This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

شنبه، مرداد ۲۳، ۱۴۰۰

شرحی بر داستان کوتاه «داس» اثر ری برادبری، تهیه کننده شیوا شکوری

ری برادبری[i] نویسنده ی امریکایی، در سن 91 سالگی چشم از جهان فروبست. (۱۹۲۰- ۲۰۱۲) او در آثارش از سانسور، سرکوب روشنفکران و اقتدارگرائی انتقاد می کند. داستان کوتاه «داس» را در سال  ۱۹۴۳در نشریه ی (ویرد تیلز)[ii] به چاپ رساند. ژانری که برادبری در آن شناخته شده است ژانر علمی-تخیلی و ترسناک و ماورای طبیعی است. البته او در مصاحبه ای گفته است: «من علمی تخیلی نویس نیستم و تنها کتاب علمی-تخیلی من (فارنهایت۴۵۱) است. داستان علمی تخیلی توصیف واقعیت است با شرحی خیال پردازانه. از این رو کتاب های من علمی نیستند بلکه تخیل محض اند، مثل استوره ها که تخیل اند و امکان چنین اتفاقاتی در واقعیت محال است.»[iii]

«داس» داستان سفر کشاورز فقیر و ساده ایست که دروگر روح و جان ها می شود.  برادبری اغلب در باره ی مرگ می نویسد و به نظر می آید که این موضوع برایش جالب بوده. کارهای او نشان می دهد که انسان اشتیاق شدیدی دارد تا بداند کیست و چگونه می تواند از ظرفیت کامل خود در برابر پیری و مرگ استفاده کند و چه طور می تواند راه موثری در برابر روبه رویی با مشکلی به نام مرگ پیدا کند. آیا می توان مرگ را کنترل کرد؟ در این داستان، «داس» اسلحه و ابزار مرگ برای درو کردن جان هاست. وقتی «دورو اریکسون» دروگر این مزرعه ی گندم  شد، یک آدم  معمولی بود و همین مردم را به فکر وا می دارد که دوست دارید باعث مرگ انسانی دیگر که مثل شما دارای احساسات و عواطف است بشوید؟ امکان دارد کسی که دروگر زندگی ها می شود، دارای احساسات هم باشد؟

بیشتر منتقدان ادبی، داستان "داس" را بهترین اثر برادبری خوانده اند.

سبک «ری برادبری»

اکثر داستان های ترسناک ری برادبری، با برجسته کردن یک موضوع و برای سریال های تلویزیونی نوشته شده اند. او، بیشتر به خاطر ایده هایش شناسایی شده است، ولی به خاطر سبک نوشتنش مورد انتقادهای شدیدی قرار گرفته است. منتقدان می گویند نوشته هایش خشک و ضعیف و احساساتی اند.

ری برادبری در گفتگو با جری ویست[i] می گوید: «زندگی من مصور است و به مانند سفری به دور استعاره.» حتی چند بار تکرار می کند که «هر کاری را انجام می دهد با استعاره و تصویر است و بی آن که بداند از استعاره استفاده می کند.»

در یکی دیگر از گفتگوهایش در باره ی داستان «داس» می گوید: «این داستان دارای دو لایه استعاره است. یکی همان استعاره ای شناخته شده از کشاورزان که گاه گاهی از داس استفاده می کنند و دیگری استعاره ایست از درو کردن که شما در کارتون ها یا جنگ و مرگ، دیده اید. من کارتونی را دیده ام و آن را به سطح دیگری برده ام. »[ii]

برخی می گویند این داستان بر اساس تمثیلی ترسناک از دروگری در انجیل است که نامش مرگ است. من با جستجوی کوتاهی در انجیل متوجه شدم که اصلا تصویری از فرشته ی مرگ با داس در آن وجود ندارد. در انجیل فرشته ی مرگ میکائیل است که گفته شده بنا به فرمان خدا جان کسی را می گیرد و کار او گرفتن روح از بدن و رسانیدنش به پیشگاه خداوند است. در تورات هم فرشته ی مرگ عزرائیل است و در اسلام ملک الموت. فقط در انجیل اشاره ی استعاره ای به مزرعه و دانه شده است.

انجیل متی؛ آیه ۱۳: از شماره (۳۶-۳۹)

  «آنگاه شاگردان از او تقاضا کردند که معنی حکایت گندم و علف هرز را برایشان بیان کند. عیسی فرمود: «بسیار خوب. من همان کسی هستم که تخم خوب در مزرعه می کارد. مزرعه این دنیاست و تخم های خوب آنانی هستند که پیروان ملکوت خداوند باشند و علف های هرز پیروان شیطانند. دشمنی که علف های هرز را لابه لای گندم ها می کارد شیطان است. فصل درو آخر زمان است و دروگرها فرشته اند.»

زن خدایان مرگ:

 در استوره های اسلاو «مَرزَنا[iii]» زن خدای مرگ است و با شاخه های ظریف درخت نمایش داده می شود و لباسی زنانه به تنش می کنند. در استوره های مکزیکی «سانتا موئرتِه[iv]»  زن خدایی به شکل اسکلت است و داسی هم در دست دارد. در استوره های هندی «کالی[v]» زن خدای سیاه رنگی است با گردنبندی از جمجمه های انسان و زبان سرخش از دهان بیرون زده است.

احتمالا استوره های دروگران مرگ با داسی در دست، که از دوران کشاورزی جان گرفته اند، ادیان ابراهیمی را نیز تحت تاثیر خود قرار داده اند.

استعاره ها  

«داس» 

داستان "داس" استعاره محور است. «داس» نمایانگر مرگ و انتقال قدرت مرگ به کسی است که از آن استفاده می کند.

از سویی «داس» هم کنترل کامل بر مرگ دارد و هم بر زندگی. چنانچه با بریدن گندم ها، رگ حیات و زندگی را از بین می برد و باز با رشد معجزه آسای ریشه های نو از خوشه های بریده شده، زندگی و زایش دوباره پدید می آید.    

داس در دست زن خدای مرگ در استوره ی مکزیک «سانتا موئرته» نماد بریدن انرژی های منفی یا زدودن انرژی های منفی است. داس هم وسیله ی درو ست و هم نماد امید و آسایش. هم شفا دهنده ی بیماری هاست و هم آورنده ی مرگ.  وقتی که زن خدا نخ نقره ای را پاره می کند، یعنی که لحظه ی مرگ کسی فرا رسیده است و دسته ای دراز داسش نمایانگر آن است که می تواند به هر جایی که بخواهد دست یابد. ولی داس در این داستان هم تصمیم گیرنده ی سرنوشت است و هم رابطی میان انسان و سرنوشت.  

«خانه»

 در ابتدای این داستان، خانه نشان دهنده ی امید، شانس، شادی و آسایش برای خانواده است، سپس به گورستانی تبدیل می شود که هم خود خانه در آتش می سوزد و  هم زن و فرزندان کشاورز وارد مرحله ی برزخی می شوند. وقتی دورو اریکسون می بیند که خانه اش آتش گرفته، با شتاب برمی گردد، ولی دیگر همه چیز ویران شده است و خانواده هم در میان آتش بی آن که آسیبی ببینند در خواب عمیقی فرو رفته اند. در این جا خانه ی امید و شانس تبدیل به خانه ای نفرین شده، می شود.

«مزرعه ی گندم»

مزرعه پژواک همان استعاره ی مسیح است که می گوید مزرعه این دنیاست و هر دانه ی گندم نماد یک انسان. در داستان هر گندمی که بریده می شود به سرعت می پوسد، همانطور که هر آدمی پس از مرگ می پوسد. هر دانه ی گندم نمادی از یک انسان خاص  است. همانطور که دورو اریکسون در یکی از خوشه ها همسر و فرزندانش را به وضوح تشخیص می دهد. خوشه ها از دور مثل توده به نظر می رسند، همانطور که فردیت در توده ی زندگی انسان ها گم می شود.

در ابتدای داستان مزرعه مکانی برای تهیه ی غذا و پناهگاهی برای خانواده مطرح می شود و نشان دهنده ی غذای کافی و رفاه و زندگی طولانی است، ولی بعد تبدیل به زمین مرگ و میر مردم بی گناه و کودکان می گردد. به بیانی مزرعه تبدیل به کشتارگاه می گردد. در دیگر آثار ادبی برادبری هم یک استعاره تبدیل به تعریفی وخیم و ترسناک می شود. در این داستان اریکسون نه تنها یک دروگر گندم بلکه یک دروگرمرگ برای زندگی هایی می شود که به طور ماورایی به این ساقه ها متصل اند و یک زمین کشاورزی تبدیل به ترسی کیهانی می گردد. اریکسون در مزرعه مشغول به کار می شود و گندم ها را می برد و بر روال مشخصی روی هم قرار می دهد. سپس ذهنش به آرامی تحت کنترل داس قرار می گیرد. چنانچه خودش هم از این جنون وحشیانه و قدرت و هراسی که بر او مستولی شده جا می خورد.

«مرگ»

مرگ در این داستان هم نماد قدرت است و هم نماد باری بر دوش دورو اریکسون.  او هم زمان با افشا شدن راز مزرعه، بار مسئولیت سنگینی را بر دوش خود احساس می کند. چنانچه او به همسرش می گوید: «هیشکی نمی تونه به این گندما دست بزنه. کی می دونه اونا چی می خوان. اون مردای دولتی! ممکنه بخوان همه ی مزرعه رو شخم بزنن و زیرو رو کنن.»  و در پایان داستان نشان داده می شود که تحمل این بار برای دورو اریکسون بیش از حد بوده. او به تناسب خشمی که  به علت بیش از حد از دست دادن به او غالب گشته تا کشتار میلیون ها نفر پیش می رود. او دیگر تمایلی به مراقبت از کسی ندارد و دیگر اهمیت نمی دهد که چه بر سر جهان می آورد. 

«ترس»

 این داستان یکی از تلاش های اولیه ی برادبری در باره ی ترس از مرگ است و این که چگونه  این ترس، انسان را می راند. البته خودش این رابطه ی ترس و مرگ را «گلوله ی مو» نامگذاری کرده است. منظورش همان موی در معده ی گربه هاست که بعد از تمیز کردن بدن شان مقداری از موها را هم می بلعند که تبدیل به گلوله ای مو می شود و بعد باید آن را استفراغ کنند. اریکسون وقتی به نیروی مافوق طبیعی مزرعه پی می برد رنگش می پرد . این ترس برمی گردد به ترس های ماقبل تاریخ. او ناگهان احساس می کند که خیلی پیر شده است و دره را باستانی و مرموز و خشک و مومیایی شده می بیند. او فکر می کند زمانی سرخ پوستان در همین مزرعه، زیر همین آسمان و همین باد در علفزار می رقصیده اند و در همین گندم ها پرسه می زده اند.

برادبری هراسناک ترین اتفاق نیمه قرن بیستم را نیز وارد داستان می کند. این داستان در سال  ۱۹۴۳نوشته شده و به چاپ رسیده، در حالی که جنگ جهانی دوم سال  ۱۹۴۵ به اتمام رسیده و این نکته بسیار قابل اهمیت است. حتی عده ای معتقدند که او دارای درک شهودی بوده و می توانسته آینده را پیش بینی کند.

داستان می گوید: «بمب ها لندن و مسکو و توکیو را ویران می کنند. تیغ دیوانه وار می چرخد و کوره های آدم سوزی در بلسن و باخن وایلد آلمان آتش می گیرند...» 

این داستان اشاره به چیزهایی می کند که ما شدیدا از آن ها می ترسیم؛ یکی از دست دادن کسانی که دوست شان داریم و دیگری کنترل نداشتن بر سرنوشت مان.

«حکاکی روی داس»

حکاکی روی داس «هرکه مرا در دست دارد دنیا را در دست دارد» تکمیل کننده ی قدرت داس است. چنانچه دورو اریکسون این قدرت را در خشم ویرانگر انسان ستیزی اش می ریزد و به تخریب خود ادامه می دهد و ادامه می دهد و ادامه...

«سرنوشت»

بخش قابل توجهی از این داستان راجع به سرنوشت است. شروع داستان با این جمله است: «ناگهان دیگرجاده ای وجود نداشت.» همان اول ما احساس می کنیم که قرار است با چیز شومی روبه رو شویم، البته در آخر داستان هم می فهمیم که واقعا هیچ راهی برای فرار از این خانه و مزرعه وجود ندارد.

در خط اول وصیت نامه نوشته شده است: «من «جان بور[vi]» در این دنیا تک و تنها هستم...» و  بعد ما در طول داستان، معنای این تنهایی را می فهمیم. در آخر وصیت نامه می گوید: «او فقط یک بخشنده است نه یک مجری سرنوشت.» یعنی او شخصی نیست که مقدر کننده ی سرنوشت باشد.

از طرفی همسر اریکسون می گوید: «این باورکردنی نیست.» یعنی خوش شانسی اینقدر زیاد است که نمی شود به راحتی باورش کرد. حتی می گوید: «باید حقه ای در کار باشد.» ولی بعدا وقتی دورو اریکسون در باره ی اتفاقات عجیب مزرعه با او حرف می زند، آن را رد می کند و می گوید تو خسته ای و توان این همه خوشبختی را نداری. تا این که یک هفته ی بعد اریکسون نامه ای دریافت می کند که مادرش بر اثر حمله ی قلبی درگذشته.

دورو اریکسون وقتی خوشه ی زندگی افراد خانواده ی خودش را می بیند از بریدن آن خودداری می کند. سپس با شیوه ای محتاطانه و انتخاب شده باقی خوشه ها را قطع می کند. یعنی دست در چرخه ی سرنوشت می برد. یعنی کاری را که باید انجام شود، نقض می کند. یعنی که سرنوشت برقرار است و انسان می تواند آن را بر هم بزند، اما نه بدون نتیجه!

همسر و بچه های دورو اریکسون در موقعیت برزخی قرار می گیرند. نه مرده اند و نه زنده. داستان برای ما این طور استدلال می کند که سرنوشت در پایان برنده است و ما زندگی ها و سرنوشت های از پیش تعیین شده ای داریم.  

«انتخاب های محدود»

انتخاب های دورو اریکسون محدود اند. وقتی او ضربه ی مرگ را بر سه تا از دوستان قدیمی اش در میسوری وارد می کند، قسم می خورد که داس را کنار بگذارد. یا وقتی که به ساقه های زندگی همسر و فرزندانش می رسد تصمیم می گیرد که آن ها را قطع نکند. او تلاش می کند که خودش را از این مخمصه بیرون بکشد. داس را در سرداب می گذارد و درش را قفل می کند. ولی نیمه شب در حالی که داس به دست به سوی مزرعه می رود، بیدار می شود. این در خواب راه رفتن او کاملا بی اختیار بودن اریکسون و عدم تمایل او به این کار را نشان می دهد. او برده ایست برای انجام اوامری که داس فرمان می دهد. داس در دست او جا می گیرد، گویی درکف دست او روییده است و او را مجبور به کار می کند.

او می توانست از برداشت محصول خودداری کند، یا به نحوی همسرش را قانع کند و از مزرعه بیرون برود، ولی باید بهایی هم برای این انتخاب می پرداخت. در نهایت دورو باید این را می فهمید که نمی تواند به وظیفه اش بی اعتنایی کند و درو باید ادامه پیدا کند.  

وقتی او برداشت را متوقف می کند به این جمله می رسیم: «به بچه ها نگاه کرد، کار باید هر روز و هر روز بی هیچ توقفی انجام می شد. باید همیشه بی هیچ وقفه ای درو می کرد. همیشه و همیشه تا ابد.»

«فلسفه و توجیه»

«او مجبور بود که کارش را با فلسفه و توجیه قابل قبولی انجام بدهد. ساده ترین آن تامین خانه و مایحتاج خانواده اش بود. پیش خودش فکر کرد آن ها حق شان است که بعد از این همه سال، غذا و زندگی آبرومندانه ای داشته باشند.»

وقتی دورو اریکسون متوجه می شود که هر بار از داس استفاده می کند مردم را می کشد نیاز دارد که به فلسفه و منطقی پناه ببرد. می فهمد که باید در کاری که انجام می دهد نوعی معنا و توجیه پیدا کند.

آیا دورو اریکسون استعاره ای از انسان است؟ ما انسان هایی که اگر از خود نپرسیم این جا چه می کنیم، نمی توانیم به راحتی زندگی کنیم؟ داستان پر از استعاره و تصویر و معناست. می توان آن را خواند و در سطحی از آن لذت برد، ولی چیزهای بسیاری در آن وجود دارند که بسیار قابل تعمق اند.

منابع: کتاب مقدس. عهد جدید.

cliffsnotes.com

Ray. Bradbury Stories: 100 of His Most Celebrated Tales Dark Carnival. Ray Bradbury. Gauntlet publications. Springfield. PA. 2001



[i] Jerry Weist

[ii] Dark Carnival. Ray Bradbury. Gauntlet publications. Springfield. PA. 2001

[v] kali in Hindu mythology

[vi] John Buhr

 



[i] Ray Bradbury

[ii] World tales

[iii] in a 1999 interview with the Weekly Wire


هیچ نظری موجود نیست: