This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

یکشنبه، اسفند ۲۷، ۱۴۰۲

خاطرات من: بخش هشتم، چاپ و توقیف اولین کتاب شعرم، گرفتن لیسانس، کار در فرهنگ و هنر

سندباد سپانلو در سه سالگی
 با آزادی سپانلو از زندان، زندگی معمول ما دوباره آغاز شد. سندباد 3 ساله از دیدن پدرش بسیار خوشحال بود. گاه سپانلو او را برای گردش به بیرون می‌بُرد. روزی پس از بازگشت از گردش کوتاهی در بلوار الیزابت (اسم امروزش را نمیدانم)، سپانلو گفت: "برای نخستین بار حس کردم فرزند دارم." گرچه از شنیدن چنان سخنی خوشحال شده بودم، اما دلخوری‌ام از بی‌خبری سپانلو از وجود فرزندش برای سه سال، از بین نمی‌رفت.
سپانلو به کار در گروه صنعتی بهشهر برگشت. کسی هم این غیبت طولانی را به رویش نیاورد. از آن پس انتشار آثار و حتی ذکر نامش در مطبوعات ممنوع شد. خوشبختانه با وجود افزوده شدن یکسال و نیم به تحصیلاتم بخاطر نگهداری از سندباد و همچنین بازی در فیلم آرامش در حضور دیگران، سرانجام در سال 1350 در رشته فلسفه از دانشگاه تهران لیسانسم را گرفتم.


مراسم فارغ التحصیلی سال 1350 از رشته فلسفه دانشگاه تهران، دانشکدۀ ادبیات

 در چند سالی که فلسفه میخواندم استادانم عبارت بودند از: احمد فردید، یحیی مهدوی، سید حسین نصر، علی‌مراد داوودی، مظفر بقایی، بهرام جمالپور، و استادان دروس اختیاری عبارت بودند از سیمین دانشور، و غلامحسین صدیقی.

دکتر احمد فَردید، نام اولیه (سید احمد مهینی) متفکر معاصر ایرانی بود که در جوانی مدتی درس طلبگی خوانده سپس به تحصیل فلسفۀ معاصر اروپایی بویژه اگزیستانسیالیسم و فلسفۀ هایدگر پرداخت. با وجود تحصیل در سوربن فرانسه، و هایدلبرگ آلمان، به ایران برگشت اما چون مدرک دکترا نداشت نتوانست به مقام استادی برسد، بعداً در زمان ریاست دانشگاه تهران دکتر فضل‌الله رضا، و سرپرستی دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دکتر نصر، مدرک دکترای فردید تأیید شد و به رتبۀ استادی ارتقاء یافت. فردید در سخنان نامفهوم خود بارها اصطلاح "حوالت تاریخی" یا "کُن التفاتی" بکار میبرد. معروف است که صادق هدایت که از دوستان او بود بشوخی میگفت ما فقط "کون التفاتی" شنیده بودیم. آل احمد هم میگفت فردید یا یک نابغه است یا یک دروغ بزرگ تاریخ.

سال 1349 بود، روزی دکتر فردید از شاگران کلاس (12 پسر و1 دختر، من) پرسید: "چه کسی خدا را قبول ندارد." سکوت در کلاس حکم‌فرما شد، من دستم را بلند کردم. پرسید: "تو خدا را قبول نداری؟" گفتم: "خیر." چیزی نگفت و بقیه کلاس بطور معمول گذشت. انگار نه چنین سئوالی شده و نه جوابی داده شده بود. اما از آن پس شنیدم هر کجا که فردید از شاگردانش صحبت میکرد، از شجاعت من در ابراز نظرم نسبت به عدم قبول خدا نام می‌بُرد. یکی از کسانی که این مطلب را به من گفت آقای داریوش آشوری از استادان نزدیک به فردید بود. البته من آن شجاعت را به پای خود نمی نویسم، فضای سیاسی و اجتماعی آن زمان، به من جرأت داده بود که آشکارا نظرم را بگویم. دکتر فردید بسیار نامفهوم حرف میزد. من با لب خوانی، مقداری از صحبت‌های او را با مقدمه بلندی که بر ترجمۀ کتاب متافیزیک اثر فولکیه نوشته بود مقایسه میکردم و از درس‌هایش جزوه می‌نوشتم. اغلب شاگردانش با همین جزوه‌ها تا حدودی حرف‌هایش را فهمیده بودند.

دکتر یحیی مهدوی، فرزند حاج امین الضرب، استاد فلسفه شرق در دانشگاه تهران و از اولین مترجمان آثار فلسفی غرب به زبان فارسی بود. تخصص او شناخت در نزد فلاسفۀ نخستین اسلام و پژوهش در باب مصنفات ابن سینا بود. او رئیس دپارتمان فلسفه نیز بود. می‌گفتند امین الضرب، با پرداخت مبلغ زیادی، همسر درشکه‌چیِ خصوصی‌اش را از او خریداری کرده بود. یحیی مهدوی و برادرش اصغر مهدوی از این زن بودند. نکتۀ جالب توجه این که دکتر مهدوی سر کلاس روی میز دستمالی پهن میکرد و ناخن هایش را سوهان میکشید. این عمل را در آرایشگاه آن هم برای زنان دیده بودم، اما... البته این روزها، چنین کاری هیچ تعجبی ندارد.
  
دکتر سیدحسین نصر، استاد علوم اسلامی، پیرو مکتب سنت‌گرایی و استاد فلسفه دانشگاه تهران بود. او از همکاران نزدیک هانری کُربَن فرانسوی، معرفی کنندۀ فلسفۀ سهروردی و حکمت عالیۀ ملاصدرا به اروپائیان بود. وی هر ساله در پائیز به ایران میآمد و جلسات عمومی داشت. من هم در یکی از جلسات شلوغ او شرکت داشتم. هیچ چیز از مطالب آن روز نفهمیدم چون فرزندم حال خوشی نداشت و دلم شور او را میزد.


دکتر علی‌مراد داوودی نخستین فارغ‌التحصیل دکتری فلسفه از دانشگاه‌های ایران، استاد فلسفه دانشگاه تهران، و همچنین منشی محفل ملی بهائیان ایران بود. وی نویسنده بیش از ۹۰ نوشتار، مترجم، پژوهشگر و نویسنده ایرانی حوزه فلسفه و علوم تربیتی بود. تسلط داوودی بر فلسفهٔ یونان، بویژه ارسطو بود. او در سال ۱۳۵۸ ربوده شد و دیگر خبری از او در دست نیست. از هر فرصتی برای بوسیدن شاگردان دختر استفاده میکرد.

 



دکتر مضفر بقائی،
مؤسس و رهبر حزب زحمتکشان ملت ایران، از بنیان‌گذاران جبهۀ ملی و یکی از یاران دکتر مصدق بود، پس از ملی شدن صنعت نفت، به خاطر انتقاداتی که به مصدق داشت از او جدا شد. بقایی در کودتای 28 مرداد 32 از حامیان کودتا بود. دکتر بقائی مدرس درس اخلاق!! ما بود. یادم است وی از روی جزوه ای درس میداد که تمام اوراقش ریشه ریشه، زرد شده و پاره بود. میخواستم به او پیشنهاد کنم جزواتش را بدهد برایش پاکنویس کنم.

 دکتر بهرام جمالپور، یکی از محققان و نظریه‌پردازان برجسته در زمینه‌ی فلسفه، که سال چهارم استادمان بود. استادی جوان و آشنا با فلسفه معاصر غرب. تخصص او در هستی شناسی کیرگه‌گورد بود. به همین دلیل ما شاگردان با نام فلاسفۀ بزرگ و معاصر غرب از طریق او آشنا شدیم. سورن کیرکگارد که با "وجود، انتخاب، تعهد یا سرسپردگی" فرد سر و کار داشت و بر الهیات جدید مسیحی و فلسفه وجودی، اگزیستانسیالیسم تأثیر گذاشته بود.  فیلسوف دیگر مارتین هایدگِر بود که با شیوۀ جدیدی به تفکر در بارۀ وجود هستی پرداخت. در کلاس دکتر جمال پور برای نخستین بار با کلمه "دازاین" آشنا شدم. دازاین، یک مفهوم اساسی در فلسفۀ مارتین هایدگر است که برای اشاره به تجربهٔ «بودن» که مختص انسان است، به کار رفته است. واژه‌ای آلمانی است که گاه در فارسی به معنی بودن یا هستی، ترجمه شده و در انگلیسی هم اغلب به صورت Existence آمده است اما در اکثر موارد، مترجمین این کلمه را به همان صورت دازاین می‌آورند.

گرچه رشتۀ اصلی‌ام فلسفه و روانشناسی بود، اما باید دروس اختیاری را هم میگذراندیم. دو واحد درس اختیاری از باستانشناسی با خانم سیمین دانشور گرفته بودم و دو واحد هم از رشتۀ جامعه شناسی با دکتر غلامحسین صدیقی.

دکتر سیمین‌ دانشور ۱۳۰۰ – ۱۳۹۰، نویسنده و مترجم ایرانی، نخستین زن ایرانی که به صورتی حرفه‌ای به فارسی داستان نوشت. نویسندۀ آثار متعددی در زمینه هنر و باستانشناسی بود و مهم‌ترین اثرش رمان سووشون است که پرفروش‌ترین اثر ادبیات داستانی در ایران به‌شمار می‌رود. دانشور، استاد دانشگاه تهران، عضو کانون نویسندگان ایران، و رئیس کانون نویسندگان دورۀ اول بود.

 دکتر غلامحسین صدیقی در فاصله سال‌های ۱۳۳۰ تا ۱۳۳۲ در دولت نخست‌وزیری دکتر مصدق به‌عنوان وزیر پست، تلگراف و تلفن (در دولت اول) و وزیر کشور و نایب نخست‌وزیر (در دولت دوم) فعالیت کرد. او مُبدع علم جامعه شناسی در ایران و بنیانگذار مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات اجتماعی بود. وی استاد دانشگاه تهران و عضو هیئت امنای بنیاد فرهنگ ایران  نیز بود. روز ۱۲ آذر به نام روز علوم اجتماعی و دکتر صدیقی نامگذاری شده است. در سال ۱۳۷۲ به افتخار او یادنامه‌ای با عنوان همه هستی‌ام نثار ایران، توسط دکتر پرویز ورجاوند منتشر شد. شنیده بودم دکتر صدیقی استادی بسیار سخت‌گیر است و تاکنون نمرۀ بیست به هیچ شاگردی نداده است. در دوره‌ای که شاگرد او بودم، در هر دو ترم از او نمره بیست گرفتم. دکتر صدیقی که بخوبی پدرم را از زمان رضاشاه و بعد برادرم را  که چند سال قبل شاگردش بود، خوب میشناخت، به پیام پیغام داده بود که به خواهرت بگو جامعه شناسی بخواند.

در سال ۱۳۵۰ بعد از گرفتن لیسانس، در مجلسی توسط پیام با دکتر جلال ستاری که به تازگی به مدیرکلیِ دفتر مطالعات و برنامه‌ریزی فرهنگیِ وزارت فرهنگ و هنر درآمده بود آشنا شدم.

 دکتر جلال ستّاری ۱۳۱۰ –۱۴۰۰،  نویسنده، پژوهش‌گر، اسطوره شناس، مترجم، و اندیشمند ایرانی 

او برای این سمت جدید، و برنامه ریزی، تعدادی کارمند برای دفتر مستقل خود استخدام کرده بود. وقتی به او معرفی شدم و فهمید که لیسانسم را گرفتم، از من هم دعوت کرد تا در برنامه ریزی ۵ سالۀ وزارت فرهنگ و هنر، با او کار کنم. پس از سه ماه کارآموزی، استخدام رسمی شدم. یکی از کارمندان همان بخش زنده یاد محمد کلباسی نویسنده و از مؤسسان جریان داستان نویسی جُنگ اصفهان بود. دکتر ستاری، خلق و خوی تندی داشت، روزی نبود که با کلباسی و کلباسی با او یکی به دو نکنند. کلباسی تمام کارهای صبحش مانند ریش تراشیدن و صفا دادن سر و صورتش را میخواست در اداره انجام دهد، و این برای ستاری قابل تحمل نبود. وقتی کسی از رفتار او انتقاد میکرد، می‌گفت پس چرا پرتو هیچ شکایتی از من ندارد؟

کار کردن در آن دفتر را دوست داشتم. کلی مطلب عمومی و کاری پیدا کرده بودم. ظهرها به خانه میآمدم، غذای لذیذی که سکینه کارگر و همه کاره زندگی من تهیه کرده بودم می‌خوردم، سندباد را نزد او میخواباندم و دوباره به اداره برمیگشتم. گاهی هم سندباد را با خود به اداره می‌بُردم. منشی ستاری، دختر جوان و زیبایی بود که با گلوله کردن کاغذ، توپ درست میکرد و در همان دفتر، با سندباد توپ بازی میکرد.

مدتی بعد یک فرانسوی به نام مسیو گاردَن یا نامی شبیه آن، که کارشناس برنامه ریزی بود از فرانسه به ایران آمد. دکتر ستاری 5 تن از ما کارمندان را برای یک ماه به کلاس‌های آموزشی او فرستاد. از قسمت های دیگر اداره هم چند کارمند شرکت داشتند. مسیو گاردَن به فرانسه درس میداد و مترجم ایرانی درس او را ترجمه میکرد. انقدر یک مطلب را تکرار میکرد که ما بدون مترجم هم می‌فهمیدیم چه می‌گوید. یکی از جالب‌ترین چیزها این بود که اغلب، کارمندان از کلاس جیم میشدند. کم کم یک روز دیدم من مانده‌ام و مسیو گاردن و مترجم. جالب است که کسی هم نمی‌پرسید بقیه کجا هستند؟ من از روز نخست از درس‌های برنامه ریزی، نت برداشته بودم. هرجا را هم که نفهمیده بودم دوباره پرسیده بودم و اضافه کردم. دوره کارآموزی تمام شد. من از نت‌هایی که برداشته بودم یک کتاب دست نویس درست کردم. بعداً پیام به من گفت ستاری این کتاب دستی را فرستاده تایپش کرده‌اند و بصورت یک کتاب واقعی درآورده و هرکس که قرار است آنجا استخدام شود باید این کتاب را مطالعه کند! اتفاقی که عیناً بعد از سالها در سر کارِ امریکایی‌ام هم رخ داد.

بعد از مدتی، ستاری به من یک بورس سه ماهه فرانسه پیشنهاد کرد. آرزو میکردم که می توانستم از این موقعیت استفاده کنم، اما نمی توانستم و نمیخواستم سندباد را تنها بگذارم. گرچه مادر من و مادر سپانلو بودند اما دلم میخواست، سپانلو مراقبت اصلی از او را به عهده بگیرد. میدانستم او اگر قبول هم بکند، بچه را نزد مادر بزرگها خواهد گذاشت و خودش غیب میشود. در آن صورت حتم داشتم که سندباد از دوری من بسیار غصه خواهد خورد. بنابراین بورس فرانسه را با دلی شکسته رد کردم.

چاپ و توقیف اولین کتاب شعرم"سهمی از سالها" 

در سال 1351 نخستین کتاب شعرم با عنوان "سهمی از سالها" که به خانم سیمین دانشور تقدیم شده بود، توسط انتشارات ققنوس در تهران چاپ شد

پیش از این نوشتم مطابق دستور ساواک، قرار شده بود ناشرین برای انتشار کتاب، شمارۀ ثبت داشته باشند؛ یعنی ناشر 5 نسخه از کتاب چاپ شده را به اداره ممیزی ساواک بفرستد. در صورتی که شمارۀ ثبت داده شد، ناشر می‌تواند کتاب‌ها را توزیع کند. 

روی جلد سهمی از سالها، چاپ 1351، نشر 1357

ناشر انتشارات ققنوس (نامش را فراموش کرده ام)، 5 جلد از کتاب چاپ شدۀ مرا به ادارۀ ساواک فرستاد. پس از چندی به من اطلاع داده شد که کتابم مجوز پخش نگرفته است. برایم باور کردنی نبود این کتاب کوچک که مجموعه اشعار دختری نوجوان را در خود داشت با سانسور و توقیف روبه رو شود. چند روز بعد به ادارۀ ممیزی فرهنگ و هنر احضار شدم. رفتم. وارد اتاقی شدم که میزی مستطیل شکل در وسط آن بود و شش تن از اعضاء ساواک یا سانسورچی های دولتی پشت آن نشسته بودند. یک تن از آنان آخوند بود. یکی از ممیزان که خیلی از دیگران جوانتر بود، روشن به من گفت: "کتاب شما مشکلاتی دارد که نمی توانیم به آن اجازۀ انتشار بدهیم." کتاب کوچکی که پر از مهربانی و گل و پرنده و ستاره بود، حالا در چنگال ممیزان اسیر شده بود. آن روز در ساواک، حالم خوب بود، آرام و راحت پرسیدم: "مشکل کتاب من چیست؟" 

هریک از سانسورچی ها چیزی گفت؛ چرا گندمها سرخند؟ چرا ستاره ها در شب فرو میمیرند؟ چرا شب آنقدر طولانی است؟ چرا منتظر سحر نشسته ای؟ چرا، چرا، چرا؟ روی تعدادی از شعرها هم انگشت گذاشته بودند که از نظر آنان کل شعر قابل انتشار نبود. از جمله شعری به نام "گندم سرخ". غفار حسینی این شعر را بسیار دوست داشت. من هم آن را به غفار حسینی تقدیم کردم.

گندم سرخ

با نابسامانی ای که در سخنها خفته بود / ما را برای رستاخیز صلا دادند. / از نبش قلب ما ترس برخاست / ای چهرۀ رها شده از خاک / که شما را هراسناک / در سپیدیِ کهنۀ روز پوشاندیم. / مضراب ها و زخمه ها / ما بر تارهای غمین رویش زندگی مان اشارتی کردیم / نوایی برنخاست / و سکوت اثری انبوه داشت. / خورشید را میان پرچین های سبز فلک یله کردیم / مرحمتی نداشت / و ما در متن کشتزارهای گندم سرخ / رسوب نور را دیدیم / درهای بستۀ دل هایمان را گشودیم / و در فضای خالی از زمزمه / ته نشینیِ فریادهای سقوط را / بر پیچک زیر درگاه تماشا کردیم.               تهران، 1344

  شعری که به سپانلو تقدیم شده بود. تاریک چون توحش پیدایش

در امتداد حافظه میرفتم / زیر چراغ های مورّب / با خوابگرد آبیِ رؤیاها / آن دَم که ماه، ماهِ مصور، حائل میان من و قرن تیره بود. / با من زین در حجاب رفته / در خاک خفته / حکایتی است / آوارۀ مُدُن، آشفتۀ ملاقات / در لحظه های عادل تاریخ / من دیده ام چگونه / آرامشی دروغین داشت / دستان بی سلاح / حتی شنیده ام صدها نفیر گرم جوان را / کز ضربه های مرگ نمی ترسید / تا صادقانه نغمه برآرد / از صبح های محتمل فتح / اما صدا شکست در انحنای فحر / آن سان که یک ستاره فرو میمرد. / زمین سراسر خونین است / دالان ظلم و ظلمت / تاریک چون توحش پیدایش / آیا تو بازخواهی گشت / پیچان به دورِ این شبح مغشوش / آیا تو باز خواهی ماند / با دست های لاغر و مغموم؟ / دستم بگیر در خوف ِ ناتمامیِ این راه پر حدیث.           تهران 1349

یکی از ممیزان که مردی سالخورده بود، در مورد شعر گندم سرخ گفت: "منظورت از سرخی گندم، انقلاب دهقانی است و این که خون دهقانان بر گندم ها پاشیده و سرخشان کرده است" و در مورد شعر برای سپانلو یکی دیگر گفت: "آدم برای همسرش چنین شعری میگوید؟" کمی عصبانی شده بودم، گفتم: "در مورد شعر گندم سرخ، منظورم این بود وقتی گندم ها کاملن رسیده باشند کاکل شان کمی سرخ رنگ میشود، در مورد شعرهایی که به شوهرم تقدیم شده ...." آخوندِ سانسورچی، عصبانی از جایش بلند شد، حرفم را قطع کرد و گفت: " اگر بخواهید زیاد اصرار کنید، هم تمام کتابها را خمیر میکنیم و هم برای خودتان مشکلاتی پیش خواهد آمد." یک بچه کوچک در خانه داشتم و یکی هم در شکم. از خیر انتشار کتاب گذشتم. 

این کتاب در سال 1357 مابین فرو ریختن قدرت رِژیم گذشته و به قدرت نرسیدن رژیم منحوس اسلامی، توسط انتشارات ققنوس منتشر شد. 

پایان بخش هشتم

ادامه دارد.

PARTOW, Literature, Art & Culture : خاطرات من: بخش هفتم، زمینه‌های شکل‌گیریِ دورۀ اول کانون نویسندگان ایران، زندانی شدن محمدعلی سپانلو (partowweb.blogspot.com)

PARTOW, Literature, Art & Culture : خاطرات من: بخش ششم، بازی در فیلم سینماییِ آرامش در حضور دیگران (partowweb.blogspot.com)

PARTOW, Literature, Art & Culture : خاطرات من: بخش پنجم، زایمان، مرگ فروغ، شب های شعر خوشه، رمان سووشون (partowweb.blogspot.com)

PARTOW, Literature, Art & Culture : خاطرات من: بخش چهارم، ازدواج (partowweb.blogspot.com)

PARTOW, Literature, Art & Culture : خاطرات من: بخش سوم، نوجوانی و جوانی (partowweb.blogspot.com)

PARTOW, Literature, Art & Culture : خاطرات من: بخش دوم، کودکی و نوجوانی (partowweb.blogspot.com)

PARTOW, Literature, Art & Culture : خاطرات من: بخش اول، مقدمه، پدر، مادر، کودکی (partowweb.blogspot.com)


۴ نظر:

فریده رضایی - واقدی گفت...

پرتو جان از بخش اول تا هفتم را سه بار خوانده ام خاطرات تو عزيز در عين شيرينى و تلخى در بر گيرنده واقعيات زندگى تو ونزديكانت است . روزهاى هر هفته را با اشتياق در انتظار دیدن ادامه ان هستم . 🙏🏻💐🌺

Partow, Literature, Art and Culture گفت...

فریدۀ عزیزم، خوشحالم که خواننده‌ای چون تو دارم. مثل همیشه دامن لطفت بر سرم گسترده است.

Freedom گفت...

خانم نوریعلای عزیز, اگر اشتباه نکرده باشم, به آذین در خاطراتش از زندان نوشته بود که محمدعلی سپانلو را دادگاه به یک ماه زندان محکوم کرده بود و آزادی ایشان بعد از یک ماه هم بخاطر این بوده که حبسیش را کشیده بود, حالا چرا در جواب اینکه دلیل آزادیت چه می باشد و ایشان به شما پاسخ داده خودم هم نمیدانم کمی عجیب بنظر می رسد!!؟؟. اما بازداشت سپانلو فقط بخاطر جدیدت در پخش اعلامیه کانون نویسندگان نبود بلکه بیشتر بخاطر پشتیانی ایشان ازآقای تنکابنی بخاطر مقاله ای بود که ایشان در انتقاد از انقلاب سفید و اصلاحات ارضی نوشته بود, خود تنکابنی هم به همین جرم درزندان بود...........متاسفانه سپانلو بخاطر حشرو نشری که با توده ایها از جمله با به آذین داشت و خصوصن بعد از مخالفت ایشان با اخراج توده ایها از کانون در نشست تابستان سال 1358 به توهم توده ای بودن محمدعلی سپانلو دامن زد, و بدتر اینکه این توهم را ایجاد کرد که سایر اعضای خانواده ایشان هر چند فعالیت های رقیقی هم درسیاست داشته باشند باید توده ای باشند........سپانلود د راواخر عمر سعی کرد که این برچسب را ازروی خود بر دارد ولی متاسفانه خیلی دیر شده بود , چرا که فضای سیاسی امروز با قبل از انقلاب 180 درجه متفاوت است و دیگر حساسیتی را که نسبت به حزب توده در سالهای 40 و 50 شمسی فعالین سیاسی و دولت های خارجی داشتند امروزه دیگرندارند, به وضوح می بینیم که حتا دولت آمریکا به لشکری از توده ایها اقامت و شهروندی اعطاء کرده, و از عجایت روزگار خود توده ایها هم برای مهاجرت به خارج , به کمتر از آمریکا رضایت نمیدهند....

Partow, Literature, Art and Culture گفت...

آقای فریدون گرامی، ممنون از سهیم شدن نظرتان در این تارنما.
در مورد زندانی شدن سپانلو کاملن میدانم که بخاطر امضاء اعلامیه کانون و سرشاخ شدن با فردی به نام فردوس در ساواک بود. اما از دلایل دیگری چنانچه شما ذکر کرده اید اطلاعی ندارم.
دلیل زندانی بودن به‌آذین و تنکابنی و ناصر رحمانی نژاد را نمیدانستم. فقط یک چیز را به قطع و یقین میدانستم و میدانم که سپانلو با تمام حرمتی که به آثار به‌آذین و قلم سایر توده‌ای‌ها میگذاشت، نه تنها به به‌آذین و سایر توده‌ای‌ها نزدیک نبود که از توده‌ای‌ها بشدت نفرت داشت. من بحث و جدل‌های فراوان او با دیگران که معتقد به اخراج توده‌ای ها نبودند، را شاهد بودم. اتفاقاً منتقدان سپانلو، خودِ توده‌ای‌ها بودند. حتی به آذین هرکجا که نشست و از حضور پنج نفرۀ خود در دادگاه سخن گفت، فقط سپانلو را در این میان کوبید.
در آن زمان سپهبد فَرسیو، رئیس ستاد ارتش، توسط چریکهای فدایی ترور شده بود. گویا سپانلو در دادگاه، قبل از دفاع از خود، مرگ فرسیو را به عنوان همکار اعضاء دادگاه، تسلیت می‌گوید. از همین حرف او (درست یا غلط، بحث آن این جا نیست) به‌آذین و توده‌ای‌ها چماقی ساختند و بر سر سپانلو کوبیدند.
یکی دیگر از ترفندهای توده‌ای‌ها منسوب کردن مخالفان خود به حزب توده بود. آنان میدانستند با چنین کاری می‌توانند برای ابد به کسی لکۀ ننگ توده‌ای بودن بچسبانند.
زنده یاد هوشنگ گلشیری، در برابر نقدی که از "جُبه خانه" او کرده بودم، از همین شیوه استفاده کرد. او بی آن که ایرادی از نقد من نشان دهد، مرا در کنار کیهان شریعتمداری می‌نشاند و به من لقب "توده‌ای و عربده‌خواه سیاسی و پائین تنه‌ای" میدهد.