هر شب در خواب / به روستای خود بازمیگردم / به جوی پُرآبِ
کاریز و ساعت آبیِ میراب / که با فرورفتنِ آرامِ پیالهی سوراخداری در آبدان، زمان را میسنجید / و سهمِ آبِ هر کِرت را اندازه میکرد.
دَهری
من دَهریام*
دَهر، خدای من است.
هر صبح بر سکوی سنگیِ سرا مینشینم
و از پشت پلکهای بسته
گذرِ زمان را گواهی میدهم.
مردم از کنارم میگذرند
سکهای میاندازند و میپرسند:
"آقا زمان! ساعت چند است؟"
آنها میدانند که من ساعت ندارم
با این همه وقت را دقیق میدانم.
رهگذران، ثانیههای ساعت مناند
و پرتوِ آفتاب، ثانیه شمارِ آن.
دَهر، خدای من است.
هر صبح بر سکوی سنگیِ سرا مینشینم
و از پشت پلکهای بسته
گذرِ زمان را گواهی میدهم.
مردم از کنارم میگذرند
سکهای میاندازند و میپرسند:
"آقا زمان! ساعت چند است؟"
آنها میدانند که من ساعت ندارم
با این همه وقت را دقیق میدانم.
رهگذران، ثانیههای ساعت مناند
و پرتوِ آفتاب، ثانیه شمارِ آن.
هر غروب، عابران به خانه بازمیگردند
و ساعتِ آفتابیِ من خاموش میشود.
پس کاسهی پولم را برمیدارم
و به درون خانه میروم.
و ساعتِ آفتابیِ من خاموش میشود.
پس کاسهی پولم را برمیدارم
و به درون خانه میروم.
هر شب در خواب
به روستای خود بازمیگردم
به جوی پُرآبِ کاریز
و ساعت آبیِ میراب
که با فرورفتنِ آرامِ پیالهی سوراخداری در آبدان
زمان را میسنجید
و سهمِ آبِ هر کِرت را اندازه میکرد.
به روستای خود بازمیگردم
به جوی پُرآبِ کاریز
و ساعت آبیِ میراب
که با فرورفتنِ آرامِ پیالهی سوراخداری در آبدان
زمان را میسنجید
و سهمِ آبِ هر کِرت را اندازه میکرد.
افسوس!
رویای من چه زود به کابوس میکِشَد.
میخواهم پیالهی شناور را غرق کنم
و زمان را به بند کِشم
در آستانهی آن شبِ خونین
هنگامی که در کنار کاریز
زیر ضربِ چوبدستیها
پیشانی من فاق برداشت
و پردهی چشمهایم پاره شد.
رویای من چه زود به کابوس میکِشَد.
میخواهم پیالهی شناور را غرق کنم
و زمان را به بند کِشم
در آستانهی آن شبِ خونین
هنگامی که در کنار کاریز
زیر ضربِ چوبدستیها
پیشانی من فاق برداشت
و پردهی چشمهایم پاره شد.
به زمان نفرین میفرستم که مرا غارت کرد
به زمان نفرین میفرستم که چشمانم را پوشاند
به زمان نفرین میفرستم که کاریز را خشکاند
به زمان نفرین میفرستم که کِشت را سوزاند
به زمان نفرین میفرستم که یاران را تاراند
آنگاه چون انسانی خشمگین
که بر خدای خود شوریده
غیظ فرومیبَرَم
و پناه میجویم به این خدای بیزمان
به زمان که دستان مرا پُر خواهد کرد
به زمان که چشمان مرا روشن خواهد کرد
به زمان که کاریز را پُر آب خواهد کرد
به زمان که کِشت را آباد خواهد کرد
به زمان که یاران را همنشین خواهد کرد.
ای زمان!
تو هم خدای منی
هم اهریمن.
به زمان نفرین میفرستم که چشمانم را پوشاند
به زمان نفرین میفرستم که کاریز را خشکاند
به زمان نفرین میفرستم که کِشت را سوزاند
به زمان نفرین میفرستم که یاران را تاراند
آنگاه چون انسانی خشمگین
که بر خدای خود شوریده
غیظ فرومیبَرَم
و پناه میجویم به این خدای بیزمان
به زمان که دستان مرا پُر خواهد کرد
به زمان که چشمان مرا روشن خواهد کرد
به زمان که کاریز را پُر آب خواهد کرد
به زمان که کِشت را آباد خواهد کرد
به زمان که یاران را همنشین خواهد کرد.
ای زمان!
تو هم خدای منی
هم اهریمن.
من دَهریام
دهر، خدای من است.
هر صبح بر سکویِ سرا میشینم
و از پشت پلکهای بسته
گذرِ زمان را گواهی میدهم.
دهر، خدای من است.
هر صبح بر سکویِ سرا میشینم
و از پشت پلکهای بسته
گذرِ زمان را گواهی میدهم.
مجید نفیسی
پانزدهم ژانویه ۱۹۸۷
پانزدهم ژانویه ۱۹۸۷
*-
آزاداندیشانِ دهری، جهان را قدیم می دانستند و زمان را بی آغاز و پایان. عُمَر
خیام در برخی از رباعی هایش به این گرایش نزدیک می شود.
The Eternalist
*I am an eternalist
.Time is my God
Every morning
Every morning
I sit on a stone sofa
In front of my house
And witness the passage of time
Behind my closed eyes
,People pass by
:Throw coins and ask me
“!Mr. Time
”?What time is it
They know I have no clock
.And yet know the exact time
The passersby are the seconds of my clock
And the ray of the sun
.Is its second hand
Every evening
The walkers return home
And my sun clock goes off.
So I take my bowl of coins
And go inside the house.
Every night in my dreams
I return to my village
To a stream flowing from underground
And the water master’s clock
Which measured time
By gradually sinking a holed bowl
Into a pot of water
And giving each farmer a portion of the flowing water.
!Alas
.My dreams quickly lead to nightmares
I want to sink the floating bowl
And stop time
At the threshold of that bloody night
When at the village stream
My forehead cracked
And my retinas were torn
Under the blows of walking sticks.
I curse time for robbing me
I curse time for blinding my eyes
I curse time for drying the stream
I curse time for burning the farms
.I curse time for dispersing my loved ones
Then like an angry man
,Who has rebelled against his God
I swallow my anger
And take refuge in this timeless God
Time which will fill my hands
Time which will lighten my eyes
Time which will overflow the stream
Time which will prosper the farms
.Time which will return my loved ones
!Oh Time
You are both my God
.And my Satan
I am an eternalist
.Time is my God
Every morning
I sit on the stone sofa
In front of my house
And witness the passage of time
.Behind my closed eyes
Majid Naficy
January 15, 1987
* The eternalists (dahris) were freethinkers who believed the
world was not created and time had no start or end. In some of his quatrains
the great eleventh-century Persian poet and astronomer Omar Khayyam expressed
similar views.
۱ نظر:
یک شعر زیبا. یک شعر خالص. درآمیختگیِ زیبائی و دانش و استعداد شاعرانه. بنظر من مجید نفیسی با اشعار نابش یکی ار برجسته ترین شاعران معاصر ایران است.
ارسال یک نظر