عروسی علیرضا نوری زاده و همسرش شایسته خانم در باشگاه دانشگاه تهران. از چپ: اصغر واقدی، زنده یاد نوذر آزادی، سیمین غانم، نوری زاده، شایسته، فریده واقدی، عاطفۀ زرین و زنده یاد مجتبی میرزاده آهنگساز و نوازندۀ مشهور ویلون
پیش از ازدواج من و سپانلو، او دوستان زیادی داشت، هم شاعر و نویسنده و اهل ادب، و هم مردانی با خُلق و خوی سنتی متعصب، که بیشتر همکلاسیها و رفقای دانشگاهی یا قدیمیِ او بودند. شخصیت سپانلو نیز میان دو فرهنگ سنتی و مدرن، همیشه در نوسان بود. او دوستان مردِ قدیمی اش را در مجالس مردانه آنان میدید و اغلب دوستان ادبیاش را در کافه فیروز، کافه نادری، یا بار مرمر یا در دفتر برخی نشریات مثل فردوسی و خوشه ملاقات میکرد. دوستان جوانتر او از جمله نوری زاده و اصغر واقدی بودند. به نقل از اصغر واقدی، او سپانلو را از سال 1341 میشناخت، و اغلب در جلسات جبهه ملی که در منزل زنده یاد شاپور بختیار تشکیل میشد، یکدیگر ملاقات میکردند.
در عروسی علیرضا نوری زاده و شایسته همسرش، با اصغر واقدی، و همسرش فریده آشنا شدم. آشنائی و دوستی عمیقی که تا امروز ادامه دارد. فریده در بارۀ آشنائی اش با واقدی برایم گفته بود: زمانی که واقدی دبیر دبیرستان پروین اعتصامی در کرمانشاه، بود، عاشق یکی از دانش آموزان کلاسش به نام فریدۀ رضایی میشود. فریده در پایان کلاس دهم با واقدی ازدواج میکند و خیلی زود صاحب دو پسر نیما و مانی میشوند. فریده با وجود داشتن دو فرزند، تحصیلات دبیرستانی را بطور آزاد به پایان برد. سپس از مدرسۀ عالی بهداشت، فوق دیپلم گرفت، به عنوان نرس، زیر نظر وزارت بهداری، وضع بهداشت کودکان و نوجوانان را در مدارس، بررسی میکرد و دانش آموزانی را که مشکل پزشکی داشتند به بیمارستانهای وابسته معرفی می نمود. فریده در حین کار کردن، موفق شد لیسانس خود را نیز دریافت کند.
آشنائی من و فریده، و سندباد با پسرهای آنان نیما و مانی، به صمیمت فراوان رسیده بود. مانی، و سندباد، هردو متولد سال 1345 بودند. فریده، خانمی جوان، زیبا و مهربان بود، ته لهجۀ کرمانشاهی داشت که من بسیار دوستش داشتم. دوستی میان سندباد و مانی و نیما، حتی در سالهای زندگی در کشورهای خارجی، تا زمان درگذشت سندباد، ادامه داشت.
از چپ: فریده، مانی، نیما، سندباد، پرتو و شهرزاد، در پارک ملت
زندگی زناشوئی فریده و من، بسیار شبیه هم بود. او زنی زحمتکش، مادری مهربان و آگاه بود، که در زندگی زناشوئیِ نامتعارفی افتاده بود. تنها به خلاف من که خیلی زود طلاق عاطفی و ذهنی خود را از سپانلو گرفتم، فریده با همه سختی ها در کنار واقدی مانده است، چون واقدی مردی خودشیفته نیست، رابطه بسیار خوب و نزدیکی با پسران و دخترش دارد، و همیشه برای بهبود زندگی کار کرده است. حالا اگر خودسری و غُدّی داشته از نظر فریده قابل اغماض بود. بهرحال ما بخاطر بچه هایمان، بدون اعتراض، به زندگی ادامه میدادیم تا آنها در میدان جنگ بزرگ نشوند. به همین منظور من و فریده، با شوهر یا بدون شوهر، بچه ها را به پارک یا مهمانی یا سفرهای متعدد شمال میبردیم. یکی از سفرهای ماندگار در خاطر بچه ها سفر به چمخاله بود، بهشت روی زمین، یکی از زیباترین مناطق ساحلی در استان گیلان.
برایم بسیار جالب توجه بود که یکبار که من از سپانلو قهر کرده بودم، نمیدانم فریده از کجا فهمیده بود. عصر آن روز سپانلو به خانۀ اصغر و فریده میرود. در بازگشت به خانه گفت: "فریده یک استکان چای به من نداد." باورم نمیشد. وقتی فریده را دیدم صحت و سقم حرف سپانلو را از فریده پرسیدم، گفت: "البته از کسی که ترا اذیت کند، پذیرایی نخواهم کرد."
شهرزاد بزرگتر که شد به جمع پسرها پیوست، او عاشق همبازی شدن با سندباد و مانی بود. اما آنها او را بچه میدیدند و بخصوص چون دختر بود، به بازی های خود راهشان نمیدادند. شهرزاد هم به تلافی، وقتی بازی شان تمام میشد و همه جا را ریخته و پاشیده میکردند، مجبورشان میکرد که اتاق را جمع کنند. حتی به زور کتک! تا دختر بچه های هم سن و سال سر و کله شان پیدا شد. سنبله شاعری دختر ماه منیر که با هم به فاصله دو ماه متولد شده بودند، و نگار بیضایی، که چند ماهی بزرگتر بود. این دخترها شبانه روز با هم بودند. شهرزاد هشت ساله بود که فریده و اصغر صاحب دختری زیبا و شیرین به نام غزل شدند.
فریده ، و غزل در بغل شهرزاد
سندباد و مانی، در کنار هم دست به اختراع وسائل برقی میزدند. در یک تابستان تصمیم گرفتند عروسک های متحرک درست کنند. مقدار زیادی فوم سفید، خریدند و روی پشت بام منزل واقدی و فریده، بساط پهن کردند و با اره به جان فومها که پوک بودند و به راحتی خرد شده به ذرات سفید و سبک تبدیل میشدند، افتادند و از روی مدل، فوم ها را بصورت مرغابی بُرش دادند، و با نخ و حرکت دست، آنها را به حرکت درآوردند. تعدادی عروسک ساختند، رنگشان کردند و برای فروش به میدان ونک بردند. بیشتر عروسک ها را هم فروختند. و تصمیم گرفتند به کارشان ادامه دهند. اما آن ها در فکر جارو زدن و جمع کردن ذرات ریز شده و سفید فوم که سراسر پشت بام پخش شده بود، نبودند. فردای آن روز باد تندی وزیدن گرفت، و در چشم به هم زدنی، تمام ذرات کوچک فوم خرد شده را در خانه همسایگان یا کولرهایشان پراکند. همسایگان به وحشت افتادند که ذرات ریزی از طریق کولرها حمله کرده اند. برخی از کولرها هم سوختند. اما هیچکس متوجه شاهکار این پسرها نشده بود. مدتی بساطشان را به حیاط خانه ما منتقل کردند، اما بخاطر فوم هایی که به سر و صورت و لباس خودشان می چسبید، از این حرفه دست کشیدند.
فراهم شدن امکانی برای سفر کردن به انگلیس
پس از ندادن مجوز قانونی و به ثبت نرساندن کانون نویسندگان به عنوان یک کانون صنفی، و ممنوع شدن فعالیت های کانون، در سال 1349 شمسی، هریک از اعضاء، بسویی پراکنده شدند. گاه عده ای در خانههای یکدیگر جمع میشدند، یا به کارهای مطبوعاتی روآوردند، برخی در رادیو و تلویزیون ملی ایران مشغول به کار شدند، برخی به خاطر مرامهای سیاسی دستگیر شدند و گروهی با تأیید ساواک به خارج از کشور رفتند و بـه کارهای پژوهشی و مطالعاتی دست زدند. برخی نیز مانند ما راهی سفر، به خارج از ایران شدند.
فرهاد هرمزی، مالک و صاحب امتیاز کانون تبلیغاتی اوژن، مردی باهوش و کاربلد بود. او موفق شد سازمان تبلیغاتی فاکوپا را که کارکرد کندی داشت، به سازمانی بسیار فعال تبدیل کند، و برای گسترش ایده های جهانی اش عضو سازمان جهانی تبلیغات شد و در سال ۱۹۷۴م. بزرگترین رویداد جهانی تبلیغات، برای نخستین بار در ایران برگزار گردید. هرمزی به عنوان مدیر عامل مجمع ایرانی سازمان جهانی تبلیغات کار خود را آغاز کرد و برای رشد کار تبلیغاتی اش دست به انواع کارها از جمله "هوا کردن فیل" زد.
آفیش تبلیغاتی سازمان فاکوپا در باره فیل هوا کردن
فرهاد هرمزی، بسیار مایل بود که همکارانش از هنرمندان سرشناس کشور باشند. پول بسیار خوبی در برابر کار کارمندان میداد، اما عمر کار هر کارمند بیش از یکی دو ماه نبود، آن فرد مرخص میشد و هنرمند دیگری جایش را میگرفت. در سال1355، سپانلو نیز که بیکار بود، کار موقتی در سازمان تبلیغاتی فاکوپا به دست آورد و چند ماهی با حقوق مکفی و خوب، برای تهیه آگهی، کار کرد.
دستمزدی که سپانلو بابت سه ماه کار گرفته بود، از خرج مقتصدانه یک سالۀ ما بیشتر بود. پس تصمیم گرفتیم مثل خیلی از ایرانی ها که به فرانسه یا انگلیس میرفتند تا شانس زندگی را در آن جاها پیدا کنند، ما هم عازم سفر به لندن شویم. به مادرم سپردم تا بازگشت ما که معلوم نبود کی باشد از پدرم مراقبت کند. پدرم همچنان ماهی دو هزار و پانصد تومان را به حسابمان در بانک میگذاشت.
در آن زمان چند تن از دوستان و اشنایان در انگیس زندگی میکردند از جمله: پیام و مریم و پسرانشان علی و امیرحسین، که در خانه پدری مریم، در لندن زندگی میکردند. غفار حسینی و همسرش فرنگیس و پسرانشان مانلی و مزدک، ناصر شاهین پر و تهمینه و پسرهایشان روزبهان و بامداد.
در لندن در محلۀ سنت جانز وود، آپارتمان دو اتاق خوابه کوچکی اجاره کردیم. من برای نخستین بار در زندگی کار نمیکردم. اغلب شبها همه دوستان دور هم بودیم و سرمان را گرم میکردیم. بچه ها یکی از خوشترین ایام زندگیشان را میگذراندند. سندباد را در دبستانی ثبت نام کردم و شهرزاد را به کودکستان گذاشتم.
با منصور یزدی و همسرش زیبا و دخترانشان نگار و نگین در این سفر آشنا شدیم. سایر دوستان قدیمی را که برای دیدار از فرانسه به انگلیس آمده بودند نیز ملاقات کردیم، از جمله دوست عزیزمان فریدون معزی مقدم. اصغر واقدی نیز همان زمان در شهر برایتون انگلیس بود و گاه به دیدن ما میآمد. همانقدر که تأمین مالی داشتیم، دغدغۀ کار و مشکلات زندگی نبود، و بچه ها از این سفر بسیار خوشحال و راضی بودند، چندان به فکر بازگشت به ایران نبودیم. اما خوشی من چندان نپائید؛ برای پنجمین بار ناخواسته حامله شده بودم.
در دورۀ فوق لیسانس در بخش تنظیم خانواده من برای نخستین بار با راههای جلوگیری موقت و دائمی آشنا شده بودم. این بار تردیدی در کورتاژ کردن نداشتم اما میخواستم برای همیشه از شر حاملگی راحت شوم. چون پول مراجعه به دکتر خصوصی نداشتیم، ناچار به بیمارستانی دولتی مراجعه کردم و ضمن درخواست کورتاژ خواستم تا همزمان عمل tubal sterilization را رویم انجام دهند. خانم مددکار اجتماعی که با من کار میکرد به من گفت: "تو خیلی جوانی، فقط 28 سال داری، با شوهرت بیا تا ببینیم او موافق سقط جنین و عمل بستن لوله ها هست یا خیر." به سپانلو گفتم. پاسخش مثل همیشه از بی مسئولیتی و عدم همکاری بود. به من گفت: "بچه را نگهدار، دست به بستن لوله ها هم نزن. این موهبت را از خودت نگیر. من موافق نیستم." من که خونم به جوش آمده بود گفتم: "چه موافق باشی چه نه، من این کار را میکنم، موهبت هم از آنِ تو."
از وقتی با سپانلو ازدواج کرده بودم، به نظر خودم و دیگران سپانلو همچنان عاشق من بود. اما با وجود تمام عشق و علاقه و خواستن او، چون به عنوان شوهر و پدر، مسئولیت پذیر نبود، در کارهایش بی نظم و لجباز بود، و مانع پیشرفت من، در هر زمینه ای میشد؛ عشق و علاقه اش هم برایم کوچکترین اهمیتی نداشت. مثلاً من در زبان انگلیسی در برابر نام خود کلمه Ms. می نوشتم نه Miss ، همچنین هیچوقت اسم فامیل سپانلو را بکار نبردم، این موضوعات کوچک او را دیوانه میکرد و تا میتوانست از طرق دیگر تلافی اش را بر سرم درمی آورد.
در زندگی زناشوئی خود را در میانۀ دایره ای میدیدم که از مرکز، زنجیرهائی به شعاع دایره دور گردن من بسته شده است. میدانستم تا این زنجیرها را یکی یکی پاره نکنم، از مقیدات آن زندگی پر درد سر رها نخواهم شد. من از 18 سالگی که ازدواج کردم تا 28 سالگی، با تن دادن اجباری به رابطه، 5 بار، ناخواسته، حامله شده بودم. این گونه زندگی کردن افزون بر بردباری و طاقت من بود. من با موفقیت در ادامه تحصیلاتم یکی از این زنجیرها را پاره کرده بودم. دومین زنجیر با جلوگیری از حاملگی همیشگی، پاره شد.
روز بعد به بیمارستان رفتم و درخواستم را گفتم. مددکار جدید، سراغ شوهرم را گرفت، گفتم: "من شوهر ندارم. با پدر بچه ای هم که در شکمم هست، مدتهاست بهم زدم. قادر به نگهداری این کودک نیستم، راهی جز کورتاژ ندارم. در ضمن مایلم برای همیشه از حاملگی خلاص شوم." تمام مسئولیت ها را پذیرفتم، اوراق پزشکی را امضا کردم و تاریخ عمل معین شد.
پیش از کورتاژ، من و 5 زن از کشورهای مختلف را در یک اتاق بستری کردند، تا بیهوش مان کنند و به اتاق عمل بفرستند. پس از عمل دوباره به همان اتاق فرستادند. یکی یکی از بیهوشی دورۀ عمل درمی آمدیم. واکنشهای عاطفی پس از کورتاژ در ما، برایم جالب توجه بود، گرچه همه به خواست خود سقط جنین کرده بودیم، اما در حالت نیمه بیهوشی نمی توانسیتم غصه های خود را پنهان کنیم. من این تجربه را در شعرِ "در اتاقی سفید" که در مجموعه شعر "از چشم باد" آمده، منعکس کردم. گرچه این شعر نشانگر سقط جنین خودخواسته است اما در پس آن غمی نهفته که پرسش برانگیز بود. جواب من همیشه چنین بود: "گرچه من با تمام تجربه ها و باورهایم به سقط جنین به خواست زنان معتقدم، اما هرگز نمی توانم احساسات پس از آن عمل را انکار کنم. این احساسات زیاد و کم، گاهی منفی و گاه رضایت بخش، واکنش طبیعیِ هر انسان به از دست دادن پاره ای از تنش است. زنانی که ناخواسته، به زور بارور میشوند، و قادر به نگهداری طفل نیستند، باید در انتخاب سقط جنین آزاد باشند و حکومت ها باید امکان این عمل را برای آنانی که امکان مالی برای مراجعه به دکترهای خصوصی را ندارند فراهم سازند."
در اتاقی سفید
در اتاقی سفید / بی هیچ روزنه / شش زن / حامل حیاتی کوچک / در انتظار مرگ نشسته اند. / از شش گوشۀ جهان آمدهاند،/ حسی مشترک را / با خویش حمل میکنند / و چشمهای مرطوب خود را / از یکدیگر میدزدند / آنان را یارای نگریستن بر هم نیست./
دستی سفید و استوار / با شش سُرنگ / خواب را به ارمغان آورده است. عقربههای ساعت / از یازده گذشتهاند / شتابی نیست/ چگونه میتوان / این هستی کوچک را از خود جدا کرد؟/ زنها مرگ را به یکدیگر تعارف میکنند / اما نظمی در کار است / مرگ به ترتیب سراغ هستی کوچکشان میآید.
هریک به کنجی خزیده است / ظاهراً تنهایند و از سر درد / با خویشتن، به زبانی بیگانه / حرف میزنند و ناله میکنند / پروایی نیست، / هستی کوچک مرده است. / هق و هق دردناک زنی / سکوت اتاق را میشکند / اما با هر لحظۀ بیداری / صداها آهسته و آهستهتر میشود / از نو / پردۀ دریده حائل شده است.
ما در سلامتیِ کامل / با عقلی سلیم تصمیم گرفتهایم / ما زنهای آزاد امروزیم. / زنها از یکدیگر میگریزند / گوئی از خویشتن خویش گریزانند / حقیقتی قلب شده / و در پسِ هر لبخند / بغضی پنهان است/
دکتر به آرامی میپرسد: "آیا در این مدت گریه کردهای؟" / زن میخندد،
گوشههای لبش میلرزد / "نه، هرگز گریه نکردهام."/ پس چه بود آن گرمای سیّال / که در زیر پوستم میجوشید
/ و آن غوغای کَر کننده / که از پشت درهای بسته / هجوم آورده بودند؟
زمستان 1977 در بیمارستان دولتی لندن
در ایامی که ما در انگلیس بودیم، بزرگترین لطف فریده واقدی، رسیدگی به پدرم بود. او دو هفته یکبار با ماشین دنبال پدرم میرفت، او را به حمام بیرون از خانه می برد تا دلاکها او را بشویند. خودش در ماشین می نشست تا پدرم را به خانه برگرداند. این محبت فریده هرگز از خاطرم محو نمیشود.
فریده و من در لباس کرمانشاهی - کردی
پایان بخش دوازدهم
ادامه دارد
۵ نظر:
با درود متن خیلی جالبی بود پر از احساس
پرتوی عزیزم ، درود بر شما ، قسمت دوازدهم که حاوی خاطرات سفر به انگلیس است ، مرا به خیابان ' ابی رود ' برد ، از متروی ' سنت جانز وود ' که بیرون میآمدیم پا به این خیابان میگذاشتیم که استودیوی ضبط مشهوری داشت که بیشتر آلبومهای بیتل در این استودیو ضبط میشد و روی جلد یکی از آلبومها تصویر بیتلها بود که داشتند از این خیابان در خط کشی سفید میگذشتند و اسمش 'ابی رود' بود ... روزهای بیشمار ابر و باران پشت سر هم که نمیدانستی الان ساعت سه بعدازظهر است یا سه بعد از نصف شب . مرسی عزیزم که قدم به قدم همراه تو نازنین خاطرات را دوره میکنم .... مانا باشی
ناشناس گرامی، از نظر لطف شما تشکر میکنم.
تهمینه عزیزم
کاملن درست میگویی، خاطراتم را تکمیل کردی، باید آن را اضافه کنم. خوشحالم که هستی، و خاطراتمان را با هم مرور میکنیم. 🥰🌺
آه، من نمیدانستم که سندباد رفته است، او را در منزل پروانه و کامبیز دیده بودم. حال میفهمم فاصله ها چقدر طولانی ست. هنوز خنده های پر از نشاط و شوخی های پروانه در ذهنم باقی مانده است. یاد رفتگان سخت است و هر چه زمان بر من میگذرد، رفتگان بیشتر میشوند.
قلمتون عالیه
منی که زیاد اهل مطالعه نیستم تا آخر همه ی داستاناتونو میخونم
خدارو شکر میکنم که شهرزاد بدنیا اومد و جزو اون بچهایی نبود که دور از جونش کورتاژ بشه
البته که شرایط شما با همه فرق داشت و با داشتن اخلاقای جناب سپانلو حق با شما بوده
همیشه سلامت باشید بیصبرانه منتظر قسمت ۱۳ هستیم🙏🏻
ارسال یک نظر