ملیحه تیره گل در جمع دوستانش
از چپ: خسرو دوامی، زنده یاد دکتر عنایت، ملیحه تیره گل، مجید روشنگر، پرتو نوری علا، مهرنوش مزارعی و رضا قاسمی که در سفر به آمریکا به دیدار دوستان ساکن لس آنجلس نیز آمده بود.
مجموعه چهارده جلدی «روایتی از ادبیات فارسی در
تبعید» نوشته ملیحه تیرهگل که به تازگی در «نشر آفتاب» منتشر شده، اثری بیهمتا
در تاریخ پژوهش ادبیات فارسی است؛ مجموعهای که در جلدها و بخشهای مختلف خود، به
زوایای گوناگون ادبیات و متون فارسی می پردازد.
گفتگو با ملیحه تیره گل
بابک بهرامی
به مناسبت انتشار مجموعه چهارده جلدی «روایتی از ادبیات فارسی در تبعید» اثر ملیحه تیره گل، در گفتوگویی مکتوب با نویسنده، به چگونگی شکلگیری کتاب و همچنین شیوه نقد آثار در آن پرداختهایم. با توجه به گستردگی موضوعهای مطرح شده در این کتاب، در این گفتوگو، پس از دو سوال کلی، به سراغ جلد «ادبیات زندان» رفتهایم.
خانم تیرهگل در این گفتوگو ضمن برشمردن ویژگیهای
ادبیات زندان، درباره پژوهش ادبیات تبعید تاکید میکند که «هر نویسنده یا
پژوهشگرِی از این ادبیات «روایتِ» متفاوتی دارد.»
آغاز گفتوگو با ملیحه تیرهگل
خانم تیره گل، شما پیشتر کتابی یک جلدی با عنوان «مقدمهای
بر ادبیات فارسی در تبعید» را منتشر کرده بودید که دوران پس از انقلاب تا سال ۱۳۷۵
را شامل می شد، اما این بار در کتابی حجیم تر و در دوازده جلد، ضمن بازگشت به
سالهای انقلاب، به دورهای طولانیتر تا سال ۱۳۹۲ پرداختهاید. ایده اولیه و روند
شکلگیری و انتشار کتاب چه بوده است؟
پیش از هر چیز بگویم که این کتابها
پیوند بسیار نزدیکی دارند با زندگیِ روحی/ روانیِ من در سالهای
خودتبعیدیام، که بیشتر جنبه «اعتراف/
پشیمانی» دارد. البته، در «گفتوگو»ی دیگری که سالها
پیش با جناب مجید روشنگر (مدیر «بررسیِ کتاب») داشتم، از پاسخ «آری» به همهپرسیِ
«جمهوری اسلامی» اشارهوار، ابراز پشیمانی کرده بودم، اما امروز، در
پاسخ به پرسش شما فرصت را برای توضیح بیشتردر این باره غنیمت میشمارم:
پرسشی که با وجود مطالعهای همه
جانبه، مرا به پاسخی درخور نرسانده و درد و حیرتِ آن هرگز گریبانم را رها نکرده،
عبارت است از چرائیِ آن «آریِ» سرنوشتساز، که روز ۱۲ فروردین ۱۳۵۸ به حکومت
ناشناختهی «جمهوری اسلامی» دادم. و شگفتا که در آن زمان من در ایران
هم نبودم، که بگویم از ترس قطع جیرهبندی یا … بلکه با همسر و دو
فرزندم در شهر آستین از ایالت تگزاس در امریکا زندگی میکردیم و درس
میخواندیم؛ و چون «گروگانگیری» هنوز روی نداده بود،
کنسولگریِ ایران در امریکا در کلانشهرِ هوستون هنوز موجودیت داشت.
با همکلاسان و دوستان ایرانی یک وَن کرایه کردیم، با بچههای اغلب
نوجوانمان و با بار وُ بُنهای شبیه رفتن به «کمپینگ» یا «پیک نیک»،
از آستین به هوستون رفتیم. و شگفتا که در تمام طول راه، من با همراهانی که با شور
و هیجان از آیتالله خمینی و شعارهایش طرفداری میکردند،
در جدال بودم که نباید به این حکومت رأی داد. در کنسولگری، با لباسِ معمولِ آن
زمان (غیراسلامی)، از جوانکِ نعلینپوشِ ریشوئی که کنار صندوق رأی
ایستاده بود پرسیدم «آقا! جمهوریِ اسلامی چیه؟ چه جور حکومتیه؟» در حالی که نگاهِ
«اسلامی»اش را از رو وَ موی من میدزدید، با ملایمتی آشکارا مصنوعی
گفت: «خواهر! تو رأی بده، بعداً خواهی دید چه جور حکومتیه». و من، چونان
گوسفندِ گَری در انتهای گله، فیش «آری» را به صندوق انداختم. من، که عضو یا هوادار
هیچ حزب وُ سازمان سیاسیای نبودم، بعدها فهمیدم که آن جوانک، عضو
یکی از انجمنهای اسلامیِ کنفدراسیون است؛ از آن انجمنهائی
که ابوالحسن بنی صدر هم عضو برجستهی آن بود.
و دیری نگذشت که دیدم، و از آن «آیتالله»
شنیدم که «جمهوریِ اسلامی» حکومتی است استوار بر تیغهی «شمشیر»؛ و
دیری نگذشت که دیدم آن آیتالله، پرشمار نوجوانان ایران را در میدانهای
مین منفجر کرد؛ و دیری نگذشت که هزاران زندانیِ دگراندیش را با فرمانِ «در اسرع
وقت» به گورهای دستهجمعی سپرد. و چنین بوده است که از آن پس
تاکنون، آن «آری» ، چونان شمشیر، تمام لحظههای زندگیِ مرا پاره پاره
کرده است.
سالهای دههی ۱۹۸۰
میلادی/ ۱۳۷۰ خورشیدی، در کتابخانهی مرکزی دانشگاه تگزاس کار میکردم؛
دانشگاهی که بخش فارسیِ آن زیر نظر پرفسور مایکل هیلمن و پرفسور محمدرضا قانونپرور
اداره میشد، و کتابخانهی مرکزیِ آن، به سرپرستیِ
اباذر سپهری در خریدِ کتاب و انواع ِگاهنامههای فارسیزبان-
چاپ ایران یا چاپِ «مجمعالجزایر تبعید»[i] – کوچکترین مضایقهای
نداشت. در آن زمان این دانشگاه هنوز انبوهی دانشجوی ایرانی داشت که برخی از
آن ها در سطح دکترا و رساله نویسی، یا در مقام اَنتِرن در این دانشگاه کار میکردند
یا در کتابخانههای آن رفت و آمد داشتند. من شانس آشنائی با انبوهی
از این فرهیختگان را داشتهام. آدیت کردنِ کلاسهای
فلسفه، حافظ شناسی، ادبیات کلاسیک غرب (یونان و رم باستان)، انواع کنفرانسهای
ادبی/ هنری، از جمله کنفرانس فروغ فرخزاد، نمایشگاه نقاشیهای ناصر
اُویسی، و … هم از جمله دیگر شانسهای من در آن دوره برشمرده
میشوند.
در تلاقیِ غلتیدن به آن پشیمانیِ دردناک و امکان
گسترده در دسترسی به کتاب و متن فارسی، خوانشِ تاریخ کشورم و فرهنگم، ضرورتِ
اجتنابناپذیر زندگیِ من شد. با این که در دانشگاه به عنوان «دانشجوی
ممتاز» پذیرفته شده بودم، برای تحصیلِ خودم، برنامه نوشتم. کارم را در کتابخانهی
مرکزیِ دانشگاه تگزاس به پاره-وقت تغییر دادم؛ هی خواندم و هی
یادداشت کردم و هی یادداشتها را در یک سبدِ بلند انداختم؛
سبدی که انگار مخصوص لباسهای شُستنیِ توی حمام بود، قد آن تا شانهام
میرسید، و آن را در کنار میز تحریرم گذاشته بودم. چند سال گذشت، و
سبد از یادداشتهایم لبالب شد. تا زمانی که دخترم فارغالتحصیل
شد، کار گرفت، به شهر دیگری منتقل شد، و من و همسرم تصمیم گرفتیم به خانهی
کوچکتری نقل مکان کنیم. سبدِ حاوی یادداشتها را هم با
اشیاء نالازمِ دیگر در کنار آشغالدانیِ بیرون خانه گذاشتیم. باران گرفت؛ همسرم
صدایم کرد و پرسید: «مطمئنی که این یادداشتها را نمیخواهی؟»
زنگی در سَرَم نواخت که: «نه مطمئن نیستم.» در حال نجوای همین جمله بودم که سبد را
کشان کشان به سوی در ورودِ خانه غلتاندم. و پس از نقل مکان به خانهی
تازه، به سراغ دستهبندیِ یادداشتها رفتم.
سه سال طول کشید که گرانیگاهِ ادبیِ آن یادداشتها،
بخش نظریِ پرسش کلانِ مرا- رقم زد. یعنی، وقتی یادداشتها را به نسبت موضوع دستهبندی
می کردم، دیدم ناگزیرم که عناصر مشترک در شعر و داستان («ادبیات» به معنای اخص
کلمه) را از عناصر مشترک در ژانرهای دیگر تفکیک کنم. و چنین شد که کتاب «مقدمهای
بر ادبیات فارسی در تبعید، ۱۳۵۷ تا ۱۳۷۵» را تدوین کردم؛ یعنی کتابی که در سال ۱۳۷۸/
۱۹۹۹ به همت همسرم – عزیز عطائی- منتشر شد و به زودی به چاپ دوم هم رسید. در آن
کتاب، به این دریافت رسیدم که نویسندگانِ تبعیدی در شعر و داستان و نقد
ادبیِ خود، چه کاستیهای عینی و ذهنیای را گزارش میدهند.
اما نه تنها به پاسخ پرسشِ دردناک خودم نرسیدم، بلکه جای بسیاری از شناسههای
تبعیدیان را هم در آن کتاب خالی دیدم. دیدم که این کار دنباله دارد؛ و دیدم که
نباید «ادبیات» را تنها به ژانرهای شعر و داستان و نقد ادبی منحصر کنم؛ و پژواکِ
صدای اخوان ثالث را در گوشم شنیدم که: «من این میگویم وُ دنباله
دارد شب». و این شد که دنباله اش را گرفتم. و نیکیِ شانس در این بود که حالا، حدود
پنج سال، به عنوان ویراستار هفتهنامهی «ایرانشهر»
(متعلق به شرکت کتاب در لس انجلس) کار میکردم و هر هفته برای بخش
«معرفیِ کتاب» در این هفتهنامه، باید حدود ده کتاب را میخواندم.
جناب بیژن خلیلی (مدیر شرکت کتاب و رئیس من) به من اجازه داده بود که کتابهای
تازه را شب با خود به خانه ببرم، بخوانم و برگردانم. فراموش نمیکنم
که در روزهای کار، کتاب مربوطه را برمیداشتم و همراه با پاکت
سیگارم، به بخش پارکینگ «شرکت کتاب» میرفتم، روی پلکان کوتاهی که
کنار آشغالدانیِ ساختمان قرار داشت، مینشستم، سیگار میکشیدم
و میخواندم و یادداشت مینوشتم. اما هر چه خواندم، به
حوالیِ پرسشم نرسیدم. منتها باز هم یادداشتها، چه روی کاغذ، چه در
ذهنم، انبوه شد.
وقتی از لس انجلس رفتم، به تدوین این یادداشتها
میاندیشیدم. هدفم را با یک «فراخوان» به چند نشریه فرستادم. و در
نوامبر سال ۲۰۰۷ بود که طرح خامی از فهرستِ مجلدهای مجموعه و پیشگفتار
جلد نخستِ آن را برای چند تن از دوستانم در لسانجلس فرستادم و آن را
در جلسهای با آنها به بحث و تبادل نظر گذاشتم. مدتی
به عنوان/ نام این مجموعه اندیشیدم، تا رسیدم به عنوانِ «روایتی از ادبیات فارسی
در تبعید». چرا که نظر خودم را در این گزارشها حرف آخر نمیدانم
و بر این باورم که هر نویسنده یا پژوهشگرِی از این ادبیات «روایتِ» متفاوتی دارد.
چندی بعد، جناب شاهرخ رئیسی- مدیر تارنمای «اثر»- دربارهی کاری که
در دست انجام داشتم، با من مصاحبه کرد. در آن زمان چنین میاندیشیدم
که اینمجموعه بیش از پنج جلد نخواهد شد. اما هی رفتم و هی تمام نشد.
تا روزی که در ضمن انجام ویراستِ نهائیِ جلد چهاردهم، دریافتم که این رشته چنان سر
درازی دارد که چند عمر هم کفافش نمیدهد.
حالا، روزی یک بسته سیگارم شده بود روزی سه بسته؛
حالا، همسرم هم با یک سکتهی ناقص نیازمند رسیدگی بود. با این که
برای او غذای مخصوص تدارک میدیدم، معدهی خودم به جز
برنج و ماست، یا نان و ماست، غذای دیگری را تاب نمیآورد. حالا قامتِ
راست و کشیدهام هم خم شده بود؛ و این بود که کار این مجموعه را از
منظر خودم تمام شده انگاشتم. و شگفتا که همان شب – نیمههای همان شب که بر جلد
چهاردهم این مجموعه نقطهی پایان گذاشتم- در تاریکیِ اتاق خواب به
زمین افتادم، تلویزیون قدیمیِ غولپیکری که روی یک میز چرخدار در
کنار اتاق قرار داشت، از روی سرم عبور کرد و افتاد روی پایم، ساقِ پایم را پاره
کرد و لگن خاصرهام را شکست. به عبارت نهائی، به این جا رسیدم، اما
هنوز به پاسخ پرسش دردناکم نرسیدم. تازه از بیمارستان به خانه منتقل شده بودم که
مجموعهای به نام «نکوداشتِ ملیحه تیره گل»، به پیشنهاد جناب
خسرو دوامی و به همت حسین نوشآذر در تارنمای «زمانه» منتشر شد و
دیری نگذشت که جناب روشنگر به ما (من و پسرم در مقام وکیلم) خبر داد که جناب مسعود
مافان این مجموعه را تا پایان سال ۲۰۱۹ منتشر خواهد کرد. وقتی امیدم در این باره
به یأس گرائید، به توصیه ی یکی از یاران (نانام) دست به دامان جناب عباس شکری
(مدیر نشر آفتاب) شدم. و حدود یک ماه بعد، ۱۴ جلد کتاب به عرصهی نشر
گام گذاشت.
شما در مقدمهی جلد اول، از یک «هدف
دوشاخه» برای نوشتن این کتاب سخن گفتهاید: ثبت و شناسائیِ آثار
نویسندگان تبعیدی. اگر ممکن است دربارهی ملاکهایتان
برای انتخاب آثار و همچنین، شیوه یا شیوههایتان در
نقد آثار توضیح دهید.
ببینید؛ چنان که در پیشگفتار جلد
نخست یادآور شدهام، در زمان تألیف کتاب «مقدمه …» میخواستم
به یاریی «شعر» و «داستان» و «نقد»های فارسی در تبعید بدانم: «ما»
راندهشدگان از وطن حالا چه میگوئیم؟ درد مشترکمان
چیست؟ این درد مشترک، در آفرینشهای ادبی و نقدهای ما با چه ابزار ذهنی و عینیای
تبیین شده است؟ جهان را چهگونه میبینیم؟
هویت فردی و جنسی و قومیی خود را در متن جهان چهگونه
تعریف میکنیم؟ چه پدیدههایی را به زیر سئوال بردهایم،
و از چه زاویهای به زیر سئوال بردهایم؟ تجربهی
انقلاب و تبعید در چه زمینههایی از روان جمعیی ما دست
برده است؟ دریافتهای تازهی ما، تا چه حد به «شناخت»
نزدیک شده، و تا چه حد در هاشوری از ایدهال/ شناخت شناور است؟ حالا،
پس از گذران حدود سه دهه در کشورهای میزبان، و پس از آشنایی با فرهنگ
این کشورها و آموختن زبانهای دیگر، میخواستم بدانم با
این مخاطبِ کم حجمی که داریم، چرا هنوز به زبان فارسی مینویسیم؟ چرا، نه تنها در
کتابها و جستارهای آزادمان، بلکه حتا در بسیاری از پایاننامهها
و جستارهای دانشگاهیمان «تاریخ ایران و زبان فارسی» را محور جستوجو
قرار میدهیم؟ چـرا اگر سرمایهی اندکی را که داشتهایم
یا گردآوردهایم، بـرای تأسـیس مـرکـز انتشـارات فارسـی، نشـریه
و رسـانهی فارسـیزبان، و کتاب فروشیی
فارسـی هزینه کردهایم، و در درازنای این سه دهه با چنگ و دندان آنها
را تداوم بخشیدهایم؟ چرا با برگزاریی «کنفرانس» و
«سمینار»، و با نوشتن «مقاله» و «اعلامیه» و «بیانیه»، یا با «جمعآوریی
امضاء» در برابر مسائل سیاسی/ اجتماعی/ فرهنگی/ هنری/ ادبیی ایران،
یا دربارهی ایران، هنوز چنین زنده و کوشنده واکنش نشان میدهیم؟
راه و روش کوشندگان ما برای حل مسائل از کانال چه ذهنیتی گذر میکند؟
در این پراکندگیی جغرافیایی و با پایان عمر نسل اول و دوم تبعیدیان/
مهاجران، به سر این حجم انبوه از نوشتار فارسی چه خواهد آمد؟ این مجموعهی
عظیم، که بخش چشمگیر آن در دههی اخیر در فضاهای مجازیی
اینترنت منتشر شده است، در کجا ثبت و ضبط خواهد شد؟ و نهایتاً این
پرسشِ بنیادین که: آیا میتوان ادعا کرد که پس از این همه تجربههای
تلخ، آرزوی رسیدن به «استقلال اندیشه» و فردیتِ خودبنیاد در جامعهی
فرهیختگانِ دست به قلم ما تحقق یافته است؟
در فرایند تلاش برای «شناسائیِ آثار تبعیدیان»
بود که نام و آثارشان هم در این مجموعهی چهارده جلدی به
«ثبتِ» تاریخ رسید. اما دربارهی «ملاکهای انتخاب
آثار»، و «شیوههای بررسیِ آثار»، باید بگویم که هیچ ملاک و معیار
معینی برای گزینش و هیچ «شیوه»ی مشخصی برای بررسیِ آثار در نظر
نداشتهام. چرا که از منظر من، هر «متن»، خود موجودی است زنده و
مستقل. بدین ترتیب، در قلمروهای مختلف این مجموعه، هیچ یک از تئوریهای
اعلامشده را (که طبیعتاً فرآوردهی شرایط زمانی،
زیستی، و اندیشگیی خاصِ تئوریسین است)، سنجهی
بررسی قرار ندادهام؛ گرچه به برخی از آنها نزدیک شدهام.
چرائیهای این روشِ نامعین را نیز در همان پیشگفتار
شرح دادهام. با این استدلال بوده است که عنوان «روایتی از ادبیات
فارسی در تبعیدِ» را بر قامتِ این مجموعه برازنده دیدهام. بدین
ترتیب، داوریِ من پیرامون هر گزارهای که در این کتابها
عرضه کردهام، میتواند با داوریهای شما
پیرامون همان گزاره، متفاوت باشد، بدون آن که یکی، دیگری را نفی کند.
جلد هفتم کتاب شما به «ادبیات زندان» اختصاص دارد
که به عقیده برخی، «برگ برنده» ادبیات تبعید در قیاس با ادبیات منتشر شده در داخل
ایران است. خود شما نیز در مقدمه این جلد تاکید کرده اید که ادبیات زندان را نمی
توان از مساحت «ادبیات پایداری» که از نظر شما همان متون نوشته شده به قلم
ایرانیان در تبعید است بیرون گذاشت. با توجه به دسته بندیهای مختلفی
که در این کتاب ارائه داده اید، مرز ادبیات زندان دقیقا چیست و صرف نظر از اهمیت
سیاسی و تاریخی آن، این نوع ادبیات به لحاظ ادبی دارای چه ویژگیهایی
است؟
من نمیدانم مرز ادبیات زندان
دقیقاً چیست و این نوع ادبیات به لحاظ ادبی چه ویژگیهائی دارد، یا باید داشته
باشد. شاخصهی من در گزینش متنهائی که با عنوان
«ادبیات زندان» در جلد هفتم مجموعه از آنها یاد کردهام،
عمدتاً «ژانرشناسی» است؛ و نه الزاماً ویژگیهای صرفاً «ادبی».
اما در محدودهی همان «ژانر» است که به ویژگیهای
«ادبیِ» اثر مورد بحث نیز پرداختهام. به عنوان نمونه، در این جا به
دو کتاب در ژانر «خاطرات زندان» اشاره میکنم: خاطراتِ شهرنوش پارسیپور،
در عین حال که به لحاظ زبان و تنظیم فرازهای کتاب با دیدگاه زیبائی شناختی دیداری
محسوس دارد، اما چون از «تیرهای خلاص» با زبانی نرم سخن میگوید؛ یا
زمانی که به مهربانیِ و دلسوزیِ برخی از زندانبانان اشاره میکند؛ یا
زمانی که حضور در چاله هائی به نام «قبر» را بدون هیچ خشم و ترس و هیجانی شرح میدهد؛
ناگزیر هستیم که از دیدگاه روانشناختی با آن روبهرو
شویم. در بررسیِ کتاب خاطرات پروانه علیزاده نیز عکسِ همین ناچاری گریبانمان
را میگیرد؛ چرا که در آن کتاب هیچ نوع پوششِ زیبائیشناختی
(شگردهای ادبی) به کار گرفته نشده که بتواند هراس زندانی را از دید خواننده پنهان
دارد یا تخفیف دهد؛ یا تلطیف کند. در این جا نیز ناگزیر هستیم که کتاب علیزاده را
در ژانر «خاطرات» بگنجانیم و با ابزار «روانشناختی» بررسی کنیم.
شما در بخش روایتهای زندان، از دو گره روانشناختی
و جامعهشناختی سخن می گویید، همچنین از یک «نویسنده آزاد» امروز و یک راوی
«زندانی» دیروز. دقیقا «من» نویسنده و «من» راوی در ادبیات زندان چه تقاوتها و چه
شباهتهایی دارد؟
چنان که در پیشگفتار جلد هفتم
اشاره کردهام، اگر حضور یا غیاب تجربهی مستقیم نویسندهی
متن را ملاک عمدهی شناخت متن، و تبعاً، ژانرشناسیی
این ادبیات قرار دهیم، مشخصترین شاخههای ادبیات
زندان، ژانرهای «خاطرات زندان» و «نامهها و وصیتنامههای
زندانیان سیاسی»، «رنجنامهها و دادنامهها»،
و «هنرهای زندان» خواهند بود. منتها، باز، نه ابزار سنجشِ این
ژانرها یکسان است و نه روش سنجش. این جا، عامل «زمان» است که، بیش از هر عنصری، در
گزینشِ روشِ شناخت مداخله میکند. در بازخوانی و تحلیل
«شعرهای زندان»، مانند هر شعر دیگری، نیازمند آمیزهای از سنجههای
زیبائیشناختی و سنجههای تأویل هستیم. اولی را برای
شناخت نظام ساختاری و دومی را برای شناخت نظام معناییی شعر. در حالی
که، «نامههای زندان»، و به ویژه «وصـیـتنامه»های
جانباختگان ، به صورت منفرد، با هیچ سنجهای بازخوانی و تحلیل را
برنمیتابند. چرا که هر نوع سخنی، مثلاً، دربارهی این
سفارش زندانی به «پدر و مادرش» که: «مواظب فرزندم باشید»، یا «ساعتی که خودتان
برایم خریدید، به یادگار از من نگهدارید»، آسیبی است ناخواسته بر پیکرهی
عظیم استقامتِ یک پیکارگر در آستانهی اعدام؛ و در عین حال، کاهشی
است از تمامیت این شب دراز هول، که به پیکرهی عظیم شناعتِ آمران و
عاملان اعدام مجال ترمیم میدهد؛ یعنی، هم از ابعاد استقامت میکاهد
و هم از ابعاد شناعت. شاید با چنین اندیشهای بوده که «مسعود نقره
کار» و «مهدی اصلانی»- گردآورندگان نامهها و وصیتنامههای
زندانیان در کتاب «جنگل شوکران»-[ii] بدون هیچ تفسیری بر تک تکِ نامهها
یا وصیتنامهها، این متنها را فقط در
کتابشان منعکس کردهاند. البته، ژانر ب«پژوهشهای زندان»
از این قانونِ نانوشته تبعیت نمیکند. چرا که فضای کلی
و عناصر جزئیی مجموعهی نامهها و وصیتنامههای
زندانیان سیاسی، میتواند موضوع پژوهشهای تاریخی، روانشناختی،
زبانشناختی، و جامعهشناختی قرار گیرد. کما این که
«مهدی اصلانی» در مقدمهی کتاب «جنگل شوکران» در زمینهی
«تاریخِ تطبیقی» به نامهها و وصیتنامهها
نگاه کرده است؛ «شهلا شفیق» در مقالهی پژوهشیی
«پیروزیی لائیسیته بر مرگ»[iii] متن «وصیتنامهها»
را با استفاده از سنجههای تأویل از چشمانداز جامعهشناختی
بررسی کرده است؛ و مجید نفیسی نیز در مقالهی «نامههای
زندان»،[iv] با آمیزهای از سنجههای
زیبائیشناختی و تأویلی، به دیدار این متنها رفته است.
بدین ترتیب، ابزار و روشهای
بازخوانی و تحلیل و شناختِ ژانرهای «نامهها»، «وصیتنامهها»،
«شعر و هنرهای دیگر زندان»، و تا حدودی، «رنجنامهها»،
به گونهای نسبی، مشخص و هموار است. چرا که متنهای این
ژانرها، ضمن این که از حس و تجربهی مستقیم نویسنده برمیخیزند،
در همان لحظههای وقوع فاجعه آفریده شدهاند،
و از هر نوع دخالت زمان در امان ماندهاند. چرا که پدیدههای
زندان، حتا مثلاً «پنجرهی سلول»، یا «تخت شلاق»، یا «جملهی
بازجو»، در گذار از شبکههای پیچیده در روان ملتهب و زخمیی
یک فردِ زندانیی دیروز، در همان دیروز دور، میتواند
از هستی به نیستی رفته باشد، یا از نیستی به هستی آمده باشد؛ یا- بنا بر نظریهی
« دیوید آزوبِل David
Ausubel » (دانشمند قلمرو روانشناسیی
یادگیری)- به اجزاء خود تجزیه شده باشد؛ چه رسد در گذار از زمانی که «زندانی»ی آن
روز تا «نویسندهی آزادِ» امروز پیموده است. حال، در زمان نگارش
خاطرات زندان، ممکن است لحظهی «هست بودنِ» یک صحنه (مثلاً پنجرهی
سلول) در حافظهی زخمیی یک فرد زندانی،
همانا لحظهی «نیست بودنِ» همان صحنه در حافظهی زخمیی
زندانیی دیگر باشد. و گره، زمانی پیچیدهتر میشود
که بدانیم این تفاوت، تنها تفاوت روانشناختیای نیست
که در نوشتن خاطرات نقش بازی میکند. متن و بطن شخصیتِ منحصربه فردِ
زندانیی دیروز و نگارندهی امروز نیز، در واقع، همان
صفحهای است که برخی از معناپردازیهای نگارنده از پیش
(پیش از کنش نوشتن) بر آن نوشته شده است. و همین «متن و بطن» است که در لحظات
شکنجه و زندان، در هستی یا نیستیی آن «پنجره» مداخله کرده است.
گرهی دوم، جنبهی جامعهشـناختی
دارد، و به ایـدئـولـوژیی زندانی مربوط اسـت. میدانیم
که ایدئولوژی، یکی از عناصر تشکیلدهندهی ماهیت زندان
سیاسیی این دوره از تاریخ ما را رقم زده است. از آن جا که فرد
زندانی به خاطر وفاداری به ایدئولوژیی خود به اسارت افتاده است، و
از آن جا که ایدئولوژی، به عنوان یک هویت «جمعی»، دسـت کم در دوران مبارزه و
زندان، بر هویت «فردی»ی او سایه انداخته است- حتا اگر فرد زندانی در
فرایند زندان و پس از آزادی، باور خود به آن ایدئولوژی را وانهاده باشد- جای شگفتی
نیست اگر پرهیبی از داوریهای ایدئولوژیکِ او، در خاطراتی که از
زندان نوشته است، راه یافته باشد. کما این که این «پرهیب»، و گاهی آشکارتر از
پرهیب، در برخی از کتابهای «خاطرات زندان» قابل مشاهده است.
فرآوردهی عینی و ذهنیی
این دو گره، هر دو نقشِ خلاق و ویرانگر را با هم و همزمان در مجموعهی
«ادبیات زندان» بازی کرده است. وجه خلاق آن، تولید هزاران متنِ نقد و نظر (نوشتاری
و گفتاری) دربارهی کتابهای «خاطرات زندان» است، که به
روشن شدنِ هر چه بیشترِ تاریکیهای مربوط به «زندان»
انجامیده است. وجه ویرانگر آن، شیوهی نفیی برخی از
گزارههای یک کتاب، توسط برخی از زندانیان نجاتیافته
است. این دومی، نه تنها به روشن شدن گزارشهای زندان یاری نمیدهد،
بلکه در برخی موارد، مرز «زندانی» و «زندانبان» را مخدوش میکند، و در
تحلیل نهایی، بگو مگو بر سر درستی یا نادرستیی گزارهها
(مانند بود یا نبودِ پنجرهی سلول)، از سوئی، پیکرهی
هولناک زندان و زندانبان را از دایرهی مشاهده دور میدارد،
و از سوی دیگر، از میزان اعتماد خواننده به ژانر «خاطرات زندان» میکاهد،
و او را به امید یافتن پاسخ درست، به ژانر «نقد و نظرهای مربوط به خاطرات زندان»
هدایت میکند.
اما دشواریی گروهبندی
برای شناخت، فقط به ژانر «خاطرات زندان» منحصر نمیماند. چرا که
مثلاً هماکنون حجم انبوهی از ژانرهای «زندان در نقد ادبی» و ««زندان
در پژوهش» را در اختیار داریم که به نسبت رویکرد تئوریک نویسندگان، در زیرشاخههای
متفاوتِ گروهبندی جا میگیرند. مثلاً، زمانی که از
ژانر «زندان در نقد ادبی» سخن میگوئیم، نمـیتوانیم
متنهای «تاراج تن، جراحت جان»،[v] نـوشــتهی بهروز شـیدا و
«خاطره، گزارش، داستان»،[vi] نوشتهی اعظم کیاکجوری را در
یک طبقه بگذاریم. با این که چـشمانداز تئـوریکِ هر دو مقاله در قلمرو تئوریهای
نقد ادبی میگنجد، و میتوان هر دو را در ژانر «زندان
در نقد ادبی» شناسائی کرد، اما از آن رو که مقالهی بهروز شیدا (به
ویژه بخش 3)، خاطرهای از «خاطرات زندان» را با رویکردی روانشناختی/
جامعهشناختی برانداز کرده است، و مقالهی اعظم کیاکجوری با رویکردی
زبانشـناختی به دیدار ژانر«خاطرات زندان» رفته است، نیازمند گروهبندیی
جداگانهای در ژانر «زندان در نقد ادبی» نیز هستیم.
دشواریی دستهبندی و
ژانرشناسیی «ادبیات زندان» زمانی بیشتر خود را به رخ
میکشد که با آمیختگیی گروهی از پدیدههای
وابسته به زندان، در اکثر ژانرهای یادشده برمیخوریم. به عنوان مثال
از ژانر «زندان در نقد ادبی»، در مقالهی «تاراج تن، جراحت جان» (به
حکم ماهیت آثار مورد بررسی) درونمایههای شکنجهی
فیزیکی و روانی، توبه و توابسازی، تجاوز جنسی به زندانی، باورهای
دینی/ فرهنگی، و اعدام، در هم آمیختهاند. همین آمیختگی را در ژانر
«پژوهشهای زندان» میبینیم. مثلاً، زمانی که «سعید
یوسف» دربارهی «نقش شخصیت در مقاومت»[vii] مینویسد، درونمایههای
«شکنجه»، «فردیت در فرهنگ استبدادی/ مردسالار»، «توبه»، «مقاومت» و «اعدام»، به
طور طبیعی، در متن او به هم پیوستهاند. یا زمانی که مسعود انصاری در
پژوهش خود دلایل کشتار ۶۷ را تحلیل میکند، به قلمرو روانشناسی
نیز وارد میشود.[viii] یا زمانی که یرواند آبراهامیان،[ix] رضا افشاری،[x] و رامین احمدی[xi] در پـژوهـشهای خـود
به اعتـرافگیـری در زیر شـکنجه مـیپردازند، مسـائل
جامعهشناختی، یا حقـوقی یا بنمایههایـی
مانند «توبه/ مقاومـت»، نیز به میدان سـخن راه مییابند.
از آمیختگیی بدیهیی
درونمایهها در نقد و پژوهشها گذشته، به
آمیختگیی ژانرها در متن بسیاری از «خاطرات زندان» نیز برمیخوریم.
به عنوان مثال، در برخی از تکنگاریها یا کتابهای
خاطرات زندان، به ژانر «شعر» هم برمیخوریم، که نویسنده، آن را در
زندان سروده و اکنون به متن خاطراتش راه یافته است؛ یا شعری از زندانیی
دیگری را به متن خود راه داده است؛ یا برای نشان دادن عواطفِ آن زمانیی
خود، از شعر شاعرانی از دوران گذشته سود جسته است. همچنین، برخی از
نویسندگان «خاطرات زندان»، فقط به خاطرات خود از «زندان» بسنده نکردهاند،
بلکه افت و خیزهای دوران مبارزه و یا حتا چهگونگیی
درگیرشدن خود در یک سازمان سیاسی و مناسبات جاری در آن سازمان را نیز بازگفتهاند،
که جزئی از «خاطرات سیاسی»ی نویسنده برشمرده میشوند، و نه جزئی از
«خاطرات زندان» او.
هوستون- تگزاس، ۲۵ آوریل ۲۰۲۰/ ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
یادداشتها:
[i]
«مجمعالجزایرِ تبعید»، عبارتی است که زنده یاد منصور خاکسار،
شاعر ساکن امریکا، به کار میبُرد.
[ii]
مسعود نقره کار و مهدی اصلانی (به کوشش)، جنگل شوکران: نامهها
و وصیتنامهها، پاریس: انتشارات مجلهی
آرش، تاریخ نشر ندارد، تاریخ پیشگفتار: دسامبر 2005 (1384).
[iii]
شهلا شفیق، پیروزیی لائیسیته بر مرگ، «کتاب زندان»، ویرایش
ناصر مهاجر، جلد اول، امریکا: نشر نقطه، ۱۳۸۰ (۲۰۰۱)، صص ۲۵۳ تا ۲۷۴
[iv]
مجید نفیسی، نامههای زندان، در کتاب «شعر و سیاست و بیست و
چهار مقالهی دیگر»، سوئد: نشر باران، ۱۹۹۹ (۱۳۷۸)، صص ۱۷۷ تا ۱۹۱. این
متن، در نشانیی زیر هم منتشر شده است: مجید نفیسی، پیشدرآمدی
بر نامههای زندان، در کتاب زندان، جلد دوم، ویرایش ناصر مهاجر،
امریکا: نشر نقطه، ۱۳۸۰ (۲۰۰۱)، ص ۲۹۰.
[v]
بهروز شیدا، تاراج تن، جراحت جان، در مجموعه مقالهی «گمشده
در فاصلهی دو اندوه»، سوئد: نشر باران، ۲۰۰۳، صص ۷ تا ۲۹.
[vi]
اعظم کیاکجوری، اشارهای به ضرورت بررسیی خاطرات
زندان از زاویهی زبانشناختی: خاطره، گزارش، داستان،
سوئد: نشریهی باران، شمارهی ۸/ ۹، پائیز ۱۳۸۴ (۲۰۰۵)،
صص ۴۰ تا ۴۱.
[vii]
سعید یوسف، نقش شخصیت در مقاومت، پاریس: نشریهی آرش، شمارهی
۹۲/ ۹۳، شهریور/ مهر ۱۳۸۴ (اوت/ سپتامبر ۲۰۰۵)، صص ۹۴ تا ۹۶.
[viii]
دکتر مسعود انصاری، کشتار ۶۷، واشنگتن دی. سی: مرکز انتشاراتی (؟)، چاپ
نخست، سپتامبر ۲۰۰۲، چاپ دوم ، نوامبر ۲۰۰۲.
[ix]
یرواند آبراهامیان، اعترافات شکنجه شدگان: زندانها و
ابراز ندامتهای علنی در ایران نوین، ترجمهی رضا
شریفها، ویراستار: رضا گوهرزاد، سوئد: نشر باران، ۲۰۰۳ (۱۳۸۲).
[x] Reza Afshari, Human Rights
in Iran: the Abuse of Cultural Relativism, Pennsylvania: University of
Pennsylvania Press, 2001.
[xi] Ramin Ahmadi, Violations of Human Rights in
Iran: The Case of Abbasبرای آشنائی بیشتر در باره ملیحه تیره گل و آثار او می توانید به مآخذ زیر رجوع کنید:
در نکوداشت ملیحه تیرهگل: ۴۰ سال پژوهش در زمینه ادبیات تبعید
نقد "روایتی از ادبیات در تبعید" روزبه جورکش
مصاحبه بابک بهرامی با عباس شکری
۲ نظر:
دست مریزاد خانم تیره گل. به شما که نوشتید و نشر آفتاب که منتشر کرد، تبریک صمیمانه می گویم.
امیدوارم بزودی از نقاهت بیرون بیآیید و به کارهای پر ارزش خود ادامه دهید.
یوسف از کلن
مرسی جناب یوسف. توجه شما را پاس میدارم.
ملیحه تیره گل
ارسال یک نظر