This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

جمعه، مرداد ۲۲، ۱۴۰۰

داس، داستان کوتاه، اثر ری برادبری، برگردان شیوا شکوری، ویراستار محسن مینوخرد

ری داگلاس بردبری Ray Douglas Bradbury

شاعر و نویسنده آمریکایی ۲۲ اوت ۱۹۲۰- ۵ ژوئن ۲۰۱۲

                                                شیوا شکوری، نویسنده و مترجم

داس

نویسنده: ری برادبری

برگردان: شیوا شکوری

ویراستار: محسن مینوخرد


ناگهان جاده به ته رسید. این جاده هم که مثل جاده های دیگر از میان سراشیبی های بی آب و علف و سنگلاخ ها و درخت های بلوط سرزنده می گذشت، از دره پایین می رفت و از یک مزرعه ی بزرگ و تک افتاده ی گندم می گذشت و می رسید به خانه ی سفید کوچکی که به مزرعه تعلق داشت. خانه متروک بود، انگار کسی در آن زندگی نمی کرد.

دورو اریکسون[1] ترمز زد و ماشین کهنه اش ایستاد. خیلی هم برایش مهم نبود که جاده تمام شده چون آخرین قطره ی بنزین هم تمام شده بود. بی هیچ حرفی همان جا نشست و به دست های خشن و بزرگ روستایی اش خیره شد.

مُلی[2] بی آن که تکانی به خود بدهد همانطور لمیده در کنجی در کنار او، گفت: «ما باید یه جایی رو اشتباهی پیچیده باشیم.» دورو سر تکان داد.  

لب های خشک مُلی تقریبا به سفیدی صورتش بود و پوستش از عرق نمناک. آرام با بی حس و حالی گفت: «دورو! دورو! حالا چی کار کنیم؟»

دورو همچنان به دست هایش خیره بود؛ دست هایی کار کرده در مزرعه. مزرعه ای که وزش باد خشک و گرسنه هیچ گاه اجازه نداده بود محصول و خوراک خوبی بدهد و از دستش رفته  بود.      

بچه ها که در صندلی عقب بودند، بیدار شدند و خودشان را از لابه لای ملافه و خرد و ریز های گردگرفته ی دور و بر بیرون کشیدند. از پشت صندلی سرک کشیدند و گفتند: «پاپا چرا وایسادیم؟ می خواهیم چیزی بخوریم؟ ما خیلی گشنه ایم. می تونیم الان چیزی بخوریم؟»

دورو چشم هایش را بست. دوست نداشت دست هایش را ببیند.  

مُلی به نرمی انگشت هایش را به مچ او مالید. «شاید اون خونه یه چیزی بهمون بده بخوریم.»

خط سفیدی از خشکی دور دهان دورو پیدا شد. «گدایی کنم؟!» با صدای خشنی گفت: « تا حالا هیچ وقت همچین کاری نکردیم و هر گز هم نمی کنیم.»

دست مُلی دور مچ او پیچید. او سر چرخاند و چشم های مُلی را دید. چشم های سوزی و دورو کوچولو را هم دید که به او نگاه می کردند. شق و رقی گردن و پشتش به آرامی محو شد. صورتش مثل آدم های کتک خورده وا رفت. از ماشین پیاده شد و با تردید مثل کسی که بیماراست یا نابینا به سوی خانه رفت.

 در خانه باز بود. او سه بار ضربه زد. هیچ پاسخی جز سکوت نبود و پرده ی سفید پنجره به آرامی در هوای داغ تکان می خورد. او هنوز پا به خانه نگذاشته می دانست که مرگی در آن  اتفاق افتاده است. سکوت حاکم، سکوت مرگ بود.

از اتاق نشیمن تمیز و کوچکی گذشت و وارد هالی کوچک شد. به هیچ چیز فکر نمی کرد. ذهنش از کار افتاده بود. حیوان وار بی آن که شکی به خود راه دهد به سوی آشپزخانه رفت.

از در باز نگاه کرد و مرد مرده ای را دید. پیرمردی که روی تخت تمیز و سفیدی دراز کشیده بود. مدت زمان زیادی نبود که درگذشته بود، نه آنقدر ها که آرامش آخرین نگاهش را از دست داده باشد. او باید می دانسته که قرار است بمیرد زیرا لباس تدفین پوشیده بود؛ کت شلوار سیاه نیم دار، شسته و برس خورده و پیراهن سفید تمیز و کراوات سیاه. داسی کنار تختش به دیوار تکیه داده شده بود. میان دست های پیرمرد خوشه ای گندم بود و هنوز تازه. خوشه ای رسیده، طلایی و پر از دانه.

دورو رفت توی اتاق خواب. نرم راه می رفت. سرمایی در وجودش پیچیده بود. کلاه خاکی و کهنه اش را از سر برداشت و کنار تخت ایستاد و نگاه به زیر انداخت. کاغذی روی بالش کنار سر پیرمرد بود. گویا منظوری در کار بود. یعنی که او می شد آن را بخواند. شاید درخواستی برای خاک سپاری یا تماسی با بستگانش بود. دورو به کلمه ها خیره شد. لب های کم رنگ و خشکش می جنبیدند.

«به او که کنار من در بستر مرگ من ایستاده است:

 من «جان بور[3]» در این دنیا تک و تنها هستم و در سلامت کامل عقل اذعان می کنم که این مزرعه را با همه ی تعلقاتش به مردی می دهم که به بالین من آمده است. نام یا خاستگاه او مهم نیست. مزرعه مال اوست و گندم، داس و کارهای مقرر به عهده ی اوست. اجازه می دهم که بی هیچ تردیدی همه چیز را آزادانه برای خود بردارد و به یاد داشته باشد که من جان بور فقط بخشنده هستم و نه مجری سرنوشت. 

«امضا»- جان بور- کیی ری الیسون[4]

سوم آوریل ۱۹۳۸

 

   دورو داخل خانه گشتی زد و در حیاط را باز کرد. گفت: «مُلی بیا تو. بچه ها شما توی ماشین بمونین.» مُلی آمد تو. او را به اتاق خواب برد. مُلی وصیت نامه و داس و مزرعه ی گندم را دید. بیرون پنجره، مزرعه در باد گرم تکان می خورد. صورت سفیدش جمع شد و لبش را گزید و رو به او کرد. «باورم نمیشه که حقیقت داشته باشه. باید حقه ای تو کار باشه.»

دورو گفت: «شانس به ما رو کرده، فقط همین. ما دیگه کار داریم و یه چیزی برای خوردن و یه سقفی هم بالای سرمون که زیر بارون نمونیم.» دستی به داس کشید. مثل نیمه ی روشن ماه می درخشید. کلمه هایی روی تیغه ی آن حک شده بودند. «کسی که مرا در دست دارد، دنیا را در دست دارد.» در آن لحظه چیزی از این کلمه ها دستگیرش نشد.

 مُلی خیره به دست پیرمرد پرسید: «دورو؟ چرا اینقدر محکم ساقه ی گندم رو تو انگشتاش گرفته؟»

در همین لحظه سکوت سنگین با سر و صدای بچه ها که سعی می کردند در جلویی حیاط را باز کنند شکسته شد. مُلی نفس بلندی کشید.

آن ها تصمیم گرفتند در آن خانه زندگی کنند. پیرمرد را روی تپه به خاک سپردند و چند کلمه ای هم بالای سرش خواندند و برگشتند خانه و آن را جارو زدند و وسایل را از ماشین بیرون آوردند و چیزی خوردند. آشپزخانه پر از غذا بود. آن ها سه روز هیچ کاری نکردند جز رفت و روب خانه و نگاه کردن به مزرعه و خوابیدن در تخت های راحت. با حیرت به یکدیگر نگاه می کردند که چه شد که این طور شد و شکم هاشان سیر شد. حتی سیگار هم بود که دورو غروب ها دود کند.

پشت خانه آغل کوچکی بود با یک گاو نر و سه ماده گاو و اتاقی کوچک زیر چند درخت بزرگ، که حکم یخچال را داشت. در اتاق تکه های بزرگ گوشت گاو و گوشت دود داده شده و گوشت خوک و گوشت گوسفند نگه داشته می شد که برای تغذیه ی یک سال، دو سال، شاید هم سه سالِ خانواده ای پنج برابر آن ها بس بود. یک ماشین کره گیری و جعبه ای پنیر و دبه های بزرگ فلزی برای شیر هم بود.  

تا روز چهارم دورو اریکسون روی تخت خوابید و به داس نگاه کرد. می دانست که دیگر وقتش رسیده که کار را شروع کند، چون دانه های رسیده ی گندم را در سراسر مزرعه می دید و نمی خواست که پلاسیده شوند. سه روز کار نکردن برای هر مردی کافی بود.

 با نخستین بوی تازه ی سپیده دم از جا برخاست و داس را برداشت و روان به سوی مزرعه  آن را در دست گرفته و در هوا می چرخاند.  

مزرعه بزرگ و پر از دانه بود. بزرگ تر از آن که تنها یک مرد رویش کار کند و با این همه یک مرد روی آن کار کرده بود. او پس از پایان اولین روز کاری، داس را روی شانه گذاشت و آرام به راه افتاد، ولی نگاهش بهت زده بود. هر گز مزرعه ای مانند این مزرعه ندیده بود. خوشه های گندم جدا از هم رسیده بودند. گندم نباید این طور باشد. چیزی به مُلی نگفت. حتی راجع به چیزهای عجیب دیگر مزرعه مثل این که گندم ها بعد از قطع شدن در عرض چند ساعت می پوسیدند هم چیزی نگفت. گندم نباید این طور باشد! هر چند او خیلی هم نگران نبود، چون به اندازه ی کافی غذا در دسترس شان بود.

صبح روز بعد گندم هایی که او درو کرده بود و کنار هم گذاشته بود و پوسیده بودند همه با جوانه های سبز کوچکی ریشه دوانده بودند و دوباره متولد شده بودند. دورو اریکسون گندم ها را که دید چانه اش را مالید. در شگفت بود که چرا و چه جوری این اتفاق افتاده و اصلا درو کردن شان چه فایده ای دارد وقتی که نمی تواند آن ها را بفروشد. در خلال روز چند بار تا بالای تپه جایی که گور پیرمرد بود رفت تا مطمئن شود که مرد هنوز آن جاست و شاید فکرش به کار بیفتد و بفهمد که در این مزرعه چه خبر است. او به پایین نگاه کرد و بزرگی زمین را برانداز کرد. درازای مزرعه تا سه مایلی کوه بود و پهنایش دو جریب. بخشی دانه داده بود، بخشی طلایی بود، بخشی سبز و بخشی هم تازه با دست های او درو شده بود.

ولی پیرمرد هیچ چیزی در باره ی گندم ها نگفته بود و اکنون انبوه سنگ و خاک صورت او را پوشانده بود و گورش زیر باد و آفتاب و سکوت بود. سپس دورو اریکسون برگشت پایین تا با کنجکاوی و لذت داس را به کار برد. داس به نظرش مهم می آمد. نمی دانست چرا ولی مهم بود.  خیلی خیلی هم مهم بود.

او نمی توانست گندم ها را به حال خود رها کند. همیشه تکه های جدیدی  می رسیدند. بلند بلند به خودش گفت: «اگر من گندم ها رو تا ده سال آینده هم درو کنم این طور که این ها رشد می کنند، فکر نکنم برسم که دو بار یک جا رو درو کنم.» سر تکان داد. «چه مزرعه ی بی در و پیکری! همین الان گندم ها دارن می رسند. خیلی زیادند. من هیچ وقت نمی تونم هر روز همه ی خوشه های رسیده رو درو کنم. با این که هیچ دونه ای هم نمی دن باز فردا صبح تیکه ی دیگه ای درست و حسابی رسیده...»

به هر حال وقتی گندم ها با این سرعت می پوسیدند درو کردن شان کار ابلهانه ای بود. آخر هفته تصمیم گرفت چند روز کار نکند. تا دیر وقت در تخت دراز کشید. فقط به سکوت خانه گوش داد که شباهتی به سکوت مرگ نداشت. سکوتی برخاسته از شادی و زندگی بود. او بلند شد و لباس پوشید و به آرامی صبحانه خورد. قرار نبود کار کند. بیرون رفت تا گاوها را بدوشد. در ایوان ایستاد و سیگاری کشید. کمی در حیاط پشتی راه رفت و بعد برگشت داخل و از مُلی پرسید من برای چی رفته بودم بیرون؟  

او گفت: «رفته بودی شیر گاوها رو بدوشی.»

دورو گفت: «اوه! بله» و دوباره رفت بیرون. دید که گاوهای پر از شیر منتظرند. دوشیدشان و دبه های شیر را در اتاق خنک زیر درخت بلوط گذاشت. ولی فکرش جای دیگری بود. پیش گندم ها بود. پیش داس بود.

همه ی روز را در ایوان نشست و سیگار پیچید. یک قایق اسباب بازی برای دورو کوچولو و یکی هم برای سوزی درست کرد. سپس مقداری از شیر را توی ماشین کره گیری ریخت و  کره ی شیر را گرفت و دوغش را جدا کرد. سرش از آفتاب سوزان درد گرفته بود و می سوخت. موقع ناهار گرسنه اش نبود. مدام به گندم ها نگاه می کرد که با وزش باد خم و راست می شدند و به هم می ریختند و موج برمی داشتند.       

دوباره در ایوان نشست. بازوهایش خم شدند و انگشت هایش روی زانوانش آرمیدند. به هوا چنگ می زدند. خارش داشتند. کف دست هایش می خاریدند و می سوختند. ایستاد و دست هایش را با شلوارش پاک کرد و دوباره نشست تا سیگاری دیگر بپیچد. موقع مخلوط کردن توتون از کوره در رفت و غرغر کنان پرتش کرد آن طرف. احساس کرد بازوی سومی از او بریده شده یا چیزی را که متعلق به او بوده از دست داده است. چیزی که به دست ها و بازوهایش ربط داشت.

زمزمه ی باد در مزرعه را شنید. تا ساعت یک، مدام از خانه بیرون می رفت و باز می آمد تو.  به حفر کانال آب فکر می کرد، ولی در واقع به گندم ها فکر می کرد که چقدر زیبا و رسیده بودند و درو کردن شان دردناک بود. به خود گفت: «به جهنم! لعنتی!»

به اتاق خواب رفت و داس را از میخ دیوار پایین آورد. ایستاد و نگهش داشت. احساس آرامش کرد. دست هایش از خارش افتادند. سردردش تمام شد و بازوی سوم به او بازگردانده شد. دوباره کامل شده بود.

هر روز دانه ها باید درو می شدند. چرا؟ برای این که این کار باید انجام می شد. فقط همین. چیزی مثل یک غریزه بود، به همان بی منطقی که بگویی رعد و برق مهیب هیچ آسیبی نمی رساند. او به داس در دست های بزرگش خندید. سپس سوت زنان به سمت خوشه های رسیده و منتظر در مزرعه رفت و کارش را انجام داد. به خودش گفت شاید خل شده است.  

به درک اسفل السافلین! یک مزرعه ی معمولی گندم بود دیگر. واقعا؟ این طور بود؟ تقریبا.

روزها به مانند اسب های آرام می تاختند.

دورو اریکسون داشت کم کم به این جا می رسید که کارش مانند درد بی اشک گرسنگی و احتیاج است. چیزهایی رفته رفته در ذهنش شکل می گرفتند.

یک روز ظهر سوزی و دورو کوچولو وقتی که پدرشان داشت در آشپزخانه ناهار می خورد، می خندیدند و با داس بازی می کردند. او سر و صداشان را شنید. از آشپزخانه بیرون آمد و داس را از دست شان گرفت. سرشان داد نکشید. فقط خیلی نگران شد و بعد از آن هر گاه که از داس استفاده نمی کرد، آن را در سرداب می گذاشت و درش را قفل می کرد.

او حتی یک روز هم از داس زدن دست برنداشت. بالا. پایین. بالا. پایین و کنار. عقب و بالا و پایین و کنار...

 بالا. پایین. به پیرمرد و خوشه ی گندمی که هنگام مرگ در دستش بود فکر می کرد

به این زمین مرده با گندم هایی که در آن روییده بودند فکر می کرد. بالا.

به الگوی رشد دیوانه وار گندم های سبز و چگونگی روییدن شان فکر می کرد. پایین.

به ... فکر می کرد.

یکهو موجی طلایی از گندم های رسیده دور مچ پایش پیچید. آسمان تیره و تار شد. دورو اریکسون داس را پرت کرد و خم شد و شکمش را چسبید. چشمش سیاهی رفت. دنیا دور سرش چرخید. «من کسی را کشته ام.» به نفس نفس افتاد. داشت خفه می شد.  سینه اش را گرفت و جلوی داس زانو زد. «من خیلی ها را کشته ام.» آسمان مثل چرخ و فلک آبی بازار مکاره ی شهر کانزاس بی هیچ آهنگی دور سرش می چرخید و گوش هایش سوت می کشیدند.   

وقتی او گیج و منگ با داسی که به دنبال می کشید، وارد آشپزخانه شد، مُلی پشت میز آبی رنگ آشپزخانه نشسته بود و سیب زمینی پوست می کند.

«مُلی!»

مُلی غرق در چشم های خیس او، همان جا نشست و دست هایش از هم باز شدند و افتادند پایین. منتظر بود تا او چیزی بگوید.

دورو نگاه کنان به زمین گفت: «اسباب ها رو ببند.»

 مُلی گفت: «چرا؟»

 دورو مات و مبهوت گفت: «باید از این جا بریم.»

مُلی گفت: «از این جا بریم؟»

دورو گفت: «می دونی اون پیرمرد اینجا چه کار می کرده؟ این گندم ها و این داس. مُلی!  هر بار که با این داس گندما رو دورو کنی هزاران نفر می میرند. اونا رو درو می کنی و ....»

مُلی برخاست و کارد و سیب زمینی را کنار گذاشت و با مهربانی به او گفت: «می فهمم. ما زیاد سفر کرده ایم و تا یک ماه پیش هم که اومدیم اینجا غذای خوبی نخورده بودیم و تو هر روز کار کرده ای و خیلی خسته ای.»

دورو گفت: «من اون جا توی مزرعه صدا می شنوم. صداهای غمگین. به من می گن بس کن. ما رو نکش.»

«دورو!»

او صدای مُلی را نشنید. «رشد این مزرعه مشکوکه، بی حساب و کتاب دیوانه واره. من به تو نگفتم، اما یه چیزی می لنگه.»

مُلی به او خیره شد. چشم هایش دو شیشه ی آبی بودند و دیگر هیچ.

دورو گفت: «تو فکر می کنی من دیوونه ام؟ صبر کن تا بهت بگم. وای! خدا جون! مُلی کمکم کن. من مادرم رو کشتم!»

مُلی با قاطعیت گفت: «بس کن!»

«من یکی از گندم ها رو بریدم و کشتمش. مرگشو احساس کردم. همین الان فهمیدم چی شده...»

مُلی عصبانی و ترس خورده با صدایی که انگار از دهانی دریده بیرون بیاید، داد زد: «خفه شو!»

او مزمز کنان گفت: «وای مُلی!» داس از دستش افتاد روی زمین. سر و صدایی بلند شد. مُلی با جستی از سر خشم آن را برداشت و در گوشه ای گذاشت. «من ده ساله که دارم با تو زندگی می کنم و بعضی وقتا هیچی به جز گرد و غبار و دعا تو دهن مون نبوده. حالا یهویی بخت به ما رو کرده و تو نمی تونی این خوشبختی رو تحمل کنی.» او کتاب مقدس را از توی اتاق نشیمن آورد. آن را ورق زد. صدای ورق ها به خش خش گندم ها در بادی ملایم می مانست. گفت: «بشین و گوش بده.»

صدایی از پس آفتاب درخشان در اتاق پیچید. بچه ها بودند که زیر سایه ی درخت بلوط بزرگ و سرزنده ی کنار خانه می خندیدند.

مُلی از روی کتاب مقدس می خواند و هر از چند گاهی هم نگاهی به دورو می انداخت تا ببیند چه تغییری در صورتش پیدا شده است. 

بعد از آن، او هر روز کتاب مقدس می خواند. چهارشنبه ی هفته ی بعد، دورو به شهر که از آن جا دور بود، رفت تا سری به دفتر پست بزند. نامه ای دریافت کرد. او به خانه که برگشت  دویست سال پیرتر به نظر می رسید.   

نامه را به طرف مُلی نگه داشت و با صدایی سرد و لرزان گفت: «مادر فوت کرده. ساعت یک عصر سه شنبه. قلبش...»

همه ی چیزی که دورو اریکسون توانست بگوید این بود که «بچه ها را ببر توی ماشین. خوردنی هم بیار. می ریم کالیفرنیا.»   

مُلی که نامه را در دست داشت، گفت: «دورو!»

دورو گفت: «تو خوب می دونی که این مزرعه بی حاصله، ولی ببین چطوری گندم ها رشد می کنند. من همه چیزو بهت نگفتم. اونا تیکه تیکه رشد می کنند. هر روز یه تیکه. این با عقل نمی خونه. وقتی هم که دروشون می کنم، می پوسند و باز فردا صبحش خود به خود رشد می کنند. سه شنبه ی گذشته، هفته ی پیش، وقتی گندما رو بریدم انگار بدن خودمو بریدم. شنیدم که یکی جیغ می زنه. درست مثل صدای جیغ بود و حالا امروز. این نامه.»

مُلی گفت: «ما این جا می مونیم.»

«مُلی!»

«ما این جا می مونیم. جایی که مطمئن ایم می تونیم بخوریم و بخوابیم و آبرومندانه مدت ها  زندگی کنیم. من دیگه حاضر نیستم به بچه هام گشنگی بدم. اصلا و ابدا.»   

آسمان آبی از پنجره ها پیدا بود. خورشید لغزیده در پنجره بر نیمی از صورت آرام مُلی افتاده بود و در یک چشم آبی براق او می درخشید. پیش از آن که دورو آهی بکشد چهار یا پنج قطره آب از شیر آشپزخانه چکید؛ آرام و درخشان. آهِ عمیق او حاکی از درماندگی و خستگی بود. سری تکان داد و به دوردست نگاه کرد. «خیل خب. همین جا می مونیم.» با ضعف و سستی داس را برداشت. نوری از کلمه های روی تیغه اش تابید. «کسی که مرا در دست دارد، دنیا را در دست دارد.» 

«باشه می مونیم.»

صبح روز بعد به سوی گور پیرمرد راه افتاد. یک جوانه ی تازه ی گندم در وسط آن روییده بود.  همان ساقه ای که هفته ها پیش پیرمرد در دستانش گرفته بود حال از نو روییده بود. با پیرمرد حرف زد بدون آن که پاسخی بگیرد.

«تو همه ی عمرت توی این مزرعه کار کردی چون مجبور بودی، و یک روز به ساقه ی حیات خودت رسیدی. می دونستی که مال خودته.  بریدیش و رفتی خونه و لباس های تدفین  پوشیدی و قلبت ایستاد و مردی. این جوری بود. نبود؟ این مزرعه رو هم به من بخشیدی و وقتی هم من بمیرم باید به یکی دیگه واگذار کنم.» در صدای او خوفی نهفته بود. «چند وقته داره به همین روال پیش می ره؟ و کسی چیزی نمی دونه به جز اونی که داس تو دستشه؟»

ناگهان احساس کرد که خیلی پیر شده است. دره را باستانی، مومیایی شده، مرموز، خشک و خمیده و قدرتمند دید. به نظرش آمد وقتی سرخ پوست ها در علفزار ها می رقصیدند این مزرعه، آسمان، باد و همین گندم ها در همین جا بوده اند و پیش از سرخ پوست ها؟ برخی از انسان های اولیه با موهای به هم ریخته و گوریده ی خود از داس های چوبی استفاده می کردند و شاید هم در همین گندم های سر زنده پرسه می زدند.

دورو به کار برگشت. بالا. پایین. غرق در فکر بود که هم اکنون اوست که این داس را در دست دارد.  او. خود او. و همین فکر موجی وحشی و جنون آمیز از هراس و قدرت در او خروشاند.

بالا. «هر کس که این داس را در دست دارد.» پایین. «دنیا را در دست دارد.» 

او مجبور بود که کارش را با دلیل و منطقی انجام دهد که توجیه پذیر باشد. ساده ترین دلیل تامین خانه و نیازهای خانواده اش بود. به خودش گفت آن ها حق شان است که بعد از این همه سال، غذا و زندگی آبرومندانه ای داشته باشند.

بالا. پایین. او هر دانه ی زندگی را تمیز و مرتب به دو نیم می کرد. با دقت به گندم ها نگاه می کرد و به خودش می گفت اگر با احتیاط و نقشه پیش برود مُلی و بچه ها می توانند  همیشه زنده بمانند! و وقتی که او دانه های رسیده ی مُلی و سوزی و دورو کوچولو را پیدا می کرد، هرگز نمی بریدشان.

 و سپس مثل یک نشانه دانه ها به آرامی پیدا شدند. راست جلوی چشمش. کنارش. می توانست با یک حرکت از این سو به آن سوی داس، مُلی، سوزی و دورو کوچولو را ببرد.   مطمئن بود که خودشانند. لرزلرزان زانو زد و به آن چند دانه ی گندم نگاه کرد. به آن ها دست کشید. زیر دستش می درخشیدند. 

از سر آرامش خاطر ناله ای سر داد. اگر آن ها را بریده بود چی؟ هر گز تصورش را هم نمی کرد. نفس بلندی بیرون داد و بلند شد. داس را گرفت و چند قدم از دانه ها دور شد. مدت ها  ایستاد و به زمین نگاه کرد.

او به خانه برگشت و گونه ی مُلی را بوسید.

 به نظر مُلی عجیب آمد که او زود به خانه آمده و بی دلیل گونه ی او را بوسیده. سر شام گفت: «امروز زود اومدی؟ هنوزم وقتی گندم ها می افتند زود می پوسند؟»

دورو سر تکان داد و گوشت بیشتری برداشت.

مُلی گفت: «باید به اداره ی کشاورزی نامه بنویسی و ازشون بخوای که بیان و به مزرعه نگاهی کنند.»

او گفت: «نه.»

مُلی گفت: «من فقط پیشنهاد دادم.»

چشم های دورو گشاد شدند. «من باید همه عمرمو این جا بمونم. هیچ کس نمی تونه به این گندما دست بزنه. اونا نمی دونند کجا رو درو کنند و کجا رو نکنند. ممکنه جایی رو اشتباهی ببرند.»

مُلی گفت: «چه جاهای اشتباهی رو؟»

دورو که آرام غذایش را می جوید، گفت: «هیچی. اصلا هیچی» چنگالش را با ضرب پایین گذاشت. «هیشکی نمی تونه به این گندما دست بزنه. کی می دونه اونا چی می خوان. اون مردای دولتی! ممکنه بخوان همه ی مزرعه رو شخم بزنن و زیرو رو کنن.»

مُلی سری تکان داد. «این همون چیزیه که مزرعه احتیاج داره، بعد با بذر نو دوباره شروع می کنی.»

او غذایش را تمام نکرد. گفت: «من هیچ نامه ای نمی نویسم و این مزرعه رم دست هیچ غریبه ای نمی دم تا شخمش بزنه. همین!» در توردار را پشت سرش کوبید و رفت.

او از دور و بر جایی که دانه های زندگی همسر و فرزندانش به سوی خورشید رشد کرده بودند دور شد و داسش را آن دورها ته مزرعه جایی که دیگر نمی توانست اشتباهی مرتکب شود به کار انداخت. ولی دوست نداشت بیشتر از این کار کند. بعد از یک ساعت دانست که باعث مرگ سه دوست قدیمی و عزیزش در میسوری[5] شده است. نام آن ها را روی دانه های بریده شده خواند و نتوانست بیشتر از این ادامه بدهد. داس را در سرداب گذاشت و درش را قفل کرد و کلید را کناری گذاشت. او همه ی دانه های رسیده را آن روز خوب درو کرده بود.

هنگام غروب، در ایوان جلویی خانه نشست و پیپش را روشن کرد و برای بچه ها قصه هایی گفت تا خنده شان را بشنود، ولی آن ها نمی خندیدند. به نظر خسته و گوشه گیر و عجیب می آمدند. انگار که هر گز بچه های او نبودند. مُلی از سر درد شکایت کرد. کمی دور و بر خانه چرخید و زود رفت به رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفت. آن هم عجیب بود. مُلی همیشه تا دیروقت می نشست و پر از نیرو و جنب و جوش بود.

مهتاب روی مزرعه ی گندم موج می زد و آن را به مانند دریا کرده بود. مزرعه می خواست درو شود. تکه های خاصی نیاز به قطع شدن داشتند. همین الان. دورو اریکسون نشست. بی سر و صدا خودش را از درون می خورد و سعی می کرد به مزرعه نگاه نکند.

واقعا چه بلایی سر دنیا می آمد اگر او دیگر هرگز به این مزرعه نمی رفت؟ چه اتفاقی برای مردمی که باید می مردند می افتاد؟ چه کسی منتظر فرود داس بود؟

 او می بایست صبر می کرد و می دید.  

وقتی چراغ نفتی را خاموش کرد تا بخوابد مُلی به آرامی نفس می کشید. او نمی توانست بخوابد. صدای باد را در گندم ها می شنید و اشتیاق شدیدی به کار در انگشت ها و بازوهای خود احساس می کرد.

نیمه شب خود را دید که داس به دست در مزرعه راه می رود. او مثل دیوانه ای هراسان، میان خواب و بیداری راه می رفت. به یاد نمی آورد که قفل در سرداب را باز کرده باشد و داس را برداشته باشد، ولی اکنون داشت زیر نور ماه در میان گندم ها راه می رفت.

در میان آن گندم ها خیلی از دانه ها پیر و ضعیف بودند و دل شان می خواست به خوابی ابدی، آرام و بدون ماه فرو بروند. داس او را کنترل می کرد انگار از کف دستش روییده بود و او را وادار به راه رفتن می کرد.

تقلا کرد که خودش را از دست آن آزاد کند. سخت بود، ولی آخر توانست. داس را پرت کرد و دوید به طرف گندم ها. همان جا ایستاد و زانو زد. «من دیگر نمی خواهم کسی را بکشم. اگر با داس کار کنم مجبورم مُلی و بچه ها را بکشم. از من نخواه که این کار را بکنم.»

ستاره ها در آسمان نشسته بودند و می درخشیدند.

ناگهان از پشت سرش صدای گنگ سقوط چیزی را شنید. چیزی در آسمان بالای تپه اوج گرفت. مانند موجودی با بازوهای سرخ بود که تا ستاره ها زبانه می کشید. جرقه ها روی صورتش افتادند. بوی داغ و غلیظ آتش بلند شد.

«خانه!»

فریاد کشید و با کرختی و ناامیدی روی پا ایستاد. به آتش بزرگ نگاه کرد. خانه ی سفید کوچک با درخت بلوط سر زنده اش، در غرش زبانه های وحشی می سوخت. هرم گرما و حرارت، بالای تپه می چرخید و می غلتید. او به سوی تپه رفت و خودش را به داغی آتش سپرد. حرارت بالای سرش همه چیز را در خود ذوب می کرد. از تپه تلو تلو خوران پایین آمد.

وقتی به پایین تپه رسید هیچ تخته کوبی، پیچ یا دری از آتش در امان نمانده بود. سر و صدای ترک خوردن و فرو ریختن شنیده می شد. هیچ کس از درون خانه داد و فریاد نمی کرد و نمی دوید یا جیغ نمی کشید.

او  از توی حیاط داد زد: «مُلی!دورو! سوزی!» پاسخی نیامد. دوید جلوتر، تا آن جا که ابروهایش خشک شدند و پوستش مثل کاغذی سوخته چروک خورد. او برشته می شد و به خود می پیچید و خودش را مچاله می کرد.

«مُلی! سوزی!»

خوشبختانه آتش از نفس افتاد. او  در تنهایی اش ده ها بار دور خانه دوید تا راهی به درون پیدا کند. سپس همان جایی که آتش بدنش را برشته کرده بود نشست و منتظر ماند تا همه ی دیوارها با تیر و تخته ها فرو بریزند. تا آخرین سقف هم خم شود و زمین را با گچ ذوب شده و تخته کوبی های سوخته بپوشاند. آن قدر منتظر ماند تا شعله ها خاموش شدند و تبدیل به دود شدند و به آرامی روز نو آمد و دیگر هیچ چیز به جز آتش درخشنده ی زیر خاکسترها و دود اسیدی آن ها باقی نماند.  

او بی توجه به حرارتی که از شعله های سطوح برمی خاست داخل ویرانه شد. هوا هنوز تاریک تر از آن بود که بتواند همه چیز را ببیند. نور قرمزی روی گلوی عرق کرده اش می درخشید. او  مانند غریبه ای که به سرزمین جدید و متفاوتی وارد شده باشد، به همه چیز نگریست و دور خانه راه رفت. اینجا آشپزخانه! میزهای سوخته و ذغال شده، صندلی ها، اجاق چدنی، قفسه ها. اینجا هال! اینجا سالن! اینجا اتاق نشیمن و بعد آن طرف تر اتاق خواب بود. همان جا که مُلی هنوز زنده بود.

مُلی میان چوب های فرو ریخته و فلز و فنر و تکه سیم های سرخ الو گرفته خوابیده بود. جوری خوابیده بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. دست های سفید کوچکش، پوشیده از پولک های جرقه، دو طرفش افتاده بودند. با صورت آرامش خوابیده بود و تخته ای گداخته روی یک گونه اش افتاده بود.    

دورو ایستاد. نمی توانست باور کند که او در ویرانه های اتاق خواب پر از دود دراز کشیده و جرقه های آتش در رختخوابش می درخشند و پوستش سالم است و سینه اش بالا و پایین می رود و نفس می کشد.

 «مُلی!»

او خواب بود و هنوز زنده. بعد از آتش سوزی، بعد از فرو ریختن دیوارها، بعد از پایین آمدن سقف بالای سرش و با وجود شعله ها او هنوز زنده بود.

دورو توده ی خرد و ریزهای سوخته را پس زد. از کفش هایش دود برمی خاست. او نمی دانست که این دود می تواند تا قوزک پایش را کباب کند.

«مُلی!»

او به سوی مُلی خم شد. مُلی تکان نمی خورد یا شاید هم چیزی نمی شنید و جواب نمی داد. او نمرده بود، زنده هم نبود. فقط در آتشی که دوره اش کرده بود دراز کشیده بود. بی آن که آتش به او  رسیده باشد یا اصلا آسیبی رسانده باشد. لباس خواب کتانی اش پوشیده از رگه های خاکستر بود، ولی نسوخته بود. موهای قهوه ای اش بر بالشی از زغال های سرخ گداخته قرار داشت. دورو به گونه ی او  دست کشید. سرد بود. وسط جهنم سوزان، سرد بود. نفسی ضعیف لب های نیم خندان مُلی را لرزاند. بچه ها نیز آن جا بودند. پشت نقابی از دود، میان خاکسترها دو پیکر کوچک نزدیک هم خوابیده بودند.

دورو هر سه را به مزرعه ی گندم برد.  

داد زد: «مُلی مُلی! بیدار شو! بچه ها بچه ها! بیدار شین.» آن ها نفس می کشیدند و بی هیچ حرکتی خوابیده بودند.

باز گفت: «بچه ها بیدار شین! مادرتون مرده؟ نه نمرده. اما...» بچه ها را تکان داد. جوری تکان می داد که انگار تقصیر آن ها بود که از خواب بیدار نمی شدند. آن ها جم نمی خوردند. رویا می دیدند. آن ها را از آغوشش پایین گذاشت و بالای سرشان ایستاد. صورتش پر از چین و چروک شده بود. می دانست که چرا آن ها در میان آتش خوابیده بودند و خواب شان هم تا حالا ادامه پیدا کرده بود. او می دانست که چرا مُلی آن جا دراز کشیده بود و  این را هم می دانست که او هیچ گاه دوباره نخواهد خندید.

قدرت داس و گندم بود.

 زندگی آن ها مقرر بود که دیروز سی ام می هزار و نهصد و سی و هشت تمام شود و تنها به این دلیل به درازا کشیده شده بود که او از بریدن دانه ی حیات شان خودداری کرده بود. قرار بود که آن ها در آتش بمیرند، اما چون او از داس استفاده نکرده بود چیزی نتوانسته بود به آن ها آسیب بزند. خانه آتش گرفته بود و کامل فرو ریخته بود و آن ها هنوز زنده بودند. در نیمه ی راه مانده بودند. نه مرده بودند و نه زنده. منتظر بودند، همین. مثل هزاران نفری که قربانی حوادث، آتش سوزی، بیماری و خودکشی شده بودند و مثل مُلی و بچه ها در انتظار مرگ خوابیده بودند. نه می توانستند بمیرند و نه زنده بمانند. همه به خاطر انسانی که از درو کردن دانه های رسیده ترسیده بود. همه ی این اتفاقات به خاطر این بود که یک مرد فکر می کرد می تواند از کار کردن با داس دست بکشد و دیگر هر گز با آن داس کار نکند. 

او به بچه ها نگاه کرد. کار باید هر روز و هر روز بی هیچ توقفی انجام می شد. باید همیشه یکسره درو می کرد. همیشه و همیشه تا ابد.

با خودش فکر کرد. خیل خب. خیل خب. من از داس استفاده می کنم.

او با خانواده اش خداحافظی نکرد. برگشت و با خشمی که به آرامی فروکش می کرد داس را پیدا کرد و با سرعت به راه افتاد. بعد پا تند کرد و سپس با قدم های بلند و لرزان، دیوانه وار دوید به سوی مزرعه. گندم ها وحشیانه تکان می خوردند و به پاهایش شلاق می زدند. او تمایل شدیدی به کار در بازوانش احساس کرد. فریاد می زد و گندم ها را خرد می کرد. یکهو از حرکت ایستاد.  

 فریاد زد: «مُلی!» و تیغ را بلند کرد و فرود آورد.

فریاد زد: «سوزی!» و دوباره تیغ را در هوا تاب داد. «دورو!» تیغ را فرود آورد. کسی جیغ کشید. او برنگشت تا نگاهی به خانه ی در آتش ویران شده بیندازد، ولی های های گریست. بالای دانه ها ایستاد و از چپ به راست و از راست به چپ، دانه به دانه دروشان کرد. دوباره و دوباره و دوباره! دانه ها را می برید بی هیچ انتخابی یا احتیاطی. دانه های سبز نارس و دانه های رسیده را زخم می زد و تکه تکه می کرد. لعن و نفرین می فرستاد. بارها و بارها. فحش می داد. می خندید. تیغ در آفتاب تاب می خورد و در غروب سوت زنان پایین می آمد.

تیغ دیوانه وار می چرخید. بمب ها لندن، مسکو و توکیو را درهم  می شکستند و کوره های آدم سوزی بلسن[6] و بوخن وایلد[7] آتش می گرفتند.

تیغ، آوازهای سرخ خونین می خواند. قارچ های سمی از دل خورشیدهای کور کننده[8] بر آسمان وایت سند، هیروشیما، بیکینی، قاره ها و سرزمین های سیبری استفراغ می کردند.  

دانه های گریان به مانند بارانی سبز می باریدند. کره، هندوچین، مصر و هند می لرزیدند. آسیا زیر و رو می شد. افریقا در دل شب بیدار می شد...

 و تیغ با خشم و غضب مردی که همه چیزش را از دست داده بود و دیگر اهمیت نمی داد چه بر سر دنیا می آید، بلند می شد و می کوبید و درهم می شکست.

در چند مایلی بزرگراه اصلی، پایین جاده ی کثیف ناهمواری که راه به جایی نداشت، در جاده یی که به سوی کالیفرنیا می رفت، راه بندان شده بود. اولین بار در طول همه ی این سال ها ماشین اسقاطی و کهنه ای از بزرگراه اصلی بیرون آمد. راننده، موتورِ جوش آورده را روبه روی خانه ی سفید سوخته و مخروبه ی آخر جاده ی کثیف خاموش کرد تا از کشاورزی که آن طرف بود درخواستی بکند. کشاورزی که یک بند، بی هیچ استراحتی، شب و روز در مزرعه ی بی انتهای گندم کار می کرد. ولی نه جوابی گرفت و نه کمکی.

کشاورز سخت مشغول کارش است. حتی بعد از همه ی این سال ها باز هم سرش گرم است به شلاق زدن و قطعه قطعه کردن گندم های سبز نارس به جای دانه های رسیده.  

دورو اریکسون با داس مشغول است. با نور خورشیدهای کور و نگاهی که از آتش سفید شده است و هر گز نمی خوابد، همچنان ادامه می دهد و ادامه می دهد و ادامه ...



[1] Drew Erickson

[2] Molly

[3] John Buhr

[4] Kyrie elйison

[5] شهری در امریکای شمالی  

[6] Belsen

[7] Buchenwald

[8] منظور بمب های هسته ای است

هیچ نظری موجود نیست: