنچه گِرد
و نمايشي و آراييده و سنجيده است (و بيهمانند در آسانگيري) لَم ميدهد تا به
خودش خوش بگذرانَد. در تالارهايِ موسيقي، تا چشم کار ميکند صحنه، ميزانِ صداها بالا،
همنوازيِ «متمدّنها»يِ شهرنشينْ طنينانداز، در دامِ زبانآوَريِ سازي.
موسيقي ديرزماني خويشِ شعر.
يک نِي بس بود. آنگاه که دَم به آن نزديک ميشود و از
آن ميگذر، افسوسِ گذشته از آن بيرون ميآيد. افسوسِ « آن»، که انسان در دَم همچو
از آنِ خود بازَش ميشِناخت... هرچند که آن نازتر باشد ـــ و از آن افسون ميشد، خواه
چوپان بوده باشد خواه گردشگر يا شاهدُخت. آنگاه فضا آن را ميساخت و آن فضا را
بار ميداد.
منتقدهايي واژههايِ بسآمد را در کتابي بررسي ميکنند و
آنها را ميشِمُرند!
بگرديد بيشتر پِيِ واژههايي که نويسنده از آنها
پرهيزيده است، که سخت به آنها نزديک بوده، يا قطعاً دور، بيگانه، يا که از آنها
شرم داشت، درحاليکه ديگران ندارند.
تمدّنهايِ بيملاحظه احساسهايِ خود را همچو بشقابها
گسترده اند. در برخيهايِ ديگر، در اين مورد خويشتنداري ميکنند و آن هم به چندين
وجه، چه تسکيني!
حالا ما ميرويم به آنها درس بدهيم؟
در ميانِ ميمونهايِ بزرگ، برخيها از همان کودکي تعليم
ديده اند و آمُخته شده اند که بيصدا امّا بهتکرار چيزي را نشان بدهند؛ آموزش
يافته اند برايِ تکرار و بهجا آوَردنِ نشانهها بر تختهکليدها يا بر ديوار، و پس
از آنکه شمارِ زيادي از آن نشانهها را يادِشان دادند، ديگر به سرِ خويش
از همانها ساخته اند. شامپانزهيِ جواني خودبهخود با دو نشانهيِ پرنده وَ آب
يک اردک را نشان ميدهد که پيشتر ديده است. بلد است که خود نيز نشانه
بسازد!
آموزشديدهترين شامپازههايِ جوان تا کنون بيش از نيم
ساعت در روز خودشان را وقفِ بازيِ ناميدن و به ياد سپردن نميکنند. هنوز ديده نميشود
که فرهنگها را بررسي کنند ـــ فرهنگهايي ويژهيِ آنها خواهد بود، همچنين اُستادها
و اُستادِ راهنماهايي خواهد بود، آن هم شامپازه. آيا آنها هم همان اعتمادِبهنَفـْسِ
اُستادهايِ انسان را خواهند داشت؟
تا که يکجورهايي مگر بينِ خودشان فهميده نشوند، زبانهايي
ساخته شده است. گويشهايِ بيشمار هم. زبانهايِ قبيلهاي، زبانـضِدها، زبانهايِ
ناسازگاري. خُردهگويش عليهِ زبان.
زيباييِ زبان را کم کردن، «رفيق»تر
کردنَش، خاکيتر کردنَش.
دهکدهاي نام داشت: گـْرَسهايد. ساکنان خوش
داشتند تلفّظ کنند گِسآه، به خود بگويند اهلِ گِسآه. يک آهِ
مؤکّد و منکوب، پُر از شِکوه برايِ بيانِ تقديرِ فکسّني و حقيرَش. تفاوتِ ظريف:
امّا چهمايه گويا به گوشهايِ هُشيار.
نميشد وادارِشان کرد که اين تلفّظ را با هزاران هکتار
زمينِ حاصلخيز تاخت بزنند؛ همچو مالياتي بود که گذاشته بودند، مالياتي که اين
آباديِ بيچيز و لَجنزار و غمبارِ پُر از بويِ سِرگين ميبست بر زبان.
نشانِ خود را با بيحيايي و بيحرمتي و بيخيالي
از راهِ لفظِ تحريفشده و غليظ رويِ موجودات و مکانها و چيزها ميگذاشتند، همچو
هِنديها که از راهِ سانسکريت نشانِ ژرفانديشي، دين، شُکوه، گزافه، غرور، و آرامش
زده بودند بر هر آنچه نامپذير بود، از شپش گرفته تا خودِ ويشنو.
زبانهايي شکل ميگيرند، جدا ميشوند. زبانهايِ زيادي
زيبا در خطر اند. انسانها همچنين نياز دارند به بيمعنايي، به خودماني، به
آساني. سازگارتر با واقعيّتِ عاميانه، همهجا خُردهگويشهايي برايِ غرابتِ بيشتر،
بداعتِ بيشتر، دِهاتيّتِ بيشتر.
کُند و خفه، جَنگِ زبانها . جنگي که اکنون به گونهاي
ديگر باز درميگيرد.
بسي گروههايِ انسانيِ فقير ميشناسيم؛ زبانهايِ فقير
نميشناسيم. همهشان هزاران واژه دارند. از آنها پُر اند با تفاوتهايِ معناييِ ظريفي
که انتظارَش هم نميرفت. داراييِ عظيم حالآنکه همان مردم، بهنسبت نيمهبرهنه
و فقيرانه مسکنگُزيده، گاهي مگر چند ابزارِ کمياب و پيشِپااُفتاده ندارند و در
جستوجويِ ابزارِ ديگر هم نيستند.
نتيجهيِ فضولي: فرهنگ15؛ پاسخِ
آرامِ چندشکلِ جامعهيِ انساني که به کنجکاويَش پايان نميدهد. يکجا نشين، يکسان،
و ديواني؛ فرهنگ نشانهَش است.
جَنگهايِ بسيار بوده است؛ آنهم همهجا و بيشترِ زمانها،
و ويرانيها. امّا فرهنگ هميشه کُلُفت ميشود. ويژگيها برايِ انسان گيرا اند،
گيراييِ آنها برايِ او پايان نميگيرد. گِردآوَريشان ميکند ـــ انباشت فزوني ميگيرد،
دانشنامه ميآيد.
نيازمندِ ايدههايِ نادُرست ايم؛ ايدهيِ نادُرستِ
بسيار بزرگ پوياييزاست، و اينچنين درخور.
شکافِ ميانِ واقعيّت و وهم هرچه بيشتر باشد، شورِ بيشتر
برميانگيزد و ايجاب ميکند، و بيشتر انتظارِ ايده ميرود.
ازآنکه ايده، آموزه، خيالانديشانه است (که البتّه بسيار
راحت و عالي و رضايتبخش و رهاييبخش ميبود اگرکه نادُرست و اِجراناشُدني و
اسطورهاي نبود)، ناگزير ميکند به جهش... مريدان، که ذهن و آزاديِ عمل و وجود را
فدايِ آن ميکنند، گرم و پُرشور گِرد ميآيند.
هر دوراني ايمانِ لِه کنندهيِ خود را دارد، جنبشِ ذهنيِ
گستردهاي ساخته از چندين تايِ ديگر.
زمان برايِ بسياري، در انتظارِ يک موجِ ديگرِ نوسازيِ
اميدبخش، کُند ميگذرد. سرانجامْ آن نيز ميرسد، و چرخه باز از سر ميگيرد.
آنگاهکه ايدهاي از بيرون به تو ميرسد، آوازهيِ نوخاستهيِ
آن هرچه باشد، از خود بپرس: کدام است تَني که در پشتِ آن است، چه کسي در پشتَش زندگي
کرده است؟
به چه خواهدَم انباشت؟
و چه خواهدَم برداشت؟
با اينهمه در درازنايِ زندگيَت، بدگُمان باشان به
بدگُمانيِ خود، بياموز همچنين که بازدارندههايِ خود را بشناسي.
*****
بازگشت به زُدودگي
به ناروشني
ديگر نه هدفي
نه ناميدني
بدونِ کُنش
بدونِ گزينش
بازآمدن به ثانيهها
آبشارِ بي صدا
جزيرکهايِ روان
تودهيِ فشرده
جُدا در تودهيِ دوروبَرها
آشيانه کردن در ميانِ ثانيهها، جهانِ ديگر
اينهمه نزديکِ خود
نزديکِ دل
نزديکِ دَم
هميشگيِ پايدارِ ناهميشگي
رَوندِ يکسان به سويِ خاموشي
گذرندهها
پياپي پيشيگرفتهشدهها
پياپي جايگُزينشدهها
گذرندههايِ بدونِ بازگشت
گذران بدونِ همجُفت شدن
سنجيدهها
نابها
يکبهيک سرازيرشَوان از بندِ زندگي
گذران...
---------------------------------
1- رِيمُن بِلور Raymond Bellour، که مجموعهيِ آثارِ هانري ميشو به کوششِ او منتشر شد و
احتمالاً معتبرترين ميشوشناس و مفسّرِ آثارِ اوست، عبارتهايي از اين گونه را در
حاشيههايي که بر تيرکهايِ کُنج نوشته، «معمّايي» توصيف ميکند [هانري
ميشو، مجموعهيِ آثار، گاليمار، ج. 3، ص. 1724]. نمونهيِ ديگري که آوَرده
است، «شُمالگان با سر. تنها با سر»، کمي پايينتر، و البتّه چندين عبارتِ ديگر، کم
نيستند، که به همين سبب «ترجمه»يِ آنها نيز نامطمئن است. م.م.
2 -واژهيِ ميشو، voix، به دو معنايِ «صدا» و «رأي» است. م.م.
3ـ افزوده بر «مِلک»، که
آوَرده ام، بهويژه «ويژگي» نيز معني ميدهد اين واژهيِ propriété که ميشو در اينجا و در فضايِ اندرون (مِلکهايِ من)
به کارَش زده است. م.م.
4 ـ کنايهيِ ميشو
از «سَبک» در اين پاره از تيرکهايِ کُنج به جملهيِ معروف و «ضربالمثل»شدهيِ
ژُرژـلويي لُکلِرک دو بوفُن (1788ـ1707) دانشمند و نويسندهيِ فرانسوي است در سخنرانيِ
روزِ پذيرشِ او به عضويّت در «فرهنگستانِ فرانسه» (25 اوتِ 1753) با نامِ «سَبْک»،
آنجا که گفت: «سَبْک خودِ انسان است» (يا: «سَبْک خودِ فرد/نويسنده است») le style est l’homme même. اين
عبارتِ بوفُن در کمتر کتاب و جستاري که در بارهيِ «سَبْک» باشد، ناديده گرفته ميشود،
و بسيار بر آن نوشته اند و اغلب آن را تأييد و تحسين کرده اند. ميشو بهروشني آن
را به سُخره ميگيرد. م.م.
5ـ crapaud، «وَزَغ»، مجازاً «زشت، کريه، رذل، بدجنس، کثافت، پستفطرت، نابهکار»
معني ميدهد. در فارسي نيز «وزغ در آستين داشتن»، در لغتنامهيِ دهخدا، به
نقل از آنندراج، کنايه از «مردمِ چرکِن و نکبتي و فاسق و بدعزم» است گويا.
م.م.
6ـ عبارتِ ميشو، tombé à l’eau، مجازاً به معنايِ «نقشِ بر آب» و «هدررفته» نيز هست و خواننده تا
همهيِ جمله را نخوانَد، معنارسانيِ آن «پا در هوا» ميمانَد. م.م.
7- «آرام» را برايِ
واژهيِ معروفِ موسيقيِ غربي «آندانته» andante آورده ام. andante، ايتاليايي، صفتِ فاعليِ فعلِ andare به معنايِ «رفتن»
است. ميشو، چنانکه پيداست، با اين معنايِ ريشهايِ نيز کار دارد. فرهنگِ سخن
برايِ «آندانته» آورده است: « (صـ.) (موسيقي) 1. ويژگي آهنگي که نه تند و نه کُند
باشد؛ ملايم. 2. (اِ.) سرعت بطيء و آرام.» م.م.
8 ـ زيژييِلاّ نوتاتا Zygiella notata (که ويکيپديايِ انگليسي او را زيژييِلاّ ايکسـنوتاتا Zygiella x-notata مينامد) نوعي عنکبوت با شکمِ نقرهايست که تارهايِ بهسامان ميتند،
و گويا اغلب يک گوشهيِ آن را ناتنيده ميگذارد و ازينرو او را «کُنجنَتن» نيز
مينامند. زيژييِلاّ نوتاتا بهويژه در اروپا، ولي همچنين در برخي از ديگر جاهايِ
جهان، زندگي ميکند. م.م.
9 ـ عبارتِ ميشو، avec un fil à la patte (سرراست: با بندي به پا)، به معناهايِ مجازيِ «دستوبال بسته»،
«گرفتار»، «غُل و زنجير به پا»، در اصل اشاره دارد مثلاً به حشرهاي که کودکان
بندي به دُم و پايِ او ميبندند تا مانعِ در رفتنَش شوند، يا همچو شُتُري که مهار
يا ماهار به بينيِ او بسته باشند. م.م.
10 ـ تيتانيک
[تلفّظِ فرانسوي]، تايتانيک [تلفّظِ انگليسي]، Titanic، کِِشتيِ مسافرتيِ معروفِ انگليسي که در بامدادِ 15 آوريلِ 1912،
در حاليکه از ساتَمتَن (انگلستان) به نيويورک (آمريکا) ميرفت، پس از برخورد با
يخکوهي در شمالِ اقيانوسِ آتلانتيک غرقيد. م.م.
11 ـ اَتلانيد [Atlantide به فرانسه]، اَتلَنتِس [Atlantis به انگليسي]، اَتلَنتيس [Ἀτλαντὶς به يوناني] جزيرهيِ افسانهايِ غرقيده به روايتِ افلاطون در تايمَئوس
(تيمائوس، تيمه) نوشتهيِ سالِ 360 ِ پيش از ميلاد. م.م.
12- گليساندو glissando [اسم، ايتاليايي] واژهيِ فنّيِ موسيقي. فرهنگِ سخن، بدونِ
آوَردنِ برابري برايِ آن، تعريفَش کرده است: «لغزاندن رويِ چند صدا»؛ ويکيپديايِ
فارسي «سُرِشِ نغمهاي» را برايِ آن آوَرده است (نک. همانجاها، زيرِ سرواژهيِ
«گليساندو»). ميشو آن را همچو قيد به کار برده است. م.م.
13 ـ واژهيِ ميشو، ascension، افزوده بر «صعود» و «بالا رفتن»، «ترقّي» و بهويژه «معراج» معني
ميدهد. م.م.
14 ـ مودْرا Mudra [سانسکريت] به معنيِ «مُهر»، «نشان»، بهويژه به حرکتها و اشارههايِ
دستها و انگشتها در يوگا گفته ميشود. حرکتهايي نمادين و آرامشبخش که به انجامدهنده
کمک ميکند تا به اندرونِ خود راه بَرَد. م.م.
15 ـ «نغمه» را آوَرده ام
برايِ note «نُت» که نميتواند، دستِ کم در اين زبان و در زبانِ عربي، از
دهنِ کسي از گذشتگان در آيد که اين واژه را لابد اصلاً نميشناخت. م.م.
16 ـ فرهنگ، dictionnaire، لغتنامه. م.م.
آدرس وب سایت شخصیِ محمود مسعودی نویسنده و مترجم
https://mahmoodmassoodi.wordpress.com/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر