This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

یکشنبه، اسفند ۲۰، ۱۴۰۲

خاطرات من: بخش ششم، بازی در فیلم سینماییِ آرامش در حضور دیگران


  آفیش فیلم سینمایی آرامش در حضور دیگران ساختۀ ناصر تقوایی

تقوایی از چند بازیگر حرفه‌ای چون زنده یادان اکبر مشکین، مسعود اسدالهی، مهری مهرنیا، و ثریا قاسمی که عمرش بلند باد، دعوت به بازی کرد. قرار شد من و زنده یادان منوچهر آتشی، محمدعلی سپانلو و علی نراقی، مجانی در فیلم او بازی کنیم. محل فیلمبرداری در خانۀ قدیمیِ زنده یاد سیروس طاهباز بود که با همسرش پوران و پسر نوزادشان که عمرشان بلند باد، در آن زندگی می‌کردند. آرامش... با پول بسیار اندکی که اعضاء "سینما هفت" (ناصر تقوایی و شش تن دیگر از رفقایش) تهیه کرده بودند، و همکاری رایگان دوستان و یاران تقوایی، در سال ۱۳۴۷ کلید خورد.

در آن ایام  ناصر تقوایی و شهرنوش پارسی پور ازدواج کرده و صاحب پسری به نام علی شده بودند. آنها در همسایگی ما در امیرآباد زندگی میکردند. سندباد یک سال و نیمه بود. گاه که او را برای گردش بیرون میبردم، شهرنوش یا ناصر را میدیدم، با هم آشنایی پیدا کرده بودیم. در تابستان سال ۱۳۴۷ شبی با عده‌ای از دوستان نویسنده و شاعر در لابی هتل مرمر، جمع بودیم.

در دهه های 40 و 50، اکثر هنرمندان در مراکزی مانند هتل مرمر، کافه نادری، کافه فیروز، کلوب رشت و... جمع میشدند. یادم است تنها یک بار با سپانلو به کلوب رشت رفتم که از فضای تنگ و تاریک و هر کی به هرکیِ آن وحشت کردم و بیزار شدم. اما چند بار به بار مرمر رفته بودم. روزنامه اطلاعات در آن سالها نوشته بود: "هتل مرمر در خیابان فیشرآباد و هتل کمودور در خیابان تخت جمشید، پاتوق شبانه هنرمندان و روشنفکران تهرانی است."

در شبی که من و سپانلو به هتل مرمر رفتیم، تعدادی از دوستانمان را آنجا دیدیم؛ دکتر غلامحسین ساعدی، ناصر تقوایی، پیام و مریم، میم آزاد، رؤیایی و چندین نفر دیگر که نامشان در خاطرم نیست. سپانلو به سمت بار مرمر رفت و من روی مبل کنار دوستان در لابی هتل نشستم. آن شب چند بار متوجه خیرگی نگاهِ تقوایی به خودم شدم. تعجب کردم. نگاه پرسشگری به او انداختم و پرسیدم: "خبری است؟" خندید و گفت: "داریم یک فیلم سینمایی می‌سازیم. فکر کردم اگر مایل باشی تو هم در این فیلم بازی کنی، خیلی خوب میشود." من در عین این که از پیشنهاد تقوایی خوشحال شده بودم گفتم: "میدانی که من بچه کوچک دارم، دانشگاه هم میروم، فکر نمیکنی بازی در فیلم، در این شرایط کمی مشکل باشد؟" با همان روی خوش همیشگی اش گفت: "خیلی طول نمیکشد، یک ماهه کار تمام میشود. شاید قسمت های ترا زودتر هم بگیریم." پیشنهاد قابل قبولی بود. پرسیدم: "چه فیلمی هست؟ داستانش چیست؟" تقوایی رو به ساعدی کرد و گفت: "یکی از داستان‌های ساعدی است. آرامش در حضور دیگران."

غلامحسین ساعدی، روانپزشک، (۲۴ دی ۱۳۱۴ در تبریز– ۲ آذر ۱۳۶۴در پاریس)، نویسنده داستان های کوتاه و نمایشنامه. او با نام مستعارِ گوهر مراد نیز مینوشت.

روی جلد کتاب نایاب واهمه های بی نام و نشان از ساعدی

واهمه‌های بی‌نام‌ونشان، ششمین مجموعه داستان غلامحسین ساعدی است که اول بار در سال ۱۳۴۶ توسط انتشارات نیل منتشر شد. این مجموعه شامل شش داستان کوتاه به نام‌های دو برادر، سعادت‌نامه، گدا، خاکسترنشین‌ها، تب، و آرامش در حضور دیگران است. فیلم آرامش در حضور دیگران به کارگردانی ناصر تقوایی، اقتباسی است از داستان آخر این مجموعه. 

من مجموعه داستان‌های "واهمه‌های بی نام و نشان" را خوانده بودم، از داستان آرامش در حضور دیگران هم خوشم آمده بود. گفتم: "باشه، قبوله." دوستانی که اطراف ما بودند کف زدند و هورا کشیدند. سپانلو که پشت بار نشسته بود، از جایش بلند شد و نزد جمع ما آمد. گفتگوی تقوایی و مرا شنیده بود، چون گفت: "نه، اجازه نمیدم پرتو در فیلم بازی کند." هریک با شوخی و لودگی، متلکی به سپانلو گفتند. او تکرار کرد: "شوخی نمیکنم، پرتو نمی‌تواند بازی کند." با خنده پرسیدم: "چرا نمی‌توانم؟" جدی گفت: "چون من صلاح نمیدانم." پیش از این که صحبت‌ها جدی و خصمانه شود، تقوایی به سپانلو گفت: "خب، ناراحت نباش، تو هم بیا نقش مقابل پرتو را بازی کن که حسادت نکنی." سپانلو بدون خجالت گفت: " این شد حرف حسابی. قبول."

تقوایی از چند بازیگر حرفه‌ای چون اکبر مشکین، ثریا قاسمی، مسعود اسدالهی و مهری مهرنیا و خانمی به نام مستعار لیلا بهاران دعوت به بازی کرد. قرار شد من و زنده یادان منوچهر آتشی، محمدعلی سپانلو و علی نراقی، مجانی در فیلم او بازی کنیم. محل فیلمبرداری خانۀ قدیمیِ زنده یاد سیروس طاهباز بود که با همسرش پوران و پسر نوزادشان در آن زندگی می‌کردند. آرامش... با پول بسیار اندکی که اعضاء "سینما هفت" تهیه کرده بودند، و همکاری رایگان دوستان و یاران تقوایی، در سال ۱۳۴۷ کلید خورد.

داستان فيلم آرامش در حضور دیگران

سرهنگ بازنشستۀ ارتش شاهنشاهی ایران (اکبر مشکین) با منیژه (ثریا قاسمی) زن جوان خاموشی که معلمی شهرستانی و همسن دختران اوست ازدواج کرده است. برای فرار از شلوغیِ شهر و رهايی از کابوس‌ها و دغدغه‌های روحی‌اش، دو دختر جوانش؛ ملیحه (پرتو نوری‌علا) و مه‌‌لقا (لیلا بهاران) که هردو پرستار بیمارستان‌اند را در همان خانه قدیمی در تهران، ترک گفته، خودش به همراه همسرش، زندگی در شهرکی/روستایی آرام و دور از تهران را انتخاب میکند. پس از چندی سرهنگ تصميم می‌گيرد بدون اطلاع قبلی، با همسرش به ديدن دو دختر جوانش به تهران بيآيد. ديدن دختران و نوع زندگی و رفتار آزاد آنان، (ملیحه با دکتر سپانلوست و مه لقا با دکتر علی نراقی) همچنين وضع غيرعادیِ خانه، حضور خدمتکار (مهری مهرنیا) عجیب و مرموز، از همان آغاز، برای ديدن فیلم و کشف فرجام نامعلوم آن، کِششی را در تماشاگر بوجود می‌آورد. 

دکتر غلامحسین ساعدی، ناصر تقوایی و منصور یزدی فیلمبردار، در سر صحنه فیلمبرداری 

در صحنۀ شب مهمانی، قرار بود سپانلو، ملیحه (من) را که وضعیت پدر ناراحت بود برای گردش بهتر شدن حالش از خانه بیرون ببرد. مطابق فیلمنامه، نزدیک در، یکی از دختران مهمانی، که مست بود، به سپانلو بند میکند و میخواهد با ما به گردش بیآید. بیرون از خانه، اتومبیل سپانلو پارک شده است. دختر مرا کنار میزند و خود در صندلی جلوِ ماشین، کنار سپانلو می‌نشیند و من هم اجباراً در صندلی عقب می‌نشینم. قرار بود سپانلو نگاه هوسبازانه‌ای به دختر بیندازد، در آینه به من نگاه کند، سپس اتومبیل را روشن کرده و راه بیفتیم. تقوایی به سپانلو گفت تا سر کوچه رانندگی کن و بایست. فیلمبرداری همانجا قطع می‌شود. 

ماشین راه افتاد و تا سر کوچه رفت و ایستاد. تقوایی از این شات راضی نبود. خواست این صحنه را تکرار کنیم. باید با ماشین عقب عقب می‌آمدیم و دوباره از مقابل در خانه، از نو راه میفتادیم. فیلمبرداری تکرار شد. نمی‌دانم چرا باز هم تقوایی راضی نبود. خواست فیلمبرداری از این صحنه تکرار شود. خواست تا برگردیم. فیلمبرداری تکرار شد. سر کوچه ماشین ایستاد و تقوایی باز هم ناراضی بود، خواست دوباره این صحنه را بگیرد. این بار خانم بازیگر به شوخی به سپانلو گفت: "برنگرد، بزن بریم، جاده شمرون." من که از دلشوره سندباد داشتم خفه میشدم، دخالت کردم که "سپانلو برگرد، بگذار این صحنه را تمام کنیم، من باید بروم خانه." اما سپانلو مثل دیوانه‌ها ماشین را به سمت جاده شمیران راند. این رفتار غیرحرفه‌ای سپانلو باعث شد، آن شب فیلمبرداری این صحنه تمام نشود. وای چه صبری داشت تقوایی و چه صبری داشتم من.  گویی برای هر دویمان چاره‌ای نبود. کلن اوضاع فیلمبرداری و شرایط خانه بقدری بهم ریخته و نامنظم بود که پوران همسر طاهباز، نوزادش را برداشت و از آن خانه فرار کرد. 

گرچه من هم بازیگر حرفه‌ای نبودم، اما حس مسئولیت مرا وادار میکرد کاری که قبول کرده بودم را درست انجام دهم. در یک صحنه که تنها از من فیلمبرداری میشد، تقوایی گفت: "پرتو ما فقط مقدار کمی فیلم داریم، طوری بازی کن که احتیاج به تکرار نباشد." آن صحنه را بازی کردم و یک آفرین از تقوایی گرفتم.

ثریا قاسمی و پرتو نوری علا

برای تکرار صحنه بیرونی، در ماشین که چند شب بعد در مکانی که به "تپه سیخی" معروف بود، فیلمبرداری شد، طفلک پروانه با من آمد تا سندباد را نگه دارد و من بتوانم راحت بازی کنم. در تاریکی شب و در دل بیابان‌های اطراف که گاه مردم برای رابطه جنسی یا خوشگذرانی به آن جا می‌آمدند، در صحنه‌ای داخل ماشین و در مقابل چشمان ملیحه (من)، سپانلو با موهای زن بازی میکند، دست به سر و گردنش میکشد و لب‌های او را می‌بوسد. من به سپانلو و تقوایی گفتم: "نمایش چنین صحنه‌ای به نفع زندگی واقعیِ سپانلو نیست. دوربین را ببندید و هر قدر سپانلو میخواهد این خانم را ببوسد، اما این صحنه را نگیر." در جامعه ما هنوز کاراکتر فیلمی را با زندگی واقعی اش همسان میکنند." تقوایی موافقت کرد. اما سپانلو اصرار داشت این صحنه را بازی کند.  

پرتو نوری علا در صحنه بیرونی و در ماشین

گرچه در این صحنه، از قسمت بوسه، فیلمبرداری نشد، اما نشان دادن سپانلو در این فیلم به عنوان مردی زنباره و هوسباز، و همچنین منوچهر آتشی به عنوان شاعری خجول و شهرستانی، هر یک به دلیلی جداگانه، بازتاب خوبی در میان بینندگان این فیلم نداشت.  بوشهری‌ها که آتشی را می‌پرستیدند، فیلم را ندیده، از بازی کردن آتشی در سینما بسیار خشمگین بودند و او را به باد انتقاد و سخره گرفتند، و بازی سپانلوی شاعر را در نقش مردی زنباره و بی پرنسیب نپسندیدند.

متأسفانه در مصاحبه‌ای که از تقوایی می‌پرسند چرا در این فیلم، آتشی و سپانلو، با نام‌های واقعی خودشان نقش بازی میکنند، تقوایی گفته بود؛ نقل به مضمون: چون این نقش‌ها کاراکتر واقعیِ خودشان بود. چنین جوابی، آتش خشم سپانلو را شعله‌ور کرد تا جایی که مقالۀ بسیار تند و تیزی علیه تقوایی نوشت و منتشر کرد.  

محمدعلی سپانلو در صحنه ای از فیلم آرامش در حضور دیگران

پول اندکی که گروه هفت روی هم گذاشته بودند ته کشید، سرانجام تلویزیون ملی ایران که چندین کار مستند تقوایی را دیده بود، حاضر شد بقیه مخارج را عهده دار شود. و فیلم به پایان رسید. این فیلم موفق شد تا یک بار در شهریور سال ۱۳۴۹ در جشن هنر شيراز، نمایش داده شود که با استقبال خوبی برخوردار شد، اما نمایش آن در سینماها، توسط ساواک توقیف شد، چون آن را خنجری به قلب تباهی های جامعه و مسخره کردن ارتش شاهنشاهی تلقی کرده بودند. آنها می گفتند دختران سرهنگ (حتی بازنشسته) ارتش شاهنشاهی نباید آزاد و بی بند و بار باشند. این فیلم به مدت ۴ سال در توقيف ماند. سرانجام یک نسخه آن به فستیوال فیلم ونیز سال 1972 فرستاده شد و به عنوان فيلم برگزيدۀ آن سال انتخاب شد. پس از آن ساواک با حذف صحنه‌هایی، اجازه نمایش در ایران داد. این فیلم به مدت دو هفته، فقط در سينما کاپری به نمايش درآمد. اما ادامه نمايش آن نيز بار ديگر با مخالفت دولت مواجه شد و به دلایل مختلف، بویژه زندگیِ خاص سرهنگ و آزادی دخترانش، بار ديگر به محاق توقيف افتاد. در دوران نمایش دو هفته ای این فیلم عده ای از پرستاران بیمارستان و دکترها به تصویری که از آنان در این فیلم نمایش داده شده بود اعتراض کردند. بعد از دو هفته، ساواک از نمایش فیلم برای همیشه جلوگیری کرد. 

تقوايی در این اولین اثر بلند سینمایی خود با حداقل امکانات موفق شد تا نابسامانی‌ يک جامعه نيمه سنتی‌- نيمه مدرن را در نحوه برخورد افراد آن جامعه با يکدیگر به نمايش بگذارد. او اين جامعه و آدم‌هايش را نقد و ارزش گذاری نمی‌کند، فقط آن را که نمادی از خود ما هستند به ما نشان ميدهد و قضاوت را به عهدۀ تماشاگران می‌گذارد. در طول فيلم می‌بينيم که دختران سرهنگ گرچه از زندگی‌ آزاد، به دور از قيد و بندهای جامعه سنتی برخوردارند اما از آن جا که اين آزادی، عمق و ريشه‌ای ندارد، تنها موجب تضاد‌ و نابسامانی در زندگی آنان و ساير شخصيت‌های فيلم می‌شود. به بيانی ديگر آن چه در اين خانواده می‌گذرد، در بعدی وسيع‌تر ترسيم کننده جامعه‌ای است که ميان سنت ريشه‌ دار و مدرنيسم تقليدی، سر درگم، دست و پا ميزند.

همان نمایش کوتاه مدت، توجه بسیاری از منتقدین و دوستاران سینمای مدرن ایران را جلب کرد. جمال امید منتقد برجسته سینما، در کتاب تاريخ سينمای ايران ۱۳۷۹- ۱۳۵۷، انتشارات روزبه، تهران، ۱۳۷۳، در باره این فیلم می‌نويسد: "آرامش در حضور دیگران نشانه جستجويی شجاعانه برای گشودن افقی گسترده و انديشمندانه در زمينه سينمای اين کشور است. تفاوت اين فيلم با ديگر محصولات جديد سينمای خوب ايران، در انتخاب فضای پوشيده و تاريکی است که جنون پنهانی و آرام آدم‌های طبقه متوسط و مرگ خاموش آدم‌های پوسيده اين جامعه را فاش می‌کند. زوال آرزوهايی که روزگاری هر انسان معنای زندگی خود و زيستن ديگران را در آن می‌يافت. سقوط ارواح نيمه هوشياری که می‌توانستند دست بلند مردم افتاده و دهان پر فرياد مردم خاموش باشند، و حالا همه گرفتار بيماری درمان ناپذير تنهايی و کسالت و بودن پوچ و بی‌التفات خود هستند."  وی در ادامه بررسی‌ی مفصل فيلم می‌نويسد: "آرامش در حضور ديگران يک کار فوق‌العاده است، و چرا نگويم شاهکار؟ تقوايی می‌خواهد زندگی آلوده و بی‌روح و کرخت قشری خاص از جامعه ما را ترسيم کند و نشتری بزند به زخم‌های چرکين آن. در سطح سينمای ملی و در بيان چنين مضمون بکر و گستاخانه‌ای تقوايی اول است و بهترين، و در سطح سينمای بين‌المللی هم برای اثر تقوايی می‌توان ويژگی‌ها و نمودهای درخشانی برشمرد." جمال امید در اواخر نقد خود اين سئوال را مطرح می‌کند: "چرا چهار سال در نمايش اين فيلم تأخير افتاد. چرا؟ .... مسئوليت چهار سال عقب ماندگی‌ی سينمای ايران با کيست؟"

خبر تهیه این فیلم و شرکت سه شاعر (آتشی، سپانلو و من) و یک نویسنده، (علی نراقی) در آن، تعجب و توجه همه را جلب کرده بود. مجله فردوسی اولین نشریه ای بود که خبر را پخش کرد. مقاله ای تحت عنوان دو شاعر و یک شاعره در یک فیلم.

منوچهر آتشی، محمدعلی سپانلو، پرتو نوری علا

برای تبلیغ فیلم، تلویزیون ملی ایران، هرشب آگهی کوتاهی پخش میکرد. من آن موقع سال سوم دانشگاه بودم. استادانم در دانشگاه نیز خبر شده بودند. به خاطرم هست که دکتر یحی مهدوی، روزی سر کلاس در باره این فیلم صحبت کرد و در بارۀ من گفت: "یک اَکترس، باید فلسفه خوانده باشد." هرگز نفهمیدم چرا؟

پرتو نوری علا، منوچهر آتشی در صحنه ای از فیلم

گرچه از بازی کردن در این فیلم خوشحال بودم، اما به علت طولانی شدن فیلمبرداری، از قول یک ماه، به سه ماه، فشار زیادی بر خودم و سندبادم و تحصیلم گذاشت. حس میکردم سندباد از دوری من بسیار بی تاب است، یک سیمستر از دانشگاه را هم از دست دادم و بخاطر بی مسئولیت بودن سپانلو برای بازی در این فیلم، دچار گلو دردهای زیادی میشدم. متأسفانه برخی از بازیکنان، ساختن فیلم را با پهن کردن بساط عیش و نوش، عوضی گرفته بودند. بی نظمیِ برخی از بازیگران بویژه اکبر مشکین و محمدعلی سپانلو، کار فیلمبرداری را به تکرار و درازا کشانده بود. صحنه هایی که قرار بود با سپانلو بازی کنم برایم عذاب الیم بود. اغلب مست بود، دیر سر صحنه حاضر میشد و مهمتر از همه دیالوگ ها یادش میرفت. 

پرتو نوری علا، محمدعلی سپانلو

صحنه ای که میشد تا 8 و 9 شب تمام شود تا نزدیکی های صبح طول میکشید. یکبار مجبور شدم سندباد را سر صحنه ببرم. به من چسبیده بود، نمیگذاشت بازی کنم، سرانجام فیلمبردار، آقای منصور یزدی سندباد را کول کرد و مشغول سرگرم کردن او شد و تقوایی خودش آن تکه را فیلمبرداری کرد.  

بعد از انقلاب مردمیِ سال 1357 که با خدعه و فریب ملا خور شد، این فیلم با پخش آزاد در یوتیوب و سایتهای مختلف، تماشاگران بسیاری را به خود جلب کرد و بارها در باره آن نقد و نظر و تحلیل و بررسی نوشته شد. اما برخی نقدهایی که بعد از انقلاب در باره این فیلم نوشتند به نقش منیژه، همسر جوان سرهنگ، و سادگی و پاکی او در برابر دختران سرهنگ بسیار بها دادند. منیژه از نگاه نقد پدرسالار که زن را فقط در تصویری از سازگاری و دَم نزدن از شرایط می‌بیند، نماد پاکی گشت و دختران سرهنگ که به اصطلاح در پی آزادی بودند، خراب و ناپاک جلوه داده شدند. من مطلقاً فکر نمی‌کنم تقوايی با نمايش رفتار منيژه، قصد آفرينش زن "خوب فرمانبرِ پارسا" داشته است. هم سن و سال بودن منیژه با دختران سرهنگ، اما اجبارش در ازدواج با مردی که حکم پدرش را داشت، نشانگر ساير روابط تحريف شده و نمایش نوعی عدم توازن در فرهنگ یک جامعه نابسامان و روابط نابهنجار افراد آن جامعه بود.

از دیدگاه نقد فمینیستی و نقد مدرن، زن جوانی که برای شوهر پیرش نقش مادر یا پرستار را بازی می‌کند، فداکاری نمی‌کند، بلکه دست به رفتاری میزند که نشان از نوعی انقیاد و ابتلا به بيماری فرهنگی و روحی دارد. هنوز که اين فيلم را می‌بينم در آن غرق می‌شوم، نه بخاطر اين که فيلم شبيه زندگی واقعی است، نه اصلاً خودِ زندگی است. چنین ویژگیِ در اثر هنری مهم است و آن را ماندگار می‌کند.

 بعد از این فیلم، دو تن از کارگردانان به نام کشور، برای بازی در فیلمهایشان  به من پیشنهاد بازیگری دادند. اما این بار چون سپانلو در آن فیلم‌ها نقشی نداشت، از بازیگری من هم جلوگیری کرد. اما من دیگر به امر و نهی او اهمیت نمیدادم. خودم با تجربه ای که داشتم، مایل نبودم نگهداری از سندبادم را به کسی بسپارم و خواستم بر به پایان بردن تحصیلاتم تمرکز کنم.

گرچه از شرایط زندگی زناشوئیم راضی نبودم اما با بازگشت به دانشگاه، گفتن شعر و نوشتن گاهی مقاله، برای خودم بطور مستقل زندگی ای ساخته بودم. البته اصل و اساس زندگیم بزرگ کردن سندباد در فضائی آرام، بدون دعوا و مرافعه بود. متأسفانه هرچه سعی می‌کردم چشم بر رفتارهای بد سپانلو ببندم تا برخوردی پیش نیآید، اما دعواهای بی پایان پدر و مادرم به راستی مرا از پا درآورده بود. غوغای آنها هم بشدت روی سندباد اثر گذاشته بود. سرانجام خواهرم پروانه که شاهد بخشی از این شرایط بود به صدا درآمد. روزی سپانلو را مقابل خود نشاند و گفت: "پرتو اهل دعوا کردن نیست، اما دارد از بین میرود و سکوت میکند، از پرتو گذشته، حالا که او بخاطر سندباد با شما مجادله نکرده سعی میکند محیط خانه را آرام نگه دارد، چرا این بچه باید شاهد دعوای پدر و مادرمان باشد. چرا دنبال جائی نمی‌گردید و از این جا نمی‌روید؟ وضع مالی تان هم بد نیست، برو آپارتمانی پیدا کن، دست زن و بچه ات را بگیر و از این جا بروید."‌

پروانه سپانلو را وادار کرده بود که در جستجوی آپارتمانی باشد، گاه خودش هم با او میرفت تا سپانلو پشت گوش نیندازد. یکی از روزها که من و سپانلو حوالی خانه پدر و مادرم، دنبال آپارتمانی بودیم، در جمال زاده شمالی، کوچه سرو، ساختمان سه طبقه ای دیدیم که طبقه سومش آماده اجاره دادن بود. صاحبخانۀ این ساختمان سه طبقه، بانوی مسن یهودی ای به نام خانم سعدی بود که آپارتمان را خیلی شیک و تمیز نگه داشته بود. از همان ابتدای دیدن خانه گفت اجارۀ این آپارتمان 900 تومان است. 

گرچه ما از نور و بزرگی و تمیزی آپارتمان خیلی خوشمان آمده بود اما ناچار، سپانلو عذرخواهی کرد و گفت: "متأسفانه این مبلغ از بودجه ما بیشتر است." در حال بیرون آمدن از آپارتمان بودیم که خانم سعدی جلو ما را گرفت و گفت: "نه، بمانید. شما زن و شوهر، آنقدر خوش چهره و مطبوع هستید که دلم میخواهد این جا را به شما اجاره دهم. مبلغ اجاره را کم میکنم، دیگر بهانه نیآورید. کرایه واقعی 900 تومان در ماه است اما شما 700 تومان بدهید." پیشنهاد خانم سعدی حیرت‌آور بود، من و سپانلو نگاهی بهم انداختیم و قبول کردیم. پس از چند روز در آبان سال 1348 به خانه جدید نقل مکان کردیم. بعد من با خانم سعدی و دختران ایشان بسیار دوست شدم. سومین سال تولد سندباد در بهمن آن سال در این آپارتمان برگزار شد.

سندباد در 3 سالگی بهمن 1348

سندباد در روز اول کودکستان سپیدار در جمالزاده شمالی سال 1348

فیلم سینمایی "آرامش در حضور دیگران" بعد از 55 سال، بار دیگر در تاریخ 26 اکتبر 2023، ساعت 3:30 بعد از ظهر در موزه هنرهای معاصر نیویورک به نمایش در آمد.
MoMA, Floor T2/T1, Theater 1
https://www.moma.org/calendar/events/9091



۱۰ نظر:

دخی کتیراچی گفت...

رتو جون اتفاقا من فیلمت را در سینما دیدم. و بعدها دوباره در خونه نگاهش کردم.
اما نمیدونستم این همه اتفاقات جور واجور پشت این فیلم بوده.

Lucy Hunt گفت...


Partow you are soooo awsome and gifted with talent ✨️ 👏
signed.lucy in.the.sky

Ali Yazdanijoo گفت...

خسته نباشید خانوم علا عزیزم
یه زمانی یادمه موزه سینما باغ فردوس پرده ی نمایش اصلی این فیلم رو تو موزه گذاشته بود و من با شوق و ذوق به دوستای هنرستانم میگفتم پدر و مادر خواننده ی مورد علاقم بازیگرای این فیلم هستن
نوشته هاتونو که میخونم البته زندگی که داشتید شناختم به آقای سپانلو بیشتر شد
قسمت ضبط فیلم و تکرار صحنه با ماشین تا کوچه و رفتن به جاده…….

Shiva Shakoori گفت...

چقدر چهرتون کلاسیکه! شبیه ماریا کالاس هستید.

Tayebeh Katoozi گفت...

پرتوی عزیز و نازنین ، درود بر شما ، قسمت ششم این بیوگرافی بسیار جالب و درخشان را خواندیم ، آفرین برای نثر زیبا ، پاک ، پخته ، و راستگویت ، می دانی نویسندگی هنر بسیار والایی است و شانس و اقبال می خواهد که کسی این هنر را داشته و به درستی آموخته باشد ، اما خاطره نویسی چیزی بالاتر است ، باید با حقیقت روبرو شد ، حقیقت را با مهارت و به زبان شیرینی که به دل خواننده بنشیند نوشت ،چون سندی است که در تاریخ خواهد ماند ، صد آفرین بر شما

Partow, Literature, Art and Culture گفت...

دوستان عزیزم، از ابراز نظرات شما سپاسگزارم. خوشحالم که این وجیزه مورد توجه تان هست.

محبوبۀ موسوی گفت...

چهره‌تان بسیار سینمایی است، کاش فیلم‌های پیشنهادی دیگر را هم می‌توانستید بازی کنید.

سیما خاشع گفت...

پرتو جان وقتی شنیدم قرار است خاطراتت را بنویسی بی صبرانه منتظرش بودم، متاسفانه چند هفته اخیر به دلیل فوت مادرم موفق نشدم به فیس بوک سری بزنم تا دیشب ، نثر ساده و روان ‌پخته وصمیمی تو چنان من رادرگیر خواندن کرد که زمان از دستم رفت و تمام شش قسمت را یکجا خواندم، منتظر ادامه آن هستم. 🙏🌺

هلن افشان گفت...


پرتوی عزیزم چقدر خوشحالم که بالاخره خاطراتت را نوشتی و خوشحال‌تر اینکه در این سالها ی اخیر که مرتب دم از نوشتن خاطرات میزدم و از ناتوانی خود غر میزدم، تو را که نویسنده توانایی هستی تشویق میکردم خاطراتت را بنویسی. خسته نباشی عزیزم. موفق و پایدار باشی🙏❤️

Partow, Literature, Art and Culture گفت...

ممنونم عزیزانم؛ سیما، هلن، محبوبه. ممنونم از تشویق‌های شما