This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

سه‌شنبه، فروردین ۲۱، ۱۴۰۳

خاطرات من: بخش سیزدهم، سفر کوتاه به آمریکا، کانون دوم، شعر گوته، بازگشت به ایران، تدریس در دانشگاه


عروسی خواهر کوچکم پروانه نوری علا و کامبیز قائمقام در کالیفرنیا

خواهر عزیزِ درگذشته ام، پروانه که چندین سال قبل با مهندس کامبیز قائمقام، از فعالان جبهۀ ملی ازدواج کرده بود، با پسرشان بردیا، و برادرم سیام با خانواده‌اش، در کالیفرنیا زندگی میکردند. پروانه از من خواست قبل از بازگشت به ایران، با سندباد و شهرزاد، برای دیدار کوتاه مدت، نزد آنان بروم. سیام هم بلیط دو سرۀ یک ماهه برای ما رزرو کرد. به سپانلو گفتم: "من و بچه‌ها برای دیدار پروانه و سیام و خانواده‌هایشان به کالیفرنیا میرویم و سپس راهی ایران خواهیم شد." سپانلو هم مثل ماه‌های گذشته که مرتب به پاریس نزد مهدی اخوت می‌رفت، گفت: "من هم دارم میرم پاریس، هر وقت از آمریکا برگشتید، با هم به ایران برمیگردیم."

هفت الی هشت ماهی که از اقامت ما در لندن گذشت، هیچ شِمای روشنی از کار و زندگی در انگلیس در برابر ما نبود. از ایران هم هر روز خبرهای باور نکردنی می‌رسید. به علت انتقادهای فراوان مجامع طرفدار حقوق بشر نسبت به سانسور و خاموش کردن صدای منتقدین و مخالفین حکومت در ایران، اندکی از فضای سرکوب و سانسور دولت، کاسته شده بود. حس میکردم دیگر نمی‌توانم دور از ایران زندگی کنم. بویژه آب و هوای سرد، بارانی و مرطوب لندن مطلقاً با روحیه آفتاب پرست من هم‌خوانی نداشت.  

در هوای تار و تیره لندن، واقعن معلوم نبود کی شب است و کی روز. یادم است روزی ساعتمان خراب شد، ساعت دیگر هم با ساعت لندن میزان نشده بود. از روی هوای تاریکِ بیرون، گمان کردم شب شده است، سعی کردم بچه‌ها را به رختخواب بفرستم که بخوابند، اما خوابشان نمی‌برد. وان حمام را  پر آب کردم و آنها را واداشتم تا کمی در آب گرم بازی کنند و دوباره آنها را به تختخواب‌هایشان فرستادم. در همان وقت زنگ در خانه به صدا درآمد. مریم آمده بود تا حال و احوالی بپرسد. پرسید: " چرا خانه ساکت است؟ بچه‌ها کجا هستند؟"، گفتم: "رفته‌اند بخوابند." مریم با تعجب گفت: " بخوابند؟ تازه ساعت 3 و نیم بعد از ظهر است." بچه‌ها که مکالمات ما را شنیده بودند، با خوشحالی از اتاق خوابشان بیرون آمدند. حق داشتند نتوانند بخوابند.

فرنگیس فروتن - حسینی همراه بچه ها از چپ: علی نوری علا، مانلی حسینی، سندباد سپانلو، نگار یزدی، شهرزاد سپانلو در جشن تولد مانلی در انگلیس

سپانلو اجارۀ خانه را فسخ نکرده، لندن را به قصد پاریس ترک گفت. من پس از جمع و جور کردن اثاث، و لغو اجاره خانه، با سندباد و شهرزاد عازم آمریکا شدیم. البته در تمام آن ایام، پیام و مریم در کنارمان بودند و در هر زمینه ای به ما کمک میکردند.

برادرم سیام را از 15 سال پیش که از ایران رفته بود، ندیده بودم. با همسر سابقش بتی و بچه هایشان  سیام (کوچک) و استیسی، در شهر میشن ویوهو زندگی میکرد. کامبیز را هم که مردی بسیار مهربان و خوشرو بود، برای نخستین بار میدیدم. دیدار همگی فوق‌العاده‌ خوب بود. کامبیز به ما بسیار محبت داشت. سندباد و شهرزاد با دیدن بچه‌های خاله و دائی شان بسیار خوشحال بودند و خیلی زود با آنها اُخت شدند. در همان چند ماه زندگی در لندن، انگلیسی‌ بچه ها کاملن خوب شده بود، البته با لهجۀ انگلیسی.

سه چهار روزی از ورود ما به آمریکا نگذشته بود که تلفن‌های سپانلو از پاریس به آمریکا شروع شد. تقریباً یک روز در میان از آن راه دور زنگ میزد، اظهار دلتنگی میکرد و اصرار به بازگشت زودتر ما داشت. میگفت: "تاریخ بازگشتت را جلو بینداز و برگرد." میگفتم: "این بلیط، دو سره، با تاریخ مشخصِ بازگشت، خریداری شده، من نمی‌توانم تاریخ‌ش را عوض کنم. یا باید صبر کنم سر زمان تعین شده بیآیم یا باید یک بلیط یک طرفه با قیمت بالا بخرم که برایم امکان ندارد." هرچه میگفتم به خرجش نمی‌رفت. جالب توجه بود، مردی که نمی‌دانست زن و بچه‌هایش زنده‌اند یا مرده، اکنون بی‌امان زنگ میزد که دلم تنگ شده و زودتر برگردید. فکر میکنم تلفن‌هائی که از دفتر اخوت میزد برایشان مجانی تمام میشد! 

درخواست مکرر سپانلو برای بازگشتِ هرچه زودتر ما، مرا به این نتیجه رسانده بود که او گمان کرده حالا که کنار برادر و خواهرم هستم، و از حمایت آنان برخوردارم، دیگر به زندگی او برنخواهم گشت.  سپانلو نمی‌دانست من قطعا به ایران برمیگشتم، نه به خاطر او، بلکه بخاطر خبرهایی که از تغییر شرایط سیاسی ایران میرسید. 

پیش از بازگشت ما به ایران، از سال‌ 1356 شمسی، با وجود فضای باز سیاسی، فکر تشکیل مجدد کانون نویسندگان ایران، توسط منوچهر هزارخانی و توافق دوستانش باقر پرهام، شمس آل‌احمد، اسلام کاظمیه و علی اصغر حاج سیدجوادی، مطرح شد. با تصمیم جمع نامۀ سرگشاده‌ای توسط باقر پرهام، و  خطاب به امیرعباس هویدا، تنظیم شد و به امضای 40 تن رسید و در آن به سانسور کتاب، مطبوعات و آثار فکری و هنری اعتراض شده بود. با بی پاسخ ماندن این نامه، هیأت دبیران کانون نامه سرگشاده دیگری با امضاء 100 نوشتند که این نامه هم از طرف هویدا بی جواب ماند.

جالب توجه است ساواک، در بارۀ نامه اول، گزارشی به این مضمون تهیه کرد: «...در این نامه از وضعیت موجود شکایت و حکومت متهم به ایجاد اخـتناق گـردیده و تلویحا پیشرفت‌های مملکتی را انکار‌ کـرده‌اند‌. در نـامه صـریحا ذکر شده اسـت‌ کـه جوانان این مملکت بـه خاطر کتاب خواندن سال‌ها در زندان به سر می‌برند و در پایان تقاضای تأسیس کانون نویسندگان و اجازه نـشر مجله‌ای بدون‌ سانسور‌ شده است...»

با نخست وزیری جمشید آموزگار، اعضاء کانون در 27 مرداد 1356، نامۀ سرگشاده دیگری این بار خطاب به جمشید آموزگار نوشتند،همان خواسته‌ها و مطالبی را که در نامه‌های گـذشته عـنوان کرده بود مجددا‌ بیان‌ نمودند، و سپس نامه را به انضمام دو نامه سرگشاده قبلی و نامه‌ها و تلگرافهای انجمن‌ها و کمیته‌های غربی در حمایت از نویسندگان ایران، انتشار دادند. اما این نامه‌ نیز بی‌پاسخ ماند. اعضای‌ کانون‌ کـه‌ درخـواستهای خـود را با توجه به حمایتهای‌ مجامع‌ غربی بی‌پاسخ یافته بودند تصمیم به برگزاری شب‌های شعرخوانی در انجمن فرهنگی ایران‌ و آلمان‌ گرفتند. این تـصمیم در پی درخـواست‌ همکاری انستیتو‌ گوته‌ با‌ کانون نویسندگان گرفته شـد.

انـستیتو گوته‌ موافقت خود را در همکاری با کانون به این شرط پذیرفت که‌ در آگهی‌ها تنها نام انستیتو‌ ذکر‌ شـود اما نویسنده یا شاعری که در هرشب اثری از خود را می‌خواند‌ ضمن‌ معرفی خویش وابستگی‌اش را به‌ کانون‌ نویسندگان اعلام‌ کند. در کـتابی‌ هـم‌ کـه بعدا در گزارش‌ این‌ شبها به چاپ می‌رسد، همکاری کانون و انستیتو بـاید بـه صراحت گفته شود اما هرگونه‌ درآمد‌ این شبها به کانون تعلق خواهد‌ گرفت‌.

پوستر شب‌های نویسندگان و شاعران ایران در سالِ ۱۳۵۶، کارِ بزرگ خضرایی

متأسفانه در شب های شعر گوته، ما هنوز در انگلیس بودیم و نتوانستیم شاهد آن شبها باشیم. به جای هر توضیحی توجه شما را به توضیحات دانشنامۀ آزاد ویکی پدیا و نقل قولی از یرواند آبراهامیان در کتاب تاریخ مدرن ایران نقل می کنم: «به دنبال برگزاری ده شب شعر توسط کانون به تازگی احیا شده نویسندگان ایران و انستیتو گوته در مهر ۱۳۵۶، نویسندگان که همگی از مخالفان سرشناس بودند به انتقاد از رژیم پرداختند و نهایتاً در شب پایانی این برنامه، شرکت کنندگان همگی به خیابان ریختند و با پلیس درگیر شدند. در این تظاهرات یک دانشجو کشته و هفتاد نفر زخمی و بیش از یکصد نفر دستگیر شدند. اعتراضات در تهران طی ماه‌های بعد به ویژه در روز ۱۶ آذر ادامه یافت. افراد دستگیر شده در این اعتراضات به دادگاه‌های غیرنظامی سپرده شدند که یا آزاد شدند یا محکومیت‌های سبکی گرفتند. این اقدام عملاً در حکم پیام آشکاری برای دیگران از جمله طلاب حوزۀ علمیۀ قم بود."

من و بچه ها با تجریه‌ای بسیار پربار و شادی آور، و قلبی پر از امید به آزادی، به ایران برگشتیم. مادرم خانه را آماده ورود ما کرده بود. پدرم نیز از دیدن ما بسیار خوشحال شد. من مرتب اخبار و حوادث سیاسی و اجتماعی را از طریق روزنامه ها یا تلویزیون و رادیو دنبال میکردم. اما خبر تغییرات در ایران، کمتر از آنی بود که در خارج به ما میرسید. بچه ها با خوشحالی به دوستان قدیمی خود پیوستند. سندباد و مانی و نیما، همان دوستان قدیمی شدند. برای شهرزاد یک دست لباس توری سفید خریده بودم و لنگه اش را نگار بیضایی و سنبله شاعری. سه تایی جمع میشدند، لباس ها را می پوشیدند و مثل سه فرشتۀ کوچک دور هم بودند.

در همان زمان بهرام بیضایی به من گفت: "دانشکدۀ هنرهای زیبا به دنبال استخدام معلم پاره وقت، برای تدریس فلسفه است. اگر میخواهی شرکت کنی باید با رئیس دپارتمان دانشکده، دکتر حسین پرورش تماس بگیری." آقای پرورش که از سال 1352 به ایران بازگشته بود، استاد درس بازیگری نیز بود. با دکتر پرورش  تلفنی قرار گذاشتم. پروندهای تحصیلی ام را برداشتم و سر قرار رفتم. 

دکتر حسین پرورش، رئیس دبیرخانه و استاد بازیگری در دانشکدۀ هنرهای زیبا دانشگاه تهران

ایشان به گرمی از من استقبال کرد و گفت: " فلسفه، از دروس اجباری دانشکدۀ هنرهای زیباست. قبلن اسماعیل خویی، داریوس آشوری و غفار حسینی، مدرس فلسفه بوده اند. قرار دانشکده با آنان تمام شده. بسیاری از شاگردان از این درس مردود شده اند. اگر برای تدریس آماده ای، من برنامه را در اختیارت بگذارم." من با خوشحالی پذیرفتم و در آغاز سال تحصیلی 1356 شروع به تدریس کردم. بماند که با چه کارشکنی هایی از طرف استاد پیشین فلسفه رو به رو شدم.

دانشکدۀ هنرهای زیبا در دهۀ پنجاه

فضای دانشکده و کلاسها، تغییر کرده بود. کلاسی که قرار بود من تدریس کنم مخلوطی از شاگردان سالهای اول تا چهارم بود، کلاسی بسیار شلوغ. انظباط گذشته ها میان شاگرد و معلم نبود. من فقط 32 سال داشتم، میدانستم اداره کردن چنان کلاسی چندان آسان نیست، اما چون تدریس در دانشگاه بزرگترین هدفم در زندگی بود، مطمئن بودم که از عهده اش برمیآیم. آقای پرورش به من گفته بود، چون رشتۀ اصلیِ این شاگران فلسفه نیست، بهترین است خیلی وارد جزئیات فلسفه فلاسفه نشوی. بنابراین من تصمیم گرفتم به جای تدریس فلسفۀ یکی یکیِ فیلسوفان، نحله های عمده فلسفه از گذشته تا کنون و تشابهات و تضادهای آنان را تدریس کنم.

اولین روزی که سر کلاس حاضر شدم، واقعن از جمعیت زیاد شاگردان جا خوردم. بعضی ها با این که ورود مرا دیده بودند، وسط کلاس راه میرفتند و با یکدیگر صحبت میکردند.  مجبور شدم کمی صبر کنم و سپس با قلم روی میز زدم و به بچه ها سلام گفتم. یکی در میان پاسخ سلامم را دادند. روی تخته سبز رنگ کلاس، اسم و اسم فامیلم را نوشتم. بعد از بچه ها خواستم اگر مایلند نظرشان را در باره چیستی فلسفه، بگویند. چند نفری نظر دادند و من آنها را روی تخته نوشتم. از ته کلاس، پسری با لحن لاتی گفت: "خانم، خیلی خوشگله، یعنی خطتون خیلی خوشگله." اولین متلک را خورده بودم. بی اختیار گفتم: "خیلی ممنون، تاحالا به همه چیزم گفتن خوشگل، اما به خطم نه، این خوشگلی را هم به نام شما ثبت میکنم. اسمتون چیه؟" جا خورد. سرش را زیرانداخت و جواب نداد.

بهشان گفته بودم که من با تدریس نحله های فلسفی شروع میکنم. درسم را با توضیح و شرح مکتب "ایده آلیسم" آغاز کردم. یکی از دخترانی که در ردیف جلو، یکبری نشسته و پاهایش را روی صندلی مقابل گذاشته بود، و سیگار میکشید گفت: "خانم! شما اول موضعِ خودتون را مشخص کنید." پرسیدم: "در بارۀ چی؟" گفت: "سیاست، شما کدوم وَری هستی که ایده آلیسم درس میدی؟" آه از نهادم برآمد که این بچه ها چقدر خام و نادانند. گفتم: "اگر من ماتریالیسم درس میدادم، شما دیگر مشکلی نداشتید؟" کمی جا خورد، پاهایش را از صندلی مقابل برداشت و صاف نشست. گفتم: "آیا شما بر اساس موضوع انتخابیِ درسم، موضع سیاسی ام را قضاوت میکنید؟!" سیگارش را خاموش کرد و دیگر چیزی نگفت.

کار و تدریسم ادامه پیدا کرد. برای ترم دوم، بچه ها باید رأی میدادند و معلم فلسفه را انتخاب میکردند. خوشبختانه من از طرف اکثریت شاگردان برای تدریس ترم دوم انتخاب شدم. روش من در هر دو ترم آن بود که محتوای درس جلسه قبل را می نوشتم، آن را تکثیر میکردم و بین بچه های کلاس پخش میشد. بهرام بیضایی به من گفت: "ظاهراً تو تنها معلم فلسفه ای که گفته هایت را مکتوب میکنی و دست بچه ها میدهی!" 

ادامه تدریسم در دانشکدۀ هنرهای زیبای دانشگاه تهران، با انقلاب و بویژه انقلاب [ضد] فرهنگیِ رژیم مصادف شد. به توصیه خمینی و اطاعت بنی صدر، پروژه‌ای که از اواخر سال ۱۳۵۹ خورشیدی، با هدف پاک‌سازی استادان و دانشجویانی که از دید حکومت اسلامی ایران، «غرب‌زده» به‌شمار می‌رفتند، شکل گرفت. معترضین را به زندان یا خانه هایشان فرستادند و قرار شد، دانشگاه پس از بازگشائی بر اساس موازین رژیم اسلامی بچرخد. بسته ماندن دانشگاه ها و اخراج یا زندانی کردن صدها استاد و دانشجو، با نام انقلاب فرهنگی تا سال ۱۳۶۲ ادامه داشت. طبیعی بود پس از بازگشائی دانشگاه ها، دیگر معلم هائی نظیر من، شانس استخدام مجدد نداشتند. باز آوارگی شروع شد.     

پیش از انقلاب مردمی 57 که بعداً ملاخور شد، کانون نویسندگان ایران جلسات مرتب خود  را برپا میکرد. اعضاء کانون پس از مدتی توانستند آپارتمانی در خیابان اردیبهشت، مقابل دانشگاه تهران اجاره کرده و نشستهای خود را آن جا برگزار کنند. با رخداد انقلاب و قطعی شدن تغیر رژیم پهلوی به رژیم آخوندی، و آمدن خمینی به ایران،  میان اعضاء کانون در طرفداری یا مخالفت با رژیم اسلامی، اختلافات شروع شد.

پایان بخش سیزدهم

ادامه دارد

PARTOW, Literature, Art & Culture : خاطرات من: بخش دوازدهم، آشنایی با دوستان جدید، سفر به انگلیس، (partowweb.blogspot.com)


PARTOW, Literature, Art & Culture : خاطرات من: بخش یازدهم، معافیت از خدمت اجباری، فارغ التحیصلی دورۀ فوق لیسانس (partowweb.blogspot.com)



 





 


۷ نظر:

ناشناس گفت...

مثل هميشه بسيار جالب اين نوشته گوياي بخشي از تاريخ ماست ممنون از لطف شما در رابطه با ما

ناشناس گفت...

كامبيز قايم مقام

Partow, Literature, Art and Culture گفت...

ممنونم کامبیز جان.

Ali Yazdanijoo گفت...

خسته نباشید
خدا رحمت کنه خواهر گرامتون رو
و همچنین سندباد
از لحنتون نسبت به تلفن های مکرر آقای سپانلو از پاریس به آمریکا خنده ام گرفت که گفتید فکر کنم تلفن خونه ی اخوت مجانی بوده که زیاد با شما تماس میگرفتن
در کل قلمتون مثل همیشه زیبا🙏🏻

تهمینه کاتوزی گفت...


پرتوی عزیزم ، درود ، خاطرات سیزذهم شما هم حاوی مطالب بسیار جالب و خاطره انگیز از زندگی ما در آن دوران است ، برای سفر به امریکا خوب یادم هست که گفتی زمانی که هواپیما برای فرود به فرودگاه لوس آنجلس نزدیک میشد ، من توالت صورتم را پاک کردم چون سیام را برای سال های طولانی ندیده بودم و او مرا با صورت دخترانه ام به یاد داشت و نمی خواستم او با یک خانم و دو بچه روبرو شود ، باور کن خیلی خوشم آمد ، کیف کردم که شما همیشه حواست همه جا هست و جمع ... ! و این که چقدر آرزو داشتم که می توانستم در سر کلاس های درس شما حاضر شوم ، بدین خاطر که همردیف هیلری کلنتون و میشل اوباما با صدای زیبا و تبحر در سوژه ای که شرح میدهی مطالب برای مخاطب بیشتر لذت بخش می شود ( سخنرانی شما در سانفرانسیسکو برای خوش آمد آحمد شاملو را هرگز فراموش نمی کنم ) ای کاش از جزوه های درسی که به دانشجویان می دادی نسخه ایی را حفظ کرده بودی ... اغراق نمی کنم دوست عزیز ، همه دوستان متفق القول هستند . پس باید بگویم که به شما افتخار می کنیم . پایدار باشید 👏👏

Toubi Katouzi گفت...


Tahmineh! I totally agree about whatever you said about Partow. She is one of the top
contemporary, Iranian poet and writer that I am very proud to know.
You are lucky that she lives so close to you now.

Partow Nooriala گفت...

عزیزانم تهمینه و توبی نازنین، شما دو خواهر فرهیخته و دو دوست خوبم، با نظر و کلام زیبایتان، قدرت پاسخ دادن را از من میگیرید. کاش یک دهم آن چیزی بودم که شما وصف می کنید. ممنون که هستید و به من قوت قلب میدهید.