از او میپرسیدم: "عبدالباقی! کی مرا با خود
به ته چاه خواهی برد
تا چون تو در تاریکی
دلِ سنگ را بشکافم
و راهی به سوی آب بیابم؟"
به ته چاه خواهی برد
تا چون تو در تاریکی
دلِ سنگ را بشکافم
و راهی به سوی آب بیابم؟"
آبی که به ساحل دست میکشد
چونان من است که با عصای سفیدم
به زمین، تقه میزنم
تا راهی به آن سوی آبها بجویم
به سرزمینِ کودکیم
به عبدالباقی
مقنّیِ تقریبا نابینایی که گاهی
رختِ نو به تن میکرد
دوقلوهای زالش را به بغل میگرفت
و به خانهی ما میآمد.
چونان من است که با عصای سفیدم
به زمین، تقه میزنم
تا راهی به آن سوی آبها بجویم
به سرزمینِ کودکیم
به عبدالباقی
مقنّیِ تقریبا نابینایی که گاهی
رختِ نو به تن میکرد
دوقلوهای زالش را به بغل میگرفت
و به خانهی ما میآمد.
من شگفتزده میایستادم
به پلکهایش نگاه میکردم
که زیرِ نقابِ کلاه، بهم میخورد
تا تاریکی بپراکنَد
و از او میپرسیدم:
"عبدالباقی!
کی مرا با خود
به ته چاه خواهی برد
تا چون تو در تاریکی
دلِ سنگ را بشکافم
و راهی به سوی آب بیابم؟"
به پلکهایش نگاه میکردم
که زیرِ نقابِ کلاه، بهم میخورد
تا تاریکی بپراکنَد
و از او میپرسیدم:
"عبدالباقی!
کی مرا با خود
به ته چاه خواهی برد
تا چون تو در تاریکی
دلِ سنگ را بشکافم
و راهی به سوی آب بیابم؟"
مجید نفیسی
سیویکم اوت دوهزاروهفده
سیویکم اوت دوهزاروهفده
Abdol-Baqi
By: Majid Naficy
The water that touches the seashore
Is like I who with my white cane
Tap the ground to find a way
Toward the other side of the ocean
To the land of my childhood
To Abdol-Baqi
An almost-blind well-digger who sometimes
Put on new clothes
And came to our house.
I stood transfixed
Watching him bat his eyelids
Under his visor
To disperse darkness.
I asked him:
“Abdol-Baqi!
When will you take me
To the bottom of the well
So that like you in darkness
I can pierce the heart of rock
And find a way toward water?”
August 31, 2017
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر