This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۴۰۲

خاطرات من: بخش چهارم، ازدواج

مراسم عقد کنان من و زنده یاد محمدعلی سپانلو در اول مهرماه 1344، در منزل ما در تهران، پیچ شمیران

هنوز دیپلم دبیرستان را نگرفته بودم که شنیدم سپانلو که پس از گرفتن لیسانس حقوق به سربازی رفته بود، با پایان خدمتش به تهران برگشته است و در دیداری که با پیام داشته مرا از او خواستگاری کرده است.
 در دی‌ماه ۱۳۴۲ سپانلو به خدمت سربازی میرود، ابتدا در تهران، سپس در اصفهان و سرانجام در گرگان خدمت کرده و به تهران بازمیگردد. سپانلو در ایام خدمت سربازی در اصفهان با شاعران و نویسندگان اصفهانی که "جُنگ اصفهان" را منتشر میکردند از جمله محمد حقوقی، هوشنگ گلشیری، ابوالحسن نجفی، احمد میرعلایی، آشنا شده و با شرکت در محافل‌ ادبی آنان اشعار خود را میخواند. اولین مجموعه شعر او به نام "آه... بیابان" در همان سال منتشر میشود و برای او شهرتی به همراه می‌آورد.

سپانلو در بازگشت به تهران، به دوستان شاعر و نویسندۀ قدیمی خود، می‌پیوندد و در جمع‌های ادبی، آنان را همراهی میکند. معاشرت های ادبی شاعران جوان و نوآور، به تشکیل "گروه طُرفه" می‌انجامد. در سال ۱۳۴۳ به همت اسماعیل نوری‌علا، محمدعلی سپانلو، نادر ابراهیمی، مهرداد صمدی، جمیله دبیری، بهرام بیضایی، مریم جزایری، احمدرضا احمدی، اکبر رادی، جعفر کوش آبادی، گروه طُرفه با این هدف که چاپ و انتشار کارهای خود و دیگران را به عهده بگیرند شروع به کار میکند. انتشار دو شماره جُنگِ طُرفه و تعدادی کتابِ شعر و داستان از کارهای این گروه‌ در آن دوره است.

جُنگ طُرفه، در مجموع دو شماره در 344 صفحه به قطع رقعی منتشر شده و از نخستین جُنگ‌های دهۀ چهل بشمار میرفت. گرچه اکثر مطالب «جُنگ طُرفه» از آثار نویسندگان و شاعران کم تجربه‌ای بود که کارشان را تازه شروع کرده بودند، اما شعرها و نقدها و گفتگوهای خواندنیِ فراوانی در آن منتشر شده بود. در نخستین صفحه کتاب اول، که کاغذ جداگانه‌ای به رنگ سبز داشت، یادداشت کوتاهی، تحت عنوان «ضرورت است…» به امضای «طُرفه» به چاپ رسیده بود: 

نه ضرورت رفتن، / نه ضرورت آمدن، / نه گفتن، / نه شنیدن، / یا خوش‌باوری نامحدود، ماندن و زنده ماندن، آیه و حدیث زمین است. با پندار یک وجدان روستائی و کوهستانی که بهمنی است از برف، شکوفه، مهر، گیاه، رویندگی، ناز، که از عطر و نکهت گل‌های راستین و پروانه‌های موفق سرشار است، آوا باید درداد. نه فریاد و فغان و نه مویه که در انتظار سپاس‌گزاری است، فریاد و فغان و گلایه‌های پیشین است که ذغال مخملی آتش دیروز را مبدل به این خاکستر اندوهبار امروز کرده است. و این خاکستر، آوار بازار و شهر شده و رخوت و کاهلیش، شهر را به تراویدن مصیبت و شک و ستیز دعوت می‌کند.

ضرورت است که خموشانه بگوئیم: این تن‌ها که از تنهائی به تباهی می‌رود فریاد دیگرگونه‌ایست که سکۀ قلب سکوت گشته. و خاموشی نیست، جامی از آوا و پیکری گویا است، و در این روزها که ضرورت است بازی «خواهم گفت و خواهم رفت» ما فقط می‌گوئیم. عمر ناآمدۀ آیندۀ ما، برگ‌های تقویم و خوشه‌های ساعت است. اگر همتی و خون گیاه رویندگی باشد، فاصلۀ برگ‌های تقویم محدود خواهد شد و خوشه‌های ساعت در جوانی خواهد مرد. وگرنه در گریز همت، از ما، خوشۀ ساعت به پیری و کهولت خواهد رسید و ما هنوز در بستر مخمور قضاوت گفتن یا نگفتن و نوشتن یا ننوشتن خواهیم بود. و انسان همیشه به بی‌پایانی و بی‌نهایت و نامحدودی پناهنده می‌شود.

کتاب اول «طُرفه» در چند بخش تنظیم شده بود: بخش اول؛ داستانی‌هایی از نادر ایراهیمی، بهمن فرسی، ابراهیم رهبر، یاشائیل و علی مدرس نراقی، بخش دوم؛ شعرهایی از جعفر کوش‌آبادی، یدالله رویایی، رضا براهنی، ا.ن. پیام (اسماعیل نوری علا)، م. آزاد، محمدعلی سپانلو، احمدرضا احمدی و …، بخش سوم؛ شعرهایی از دیلن تامس، مایکل له‌وی، لوئیز مک‌نیس، ت.س. الیوت، ژاک پره‌ور و …«برتر از خیال» داستانی از ارسکین کالدول ترجمۀ غفار حسینی، بخش چهارم تحت عنوان «بررسی و نقد» با این مطالب: گفتگو با فریدون رهنما، سمینار معماری، گفتگو با محمدعلی سپانلو، نقاشی و دربارۀ شعر فروغ فرخ‌زاد.

کتاب دوم «جُنگ طُرفه» با حکایتی از سعدی آغاز می‌شود. در این کتاب نیر مطالب در چند بخش تنظیم شده است: بخش شعر؛ شعرهایی از محمدعلی سپانلو، منوچهر آتشی، احمدرضا احمدی، م. آزاد، رویا، جعفر کوش‌آبادی، پرتو نوری علا، غ. متین، منوچهر شیبانی، محمد حقوقی، بیژن الهی، سیروس آتابای، غفار حسینی، الف.ن. پیام (اسماعیل نوری علا)، و …، بخش قصه؛ داستان‌هایی از نادر ابراهیمی، محمود طیاری، و ناصر تقوایی، بخش «نقد، گفتگو، و تحقیق»؛ «گفتگوی بهرام بیضایی و داود رشیدی درباره تآتر ایران»، «دیکسیونر سینمای ایران» و «فیلموگرافی سینمای ایران» از هژیر داریوش، «سن آگوستن» از عبدالعلی دستغیب، «نقاشی از زمان قاجاریه تاکنون» از ناصر شاهین‌پر، «در بارۀ آتشکده خاموش»(مجموعۀ شعر منوچهر شیبانی) از م.ع. سپانلو، «در بارۀ شعر احمدرضا احمدی» از مهرداد صمدی، «معرفی سیروس آتابای» و … بخش نمایشنامه؛ نمایشنامۀ تک پرده‌ای «باغ» از ابراهیم رهبر

درهمان   سال ۱۳۴۳ پیام با مریم جزایری، دختر دکتر شمس الدین جزایری و دکتر ماه منیر نفیسی، از استادان دانشگاه تهران، در مراسمی ساده در خانۀ پدری مریم ازدواج میکنند. در این مراسم چند تن از دوستان پیام و مریم، حضور داشتند. سپانلو با همان لباس خدمت سربازی آمده بود

عروسی پیام و مریم جزایری؛
از چپ پروانه، من و خواهر بزرگمان مینو، خانم آخری از بستگان مریم بود.  

سپانلو به شوخی خواهر مهرداد صمدی و خواهر جمیله دبیری همسر مهرداد را به عنوان "زوجه"های خود انتخاب و در دو طرف خود نشانده به اصطلاح حرمسرا راه انداخته بود. با دیدن من که از راهرو میگذشتم، صدایم کرد که تو بیا تا سوگلی باشی، چون شعر هم میگویی. 

سپانلو در یکی از دیدارهایش با پیام، احوال ما بچه ها را پرسیده بود. پیام هم گفته بود با رفتن سیام به آمریکا، مادرم حال خوشی ندارد، بیش از همه به پرتو فشار میآورد در صورتی که در کنکور قبول نشود، باید ازدواج کند. پرتو هم تا حالا موافق ازدواج با هیچ یک از خواستگارانش نشده است. سپانلو با شنیدن این موضوع، همان جا من را از پیام، خواستگاری میکند. بالاخره شوخی به حقیقت پیوست. خبر خواستگاری سپانلو از من را برادرم با خوشحالی به مریم داده بود. مریم هم این خبر را به همراه چند نامه و شعر که سپانلو به او سپرده بود را به من داد. علاقمندی و خواستگاری سپانلو از من، برایم حیرت آور بود. 

سپانلو شش-هفت سالی از من بزرگتر بود، دانشگاه رفته، حقوق خوانده بود، خدمت سربازی را به پایان برده و فعالیت های ادبی و اجتماعی اش را شروع کرده و موفق بود. در حالی که من هنوز امتحانات پایان دبیرستان را هم نداده بودم. تفاوت سنی سپانلو و خودم را زیاد میدیدم. از ازدواج کردن در آن سن میترسیدم. در چند سالی که همراه پیام به مهانی های دانشگاه یا گردش و کوهنوردی با دوستانش مثل مریم، احمدرضا احمدی، بیژن کلکی، سپانلو، میرفتم، سپانلو را دیده بودم و با این که از شوخی ها و عقاید سیاسی و ادبی اش خوشم میآمد، اما علاقه خاصی به او نداشتم. رفتار ما شبیه به هم نبود. من، ساده، خنده رو، و مثل بچه ها شلوغ بودم، اما سپانلو گرچه شوخ طبع بود، اما تودار بنظر میرسید و رفتارش پدرانه بود. هرگز فکر نمیکردم او عاشق من باشد. از چیزی که بسیار تعجب کردم نوع خواستگاری سپانلو از طریق پیام بود. از این نحوۀ خواستن خوشم نمیآمد. البته من و سپانلو همیشه یکدیگر را در جمع دوستان دیده بودیم. بنابراین برای دختری مثل من و مادری مثل مادر من، ممکن نبود بتوانیم دوتایی، تنهایی با هم حرف بزنیم، یکدیگر را عمیق تر از دیدار در میان جمع، بشناسیم و او از خود من تقاضای ازدواج کند. 

در میان دست نوشته‌ها و اوراق زرد شدۀ قدیمی، یکی دو نامه و چند شعر از سپانلو پیدا کردم که همگی مربوط به چند ماهی قبل از تاریخ ازدواج ماست. برخی را این جا می‌آورم. 

"مثل باد، بلند"

به پرتو عزیزم تقدیم شد:

زمان، ترانۀ آرامش است و باران‌ها / به گیسوانِ زرافشانِ بانوی پائیز، نشانده رشتۀ مروارید.

نشسته بانو در آستان تابستان، / هلال نقرۀ ماه، ز پشت لالۀ او گوشواره‌ای جاوید.

 *

تو مثل آب لطیفی وُ مثل باد، بلند، تو مثل آتش بوری

تو ارتعاش نسیمی وُ شعلۀ لبخند.

تو بازگشتی ای شاهدخت ساسانی1 / که از گذشته برآری مرا به آسانی.

چو خاطرات زمین، خوابناک و گسترده

کشیده ای به سراشیب جلگه ها پرده

 *

به بویِ پرتو صبح است انتظار هوا / به میهمانی تاریخ میرویم، بَرآ

عروس سوگلیِ2 من، عروس تاریخی!

28/5/44 

1-شبی از دبیرستان، به منزل پیام و مریم رفته بودم. احمد رضا احمدی و سپانلو هم آنجا بودند. مدتی که گذشت، احمدرضا مرا به خاطر رنگ موهایم به شاهدخت‌های ساسانی تشبیه کرد. سپانلو نیز نظر او را تأیید کرد. فردای آن شب شعر "مثل باد، بلند" را برایم گفته بود و اصطلاح "شاهدخت ساسانی" را در شعر خود آورده بود. جالب توجه است که آن زمان بردن نام پادشاهان، خلاف نظر روشنفکری بود. به همین دلیل وقتی سپانلو شعرش را چاپ کرد کلمۀ شاهدخت ساسانی را از شعرش حذف کرد!

2- "سوگلی" نیز اشاره‌ای به شب عروسی پیام و مریم است که سپانلو به شوخی چند همسر انتخاب کرده بود و مرا به نام سوگی خواند. 

اشتیاق

برای پرتو نازنینم 

به اشتیاق حضور تو آمدم از خویش

به سوی رایحۀ باغ‌ها که می‌خواندم

تو در ستارۀ سوزنده، عنبری ای دوست.

 *

خبرگزار شبی پاک بوده‌ام با تو

قدام گذار در این آستانۀ غمناک

که گوشوارۀ دیگری ای دوست.

28/5/44

پدرم نظری در بارۀ این ازدواج نداشت، او به طور مطلق، تمام امور زندگی را به برادر بزرگمان پیام، سپرده بود. اما مادرم به صراحت نظر میداد. سال گذشته اش یکی از بستگان پدریم، و بسیار ثروتمند، خواستار ازدواج با من شده بود. نمیدانم او کجا مرا دیده بود. بهرحال، برای آن که من هم او را ببینم، و با او آشنا شوم، خانواده اش میهمانی بزرگ و مفصلی در منزل مجللشان بر پا کرده بودند. گرچه این میهمانی بخاطر من برپا شده بود، اما مادرم تصمیم گرفت ابتدا خودش و پدرم آن مرد را ببینند. به همین دلیل اجازه نداد که با آنها به آن مهمانی بروم. در بازگشت از مهمانی، بی آن که من سئوالی کرده باشم مادرم گفت: "از این مرد هیچ خوشم نیآمد، مشروبخور قهاری بود." 

مادرم در مورد ازدواج من با سپانلو نیز مخالف بود. میگفت سپانلو در هپروت سیر میکند. مریم هم که با پیام چند بار به منزل پدری سپانلو رفته و آنها را از نزدیک ملاحظه کرده بود،  به من هشدار داد که خانواده سپانلو از نظر فرهنگی با ما بسیار فرق دارند. سیام هم که در آمریکا بود، راضی به این ازدواج نبود. اما خواهرم پروانه و دختر خاله‌ام شهلا علوی، مرا که مردد بودم به این ازدواج تشویق میکردند. پیام هم علاقۀ مفرطی به اشعار و کارهای ادبی، و دوستی با سپانلو داشت. پیام میگفت آنقدر پرتو و سپانلو را دوست دارم که دلم نمی خواهد هیچکدام با فرد دیگری ازدواج کنند. ظاهراً از نظر پیام، سپانلو تنها مردی بود که لیاقت و شایستگی ازدواج با من را داشت. 

شرایط خانه بسیار ناراحت کننده بود. بیماری پدرم خوب نمیشد. با رفتن سیام به آمریکا، مادرم حسابی به هم ریخته و اوضاع اسفناکی داشت، گمان میرفت بیماری لاعلاجی دارد، دکترها او را جواب کرده بودند. امیدی هم به قبولی در دانشگاه نداشتم، فکر میکردم در صورت عدم قبولی در دانشگاه، باید میان خواستگارانم که آدمهای خوبی بودند اما من به هیچ کدامشان علاقه ای نداشتم، یکی را انتخاب کنم. ادامه زندگی یا ازدواج با فردی که دور از عوالم ذهنی من باشد، بخصوص مورد تأیید پیام نباشد، برایم مصوّر نبود. متأسفانه در آن زمان عاشق هیچکس نبودم تا عشق، راهم را تعین کند. سپانلو پافشاری میکرد، طرز فکر مدرن، شاعر و نویسنده بودن او، نظرات سیاسی و عدالتخواهی اش کاملن مورد علاقه من هم بود. 

در نهایت به تشویق پیام و پروانه، به درخواست سپانلو جواب مثبت دادم. با این امید که ازدواج با او مرا از دنیای دوست داشتنیم هنر و ادبیات دور نخواهد کرد. بویژه سپانلو گفته بود حالا عقد میکنیم و یک سال بعد که همه چیز مرتب شد، ازدواج خواهیم کرد. خیلی زود قرار و مدارها گذاشته شد تا سپانلو با خانواده اش بطور رسمی به خواستگاری من بیآید. مادرم بکلی مریض و از پا افتاده شده بود. بنابراین تمام کارهای مهمانی خواستگاری بر عهدۀ خودم بود. شام سرد و گرم از قبل درست کرده بودم. میوه و شیرینی خریده بودم. خالۀ کوچکم مهین با پسرش فروزان 10-12 ساله هم مثل هرسال برای دیدار، از آبادن به منزل مادر بزرگم که در طبقه همکف ساختمان ما زندگی میکرد، آمده بودند. پیام و مریم هم بودند. در حیاط بزرگمان میز و صندلی گذاشته بودم. تخت مادرم را زیر بالکنی متصل به حیاط گذاشتم تا او بتواند آنجا دراز بکشد و در خواستگاری حضور داشته باشد. سپانلو همراه خانواده اش به خواستگاری رسمی من آمد. به یاد ندارم که پیش از آن من و سپانلو توانسته باشیم، حتی 2 ساعت تنها با هم گفتگو کرده باشیم. وقتی به این نحوۀ ازدواج فکر میکنم، افسوس تمام ذهن و دلم را میگیرد.

سپانلو همراه پدر، مادر بزرگ پدریش، مادر و خواهرش آمدند. خواهر سپانلو زهره، که 14-15 سالی بیشتر نداشت، دسته گل بسیار بزرگ و زیبایی با ترکیبی از گل گلایل و گل مریم، در دست داشت و مادر سپانلو سبد شکلات بزرگ و شکیلی آورده بود. پدر سپانلو را قبلاً یکی دوبار دیده بودم. مادر سپانلو خانمی جوان، زیبا و بسیار خوشرو  بود. (او سپانلو را در هفده سالگی به دنیا آورده بود). مادر بزرگ پدری سپانلو زن بسیار مسنی بود که خانم بزرگ صدایش میزدند و میگفتند مدیر و همه کاره خانه اوست. پس از سرو غذا و پذیرایی، سپانلو روی صندلی کنار من نشست و خیلی راحت و خودمانی با من حرف زد. میدانست که فردای آن روز، برای امتحان کنکور به دانشگاه تهران خواهم رفت. صحبت مان بیشتر در بارۀ همان موضوع بود. حس میکردم رفتار خودمانی سپانلو با من کمی برای پدر و مادرش عجیب بود. چون وقتی قرار روز عقد را میگذاشتند، مادر او با خنده گفت: "این ها به نظر ما احتیاجی ندارد، خودشان بهتر میدانند." خانواده سپانلو آنشب با توجه به حال و بستری بودن مادرم، اصرار داشتند عقد کنان زودتر برگزار شود. شاید فکر میکردند اگر مادرم فوت کند، امکان عقد و عروسی برای مدتی به تعویق خواهد افتاد. بنابراین همان شب سپانلو قرار اول مهرماه یا بقول خودش اول بهار عرفا را پیشنهاد کرد، که پذیرفته شد.   

دوستان دبیرستانیم برای شرکت در کنکور دانشگاه، به کلاس کنکور رفته و خود را آمادۀ امتحان میکردند، اما متأسفانه من بخاطر نگهداری از پدر و مادرم، نمیتوانستم به کلاسهای کنکور بروم و بالتبع امیدی هم به قبولی در دانشگاه نداشتم. با این وجود فردای روز خواستگاری، در کنکور سراسری سال 1344 دانشگاه تهران شرکت کردم. عصر همان روز، عکس بزرگی از من که در حال امتحان دادن بودم و رئیس دانشگاه تهران، دکتر جهانشاه صالح که بالای سرم ایستاده بود، به اندازه نیم صفحه در اطلاعات یا کیهان (یادم نیست کدام بود) چاپ و منتشر شد.   



عکس شرکت کنندگان در کنکور در روزنامه ها پخش شد. عکس من به عنوان یکی از شرکت کنندگان کنکور، در کنار دکتر جهانشاه صالح، رئیس دانشگاه، به اندازه نیم صفحه نیز منتشر شد. 

این عکس را یادگاری نگه داشته بودم اما در دوره انقلاب، از وحشت قوم ظالمین خمینی که ناگهانی به خانه ها یورش میبردند و حتی عکس های آلبوم ها را مستمسک دستگیری افراد قرار میدادند، عکس دکتر صالح را از از کنار خود قیچی کردم. (خاطرات دوران انقلاب به کابوس میمانند).

سپانلو نامه دیگری برایم نوشته بود:

"به پرتوی زرین"

"عزیز من، وقتی که خوب فکر میکنم مطمئن میشوم که در این انبوه تردیدها، حقیقت را پیدا کرده‌ام. خاصه دیشب در تاریکی تابستانه که ستاره‌ها یکی یکی فرومی‌کاهید، من برابر دو عکس تو این واقعیت عالی را کشف کردم. من فکر میکنم زیبایی تو بر حق است. مگر نه این که حقیقت بیشتر جواب صحیح همه چیز، تسکینِ ماجرای همه چیز است؟ پس من در بحران تب و در جاودانگیِ درخشش الماس‌های ستارگان از خیال حقیقت تو شفا پیدا کردم.

در آن لحظه، تو مثل زمزمۀ آب بودی که در غارهای خنک از میان سنگریزه‌ها می‌غلتد؛ رؤیایی برای ماندگان بیابان. تشفیِ جرعه‌ای برای این بازیکن میدان عطش. به من بگو که عشق برای همه چیز جوابی است که بوسه نیز می‌تواند حماسه‌زا باشد. به من بگو که پیکر کوچک پرتو نیز می‌تواند دنیایی را در خود داشته باشد، به من بگو که رقص دست‌های پرتو در برابر سپیده دَم، خود طلوع تازه‌ای است، طلوعی که به دست می‌آید، طلوعی که به دوستی می‌رسد، نه طلوع کاذب خواب‌ها.

پس تو آن گمشده هستی، تو که چنین بی‌غوغا به دست آمدی، اما مرگ نیز نخواهد توانست ترا بگیرد، چرا که تو مرگ را سرودی زیبا خواهی کرد برای بارورتر کردن زندگی. پس در همه سفرهای من، در همه خواب‌های من، در اشتیاق و در جدایی، در حضور و لبخند، و در گریستن آرامی که قلب‌ها را به هم گره میزند، تو دست مرا خواهی فشرد، انگشتری من! پس تو سرودِ نرمِ زنجره‌ها هستی تا خواب کودک را برای سکوت جمعه پاسدار باشی.

گاه‌گاهی از کرانه‌های هوا می‌بینم که صبح می‌شود و از ژرفنای شوق‌های کودکی‌ام، این موج ابریشمین، این موج طلایی، این گندمزار تِرمه‌ایِ گیسوان تو بر من می‌بارد، مثل آبشار باران، مثل بارانِ طلا، و من می‌پندارم که بانویی باستانی بر فراز دروازۀ سیمگون رؤیا، در گرگ‌زای هوا، چنگ میزند، چنگ میزند، چنگ میزند، بهترین آوازهای فراموش شدۀ لبخندی را که در انتهای دهلیز گم شده بود.

میدانی که بزرگ‌ترین خاموشی‌ها حرف نزدن نیست، بلکه حرف زدن است، زیرا بسیار می‌گوئیم و هیچ چیز بیان نمی‌کنیم. من هم برای تو چیزی نگفتم عزیز من، هذیان بیماری بود و اندوه و یادبود. بگذار از تعلق‌های زمین طاهر شویم، بگذار آینۀ خورشید مخمل قهوه‌ای چشمانت را بتاباند به این جنگل صنعتی، بر بالای دود و غوغای شهری که اندک اندک، از خواب برمی‌خیزد. بگذار لمحه‌ای نبینم، لمحه‌ای چشم برهم بگذارم و به یاد بی‌آورم درخشش آفتاب را چون هاله گِرد گیسوانت؛ از پیرایه‌ها پاک‌تر... بله عروس سوگلی ام، در صبح‌دَم وضو خواهیم گرفت."  تهران 7/6/1344 

در شهریور ماه همان سال در برابر شعرها و نامه های سپانلو نامه کوتاهی خطاب به او نوشتم، اما نخواستم یا نتوانستم آن را به او بدهم. انگار آن کلمات مصنوعی بودند. 

"برای تو

نمی‌دانم چند بار نامه‌ات را خواندم؛ انگار آن را تشفیِ دردهای جوانی‌ام یافتم. عزیزم، نمی‌دانم آیا قلب می‌تواند فریب بخورد یا نه، نمی‌دانم عشق‌های کاذب هم می‌توانند ظاهری از حقیقت داشته باشند یا نه، اما در نامه‌ات، مهربانی، دوستی و عشق‌ات را حقیقی انگاشتم. و در خیال و در انبوه رؤیاها و تردیدهایم که واقعیتی آشناست ترا بوسیدم. "زیرا که بوسه نیز می‌تواند حماسه‌زا" باشد. محبتت را پاس میدارم اما این که می‌نویسی در میان انبوه تردیدها حقیقت مرا یافته‌ای، مرا می‌ترساند، بیم دارم که خیال را با واقعیت پیوند زده‌ باشی. از خود مطمئنم اگر به مهرت پاسخ مثبت دهم، دستت را در تمام لحظه‌های خوب و بد زندگی خواهم فشرد اما میخواهم "پیکر کوچک پرتو" که می‌تواند دنیایی از محبت و عشق را در خود داشته باش، در آغوشت پر طراوت بماند. می‌کوشم تردیدهایم را از این ازدواج از برابر چشمانم دور کنم و در کنارت باشم تا با هم از تعلقات زمین گذر کنیم. خود را در آینۀ خورشید خواهم نگریست و به تو می‌گویم لمحه ای چشم برهم بگذار و به یاد بسپار درخشش آفتاب را و مرا، تا آن طور که میخواهی پرتو وجودت باشم. همیشه با من خوب باش. پرتو " 29/6/44

برای عقد کنان دنبال خرید حلقه نامزدی بودیم. در روزی که با سپانلو و پیام و مریم در جواهر فروشی دنبال حلقه نامزدی میگشتیم، اسامی قبولی های کنکور سراسری دانشگاه در روزنامه ها اعلام شد. در جواهر فروشی روزنامه ها را دیدم. سپانلو مقابل پیشخوان ایستاده بود و من با هیجان، نامم را در روزنامه جستجو میکردم. از نگاه سپانلو به خودم متوجه شدم از کار من و بی اعتنایی به انتخاب حلقه، خوشش نیآمده است. روزنامه را کنار گذاشتم و در کنار او ایستادم و ارزان‌ترین حلقه‌ها را انتخاب کردیم؛ حلقه من 90 تومان و حلقه سپانلو چون بزرگتر بود 120 تومان، انتخاب و خریداری شد. 

پس از خریداریِ حلقه ها، دوباره به جستجوی نامم میان اسامی قبولی‌‌های دانشگاه تهران، روزنامه را زیر و رو کردم و با تعجب نامم را یافتم. سر از پا نمی‌شناختم. قبولی در دانشگاه جزو آمال و آرزوهایم بود. پیام و مریم با خوشحالی مرا در آغوش گرفتند و تبریک گفتند، اما دریغ از گفتن یک تبریک از سوی سپانلو. انگار دلخور هم شده بود. 

زمانی که من تقاضای شرکت در کنکور دانشگاه کرده بودم، رشتۀ انتخابی ام الهیات بود، اما وقتی خواستم ثبت نام کنم، پیام بشدت مخالفت کرد و گفت: "اگر اصلن به دانشگاه نروی، بهتر است تا این رشته را بخوانی." فکر کردم خب رشته ام را عوض خواهم کرد. اما گویا تعویض رشته در آن مقطع آسان نبود. زنده یاد خانم دکتر ماه منیر نفیسی، مادر مریم، استاد ادبیات انگلیسی و فرانسه در دانشگاه تهران، تنها زنی که آن زمان کرسی استادی داشت به پیام گفت من میروم ببینم چرا نمیشود رشته را عوض کرد. بخاطرم هست در روز ثبت نام، میان دانشجویان ایستاده بودم که مردی مرا صدا زد و گفت خانم دکتر نفیسی میخواهد ترا ببیند. مردی جوان با صورتی بسیار دراز بود، بعدها فهمیدم نامش "شمس" است و مأمور ساواک در دبیرخانۀ دانشگاه. سپانلو او را میشناخت و میگفت همه به او میگویند Mr. horse. 

خانم نفیسی با مهربانی گفت: "قبول کرده اند که به رشته دیگری منتقل شوی." آقای شمس به من گفت ساعت 7 شب به دبیرخانه بیا تا این انتقال صورت گیرد. قرار عجیبی بود. به سپانلو گفتم. گرچه هنوز عقد نکرده بودیم، نگذاشت تنها بروم، با من آمد. شمس و همکارش، از دیدن سپانلو با من حسابی جا خورده بودند. نمی دانم چه نقشه ای در سر داشتند، که نقش بر آب شده بود. من رشتۀ فلسفه را انتخاب کردم. جالب توجه است که چند روز بعد اعلام شد از آن سال ببعد، دانشکدۀ الهیات دختران را نمی پذیرد، بنابراین تمام دخترانی که در آن رشته ثبت نام کرده بودند به دانشکده ادبیات منتقل شدند.  

تعداد کسانی که خواستار ثبت نام در رشتۀ فلسفه بودند، به تعداد انگشتان دست بود و قابل مقایسه با رشته های دیگر نبود. مثلاً مقابل درب ثبت نام برای فلسفه، بیش از 10 نفر نبود و برای ثبت نام در رشته جامعه شناسی، لااقل 150 نفر ایستاده بودند. دوستم فرشته سعادت و یکی دیگر از همکلاسی هایمان سودابه شهبازی، هم در این رشته ثبت نام کرده بودند. وقتی با فرشته گفتگو میکردم، گفتم امروز بعد از ثبت نام، باید زود به خانه برگردم چون مراسم عقدکنان من است. من، فرشته و فریده و ناهید را هم دعوت کرده بودم. دختری که در صف فلسفه ایستاده بود از کنارمان گذشت و با کنایه گفت: "مردم چه فعالند." این دختر به نام ماه منیر ترغیبی، بعداً دوست 20 ساله ام شد.

سرانجام در اول مهرماه 1344، عصر روزی که از ثبت نام در دانشگاه برگشته بودم، با خواهر بزرگم مینو برای آرایش صورت و مو به سلمانی رفتم. در آنجا نگفتم که عروسم، چون از آرایش عروس به رسم آن زمان بدم میآمد. گفتم میخواهم به یک مهمانی بروم. موی سرم کوتاه و صاف بود و صورتم آرایش بسیار کمی داشت. در منزلمان مراسم سادۀ عقد برگزار شد. مراسم بسیار ساده‌ای که بیشتر به عزا می‌مانست تا عروسی. (دریغ از یک ساز و آواز) بر سر سفرۀ عقد نشستیم. البته من بسیار خوشحال و سرحال بودم، اما نه برای عقدکنان بلکه برای قبولیم در دانشگاه تهران. جز دانشگاه به هیچ چیز دیگر فکر نمیکردم. حقیقت را بگویم اگر میدانستم در دانشگاه قبول میشوم، اصلاً ازدواج نمیکردم. شاید اولین عروسی بودم که پیراهن عروسی‌ام ساده و کوتاه بود. هیچ چیز برایم اهمیت نداشت. سپانلو قرار گذاشته بود یک سال پس از عقد، جشن مفصل ازدواج بگیریم؛ لباس کوتاه و سادگی عقد، برایم قابل قبول بود. بخصوص که لباس عروسی مریم هم کوتاه بود و مجلس عقدکنانشان هم ساده. از اینها گذشته برای من پول کوچکترین جایی در زندگی نداشت. قرار شد تا ازدواج و تهیه مکانی برای خود، در منزل پدر و مادرهایمان بمانیم. 

سپانلو در همان سال 1344 به سفارش مهرداد صمدی، در رادیو ایران به صورت روزمزد، مشغول به کار شد، اخبار خارجی را ترجمه میکرد و هم زمان در مجلۀ فردوسی هم نقد و مطلب مینوشت. دستمزد او از رادیو روزی 40 تومان بود. سپانلو بعد از کار، هر غروب به منزل ما میآمد تا مرا به سینما یا کافه ای ببرد. 

تصویر ساختمان رادیو در سالهای دهۀ 40 (اگر اشتباه نکنم). به دلیل اهمیت رادیو در شکل دهی به افکار عمومی از سال ۱۳۴۲ کل تشکیلات رادیو به وزارت اطلاعات و جهانگردی در آن زمان منتقل شد و این وضعیت تا ایجاد « سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران» در سال۱۳۵۰ادامه داشت. 

مادرم بشدت با بیرون رفتن من با سپانلو مخالفت میکرد. او معتقد بود دیدار ما در منزل، مانعی ندارد، اما از بیرون رفتن من با او راضی نبود. جالب توجه این که وقتی می خواستیم در خانه بمانیم، میگفت نمیتواند غذا بپزد، حال آن که خرید و تهیه غذا برای همه خانواده را خودم به عهده داشتم. در یکی از روزهای جمعه که پس از پیاده روی به خانه برگشته بودیم، من روی تختی که در بالکن شیشه ای جلو اتاق نشیمن بود، زیر پتوی سبک چهارخانه ای خوابم برد. سپانلو بالای سرم نشسته بود. بیدار که شدم این شعر را به من داد.

"در باغ چهارخانه"

در زیر طاق‌های بلند ابر، در زیر سقف کوتاه آجر / در خیمۀ غروب، در مهر مهربان

هم‌چون نسیم رهگذرِ باغ، مثل عاج قاچاق، / اینک زنی است خفته غم‌انگیز و کامران. 

موج طلای بی‌معیار، بر آب‌های آب / از چانه‌های مرمر، تا ناف‌های گرداب

بر چشم‌های زرّین در آفتاب / و آن دو غنچه، مثل دو ماهی، در خواب

زن، شاخه‌ای است روشن در باغ چهارخانۀ پتو.

 *

من چون شبی مقایسه خواهم کرد / دریای روشنی‌های نامش را با موج هشیاری‌های نامم.

من ایستاده چون پدر نامم، این پرتو گریخته را کشف کرده‌ام / (ای آتش شناختۀ هوشنگ!)*

او در شبانه‌های شبان تار، من در سپیده‌های سپید یار

ساعت 4:30 بعد از ظهر 6/9/44 ، محض وجود پرتو خانم عزیزم قلمی شد. هوشنگ سپانلو 

* سپانلو را از کودکی، در خانه هوشنگ صدا میکردند. 

در چند دفعه ای که بعد از عقد کنان، با سپانلو تنها بیرون رفتم، احساس کردم این پیوند درست نبوده است. با او راحت نبودم، اگر او ابراز عشق و علاقه میکرد، من پاسخی نداشتم. دلم میخواست زودتر از او جدا شوم و به خانه برگردم. سرانجام دل به دریا زدم و گفتم: "تو آدم بسیار خوبی هستی، اما فکر میکنم در انتخاب و ازدواج مان اشتباهی رخ داده است. نه من زنی هستم که تو میخواهی و نه تو مردی که من میخواهم. الان هیچ اتفاقی رخ نداده، بهتر است حالا از هم جدا شویم تا بعد از مدتی با گرفتاری فراوان." خیلی جا خورد، اصلاً انتظار شنیدن چنین حرفی را از جانب من نداشت. سعی کرد موضوع را عوض کند، اجازه ندادم و اضافه کردم: "در کشور ما اگر دختر عقد کرده ای از شوهرش جدا شود، میگویند حتمن دختر، عیبی داشته که طلاقش داده اند. من به این حرفها اهمیت نمیدهم. فکر میکنم الان جدا شویم بهتر است تا بعد." امروز که به حرفهایم فکر میکنم، تعجب میکنم. چگونه منِ 18 ساله، که همیشه همه چیز را پذیرا بودم و اعتراضی نمیکردم، جرأت کردم بدون مشورت با پیام، تصمیم به جدایی بگیرم و رک و راست حرفهایم بیان کنم. مدتی سکوت شد، انتظار داشتم سپانلو بد خلقی کند و ناسزا و درشت بگوید، اما او در کمال آرامی و مهربانی، مرا بغل کرد و گفت: "تو خیلی جوانی، طبیعی است، دچار اضطراب بشوی. این فکرها زائیدۀ هیجانات جوانی و اضطراب های روبه رو شدن با زندگی زناشوئی است." مات و متحیر مانده بودم که آیا درست میگوید؟ وقتی سکوت مرا دید اضافه کرد: "پرتو من عاشق تو هستم، ما خیلی بهم میآئیم، عشق ما همه چیز را خواهد ساخت. بهت قول میدم با هم زندگی خوبی خواهیم داشت. تو میتوانی تحصیلت را هم ادامه دهی.

مهربانی، عشق و آرامش و قولی که سپانلو به من میداد، تمام ذهن مشوش و افکار تلخم را آب کرد و فروریخت. اما هنوز اصرار مکرر سپانلو در دیدن هر روزه من و مخالفت های مادرم در نزدیک شدن سپانلو به من، زندگی را بر من تیره و تار کرده بود. هروقت از بیرون به خانه میآمدم، مادرم طوری رفتار میکرد که انگار من با فاسق خود بیرون رفته بودم. در منگۀ اصرار سپانلو در دیدن و بودن با من و تلخی و ناراحتی مادرم قرار داشتم. کشنده بود. یکی دو بار مادر سپانلو با خنده و شوخی به مادرم گفته بود این ها عقد کرده و زن و شوهراند چرا اجازه نمیدهید با هم باشند. اما هیچکس حریف نظر مادرم نمیشد. 

اشتیاق زیاد سپانلو برای بودن با من، و فضای سختی که مادرم بوجود آورده بود از یکسو، و از سوی دیگر فهمیده بودم سپانلو برای برگزاری عقد کنان، از ناصر شاهین پر،  دوست کودکی و جوانی اش 2 هزار تومان قرض کرده بود. دیگر برایم روشن بود که اگر یک سال هم صبر کنم، سپانلو یا خانواده‌اش یک شاهی پول برای گرفتن جشن عروسی ندارند.  سرانجام قوایم را جمع کردم، مقابل مادرم ایستادم و گفتم: "جشن عروسی نمیخوام." رو به سپانلو کردم و گفتم: "به خانه خودمان برویم."

ابتدا سپانلو قصد داشت مرا به خانه پدر و مادرش ببرد. آنها در سلسبیل می نشستند. قبلاً نادر ابراهیمی به پیام گفته بود خانواده سپانلو خانه را رنگ کرده و آن را آمادۀ رفتن پرتو به آنجا کرده اند. من به هیچ وجه راضی نبودم که به منزل آنان بروم. پیام هم کنارم ایستاد و بشدت با زندگی کردن با خانواده سپانلو مخالفت کرد. پس از چند ماه، سپانلو آپارتمان بسیار کوچک و ارزانی در خیابان فروردین، مقابل دانشگاه تهران، با ماهی 300 تومان اجاره کرد. با جهازی که مادرم برایم تهیه کرده بود و سپانلو هم با یک قالی خرسک، یک دست مبل نیم‌دار که عمویش داده بود، و چند تکه اثاث برقی مثل رادیو و ضبط صوت، که بعد فهمیدم پول آنها را هم شاهین پر داده بود، به آپارتمان اجاره‌ای‌مان آمدیم. تنها شرط من برای ازدواج، ادامه تحصیل و بچه‌دار نشدن تا گرفتن لیسانس بود. سپانلو به من قول داد که خودش مراقب خواهد بود و از من خواست که برای جلوگیری از بارداری دوایی نخورم. زرنگیِ سپانلو و خامی و نادانی و حماقت من، باعث شد تا قول او را باور کنم.

من روزها به دانشگاه میرفتم و سپانلو به اداره. عصرها، ساعت پنج و نیم از کار برمیگشت، 10 تومان از 40 تومان پول روزانه‌اش را برای اجاره خانه برمیداشتیم و 3 تومان هم برای کرایه تاکسی که فردا صبح به سرِ کار برود. با 27 تومان بقیه‌اش اغلب به سینما میرفتیم. فیلم‌های انتخابی او فیلم‌های کابوی و بزن به زن بود؛ من هم بی‌علاقه به این نوع فیلم‌ها. پس از برخاستن اجباری در مقابل سرود شاهنشاهی، و نشستن، سرم را به پشتی صندلی یا شانه سپانلو تکیه میدادم و تا آخر فیلم می‌خوابیدم. بسیاری از شب‌ها نیز با پیام و مریم یا سایر دوستان، دورهمی به کافۀ نادری، یا بارِ مرمر می‌رفتیم و غذای مختصری می‌خوردیم. ایام خوبی بود. با وجود کم‌پولی، با هم و در کنار جمع دوستان که اکثراً نویسنده، شاعر، نقاش، فیلمساز و مترجم بودند، خوش و شاد بودیم.

در اواخر سال 1344 سیروس طاهباز که اشعار نیما را سر و سامان داده بود، و اعتباری میان روشنفکران داشت، با خانم پوران صلح کل ازدواج کرد. در جشن عروسی مفصل آنان تمام دوستان هنرمند و معروف آن زمان بودند.

فروغ فرخزاد، سیروس طاهباز، پوران صلح کل

 مهمانان از چپ: اسماعیل نوری علا - جمیله صمدی - شمیم بهار (در پشت) - بهمن ؟؟ - محمدعلی سپانلو - مهرداد صمدی - پرتو نوری علا - فرنگیس فروتن (همسر غفار حسینی) - مریم جزایری.  زنده یاد فروغ فرخزاد، در آخرین لحظه عکسبرداری، وارد جمع شد و در جلو دیگران ایستاد.

عروسی مفصلی بود. سر همه گرم شده بود. به پیشنهاد میم آزاد، صندلی عروس را که بر آن نشسته بود، بلند کردند و دورِ سالن چرخاندند. شور و غوغایی شده بود. فروغ هم در این میان برای خودش با صدای بلند ترانه‌های کافه لاله زاری می‌خواند و می‌خندید. عده ای دور او جمع شدند و او را همراهی میکردند: "اسم من پریوشه و پریوشه، هیکلم خیلی لَشه و خیلی لشه..." دیگران هم با او دَم گرفته بودند. یا میخواند: "لباشو غنچه کرده بود، مثل تُربچه کرده بود".

سپانلو در رادیو، عهده دار برنامه ای هفتگی بود که فروزنده اربابی و کمال مستجاب الوعده با هم اجرا میکردند. این برنامه شامل داستانها و نمایشهای کوتاهی بود که به روابط آدمها و نقد و بررسی آنها و جامعه می پرداخت. پس از چند برنامه، یقین کردم که من می توانم نظیر آنها را به راحتی بنویسم. خط سپانلو را هم بخوبی تقلید کرده بودم و هر هفته یک برنامه کامل می نوشتم و سپانلو آنها را برای ضبط به رادیو میداد. پس از مدتی از او خواستم تا مرا به عنوان نویسنده مطالب معرفی کند. با این بهانه که تو شهرتی نداری، رادیو آن را نخواهد پذیرفت، قبول نکرد. این روال در یکسالی که سپانلو آنجا کار میکرد ادامه داشت. این برنامه شنوندۀ بالایی داشت و خیلی مورد تمجید بود. یادم است در مجلسی خانم فروزنده اربابی گفت: "حتی اگر حالم بد باشد، موقع اجرای برنامه های آقای سپانلو حالم خوب میشود." سپانلو در برابر همه تعریف ها تشکر میکرد و نمی گفت نویسندۀ اصلی کیست. اما اگر کسی میگفت: "آقای سپانلو این مزخرفات چیست که می نویسی؟" بلافاصله میگفت آنها را پرتو می نویسد.

یادم است یک روز دکتر مصطفی رحیمی با عده ای دیگر در منزل ما میهمان بود، صحبت برنامۀ رادیویی سپانلو شد، وقتی فهمید برنامه های رادیو را من می نویسم و به اسم سپانلو پخش میشود گفت: "این معنای دقیق استثمار است." گرچه کلمه استثمار را در برخی از متون سیاسی خوانده بودم، اما آن روز معنای ملموس آن را فهمیدم. 

با وجود تمام کم پولی ها، من از زندگی راضی بودم، چون سپانلو واقعن شوخ با طنزی عالی بود، من از حرف های او از خنده ریسه میرفتم. در طبقه بالای آپارتمان ما، زن و شوهری زندگی میکردند. یک روز شنیدم که زن به شوهرش میگفت: "خاک بر سرت، شوهر این دختره از در نیآمده، صدای قهقۀ زنش هواست. آنوقت ترا با یک من عسل نمیشود خورد."

 شش ماه از زندگی زناشوئی‌مان نگذشته بود که متوجه شدم حامله‌ام. نه تنها از تغییرات جسمانی‌ام و ویارهای بسیار شدید رنج می‌بُردم، که از بدقولی و بد عهدی سپانلو، و حماقت خودم بیشتر ناراحت بودم. پر از ترس و خشم شده بودم. اما سپانلو با من بسیار خوشرفتار و مهربان بود. لحظه ای از ابراز عشق و علاقه و دلبستگی اش به من فرونمیگذاشت. اما با حاملگی غافلگیر شده بودم، چند ماه اول همه اش گریه میکردم، راهی برای رها شدن از حاملگی نمی‌شناختم، پولی هم نداشتیم که به دکتر آزاد مراجعه کنیم. یکبار هم که دکتری پیدا کردیم، بطرز مشکوکی به ما نگاه میکرد که یعنی ما زن و شوهر نیستیم. میدانستم با خلق و خویی که من دارم، آوردن بچه در سن 19 سالگی تمام مسیر زندگی‌ام را عوض خواهد کرد. 

سپانلو از عدم رعایت قولی که داده بود، عذرخواهی میکرد، اما مشکل با عذرخواهی حل نمیشد. خیلی خوب فهمیده بودم برای این که دست مرا از بیرون ببرد، مرا صاحب بچه کرده بود. این مطلب را سالها بعد خودش اقرار کرد. اضطراب ها و منفی‌گویی‌های مادرم که بخاطر آمدن بچه امکان ادامه تحصیلم نخواهم داشت، یا به تنهایی قادر به نگهداری از بچه نیستم، مزید بر علت شده بیچاره ام کرده بود. مادرم ما را تشویق میکرد که با آنها زندگی کنیم تا بتواند در نگهداری از بچه به من کمک کند. من مایل نبودم دوباره زیر سلطۀ مادرم بروم، اما نادانی و نگرانی ام در نگهداری از نوزادی که قرار است چند ماه دیگر به دنیا بیآید، و بویژه وقتی سپانلو کاملن با پیشنهاد مادرم موافق بود، تسلیم شدم و قبول کردم که با آنها زندگی کنیم. منزلشان خانه ای سه طبقه در امیرآباد شمالی بود. قرار شد ما در طبقه سوم زندگی کنیم. مادرم هنوز شاغل بود و در اداره فرهنگ کار میکرد. هنگامی که سئوال کردم، من که هر روز به دانشگاه میروم، شما هم که شاغل هستید، چه کسی قرار است از نوزاد پرستاری کند، مادرم گفت برای نصف روز خانمی را استخدام میکنیم. پذیرفتم.  

 سپانلو متوجه شده بود که روزمزدی رادیو کفاف خرج و مخارج زندگیمان را نمی داد، بار دیگر با وساطت و کمک ناصر شاهین پر، گروه صنعتی بهشهر سپانلو را برای تبلیغات استخدام کرد. هشت ماهه بودم که برای زندگی مشترک با مادر و پدرم، نقل مکان کردیم، .   پروانه در رشتۀ ریاضی در دانشگاه تهران قبول شده بود و اکثر اوقات در دانشگاه بود. جالب توجه بود اکثر شاگران کلاس او پسر بودند. فقط دو دختر؛ پروانه و دوستش فائقه صمدی  در این کلاس شرکت داشتند.

پروانه، خواهر کوچکم، در سال 1346 وقتی دانشجوی دانشگاه تهران بود

نخستین شبی که به منزل جدید رفتیم، سپانلو که هر  غروب ساعت 5 و نیم بخانه میآمد، پیدایش نشد. ابتدا گمان کردم، چون راه اداره تا خانه جدید دور است، در ترافیک مانده است. اما زمان گذشت و بازهم از او خبری نشد. بسیار نگران شده بودم. امکان دسترسی به او نبود. به اداره اش تلفن کردم، رادیو جز قسمت ضبط و پخش تقریباَ قسمت های دیگر تعطیل شده بود. می ترسیدم دچار سانحه ای شده باشد. ساعت حدود 11 شب بود که سپانلو نیمه مست به خانه آمد و در برابر سئوال من که "این همه وقت کجا بودی؟" گیج و منگ گفت: "الان حوصلۀ جواب دادن ندارم." بعد به راحتی گفت: "دوستانم به مناسبت ازدواجمان برایم مهمانی گرفته بودند." مضحک ترین جواب دنیا. اما من اهل یکی به دو کردن و دعوا و مرافعه نبودم، از این که به سلامت به خانه برگشته بود خوشحال بودم، اما نمیدانستم که این روال عادی زندگی ما خواهد شد. کم کم متوجه شدم نقل مکان جدید حقه ای بیش علیه من نبود. گویی میان مادرم و سپانلو توافقی ناگفته و تلویحی بوجود آمده بود. مادرم میخواست هرطور شده عنان من و فرزندم را در اختیار داشته باشد و سپانلوی زیرک هم فهمیده بود که هم میتواند به زندگی مجردی‌اش برگردد و هم خیالش از جهت محدود شدن زندگیم توسط مادرم راحت باشد. من، ناآگاه اسیر توافقِ ضمنی آن دو شده بودم.

پایان بخش چهارم

ادامه دارد







۱۱ نظر:

Sheri Sepanlou گفت...


Wonderful

تهمینه کاتوزی گفت...


پرتوی عزیز و گرامی ، قسمت چهارم برای من بیشتر جذاب و شیرین است، همه را میشناسم و از دورانی سخن می‌گویی که من هم شاهدش بوده‌ام، من تا به حال شعر عاشقانه از سپانلو نخوانده بودم، عجب شعرهای عاشقانه‌اش زیباست و همین طور نامه‌هایش که برای شما نوشته است. مثل باد، بلند ..... و یادم می آید شعری را که در اواخر عمرش سروده بود و گوشزد کرده بود: "آن که زنان بلند قامت را دوست می داشت". اما دست مریزاد از حافظه شما که چند جلد جنگ طرفه را دقیق و روشن به یاد می‌آوری، همه مطالب کتاب و نام همه نویسندگان مطالب را. ما همه داریم لذت می‌بریم ... گفته باشم ... مانا باشی

Partow, Literature, Art and Culture گفت...


تهمینه عزیزم، از این که انقدر تشویقم میکنی، واقعن سپاسگزارم. مقصودم تعریف کردن از من نیست. نظراتی چون نظر تو نویسنده را مشتاق نوشتنِ بیشتر میکند. من همه مطالب را در حافظه ندارم. مثلن برخی از اشعار سپانلو را از سالها پیش نگه داشته بودم، واقعن کاغذهایش زرد و کهنه شده‌اند. در مورد طرفه نیز که ذکر کردی، آن را بخوبی و مؤسسین‌اش را بخاطر داشتم اما برای محتوایش به منابع موجود، مراجعه کردم. چون میخواهم حرفهایم سندیت داشته باشند.

خسرو دوامی گفت...

خسته نباشی پرتو جان،
خوب و ساده و صمیمی و خواندنی

Simin Jamali Rad گفت...

ماجرای برنامه رادیوئی سپانلو، مرا به یاد فیلم "همسر" با بازی "گلن کلوز" انداخت، امیدوارم این فیلم را دیده باشید.

پروین گودرزی گفت...

چه زیبا و صادقانه مینویسی ،بانوی ارجمند

سعید باستانی گفت...

صد آفرین به همت بلند شما! چه روزگاران تلخ و شیرینی بود. حال و هوای آن ایام را ماهرانه زنده کرده‌اید. شاید بدانید که اولین ترجمهٔ مرا زنده یاد سپانلو ویرایش کرد. سیروس طاهباز در دوران پس از انقلاب در حوالی خیابان پاسداران نزدیک منزل ما زندگی می‌کرد و من با او دوستی نزدیکی داشتم. لابد یادتان هست که پیش از انقلاب ادبای اصفهانی، گلشیری و نجفی و میر علائی و …، دوره‌ای راه انداخته بودند و چند غیر اصفهانی را هم در آن گروه درج کرده بودند. چند بار هم آن دوره در منزل شما در جمشید آباد برگزار شد اما شما همیشه هنگام برگزاری آن جلسات غایب بودید.
منتظر بخشهای بعدی هستیم،

علیرضا طبیب زاده گفت...

پرتوی عزیز، دستت درد نکنه. زیبا، روان و خالی از حاشیه های داستاننویسی و گذشته از آن، خلوص آن و جزییاتی که خواندن این متون را بیش از پیش لذتبخش می کند. سپاس پرتو جان، ازبه اشتراک گذاشتن این متون. برایت همیشه آرزوی شادی و تندرستی دارم.

Partow, Literature, Art and Culture گفت...

دوستان گرانقدرم؛ تهمینه، خسرو، سیمین، پروین، سعید و علیرضا، از ابراز نظرهای محبت آمیزتان بی نهایت سپاسگزارم. خوشحالم که وقت عزیزتان را صرف خواندن این نوشته ها میکنید. چشمها کمی اذیتم می کنند، اما تا جائی که سویی هست نوشتن را ادامه خواهم داد. بخصوص حالا که بدون هیچ اجباری، خاطرات سرریز کرده اند. پایدار باشید.

رکسانا وحیدی گفت...

زنده باد این قلم و نفس و روایت شما. لطفا بنویسید که بسیار زیبا و با جزییاتی اثرگذار توصیف میکنید. این آثار در ساختن جهان زنانه ایرانی موثر و ماندگار است. و راستش من بر خود دانستم که از این حرکت انقلابی شما به سهم خود تشکر و حمایت کنم . شاد و سلامت باشید

Partow, Literature, Art and Culture گفت...

خانم رکسانای بسیار عزیز، نویسندۀ گرامی، نظر محبانه و کارشناسانه شما را قدر می‌نهم.