This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

چهارشنبه، اسفند ۰۲، ۱۴۰۲

خاطرات من: بخش سوم، نوجوانی و جوانی

در 12 سالگی در کلاس خانم میرفندرسکی، نخستین جایزۀ ادبی خود، یک جلد گلستان سعدی 
را  از مدیر دبیرستان خسرو خاور، خانم شامبیاتی دریافت کردم.   

12 ساله بودم که عمویم سرهنگ علی اکبر علا، رئیس شهربانی بابلسر که یکبار ازدواج کرده و جدا شده بود و فرزندی هم نداشت، نزد ما آمد و ماندگار شد. او با دیدن شرایط محل، و ملاحظۀ بزرگ شدن ما و بویژه رشد زودرس من، به مادرم و بخصوص پدرم قبولاند که باید از این مکان برویم.

عمویم به خلاف پدرم، فردی ساکت و اندکی عبوس بود، اما به محض این که لبی تر می‌کرد، چنان خوش‌خلق، مهربان، خنده‌رو و بخشنده میشد که نمیشد باور کرد او همان مرد صبح است. نسبت به ما خیلی مهربان و مراقب بود. چند بار که مرا در راه مدرسه دیده بود، به مادرم گفته بود صلاح نیست شما در این محل زندگی کنید. سرانجام به اصرار عمو و مادرم خانۀ جوادیه فروخته شد و ما با شراکت هم ساختمان سه طبقه‌ای در امیریه، کوچه دبیرعلایی، خریداری کردیم.

در خانه جدید من و پروانه، سیکل اول دبیرستان را در دبیرستان خسرو خاور، به مدیریت خانم شامبیاتی تمام کردیم. یکی از بهترین دوستانم که سالهای پس از ازدواج و بچه داشتن نیز با او مراوده داشتم، فریدۀ هرمزی بود. در روز اول، در کلاس، کنار او نشستم و دوستی‌مان آغاز شد. همان روز برای من تعریف کرد که دچار کوررنگی یا Color Blindness است. 

این اولین درس علمی برای من بود. فریده توضیح داد کوررنگی یک بیماری ارثی است که وابسته به کروموزم X است که در آن فرد توانایی تشخیص یک یا برخی رنگ‌ها بویژه قرمز و سبز از یکدیگر را ندارد. همچنین به انگلیسی کوررنگی را دالتونیسم میگفتند. بعدها دانستم کوررنگی در سال  ۱۷۹۴ توسط شیمی‌دان بریتانیایی جان دالتون که خود مبتلا به کوررنگی بود کشف شد و به افتخار آن نام کوررنگی، دالتونیسم خوانده شد. علت این که هنوز این خاطره به روشنی در ذهنم هست، نابغه بودن فریده است. او شاگرد اول کلاس و یک نخبۀ واقعی بود و تنها هدفش تحصیل در رشته طب بود. تمام مراحل دبیرستانی و سپس کنکور را با موفقیت بالایی گذراند، اما در دانشکدۀ پزشکی او را نپذرفتند به دلیل ابتلا به کوررنگی. استدلال این بود اگر بیماری دچار خونریزی باشد، او قادر نخواهد بود رنگ قرمز را تشخیص دهد.  شاگرد دیگر، سهیلا زرندی بود، دختری کوچک اندام و فوق العاده زرنگ و باهوش، رقیب فریده هرمزی. شنیده ام او پزشک حاذقی شده است. دوست دیگری هم داشتم به اسم فریده طلوعی، با چشمهای زمردی، لب های سرخ و به تمامی زیبا. در بزرگسالی، او با دکتر محسن قائمقام، از شخصیت های برجسته جبهه ملی و برادر کامبیز قائمقام، ازدواج کرد. پروانه نیز همسر کامبیز قائمقام شد. پروانه و فریده به فاصله چند سال به علت سرطان پستان، درگذشتند. یاد هردویشان گرامی باد. 

در سیکل اول دبیرستان، در فعالیت های هنری مدرسه مثل رقص یا تئاتر شرکت داشتم. همچنین ادبیاتم خوب بود و اولین جایزۀ ادبی خود را که یک جلد گستان سعدی بود، توسط دبیرمان خانم میرفندرسکی و از دست مدیر دبیرستان خانم شامبیاتی دریافت کردم.

در روز نهم آبان 1339، حوالی ظهر، وقتی از مدرسه برمی‌گشتم صدای هلهله و شادی از خیابان‌ها و کوچه‌های اطراف به گوش میرسید. به خیابان آمدم؛ مردم به یکدیگر تبریک میگفتند، شیرینی پخش میکردند، تاکسی و اتومبیل‌های شخصی بوق میزدند. از عابری علت این همه شادی را پرسیدم، فهمیدم رضا پهلوی اولین فرزند مشترک شاه و سومین همسر او، فرح دیبا، آن روز در بیمارستانی در جنوب شهر به دنیا آمده بود. شاه، صاحب پسری شده بود که می توانست ولیعهد او باشد. یادم است که من هم در شادی مردم شریک شدم.

تولد نخستین پسر خانواده پهلوی، رضا، در روز نهم آبان 1339

در کلاس نهم دبیرستان بودم که برادرم پیام، مرا با خود به یکی از جشن‌های دانشگاه تهران برد. در آن جا غفار حسینی و همسرش فرنگیس، مریم جزایری و دوستش گیتی، سپانلو، که در دانشکده حقوق درس می‌خواند، و چند تن دیگر از همکلاسی‌هایشان بودند. شنیده بودم که پیام به مریم و سپانلو به گیتی علاقمند هستند. اما آن شب سپانلو بیشتر دور و بَرِ من میگشت تا گیتی. شاید فهمیده بود که مادر گیتی مایل به ازدواج دخترش با سپانلو نیست. با پخش آهنگ آرامی، سپانلو به سمت من آمد و از من تقاضای رقص کرد. ضمن رقصیدن پرسید: "سال چندم دانشگاه هستی؟" گفتم: "من کلاس نهم دبیرستانم!" خیلی تعجب کرده بود. در پایان رقص از من خواست تا چند عکس دو نفره بگیریم. همان که بعد موجب سرزنش بسیار مادرم شد.

پس از اتمام دورۀ اول دبیرستان، باید یکی از سه رشتۀ ریاضی یا ادبی یا طبیعی را برای دورۀ دوم دبیرستان انتخاب میکردم. در آن سال‌ها رشتۀ جدیدی به رشته‌های قبلی اضافه کرده بودند و آن رشتۀ منشی‌گری بود. رشته منشی‌گری را دوست داشتم. آن را با مادرم در میان گذاشتم، چنان واکنشی از خود نشان داد که از گفتۀ خود پشیمان شدم. داد زد: "میخواهی در رشتۀ منشی‌گری ثبت نام کنی؟ مگر از روی نعش من بگذری. این ها را از سرت بیرون کن! غیرممکن است اجازه دهم این رشته را انتخاب کنی." میدانستم تلاش برای متقاعد کردن مادرم بی‌فایده است. پس دست به انتخاب رشته‌ای زدم که نه تنها مورد علاقه‌ام بود که در آن تجربه هم داشتم.؛ رشتۀ ادبی. بعداً هرگاه در فیلمی یا از کسی جملۀ Over my dead body را میشنیدم به یاد مادرم و عکس العمل‌اش در برابر انتخاب رشته منشی‌گری می‌افتادم.

پس از چند سالی پدر و عمویم با یکدیگر سر ناسازگاری گذاشتند و سرانجام تصمیم گرفتند خانه را فروخته و هریک سهم خود را بردارد. ما خانه ای در پیچ شمیران رهن کردیم. دوبیرستان نزدیک خانۀ ما "ودادی" نام داشت. من برای ثبت نام در رشتۀ ادبی به این دبیرستان مراجعه کردم. همان روز نخست با دختری زیبا و چشم سبز به نام فرشته سعادت آشنا شدم. او هم برای ثبت نام در رشتۀ ادبی، به آنجا آمده بود. معلوم شد دبیرستان ودادی، رشتۀ ادبی ندارد تنها  وعدۀ افزودن این رشته را میدادند. من و فرشته با هم دوست شده بودیم، اما پس از یک هفته سرگردانی، فرشته به کمک یکی از آشنایان فرهنگیش، به دبیرستان نمونۀ دختران واقع در خیابان تخت جمشید منتقل شد. جالب توجه است که فرشته به فکر من هم بود؛ از همان آشنا خواست تا از نفوذ خود استفاده کرده و من را هم از دبیرستان ودادی به دبیرستان نمونۀ دختران در رشته ادبی منتقل کند. این انتقال صورت گرفت؛ من و فرشته از همان 13 سالگی، تا امروز، یارِ غار یکدیگر شدیم. با این که من دوستان فراوانی داشتم، اما فرشته تنها دوستی بود که با هم رفت و آمد خانگی داشتیم. زنده یادان پدر و مادر فرشته را بارها دیده بودم و مهربانانه در خانه شان پذیرایی شده بودم. هم اکنون فرشته با همان زیبایی قدیم، با همسرش ایرج حائری که یکی از نازنین ترین مردان ایرانی است، و دختر نمونه اش هایده و نوه های برومند نازنینش در لس آنجلس زندگی میکند. 

پروانه مایل به انتخاب رشته ریاضی بود. اما دبیرستان ودادی فقط رشتۀ طبیعی داشت، پس پروانه نیز پس از اتمام دوران سیکل اول، برای ثبت نام در رشتۀ ریاضی، به دبیرستان نمونۀ دختران، آمد و هرکدام با اختلاف یکسال از همان جا فارغ التحصیل شدیم. به خلاف رفتار خشک و خرده‌گیر مادرم نسبت به من، و خِنگ و بیهوش خواندن من، در مدرسه، درس و رفتارم مورد علاقه دبیران، مدیر و ناظم و همکلاسی‌هایم بود. از نظر فامیل و خویشاوندان هم مورد توجه بودم، چه به لحاظ ظاهرم و چه از لحاظ خوش خلقی و رفتار مهربان و درسخوانی‌ام. اما همیشه برای هر کاری تأیید مادرم را میخواستم که موفق هم نمی‌شدم. 


عکس فریده خرسند و من در کلاس دوازدهم دبیرستان نمونۀ دختران  

فرشته و من، تک به تک یا دسته جمعی با سایر بچه های کلاس دوست شدیم؛ فریده خرسند، دختری بالا بلند و شیک و زرنگ، نسرین شکوفی، شاگرد اول و والیبالیست دبیرستانهای تهران، ناهید غفاری، دختری شوخ و شنگ که از دبیرستان شاهدخت آمده بود، سودابه شهبازی، با طنزی شوخ، افسانۀ خواص، دختری شبیه ادری هیپورن، زرنگ و بسیار ثروتمند، دخی کتیراچی، با صورتی شاد و لبی پر خنده، کیانوش نقره چی، دختری زرنگ و بسیار جدی، مهوش شیخ الاسلامی که آرتیست و هنرمند بنامی شده، و چند شاگرد دیگر که نامشان یادم نیست. دوست های خوبی بودیم. یادم است روزی که در حیاط مدرسه با دخی قدم میزدیم، به من گفت: "میدانی من یهودی هستم؟" گفتم: " نه، ولی چه اهمیتی دارد؟" گفت: "مجبور بودم همیشه آن را پنهان کنم و حتی در کلاس شرعیات هم شرکت کنم." خیلی تعجب کرده بودم که چرا غیرمسلمانان مجبور به پنهان کردن دین خود هستند. برای من میان مسلمان و باورمندان سایر ادیان، حتی بی خدایان، هیچ تفاوتی وجود نداشت. گفتم: "آدم باید خوب باشد، تفاوت دینی برایم کوچکترین اهمیتی ندارد." گفت: "فقط بدان همه مثل تو فکر نمی کنند."

یکی از خصوصیات مهم مادرم، تفاوت نگذاشتن میان پیروان ادیان مختلف بود. همه را به یک چشم نگاه میکرد، به ما نیز آموخته بود که همه ادیان یکی هستند و خدا برای همه یکی است، اما خودش بهائیان را بیشتر دوست داشت. او در جوانی بخاطر دوستی با خانم بهایی بنام وحیده خانم تصمیم داشت بهائی شود. این امر صورت نگرفت و او جزئیاتش را در خاطراتش نوشته است اما همیشه معتقد بود بهائیان با زمان جلو آمدند، با خود دنیای مدرن، دور از جهل و خرافات و برابری زن و مرد آورده بودند. در اثر تعلیمات مادرم، ما هرگز میان خود که مسلمان بودیم تفاوت و برتری نسبت به سایر ادیان حس نمی کردیم.   

از چپ: فرشتۀ سعادت، فریدۀ خرسند، صارمی، ناهید غفاری، پرتو نوری علا در یکی از جشن های دبیرستان، متأسفانه عکس اصلی را در اختیار نداشتم. کپی عکس است

درس‌هایم در دبیرستان بسیار خوب بود، بویژه در زمینۀ فلسفه و ادبیات. در جشن های مدرسه شرکت داشتم، روزنامۀ دیواری ادبی به اضافۀ اخبار ایران و جهان، درست میکردم. در بخش ادبی آن اشعار مختلفی از شاعران کلاسیک و نو ایران منتشر میکردم. اغلب از برادرم پیام کمک میگرفتم. برادرم اولین خواننده و راهنمای اشعار و قصه هایم بود. شعری از خودم را که به سبک شعر کلاسیک سروده بودم در روزنامه دیواری ام منتشر کرده بودم. بخشی از آن که در خاطرم است:

بادی دمیــد و کرد تبه این جهان ما         دریا به هم برآمد و در غالیه نشست

شن‌های ساحل دریا چو خرده ریز        سرگـشته و پیـچان ز راه دور گذشت

باد سیاه بود و کف‌های خزندۀ سیاه        طغیــان‌ زده بـا درد، مـی ســرود

کیـن خورشیـد گرفـتۀ عبـوس              از چه بدین تیرگی، دیده می‌گشود

در روز تولد شانزده سالگی‌ام، پیام، مجموعه شعر "چشمها و دستها"ی نادر نادرپور را به عنوان هدیۀ تولد، به من داد و گفت: "اشعار این کتاب را بخوان و با شعر نو آشنا شو." گرچه اشعار آن کتاب چهارپاره و موزون و مقفی بود، اما با شعر کلاسیک ایران تفاوت زیادی داشت. نگاه نو به همه چیز، تشبیهات و استعارات جدید، زبان ساده و کلمات راحت، مرا مجذوب شعر نو کرد. پس از آن با اشعار شاعرانی چون احمدرضا احمدی، شاملو، فروغ ، نیما و... آشنا شدم

در کلاس ششم دبیرستان بودم که صدایم کردند تا به دفتر مدیر بروم. در دفتر خانم جوانی نشسته بود (متأسفانه نه نام مدیر یادم است نه آن خانم، میدانم که روزنامه نگار بود.) مدیر به من گفت این خانم از طرف مجلۀ زن و زندگی آمده و میخواهد با دانش آموزان هنرمند مصاحبه کند. ما تو را انتخاب کردیم.  چند روز بعد عکس و شعرم را در مجله دیدم.

کپی عکس مجله

در آن ایام پدرم مدتی دچار جراحتی عفونی در اطراف پاهایش شد بود که باید مرتب پانسمانش عوض میشد. نه مادر و نه خواهر و نه برادرهایم حاضر نبودند حتی به اتاق او بروند، چه رسد به تعویض پانسمان و مراقبت از زخم او. مادرم اغلب خسته از کار به خانه میآمد. به کوچکترین ناملایمتی از کوره درمیرفت، من سعی میکردم درغیبتش، در نظافت و پخت و پز خانه به او کمک کنم، تا اندکی آرامش داشته باشد. دلم برای تنهایی پدرم هم میسوخت، و هرروز بعد از مدرسه، مثل یک پرستار از او مراقبت میکردم. در آن زمان ماشین لباس‌ شوئی نداشتیم. مادرم از شستن لباس‌های پدرم  بخاطر زخمش، خودداری میکرد. من با دست، لباس‌های خونی او را میشستم تا مادرم به داد و فریاد، یا عصبانیت و سرانجام به گریه نیفتد.

من و پروانه با اتوبوس از خانه تا دبیرستان نمونۀ دختران در تخت جمشید می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. در یکی از روزهایی که کلاس یازدهم بودم، با ناهید از دبیرستان برمی‌گشتیم، در صف اتوبوس پسری را دیدم که به گیشۀ بلیط فروشی تکیه داده بود، یک لحظه بهم نگاه کردیم. ناگهان انگار تکه‌ای از قلبم کنده شد. مطلقاً معنی این حالت را نفهمیدم. اما او بنظرم فوق‌العاده زیبا آمد. روز دیگر همین دیدارِ آنی رخ داد؛ در چشم هم نگاه کردیم و من صدای تپش قلبم را شنیدم. از ناهید غفاری که در بازگشت به خانه، همراهم بود، پرسیدم: "چرا وقتی من این پسر را می‌بینم، حالم تغییر می‌کند، دست و پایم را گم می‌کنم و قلبم بشدت می‌تپد؟" ناهید خندید و گفت: "عاشق شده‌ای خانم کوچولو!"

من این تجربه را نمی شناختم، تنها در نُه سالگی، با دیدن فیلم "برباد رفته" به هنرپیشه فیلم، کلارک کیبل کششی پیدا کرده بودم. از آن روز به بعد، آن پسر خوش قیافه که بعد دانستم نامش قاسم طلاساز است را در رفت و بازگشت از خانه به دبیرستان و بالعکس، هر روز در صف اتوبوس می‌دیدم. این دیدارهای مشتاقانه، تا پایان دبیرستان ادامه داشت. فقط به یکدیگر نگاه می‌کردیم و هیچکدام جرأت حرف زدن با هم نداشتیم. گاه لباسهای همرنگ می پوشیدیم. ناهید که شاهد دیدارهای هر روزه ما بود به من میگفت:"شماها چه موجوداتی هستید؟ چرا با هم قرار و مدار نمی‌گذارید؟ چرا با هم حرف نمی‌زنید؟ میبینی خودش را میکشد تا در صف و در اتوبوس کنار تو باشد. خب، خجالتی است. من اگر باشم خودم جلو میروم و قال قضیه را میکنم." اما من از ترس مادرم و برادرم سیام، جرأت نزدیک شدن به او و حرف زدن با او را نداشتم.

عشق

خو کرده به کودکی‌اش با شرم

پستان‌های نو رسیده‌اش را در شبنم می‌شوید؛

بهاری شکفته را مانَد در باغِ نوظهور.

نگاه را از خواسته‌اش می‌دزدد

اما کوبشِ قلب، حتی در طوفان، شنیدنی است.

شکوفۀ بادام، شانزده سالگی را نوازش کرده است

و بوسۀ بیدارِ عشق، زلالِ پوستم.

برگرفته از شعر چهار اپیزودیِ "چهار رویش"؛ بلوغ، عشق، زایمان، یائسگی، مجموعه شعر "سلسله بر دست در برج اقبال" انتشارات سندباد، لس آنجلس، چاپ نخست سال 2004- 1383

امتحانات پایان سال دوازدهم، برای گرفتن دیپلم دبیرستان رسیده بود. ما را برای پس دادن امتحان، به دبیرستانی جز نمونۀ دختران فرستاده بودند، از دبیرستان های دیگر هم آمده بودند. یکی از دوستانم، کیانوش نقره چی که گویا خانواده پسر را میشناخت، در حیاط مدرسه به سمت من آمد و بی مقدمه از من پرسید : "تو پسری به نام قاسم طلاساز میشناسی؟" قلبم فروریخت، زبانم بند آمد، ترسیدم، فقط گفتم: "نه." گفت: "او از خانواده‌اش خواسته بود تا به خواستگاری دختری به نام پرتو بیآیند. پدر و مادر شدیداً مخالفت کردند و او دست به خودکشی زد و کار به بیمارستان و شستشوی روده و معده کشیده بود." از شنیدن این حرفهای غیرمنتظره نزدیک بود بیهوش شوم. نقره چی ادامه داد: "بعد از این اتفاق، خانواده اش او را برای ادامه تحصیل به آمریکا فرستاده اند." دنیا دور سرم میچرخید. دلم میخواست زار بزنم، اما هیچ دلیلی برای گریه و زاری کردن، مقابل شاگردانی که برای امتحان آمده بودند را نداشتم. امتحانات، به پایان، رسید ومن دیگر آن پسر را ندیدم. دنیا بی او برایم تنگ و تاریک و غبارآلود شده بود.

از سال 1341 که به سیکل دوم دبیرستان رفته بودم، از طریق پیام، با عدهای از دوستان و هم دانشکدهای هایش آشنا شده بودم. آنها یا به خانه ما میآمدند یا برادرم مرا با خود به گردهمآیی‌های دانشگاهی، نشست های ادبی و کوه‎نوردی‎، میبُرد. در حقیقت پیام مرا با دنیای روشنفکرانه آن عصر آشنا کرد. اکثر دوستان او شاعر، نویسنده، مترجم یا اهل تئاتر و سینما بودند. به همین دلیل من از چهارده سالگی اغلب هنرمندان جوان آن دوره را از نزدیک دیده و میشناختم از جمله زنده یادان غفار حسینی، نادر ابراهیمی، احمد رضا احمدی، بیژن الهی، محمدعلی سپانلو، اکبر رادی، دکتر ساعدی، فروغ فرخزاد، مهرداد صمدی و همسرش جمیله دبیری، و دوستانی که عمرشان بلند باد مریم جزایری، بهرام بیضایی و مسعود کیمیایی. 

بهرام بیضایی را از کودکی، از سالهای زندگی در جوادیه میشناختیم. بهرام کمی از پیام بزرگتر بود اما هم‌مدرسه ای و دوست او بود و اغلب به خانه ما  می‌آمد. عشق به سینما در همان سنین در او آشکار بود. اغلب تکه فیلم‌های بریده و دور ریخته شده سینمایی را جمع میکردند، آنها را به خانه میآوردند و با ساییدن فریم به فریم فیلم ها بر سمنت دور حوض حیاط خانه، آنها را سفید میکردند، بهرام روی فریم‌های سفید شده نقاشی میکرد، آن‌ها را به هم می‌چسباندند و فیلم کوتاه درست میکردند. سیام و پروانه و من تماشگر فیلم‌های او بودیم، روی چند پله‌ای که به پشت بام خانه میرسید می‌نشستیم، با نصب ملافه ای سفید به دیوار مقابل‌مان صفحه سینما درست میکردند، و بهرام با پروژکتوری که داشت، فیلم را روی دیوار مقابل نمایش میداد. یکی از فیلم‌های نقاشی شدۀ کوتاه او، قطاری بود که از تونلی خارج میشد.

در سالهای دهۀ 40، فضای سیاسی و اجتماعی ایران، مردم، و خواستهای آنان، یک دست نبود، عده ای از مخالفان رژیم پهلوی، به صورتهای مختلف سعی میکردند اعتراضات خود را ابراز کنند یا دست به کارهای چریکی و مخفیانه بزنند. یکی از مبارزان آن زمان مرد جوانی به نام حیات داوودی بود. دختر عموی او زری حیات داوودی، از دوستان و همکلاسی های ما بود. یک روز از کشته شدن آن مرد جوان نگذشته بود که زری با لباس سراسر سیاه سرِ کلاس درس حاضر شد. اگر نه همه بچه، لااقل من میدانستم پسر عموی او کشته شده است. زری ساعت مردانۀ بزرگی بر مچ دستش بسته بود. دبیر دوست داشتنی مان خانم شریفی به او گفت: "بزرگتر از این، ساعتی نداشتی؟" زری با لبخندی محو گفت: "ارث و میراث به من رسیده است." و ما هر دو فهمیدم اشاره او به کشتن پسر عموی اش است.

در ایام تحصیل به خلاف آن چه خانواده ام فکر میکردند، درس خواندن را بسیار دوست داشتم، شاگرد باهوشی بودم و از شاگران برجسته دبستان و دبیرستان بودم. علیرغم دعواها و رابطه تلخ و پرخاشگر مادر و پدرم، روحیۀ شادی داشتم، به کوچکترین شوخی، بلند میخندیدم. به نظافت خانه و سر و وضع خود میرسیدم. خیاطی بلد بودم از روی مجلۀ آلمانی مد لباس "بوردا" و "وُگ" الگو، درمیآوردم و برای خودم لباس میدوختم. 

یونیفورم دبیرستان نمونه دختران، در کلاس یازدهم، خودم آن را دوخته بودم.

در دبیرستان، دو دبیر، خانم ماه منیر شریفی، دبیر ادبیات، و خانم مظاهری، دبیر فلسفه، روی من تأثیر بسیار داشتند و هردوی آنان تشویقم میکردند در رشتۀ آنها ادامه تحصیل دهم. بعدها که به دانشگاه رفتم خانم شریفی را دیدم و گفت: "بالاخره فلسفه بر ادبیات، پیروز شد!" گرچه رشتۀ تحصیلی من در دانشگاه، فلسفه بود اما ادبیات بخش مهمی از هستی و وجودم بود. در کلاس یازدهم، در سال 1342، خانم شریفی بیتی از مولوی را به عنوان موضوع انشاء آن روز به ما داد: 

"من، گُنگِ خواب‌دیده وُ عالم، تمام کَر / من عاجزم زگفتن وُ خَلق، از شنیدنش"

در آن ایام من بشدت تحت تأثیر شعر مدرن، بویژه شعر احمدرضا احمدی بودم. نسخه‌ای از انشائی که آن روز در باره این بیت شعر نوشتم ندارم، از محتوای آن هم چیزی در ذهنم نیست. فقط به یاد دارم که انشایم را با جمله‌ای از احمدرضا به پایان برده بودم؛ زیرا  "من انسان ساده و صمیمی" نبودم. انشایم را زود نوشتم و به خانم شریفی دادم و او همان جا مشغول خواندن شد. حس کردم نوشته‌ام حال او را دگرگون کرده است. خودش مشغول نوشتن شد و در آخر زنگ، آن نوشته را به من داد. من دستخط و مطلب او را سالها نگه داشتم.

"به پرتو و همه انسان‌های ساده و صمیمی"

" دلزدگی، اندوه ناشناخت، نابسامانی نسل جوان، دردی نیست که شرنگش به جانم ناشناس باشد. سال‌های دیرپایی در بی‌تفاوتی‌ها گذراندم و لحظه‌ای که آهنگ یکنواخت زندگی در گوشم تغییر کرد، ترنّمِ نغمۀ زندگی سوز غم بود. در هیچکس و هیچ چیز، زیبایی زندگی را احساس نکردم، به عشق روی آوردم، عشق هم برایم هیجانات دردناکی به همراه داشت. سرانجام گذشت زمان بطلان ازلی آن را برایم ثابت کرد.

به عرفان روی آوردم، این گرم‌ترین آغوش‌ها، اندک زمانی در بی‌نیازی‌اش، نیازهایم را گم کردم و شیفته‌وار آن چنان فراچنگش آوردم که پا بر هستی نهادن، کم‌ترین طلیعه‌‍‌اش بود. اما نجوای بیهودگی رهایم نمی‌کرد. جبر زمان، از گوشۀ اعتزالم خارج کرد. به اضطرار در میان مردم راه جُستم؛ آن چه در عشق جُستم و نیافتم، در سادگی و صفای نگاه درخشان کودکان یافتم، کودکانی که بسترشان زمین و بالا پوش‌شان آسمان بود. بچه‌های کوچه، در به در، بی مکان. به شوق آمدم، راه را پوئیدم؛ در سایۀ لطف قلب‌های گرم و رفتار ساده و صمیمی بی‌چیزها، بی‌زَرها، بی‌زورها صفای حقیقی عرفان همچون پرتوی طلایی رنگ خورشید، همه وجودم را گرفت.

در خودم مُردم، سال‌های سال، این مرگ کاذب ادامه داشت. آن گاه حیات دیگری در من شکوفا شد. از جای جستم، سنگینیِ کُشندۀ سنت های رایج را به اضافه آرمان‌هایی که بهره‌اش تنها نصیب من بود، از دوش افکندم. با بچه‌های کوچه خندیدم، با در به درها پلکیدم، با عربده‌جویان، عربده سر دادم و با ماجراجویان هماهنگ شدم و در فرجام، نغمۀ بیهودگی‌ها دیگر در گوشم طنین نینداخت. راهی یافتم؛ همراهی و همرزمی با همۀ آنهایی که برای آزادیِ بشرِ زندانی به پیش می‌تازند، همگامی با همۀ انسانهایی که از قید "خود" رها شده‌اند و به زنجیرِعظیمِ انسانیت چنگ انداخته‌اند.

و تو دوست کوچک من، پرتو! هنوز در ابتدایِ این راه دیرپایی، از صمیم قلب آرزو می‌کنم این توفیق را بیابی و به جرگۀ این هم‌رزمان بپیوندی، آن وقت با همۀ جانت احساس خواهی کرد زندگی زیباست، قابل دلبستن است برای همه انسان‌های ساده و صمیمی."   ماه منیر شریفی، دبیر ادبیات دبیرستان نمونۀ دختران، 11/07/1343

پس از رفتن سیام به آمریکا، مادرم که وابستگی و علاقه شدیدی به او داشت، دچار بیماری‌های جسمی و روانی شد. هیچ دکتری دلیلش را نمی‌فهمید. اصلن آب شده بود. قادر به انجام هیچ کاری نبود. دکترها جوابش کرده بودند. تصمیم گرفتم او را به بیمارستان شوروی که از نظر حذاقت معروف بود ببرم. باید صبح خیلی زود بیدار میشدم، به بیمارستان رفته، شماره نوبت میگرفتم، به خانه برمیگشتم و بعد مادرم را به بیمارستان میبردم. جالب توجه است که دکترهای بیمارستان شوروی، به هر بیمار، با هر دردی که داشت، قبل از هرکار دوای جانور میدادند. آنها معتقد بودند ایرانی ها همه کرم دارند. اول باید این مشکل را درمان کرد و بعد به قسمت های دیگر رسید. پرستاران روسیِ بیمارستان، صورتی عبوس و رفتاری بسیار خشن و بدون ترحم داشتند. چند سال پیش از آن هم وقتی در نوجوانی وقتی دائی عزیزم حسن منوچهری سخت بیمار شده بود، من برای رساندن او به بیمارستان شوروی، ساعت 4 صبح باید به بیمارستان رفته وقت میگرفتم و بعد دائی را به بیمارستان می بردیم. در آن سالها نیز با همان چهرۀ عبوس پرستاران روبرو میشد. از این ها گذشته امروز متحیرم آیا برادران و خواهران مادر و دائی ام، که از من بسیار بزرگتر بودند چرا آن وظیفه را به عهده نمیگرفتند؟

در سال پایانی دبیرستان، عهده دار نگهداری از پدر و مادرم شدم. پدرم 18 سال از مادرم بزرگتر بود، بازنشسته و خانه‌نشین و پیر شده بود. موقعی که همه هم‌کلاسی‌هایم خود را آماده امتحانات کنکور دانشگاه میکردند، من مجبور بودم از پدر و مادرم نگهداری کنم و به خورد و خوراکشان برسم. آرزوی بزرگ زندگیم ادامه تحصیل در دانشگاه بود. اما گمان نمی‌کردم در چنان شرایطی بتوانم در دانشگاه قبول شوم. جالب توجه است که کسی از من نخواسته بود آن همه مسئولیت را به عهده بگیرم، اما خودم می‌خواستم زندگی آرامی داشته باشیم و بیش از هر چیز دلم برای پدرم می‌سوخت و با رسیدگی به او می‌کوشیدم تا رضایتمندی مادرم را مهیا کنم. چیزی که او هیچوقت اعتنایی به آن نداشت و از من قدردانی ساده هم نمی‌کرد.

پایان بخش سوم

ادامه دارد

 PARTOW, Literature, Art & Culture : خاطرات من: بخش اول، مقدمه، پدر، مادر، کودکی (partowweb.blogspot.com)

۸ نظر:

دخی کتیراچی گفت...

آه پرتو جانم، تو هم مثل بعضی از دختران ایرانی گرچه فرزند خانواده بودی، ولی در حقیقت برای والدینت پدری و مادری کردی و خواهر و برادرانت را همراهی و بزرگ کردی.
مطمئن هستم ،این بار سنگین، برای دختری مثل تو که احساس مسئوليت در برابر دیگران را داشتی، خستگی بسیار از خود برجای گذاشته.
چه باید کرد روحی بزرگ ،در جسمی کوچک داشتی.آرزویم برایت سلامتی و دل خوش و آسایش خیال است.

ناشناس گفت...

بسيار جالب منتظر قسمت چهارم هستم

ناشناس گفت...

كامبيز

الف ذکائی گفت...

دست مریزاد خانم نوری علا، لطفاً و حتماً انتشار این خاطرات ادامه دهید. خاطرات برادر گرامی تان دکتر اسماعیل نوری علا را در سایت چهره خانه، خوانده بودم، گرچه خاطرات ایشان نیز با نثر و زبانی شیوا و رنگ و بویی از طنز نوشته شده بود، اما متأسفانه تقریباً نیمه کاره ماند.
تازه متوجه شدم سالها پیش مرحوم مادر شما خانم اقدس منوچهری نیز خاطرات خود را در کتاب قطوری منتشر کرده است. دست مریزاد به آن مادر و این فرزندان.

تهمینه کاتوزی گفت...


پرتوی عزیز و گرامی ، با این نثر خارق‌العاده زیبایت نمی‌دانی چه هدیه ارزنده‌ای به ادبیات ایران می‌دهی، قسمت سوم را هم در ادامه، مثل یک شعر روان، خالص و بی‌ریا در همان سبک و سیاق رونمایی کردی‌، می‌گویم مثل یک شعر روان! خودت شاعر والایی هستی و بهترین از این نمی‌توان انتظار داشت، پایدار باشی.

Partow, Literature, Art and Culture گفت...

دوستان و خوانندگان عزیزم، جملات پر مهر شما در بارۀ نگارش خاطرات شتاب زده‌ام، نشان از لطف و بزرگواریتان دارد. ناگفته نگذارم که نظرات شما مشوق بسیار خوبی برای من است تا نوشتن این وجیزه را ادامه دهم. سپاسگزارتان هستم.

سعید باستانی گفت...

چقدر جالب و ارزشمنده این خاطرات. با خواندن خاطرات شما‌ سال به سال در دالان تاریک و روشن زندگی خودم و دوستان دوران کودکی و نو جوانی ام پس رفتم و پیش آمدم. برخی از صحنه ها واقعأ شاهکاره. مثل عاشق شدن و تپش قلب ناگهانی در صف اتوبوس یا کنج خیابان. شما با این سطور گذشته های نا پیدا کرانه را برای خیلیها زنده می کنید. من به سهم خود سپاسگزارم.

Shirin Pirzadrh گفت...

Shirin Pirzadrh
چقدر قلمتان زیبا و‌دلنشین است