کتابِ "آنجا بوده، آن را خوانده"*، مجموعه داستانهای کوتاه از نویسندگان بیست و یک کشور مختلف جهان، از جمله ایران به زبان انگلیسی است. از ایران داستان کوتاه جُ د ا ی ی، نوشتۀ پرتو نوری علا، با ترجمۀ شعله ولپی انتخاب شده است.
جُ د ا ی ی*
شمسی و کاظم از هم جدا شدند. شمسی و کاظم از هم جدا، جدا شدند. جُ د ا شدند. پدر و مادرم از هم جدا شدند. همان روز کسوفی که من و برادرم را به خانۀ پدر بزرگم میبردند، شمسی و کاظم از هم جدا شدند. همان موقع که مادر بزرگم چنگ در موهای نقرهایش میزد و زیر گوشِ کرِ پدر بزرگم فریاد میکرد: "شمسی و کاظم از هم جدا شدند"، من هم دوان دوان رفتم سرِ کالسکۀ کودکیِ خودم که حالا برادرم تویش خوابیده بود، و از ته حلق فریاد کشیدم: "شمسی و کاظم از هم جدا شدند." برادرم که از خواب پرید و صدای شیونش به هوا رسید، مادرم گریان از گوشۀ اتاق بلند شد و سر کالسکه رفت و برادرم را در بغل گرفت و سرِ مرا که هق هق کنان به دامنش چنگ زده بودم نوازش کرد. جدایی، جُ د ا ی ی. با پنجههام موهای فرفری برادرم را از هم جدا میکنم تا جدا جدا شوند، و یک دسته از مویش را به روی غدۀ بزرگی که سمت راست گردنش دارد میکِشم تا غده را از گردنش جدا کنم. مادرم میگوید: "گردن بچهام خم شده." باز مادرم میگوید: "نگاهش غمِ دلِ من است." و دستم را از موهای برادرم جدا، جدا می کند. مادر بزرگم دستش را از نردۀ پلهها جدا میکند و در هوا تکان میدهد و با ناله میگوید: "زادون کنند، رودون کِشند." مادرم، برادرم را از کالسکه جدا میکند و گریه کنان میگوید: "ای وای مادر بس کن! این بچه چه گناهی کرده که تقاص کاظم را پس بده؟" مادرم همان طور که برادرم را در بغل گرفته روی زمین می نشیند، او را که در خواب، پستانکش را مک میزند، روی پتویی که کنارش پهن کرده میگذارد. من هم کنار او روی زمین مینشینم تا از هم جدا جدا نباشیم. مادرم می گوید: "شمسی فدایت شود." و موهای فرفریِ سرم را که بر دامنش گذاشتهام، با انگشتهایش از هم جدا جدا میکند. پشتِ پلکهای سنگینم، روز، تاریک میشود. ما و همۀ چیزهای دُور و بَرمان سیاه و سفید میشویم. فقط دانهها و رشتههای گردنبند شمسی رنگی است. مادرم همانطور که میخندد، موهایم را به هم، و مرا به خودش میچسباند. بعد دستش را به نرمی روی گردن برادرم که دیگر غده ندارد، میچسباند و انگشتان دست دیگرش را میان رشتههای گردنبندش میگرداند تا رشتهها را به هم بچسباند. اما رشتهها پاره و دانهها جدا جدا، پخشِ زمین میشوند. ما و همه چیزهای دُور و بَرمان رنگی می شویم، اما هنوز موهای مادر بزرگم نقرهای است و گوشِ پدر بزرگم کَر.
*این داستان برگرفته از کتاب "مثل من" است.
*این داستان برگرفته از کتاب "مثل من" است.
Been There, Read That! Stories for the Armchair Traveler.*
Edited by Jean Anderson, Victoria University Press, first published 2008, Victoria University of
Wellington
Iran: Se-pa-ra-tion. Page 63. A Child tries to come to terms with the shock of her parents' separation
**شعله ولپی، شاعر، نویسنده و مترجم ادبی، زادۀ ایران است. آثار منتشر شده او شامل چهار مجموعه شعر، یک نمایشنامه، سه کتاب ترجمه شده (به فارسی و انگلیسی) و سه آنتولوژی (به انگلیسی) است. ولپی جوایز متعدد ادبی دریافت کرده که از جمله می توان از جایزه PEN/Heim در سال 2014، جایزه Midwest Book در سال 2013 و جایزه ترجمه فارسی Lois Roth در سال 2010 نام برد. ترجمه مدرن او از منطقالطیر اثر شاعر عارف ایرانیِ قرن دوازدهم، شیخ فریدالدّین عطار، از طرف انتشارات W.W. Norton بزودی در همین سال 2017 منتشر خواهد شد.
Wellington
Iran: Se-pa-ra-tion. Page 63.
Se-pa-ra-tion
Partow Nooriala
Translated from Persian by Sholeh Wolpé
Shamsi and Kazim separated. Shamsi and Kazim Sepa-separated. Se-pa-ra-ted. Father and Mother separated. The day of the eclipse of the sun, the day when they were taking my brother and me to Grandfather’s house, Shamsi and Kazim separated. At the same moment Grandmother clutched her silver hair and shouted in Grandfather’s deaf ear: ‘Shamsi and Kazim separated,’ my father and mother separated. I ran to my childhood cradle in which my brother was now sleeping and shouted at the top of my lungs, ‘Shamsi and Kazim separated.’ My brother woke up with a start and began to scream and my mother, tears streaming down her face, stood up from the corner of the room and took my brother into her arms then began stroking my head which she had clutched and pulled into her skirt. Separation, se-pa-ra-tion. With my fingers strand by strand I separate my brother’s curls so they lie separated, and I pull a handful of his hair away from the large lump on his neck and clutch the lump to separate it from him. Mother says, ‘My baby’s neck is crocked.’ Then she says, ‘My heart grows heavy when he looks at me,’ and she separates my fingers from his separated curls. Grandmother separates her hands from the stair railings, waves them in the air, and moans, ‘What your hands sow, your children reap.’ My mother separates my brother from my childhood cradle and tearfully says, ‘Oh Mother, please stop. What has this innocent child done to have to pay for Kazim’s sins?’ Mother sits down still holding my sleeping brother who’s now sucking on his tummy, and puts him on a blanket she has spread on the floor. I sit next to her so I’m not separated from her. I lay my head on her lap. She says, ‘I’d die for you,’ then with her fingers she separates the curls on my head. The day darkens behind my heavy eyelids and everything around us becomes black and white. Only the beads on the pendant round Shamsi’s neck keep their color. My mother laughs and presses my curls together and presses me to her breast. Then she presses one hand to my brother’s soft neck which is free of the lump and the other to her necklace, pressing the beads together so they are tightly bound. But the string breaks and the beads separate fall and scatter separated on the floor. We and everything around us are bathed in color, but Grandmother’s hair is still silver and Grandfather’s ears are still deaf.
Sholeh Wolpé is an Iranian-born poet, literary translator and writer. Her publications include four collections of poetry, a play, three books of translations, and three anthologies. Wolpé is the recipient of the 2014 PEN/Heim, 2013 Midwest Book Award and 2010 Lois Roth Persian Translation prize, among others. Her modern translation of The Conference of the Birds by the 12th century Iranian mystic poet, Attar, Her book is forthcoming from W.W. Norton in 2017. Website: www.sholehwolpe.com
۸ نظر:
دست مریزاد و تبریک
تبريك پرتوى عزيزم.🍀
محشر بود...
بسیار داستان کوتاه جالبی بود. سپاس فراوان
بسيار زيبا
دوستان و خوانندگان گرامی
از ابراز نظرتان سپاسگزارم
خانم نوری علای گرامی،
داستانک جالبی است. حجم و بار سنگین جدایی پدرو مادر در زمانی که فرزندان به شدت به همبستگی پدر و مادر نیاز دارند، چنان بر کودکان آوار میشود که میتواند تا سالها، اگر نه برای همیشه، روحیۀ آنان را رنجور و در برآمدشان مؤثر و مخرب افتد. فضای حقیقی ایجاد شده در داستانک شما، مخصوصا با حجم کمی که دارد و این حسن کار شماست، کامل و ستایش بر انگیز است. دخترک نازنین حق دارد جهان گرداگرد خویش و خانواده را از نگاه شادی بخش اما اکنون غمبار خود، چون گردنبند رنگی گسیختهای به تصویر کشد که در همه چیز و همه جا بازتاب یافته و مفسر جدایی مادر و پدر است. افسوس که در چنان شرایطی از دست پدر بزرگ و مادر بزرگ کاری ساخته نیست!
ف. فرشیم
ف. فرشیم عزیز، تحلیل بسیار خوبی کرده اید. بخصوص در مورد پدر و مادر بزرگ و کوتاهی دست آنان که در این داستانک در خواب دخترک که همه چیز رنگی شده، موی مادر بزرگ هنوز نقره ای و گوش پدر بزرگ کر مانده است. عالی بود. از تعبیر شما خیلی خوشحالم. مرسی.
ارسال یک نظر