This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

چهارشنبه، اسفند ۲۳، ۱۴۰۲

خاطرات من: بخش هفتم، زمینه‌های شکل‌گیریِ دورۀ اول کانون نویسندگان ایران، زندانی شدن محمدعلی سپانلو

تصویر برخی از نویسندگان و شاعران دوره اول و دوم کانون نویسندگان ایران

ضرورت تشکیل کانونی برای نویسندگان و شاعران ایران از حدود دهه 40 خورشیدی میان نویسندگان، شاعران، مترجمین و هنرمندان، کم و بیش مطرح بود. زمینه‌های شکل‌گیریِ کانون به سال 1345، برمیگردد. تا آن زمان، ناشرین کتاب را چاپ و منتشر میکردند. ممکن بود بعد از انتشارِ، به این بهانه که کل کتاب یا برخی قسمت‌های آن  با سیاست‌های وقت، منافات دارد، کتاب را جمع می‌کردند و نه تنها نویسنده که ناشر نیز با مشکلاتی روبه رو میشد.  

در آبان سال 1345 دولت رسماً اعلام کرد ناشرین، قبل از انتشار هر نوع کتاب، ابتدا باید اجازه و شمارۀ ثبت نشر بگیرند. یعنی ناشر طبق معمول کتاب را چاپ کرده، 5 نسخه از آن را برای کسب شمارۀ ثبت، به ادارۀ ممیزی کتاب در ساواک بفرستد. در صورتی که به کتاب شمارۀ ثبت داده شد، آن گاه ناشر می‌تواند کتاب را پخش کند. با اعلام چنین تصمیمی، نه تنها کتاب‌های بسیاری به محاق توقیف می‌افتاد که ناشرین نیز نه تنها از انتشار کتاب، سود نمی‌بردند، که متضرر هم می‌شدند. چون در صورت نگرفتن شمارۀ ثبت، ناشر چاره‌ای جز جمع و انبار کردن کتاب‌های چاپ شده نداشت. به همین دلیل تصمیم فوق با اعتراض بسیاری از ناشرین روبه رو شد.  متأسفانه نه دولت و نه ساواک به اعتراض ناشرین در بابِ ممیزی کتاب، وقعی نگذاشتند.


در اردیبهشت سال 1346، دولت، برگزاری کنفرانسی به ریاست خانم فرح پهلوی، دستیاران فرهنگی ایشان مانند پلهبد وزیر فرهنگ و هنر، و نویسندگانی چون شجاع‌الدین شفا، و با حضور عده‌ای از شاعران و نویسندگان طرفدار رژیم را اعلام کرد. چندی بعد جلسۀ معارفۀ فرهنگی و ادبی در حضور خانم فرح پهلوی، با شرکت بیش از صد نفر از ادبیان و نویسندگان عمدتاً سنت گرا از سراسر کشور در کاخ مرمر، تشکیل شد. در این جلسه خانم پهلوی خطوط کلی سیاست فرهنگی حکومت در بارۀ اهل قلم را چنین بیان کرد: "به عقیدۀ من باید کنگره‌ای از عموم نویسندگان و شعرای کشور تشکیل گردد تا طبق برنامۀ جامعی هر یک از جنبه‌های مختلف کار را در کمیسیون خاصی مورد مطالعه قرار دهد و بعداً بر اساس نتایج حاصله از این مطالعات، مجمع سخنوران ایران به‌بهترین صورتی که بتواند جوابگوی احتیاجات جامعۀ ادب کنونی مملکت باشد، به وجود آید." (روزنامۀ کیهان، 28 اردیبهشت 1346).  برنامه‌ریزی و تدارک برای برگزاری «کنگرۀ نویسندگان و شعرا و مترجمین» از همان اواخر اردیبهشت 1346 آغاز شد و تا پایان مهر همان سال به درازا کشید. 

روز 30 مهر 1346 شجاع الدین شفا اعلام کرد که کنگره روز 9 آذر افتتاح خواهد شد و به مدت یک هفته ادامه خواهد داشت. (روزنامه اطلاعات، 30 مهر 1346). هیچ نویسنده، شاعر، مترجم و هنرمند مستقل و غیروابسته به دربار، از این کنگره استقبال نکرد، لذا کنگره در موعد مقرر برگزار نشد و دکتر شفا اعلام کرد برگزاری کنگره به تأخیر افتاده و در نیمه دوم اسفند به سرپرستی خانم پهلوی گشایش خواهد یافت. شفا در یک مصاحبۀ مطبوعاتی از نویسندگان و شاعران نوگرا خواهش کرده بود تا آثار و شرح حال خود را به دبیرخانۀ کنگره یا به وزارت دربار شاهنشاهی بفرستند. (کیهان، 11 دی 1346). شایع بود هم وزارت دربار و هم وزارت فرهنگ و هنر برای عده‌ای از شاعران نوگرا حتی کارت دعوت فرستاده بود.

تشکیل یک کنفرانس دولتی و فرمایشی، به مذاق بسیاری از نویسندگان و شاعران و هنرمندان مستقل که وابستگی به دستگاه یا حکومت نداشتند خوش نیآمد. جلال آل‌احمد، پیشنهاد کرد در رد این دعوت، نامۀ سرگشاده‌ای با امضاء نویسندگان و شاعران و هنرمندان تهیه شود. یکی از نخستین جلسات، به پیشنهاد آل احمد در منزل ما در امیرآباد شمالی، برگزار شد. آن روز خانم سیمین دانشور را همراه آل‌احمد برای نخستین بار دیدم. خانم دانشور بسیار مهربان و خوش‌رو در اتاق پذیرایی چرخی زد و به آل‌احمد گفت: "جلال مواظب سیگارت باش! خانۀ تازه عروس آمده‌ایم." 

جلال آل احمد و سیمین دانشور

در روز یکم اردیبهشت سال ۱۳۴۷ در نشست پرشماری در خانۀ جلال آل‌احمد و سیمین دانشور، به‌آذین متنی را که دربارهٔ شکل‌گیری کانون نوشته بود، خواند. این نوشته، پس از بررسی، با اصلاحاتی زیر عنوان "در بارۀ یک ضرورت"، به تصویب حاضران رسید. متن تهیه شده که مواضع نویسندگان مستقل را نشان میداد، جواب به دعوت خانم پهلوی هم بود. بخشی از متن چنین بود:

"[...] از نظر ما شرط مقدمانی چنین اجتماعی، وجود آزادی‌های واقعی نشر، ترویج و بیان افکار است. در حالی که دستگاه حکومت با دخالت‌های مستقیم و غیرمستقیم خود درکار مطبوعات و نشر کتاب و دیگر زمینه‌های فعالیت‌های فکری و هنری، آن آزادی‌ها را عملاً از میان برده است،  لذا ما وجود چنین "کنگره"‌ای را با فقدان شروع مقدماتی آن مفید و ضروری نمی‌دانیم. از نظر ما آن شرط مقدماتی با رعایت کامل اصول قانون اساسی در آزادی بیان و مطبوعات و مفاد مربوط به اعلامیه جهانی حقوق بشر، فراهم خواهد شد. برای آن که چنین کنگره‌ای بتواند به‌صورت واقعی تشکیل شود و به وظایف خود عمل کند، پیش از آن بایستی اتحادیه‌ای آزاد و قانونی، که نماینده و مدافع حقوق اهل قلم و بیان کنندۀ آراء آنان باشد وجود داشته و این اتحادیه، تشکیل دهندۀ چنان کنگره و نظارت کنندۀ بر آن و دعوت کنندگانش باشد، نه دستگاه‌های رسمی حکومت. بنابراین اعلام می‌کنیم امضاء کنندگان این اعلامیه در هیچ اجتماعی که تعیین کنندۀ نظرات بالا نباشد، شرکت نخواهند کرد."  

از چپ: اسماعیل نوری علا، احمدرضا احمدی
از چپ: سیروس طاهباز، داریوش آشوری، محمدعلی سپانلو

نادر ابراهیمی



فریدون معزی مقدم

کسانی که در آن جلسه حضور داشتند، و اعلامیه را امضاء کردند 9 نفر بودند: جلال آل‌احمد، داریوش آشوری، نادر ابراهیمی، اسماعیل نوری‌علا، بهرام بیضایی، اسلام کاظمیه، محمدعلی سپانلو، فریدون معزی‌مقدم و هوشنگ وزیری. از آنجا که این اعلامیه رسماً مقابل حکومت ایستاده بود، حاضران در جلسه فکر کردند برای جلب نظر کسانی که مایلند اعلامیه را امضاء کنند اما خاطر جمع ندارند بهتر است از اعلامیه موجود، 9 نسخه کپی شود و هر 9 نفر افراد حاضر در جلسه، پای 9 نسخه را امضاء کنند.  حاضران در جلسه قرار گذاردند تا هر یک، از‌ نـویسندگان‌ و شـاعران آشـنای خود امضا بگیرد‌. اسماعیل نوری‌علا با کوشش فراوان موفق شد امضاء به‌آذین را نیز بگیرد. وجود امضای او در پای این اعلامیه باعث شد تا گروهی از نویسندگان و شاعران توده‌ای یا متمایل به حزب توده در امضاء کردن آن بیانیه ترغیب شوند.

در خلال جمع‌آوری امضاء‌ برای کانون نویسندگان، ساواک پی به این فعالیت بُرد و در اعلامیه‌ای از طرف دولت رسماً لغو برگزاری "کنگره نویسندگان و شاعران" که خانم فرح پهلوی پیشنهاد کرده بود را اعلام نمود و اجرای آن را به وقت دیگری موکول کرد. البته هرگز چنین کنگره‌ای برگزار نـشد. در خاطرات محمدعلی سپانلو در بارۀ کانون نویسندگان آمده است:  "ازهـمان هفته اول یعنی حتی پیش از ایـن‌که ثـلثی از امضاها‌ را‌ بگیریم‌، دستگاه دولت از قضیه مطلع‌ شده‌ بود‌. بنابراین پیشدستی کرد و رسما از خیر تشکیل کنگره نویسندگان گذشت. راستی را که نیمی از امضاکنندگان متن می‌دانستند که آن اعـلامیه‌ سـالبۀ به‌ انتفاع موضوع اسـت و دیـگر منتشر نخواهد شد...»

شرط عضویت در کانون داشتن دو کتاب منتشر شده، یا نشر آثار هنری دیگر بود. چون کتاب اول من هنوز منتشر نشده بود، من رسماً عضو کانون نبودم، اما از نخستین روزهای کانون همراه برادرم اسماعیل نوری علا یا شوهرم سپانلو در جلسات خصوصی یا عمومی کانون حضور داشتم.  زمانی که کتابم به چاپ رسید، متأسفانه اسیر سانسور دولتی شد و شماره ثبت نشر نگرفت.

اسامی ۴۹ نویسنده و شاعر و مترجم و هنرمندی که اعلامیه را امضاء کردند عبارت بودند از: سیمین دانشور، مریم جزایری، فریدۀ فرجام، غزالۀ علیزاده، داریوش آشوری، جلال آل احمد، هوشنگ ابتهاج، نادر ابراهیمی، احمدرضا احمدی، بهرام اردبیلی، احمد اشرف، محمود اعتمادزاده (به آذین)، بیژن الهی، عبدالله انوار، رضا براهنی، بهرام بیضایی، عباس پهلوان، فریدون تنکابنی، حشمت جزنی، علی اصغر حاج سیدجوادی، غفار حسینی، علی اصغر خبره زاده، منوچهر خسرو شاهی، اسماعیل خویی، اکبر رادی، نصرت رحمانی، یدالله رؤیایی، محمدرضا زمانی، محمد زهری، غلامحسین ساعدی، محمدعلی سپانلو، رضا سید حسینی، اسماعیل شاهرودی، منوچهر شیبانی، منوچهر صفا، سیروس طاهباز، اسلام کاظمیه، سیاوش کسرایی، علی اکبر کسمایی، جعفر کوش آبادی، محمود مشرف آزاد تهرانی، سیروس مشفقی، حمید مصدق، فریدون معزی مقدم، کیومرث منشی زاده، نادر نادرپور، اسماعیل نوری علا، هوشنگ وزیری. 

اعضا اصلی کانون: سیمین دانشور، (عملاً آرای جلال آل احمد، به دلیل خودداری وی از نامزدی برای هیأت دبیران، به او تعلق گرفته بود)، محمود اعتمادزاده (به آذین)، نادر نادرپور، سیاوش کسرایی، داریوش آشوری و اسماعیل خویی.

اعضای علی‌البدل: غلامحسین ساعدی و بهرام بیضایی، رئیس کانون: سیمین دانشور، سخنگو: نادر نادرپور، بازرسان مالی: نادر ابراهیمی و فریدون معزی مقدم، صندوق‌دار: فریدون تنکابنی، منشی کانون: اسماعیل نوری علا 

به این ترتیب، "کانون نویسندگان ایران" پس از تمهید مقدمات، سرانجام، در اردیبهشت سال ۱۳۴۷ خورشیدی به‌طور رسمی و علنی به عنوان نهادی فرهنگی - صنفی، دموکراتیک و غیرانتفاعی اعلام و فعالیتش را آغاز نمود.  

در همان سال، ساواک با ندادن شماره ثبت و مجوز قانونی برای کار کانون، نه تنها مخالفت خود را رسماً اعلام کرده بود که با دستگیری برخی از اعضاء کانون، ممنوع القلم کردن برخی دیگر و تهدید و ارعاب، شرایط را بر نویسندگان و شاعران و هنرمندان سخت‌تر کرده بود. حتی ساواک یکایک امضاء کنندگان آن اعلامیه را برای انجام سئوال و جواب به اداره ساواک احضار نمود. کسانی که احضار شده بودند، میگفتند پس از سین جیم شدن و این که هیچ اقدامی در مورد کانون انجام نخواهند داد آزاد شدند. در آن زمان به‌آذین، فریدون تنکابنی، ناصر رحمانی‌نژاد و زندانی دائمی داریوش فروهر، در زندان قزل قلعه بودند.

زندانی شدن سپانلو

نیمه‌های شبی برادرم زنگ زد و پرسید: "سپانلو خانه است؟" گفتم: "نه، مثل معمول، هنوز نیامده، حتماً جایی مشغول بحث و گفتگو و میگساری است." برادرم گفت: "اما من نگرانم، چون صبح به من زنگ زد و گفت ساواک او را برای سئوال و جواب احضار کرده است." سپس با دلشوره ای که کاملاً در صدایش محسوس بود گفت: "اگر امشب سپانلو خانه نیآید، حتماً او را نگه داشته‌اند." من که اطلاعی از رفتن سپانلو به ساواک نداشتم گفتم: "نگران نباش، خواهد آمد."

سپانلو آن شب و شب‌های بعد نیز پیدایش نشد. 11 روز دنبالش بودیم. به کلانتری‌ها و بیمارستان‌ها سر زدیم، خبری از او نبود. باز هم زحمت ما به دوش برادرم افتاده بود؛ پس از تماس گرفتن با این و آن و همچنین اداره ساواک، سرانجام معلوم شد که سپانلو 12 روز پیش، به ادارۀ ساواک، در خیابان شمیران، احضار شده بود تا فردی به نام "فردوس" با او صحبت کند. بعد فهمیدیم سپانلو در برابر سئوالات فردوس، به تندی جواب میدهد و از وضع موجود انتقاد میکند. فردوس که از جواب‌های  سپانلو خشمگین شده بود، به او می‌گوید: "شما تشریف داشته باشید."  

پس از آن که زندانی شدن سپانلو، محرز شد، تازه نگرانی‌های من دو برابر گردید. دچار دلشوره و اضطراب بودم. به در و همسایه و همین‌طور به سندباد گفته بودم سپانلو به سفر کاری رفته است. میدانستم از نظر مالی نمی‌توانم بیش از یک ماه دوام بیآورم، مسئلۀ اساسی‌ام کرایه خانه بود. مشکل این بود که برای زندانیان سیاسی، مدت زندانی بودن مشخص نبود. زیر پوست رنگین و آرام سیاست ایران، قلب‌هایی می‌تپید که خبر از حوادثی هولناک میداد. 

می‌ترسیدم اما می‌دانستم باید مقاوم باشم. مقابل سندباد، ظاهر خودم را حفظ میکردم، نمی گذاشتم از نگرانی ام بویی ببرد، روزها او را کودکستان می‌گذاشتم و خودم به دانشگاه می‌رفتم. شبی سیاووش کسرایی و خانمش به منزل ما آمدند. پیام و مریم هم بودند. کسرایی شوخی و جدی از احوالات زندانی‌ها حرف میزد. گریه‌ام گرفته بود. خانم کسرایی به همسرش اشاره کرد ساکت شود. کسرایی به من که تصادفاً بلوز مشکی بر تن داشتم گفت: "بقیه حرفهایم بماند تا تو بلوزت را عوض کنی و سیاه از تن دربیآوری." و بطور خیلی تلویحی و غیرمستقیم آن شب به من فهماندند که انتظار آزادی نزدیک سپانلو را نداشته باشم.

چند روز بعد، ساواک مرا برای پرسش چند سئوال احضار کرد. فقط خاطرم هست که به مادرم گفتم اگر من تا ظهر خانه نیامدم سندباد را از کودکستان بردارد. الان اصلن بخاطر ندارم که به کدام خیابان رفتم یا با چه کسی صحبت کردم. همین‌قدر خاطرم هست که از جمع اعضاء کانون در منزل ما سئوال کردند و من در پاسخ گفتم: "بله جمع شده بودند، اما من اطلاعی از کارشان نداشتم." فرد سئوال کننده گفت: "شما خودتان در آن جمع بودید." نتوانستم انکار کنم. چون او ادامه داد: "خودتان برایشان کاغذ و قلم آوردید." 

ذره ای بیش از آن چه نوشتم یادم نیست، فقط میدانم که از درگیری با ساواک وحشت کرده بودم، از این که می‌دانستند من در جمع بودم و برایشان کاغذ و قلم آوردم، به راستی جا خورده بودم. فکر میکردم آنها از کجا این جزئیات را میدانند. به افراد دور و برم شک کرده بودم. در بالاترین سمت چپ اتاق پذیرایی جسم کوچکی نصب شده بود که ما هرگز به آن توجه نکرده بودیم. از وقتی آن را دیدم گمان کردم ساواک از طریق این دستگاه  - هرچه هست - عکس یا صدای مرا ضبط کرده است. الان که فکر می‌کنم می بینم تمام خیالاتم پوچ و ناشی از جو و فضای بگیر و ببند ساواک بود. مثل این که آن شیئی آبپاش هنگام آتش سوزی بود، یا خیلی ساده، یکی از افراد آن روز، بدون منظور، گفته باشد بله پرتو هم بود و کاغذ و قلم آورد.

برخلاف امروز که مردم دستگیری عزیزان و زندانی سیاسی شدن آنان را عمومی میکنند، آن روزها زندانی شدن فرد را پنهان میکردند، چون اکثر مردم، تمایلی به معاشرت با خانواده‌های زندانی و درگیری با ساواک نداشتند. ممکن بود کارفرما، فرد زندانی را از کار بیکار کند. صاحبخانه‌ها میلی به اجاره دادن خانه به خانواده زندانی نداشتند. رعب و وحشت ساواک تا عمق زندگی‌ها رسوخ کرده بود. محرز شدن زندانی بودن سپانلو تمام عواقب ذکر شده را با خود داشت. آمد و شد به خانه ما قطع شده بود، ناصر شاهین پر در اداره گفته بود سپانلو بیمار شده، (گویا رؤسا میدانستند سپانلو دستگیر شده و به روی خود نمی‌آوردند)، و از همه بدتر آن که بردن نام سپانلو به هر شکلی ممنوع شده بود. حتی نام او را از لیست نام کسانی که به مناسبت فوت یکی از بستگان، تسلیت گفته و در روزنامه‌ها اعلام کرده بودند، درآوردند.

اما برخی از دوستان سعی میکردند بهانه‌هایی برای یادآوری نام سپانلو پیدا کنند. بطور نمونه زنده یاد خسرو گلسرخی با من قرار گذاشت برای مصاحبه در باره اشعارم به منزل ما بیآید. اما خواهش کرد اجازه دهم من را با نام پرتو سپانلو معرفی کند. میدانست که من همیشه خودم را با نام نوری علا معرفی کرده ام. او می‌خواست ضمن مصاحبه، یادآور نام سپانلو نیز باشد. در حالی که سندباد 3 ساله کنار دستم نشسته بود، این مصاحبه انجام شد. عکس بسیار زیبایی هم از آن روز انداختند که متأسفانه الان ندارم. بهرحال دو روز بعد در یکی از روزنامه های عصر (فکر میکنم آیندگان) مصاحبه با "پرتو سپانلو" و عکس من و سندباد منتشر شد. 

در حالی که جز برادرم هیچکس سراغ مرا نمی‌گرفت، یک روز که بعد از دانشگاه، سندباد را از کودکستان برداشتم و به خانه آمدیم، خانم سعدی صاحبخانه‌مان مرا در راه پله‌ها دید و گفت: "صبر کن! امروز که نبودی خانمی به دیدارت آمد. بسته ‌ای هم برایت آورد. بگذار بروم آن را بیآورم." 

روی بسته کارتی بود؛ وای خانم دانشور آمده بود و من نبودم. افسوس و دریغی فروخورده. کاش می‌دانستم می‌آید. روی کارت نوشته بود: "پرتو جان، آمدم، نبودی، امیدوارم حال تو و سندباد خوب باشد. میدانم که بُردباری، چرا که لیاقتش را داری. چراغی برای سندباد آورده‌ام..." چراغ کوچک دستی‌ای بود. شاید تمثیلی برای روزهای روشن آینده.

سیمین دانشور

می‌دانستم سر ماه، نخواهم توانست کرایه خانه را بدهم،  به خانم سعدی گفتم: "ما باید از این آپارتمان برویم. سپانلو به سفر رفته و تا مدتی برنمی‌گردد. من و سندباد هم مجبوریم به خانه پدر و مادرم برگردیم؛ اگر بخواهید این جا را برای اجاره به کسی نشان دهید، از نظر من اشکالی ندارد." او اصرار می‌کرد تا بازگشت سپانلو صبر کنم، بی خبر از این بود که سپانلو زندان است هیچکس نمیدانست کی برمیگردد.

جالب توجه بود که روزی آقای عباس پهلوان به من زنگ زد و گفت اگر میتوانی بیا دفتر مجله. با سندباد رفتم. ایشان به من چکی به مبلغ 150 تومان داد و گفت این دستمزد یکی دو مقاله از سپانلوست، حالا که خودش نیست به شما میدهم. از او تشکر کردم. میدانستم که راست نمیگوید، تنها برای کمک مالی به من چک را نوشته است. همان روز در دفتر مجلۀ فردوسی آقای رضا براهنی را دیدم. گرچه قبلاً آشنایی نداشتیم اما خیلی خودمانی و صمیمی به سمت من آمد، دستم را گرفت و مرا روی مبل نشاند. حرکاتش بنظرم هیچ درست نمیآمد. گرچه سندباد کنار دستم بود، مرتب از سر و شکلم تعریف کرد و خیلی واضح گفت، سپانلو بزودی آزاد نمی شود مگر این که به تلویزیون بیآید و عذرخواهی کند. حیف شماست که تنها و سرگردان بمانید. گذشته از حرف این نویسندۀ خودشیفته، از یکی دو نفر دیگر هم شنیده بودم که سپانلو و زندانیان سیاسی دیگر باید برای آزادی، باید در تلویزیون عذرخواهی کنند. 

بیش از سه هفته از دستگیری سپانلو گذشته بود و ما هنوز موفق به دیدارش نشده بودیم. سرانجام روزی به ما اجازه ملاقات دادند. مادر سپانلو و من، با فولکس واگن قراضه‌ای که داشتیم به زندان قزل قلعه در منطقه شش تهران (یوسف آباد کنونی) رفتیم. این قلعه در زمان قاجار، تا زمان رضاشاه جز انبار مهمات بود. در پهلوی دوم هم ابتدا به عنوان انبار از آن استفاده شد و بعد از کودتای 28 مرداد توسط تیمور بختیار برای زندانی کردن زندانیان سیاسی مورد استفاده قرار گرفت.

مادر سپانلو طبق معمول چادر مشکی به سر داشت، اما من آن روز بخاطر فضای زندان، لباس آستین بلند و روسری پوشیدم. بی حجاب، و احتمال برخورد با پلیس و مأموران زندان، احساس امنیت نمی‌کردم. ما را به اتاق افسر نگهبان بردند. افسر دستور داد سپانلو را بیآورند. آمد. کمی تکیده شده بود. صندلی میان من و مادرش را خالی کردیم. بین من و مادرش نشست. دستم را گرفت و فشار داد. حس کردم واقعاً دوستش دارم، همه بدی‌هایش را فراموش کرده بودم. دلم میخواست زودتر آزاد شود و نزد ما برگردد. او هم اندکی ابراز دلتنگی کرد اما گفت رفتار همه با او خوب بوده است. افسر نگهبان که سرش پائین بود و چیزی می‌نوشت، ناگهان سرش را بلند کرد، نگاهی به ما انداخت و به سپانلو گفت: "واقعاً جای تأسف دارد؛ آقای سپانلو شما با وجود چنین همسری که دارید، چرا باید این جا باشید؟" قطعاً سپانلو در آن شرایط، از شنیدن چنان حرفی ناراحت شده بود. کسی چیزی نگفت. همه سکوت کردیم، انگار چیزی نشنیدیم. حق داشتم با روسری بروم. 

نزدیک به یک ماه از زندانی شدن سپانلو گذشته بود که شنیدم ژان پل سارتر نامه سرگشاده‌ای به شاه نوشته است با این مضمون  شما که در کشور خود ادعای رعایت حقوق بشر، میکنید، اطلاع دارید هم‌اکنون 4 شاعر و نویسنده و فعال سیاسی، بلاتکلیف، در زندان‌های شما به سر ببرند. آیا وقتش نیست حسن نیت خود را به حقوق بشر نشان دهید. 

ژان پل سارتر، ژوئن ۱۹۰۵ – ۱۵ آوریل ۱۹۸۰، فیلسوف، نمایشنامه نویس، منتقد فرانسوی و از چهره های کلیدی فلسفۀ اگزیستانسیالیسم

من هرگز ندانستم فرستاده شدن چنین نامه‌ای به شاه واقعیت داشت یا فقط یک شایعه بود. آن چه بطور غیرقابل پیش بینی رخ داد آزادی سپانلو از زندان بود. با سندباد به منزل دائی‌ام حسن منوچهری و همسرش شکوه منوچهری و فرزندانشان فرنوش و داریوش رفته بودم که تلفن زنگ زد. دائی‌ام گوشی را برداشت، شنیدم سلام و احوالپرسی گرمی با فرد آن طرف تلفن کرد و به من اشاره کرد: "بیا! سپانلو آزاد شده است." از شنیدن این خبر غیرمنتظره شوکه شده بودم. نتوانستم حرف بزنم. دائی ام آدرس خانه اش را داد تا سپانلو بیآید آنجا. نیم ساعت بعد، سپانلو منزل دائی‌ام بود. او خودش هم نمیدانست دلیل آزاد کردنش چه بود.   

به این ترتیب محدود شدن فعالیت‌های کانون از سوی حکومت، دستگیری برخی از اعضاء، و نیز مشکلات درونی کانون و مرگ جلال‌آل احمد باعث شد فعالیت علنی این دوره کانون در سال ۱۳۴۹ متوقف شود و از آن پس گه گاه در منزل یکی از اعضاء، گردهمآیی‌هایی بصورت مهمانی، برپا میشد. 


پایان بخش هفتم

ادامه دارد

PARTOW, Literature, Art & Culture : خاطرات من: بخش ششم، بازی در فیلم سینماییِ آرامش در حضور دیگران (partowweb.blogspot.com)

PARTOW, Literature, Art & Culture : خاطرات من: بخش پنجم، زایمان، مرگ فروغ، شب های شعر خوشه، رمان سووشون (partowweb.blogspot.com)

PARTOW, Literature, Art & Culture : خاطرات من: بخش چهارم، ازدواج (partowweb.blogspot.com)

PARTOW, Literature, Art & Culture : خاطرات من: بخش سوم، نوجوانی و جوانی (partowweb.blogspot.com)

PARTOW, Literature, Art & Culture : خاطرات من: بخش دوم، کودکی و نوجوانی (partowweb.blogspot.com)

PARTOW, Literature, Art & Culture : خاطرات من: بخش اول، مقدمه، پدر، مادر، کودکی (partowweb.blogspot.com)

 

۲ نظر:

ناشناس گفت...

مثل هميشه بسيار جالب بود، عجيب است راجع به براهني چيزي شبيه انرا شنيده بودم.
كامبيز قائم مقام

Partow, Literature, Art and Culture گفت...

ممنونم کامبیز جان که این نوشته‌ها را می‌خوانی و تشویق هم میکنی. در مورد نکته‌ای که گفتی راستش هم مأخوذ به حیا می‌شوم از خیلی‌های دیگر هم نام ببرم، زنده‌اند، زندگیشان برهم خواهد خورد! جامعه مردمدار است دیگر. شاید Me too movement # کاری برای نسل جوان انجام دهد.