استیگ داگرمن، Stig Dagerman نویسندۀ مشهور
سوئدی، اولین رمانش را در 22 سالگی منتشر کرد و از همان زمان نامش بر سر زبانها
افتاد. زمینۀ اصلی کار ادبی این نویسندۀ جوانمرگ شده، رمان و داستان کوتاه بود و در این زمینهها خیلی زود جایگاهی ویژه کسب کرد، چنان که پس از
آن به عنوان سرآمدِ ادبیات دههی چهل شناخته شده است. اشعار استیگ داگرمن پس از مرگش انتشار
یافت.
امروز کودکی میمیرد
داستانی از استیگ داگرمن*
برگردان: اسد رخساریان
روز زیبایی است و خورشید اُریبوار بر
دشت میتابد. یکشنبه روزی است، به زودی صدای زنگها شنیده خواهد شد. میان دوتا مزرعهی جو، دو کودک جوان گذرگاهی
را پیدا کردهاند که
پیشترها از آنجا عبور نکرده بودند. در هر سه دهکدهی مجاورِ دشت، چراغها روشن است. مردها
جلو آینهها دارند ریش میتراشند و
زنها در کنار میز آشپزخانه زمزمهکنان، نان را آماده میکنند و بچّهها روی زمین
با اسباببازیهای خود مشغول هستند. صبح پُر طراوتِ یک روز بدی است، روزی که در دهکدهی سوّم، بچّهای به دست
مردی خوشبخت کُشته خواهد شد. امّا هنوز بچّه دارد بازی میکند و مردی که دارد ریش
میتراشد میگوید که تمام روز را به قایق سواری خواهند گذراند و زن نانِ آماده را
در بشقابی روی میز میچیند. در آشپزخانه سایهای نیست.
مردی که بچّه را خواهد کشت در دهکدهی اوّل کنار یک دستگاه قرمز
پمپ بنزین ایستاده است. او مرد خوشبختی است و دارد در دوربین نگاه میکند و ماشین
کوچک آبی رنگ را میبیند و زنِ جوانی را که دارد لبخند میزند. در حالیکه زن
لبخند میزند و او عکس میگیرد، مرد بنزین فروش باک بنزین را میبندد و برای آنها
روز خوشی آرزو میکند. زن مینشیند در ماشین و مردی که بچّه را خواهد کُشت، کیف
پولش را درمیآورد و میگوید؛ دارند به دریا میروند تا قایقی بگیرند و بزنند به
آب و تا میتوانند قایقسواری کنند. زن که پنجرهها را پایین کشیده است صدای آنها را میشنود
و چشمهایش را میبندد و زمانی که چشمهایش را بسته است دریا را میبیند و مرد را
کنار خودش در قایق. او مرد خوشقلبِ شاد و خوشبختی است. پیش از سوارشدن لحظهای میایستد
جلو رادیاتور که در خورشید برق میزند و بوی بنزین و درختان اطراف را استشمام میکند.
هیچ سایهای روی ماشین نمیافتد و
هنوز روی سپر برّاقِ ماشین گودیای نیفتاده و از خون، قرمز نیست.
مردی که بچّه را خواهد کُشت در دهکدهی اوّل ترمز میکند و درِ
سمتِ چپِ ماشین را باز میکند، همزمان زن در دهکدهی سوّم، در آشپزخانه قند پیدا نمیکند.
بچّه که اسباببازی خود را کنار گذاشته و بند کفشهایش را بسته، روی مبلها زانو زده و دریای متلاطم را میبیند
و درختان توسکا را در گوشه و کنارِ آن و کرجی سیاه رها شده در ساحل را.
مردی که بچّهاش را از دست خواهد داد ریشش را
تراشیده و آینه را بسته و کنار گذاشته است. روی میز آشپزخانه، مگسها دورِ لیوانهای
قهوه، خامه و نان چرخ میزنند. فقط قند کم دارند و مادر به بچّه میگوید که برود و
از همسایه چندتا حبّه قند بگیرد. و پیش از آنکه بچّه در را باز کند، پدر با صدای
بلند میگوید: عجله کن، قایق در ساحل منتظر ماست و امروز آنقدر قایق سواری کنیم که
هرگز نکردهایم.
وقتی بچّه در حال دویدن به سوی خانهی همسایه است در فکرش دریا و ماهیها
را میبیند و قایق را و کسی برای او زمزمه نمیکند که فقط هشت دقیقهی دیگر زنده خواهد بود و
قایق در تمامی روز در همانجایی که هست خواهد ماند وحتّا خیلی روزهای دیگر هم.
چیزی به خانهی همسایه نمانده است، آنها آن طرف
جادّه مینشینند. بچّه پیش از آنکه به آن طرف بدود، ماشین کوچک آبی رنگ به دهکدهی دوّم رسیده است. اینجا دهکدهی کوچکی است با خانههای قرمز و مردمی که تازه
چشم به روی خورشید باز کردهاند و در آشپزخانه نشسته و دارند قهوه مینوشند و آن ماشین را میبینند که
از جادّه عبور میکند و میپیچد و پشتِ سرش گرد و غبار راه میافتد. زمان به تندی
میگذرد و مرد از پشتِ شیشه درختِ سیب را میبیند و ستونهای نو سیم تلگراف را که
مثلِ سایههای کبود امتداد مییابند.
از هواکشها گرمای تابستان به داخل ماشین میخزد. آنها دهکده را پشتِ سر میگذارند. راه
امن است، جادّه امن است و هنوز کسی غیر از آنها در جادّه نیست. سفر این طوری در راهی
پهن و جنگلی با آسفالتِ نرم خیابان حرف ندارد. مرد قوی و خوشبخت است و با دست راست
تنِ زن خود را لمس میکند. او به هیچ وجه مرد بدی نیست. عجله دارد که به دریا
برسد. او حتّا آزارش به یک مورچه نمیرسد، چه برسد به این که بچّهای را بکُشد. پیش از رسیدن
به دهکدهی سوّم، زن چشمهایش را میبندد
و همزمان که ماشین آرام آرام پیچ و تاب میخورد، رؤیای دریا در سر دارد و آن لحظهای را که رو به آبهای صاف و آبی چشمهایش را
باز کرده است.
افسوس که زندگی در طبیعت خود به کسی
رحم نمیکند. مردی که خوشبخت است حتّا یک دقیقه قبل از این که بچّهای را بکُشد، خوشبخت است. و
زنی که دارد خواب دریا را میبیند، نمیداند که یک دقیقه بعد از وحشت فریاد خواهد
زد. و در دقیقهی آخر زندگی یک بچّه، پدر و مادرِ او میتوانند در آشپزخانه
بنشینند و منتظر چند حبّه قند باشند و در بارهی دندانهای سفید بچّه و قایق سواری
حرف بزنند و خودِ بچّه، دروازهی تارمی خانهی همسایه را ببندد و بخواهد به آن طرف جادّه برود، با چند تا
حبّه قندِ پیچیده در دستمالی سفید در دستِ راست. و در تمام این یک دقیقه طولانی
آخر، جز به یک دریای آبی، ماهیهای بزرگ و یک کرجی پهن با پاروهای ساکت به چیز
دیگری فکر نکند.
پس از آن دیگر برای هر کاری دیر است.
پس از آن؛ ماشین یکوری وسط جادّه ایستاده است و زن دارد داد میزند و دست خود را
از روی دهانش برمیدارد و آن دست خونی است. پس از آن؛ مرد درِ ماشین را باز میکند؛
درونش از وحشت انباشته است و سعی میکند روی پاهایش بایستد. پس از آن؛ چند تا حبّه
قندِ آغشته به خون و خاک این طرف و آن طرف پاشیده است و بچّه بیحرکت روی شکم
اُفتاده و صورتش به آسفالت جاده چسبیده است. پس از آن؛ دوتا آدم رنگ پریده، بیآنکه
قهوهی خود را نوشیده باشند،
دوان دوان از کوچهای بیرون میزنند و صحنهای را میبینند که هرگز آن را فراموش نخواهند کرد. آه، این دروغ
است که درد شاملِ مرور زمان میشود. دردِ حاصلِ از مرگِ یک بچّه هرگز شاملِ مرور
زمان نمیشود و اثر آن برای مادری که یادش رفته بود، قند بخرد و بچّه را فرستاده
بود که از همسایه قند بگیرد، مثلِ یادگاری دردناک باقی خواهد ماند؛ و دلشورهای
میشود برای مردی که روزگاری آدم خوشبختی بوده است و حالا بچّهای را کُشته است.
افسوس آنکه بچّهای را کشته است دیگر
به دریا نمیرود. او آرام و در سکوت به سوی خانه برمیگردد؛ در جوار زنی که دیگر
لال است با دستهایی که دور سینهاش صلیب کرده و در تمامی روستاهایی که پشتِ سر میگذارند یک نفر
آدمِ خوشحال نمیبینند. سایهها بیاندازه تاریکند و وقتی آنها از هم جدا میشوند،
هنوز سکوت حکمفرماست و مردی که بچّه را کشته است میداند که این سکوت دشمن او است
و سالها طول خواهد کشید تا بتواند روزی فریاد بزند که تقصیر او نبوده است و آن را
مغلوب کند. امّا میداند که در شبهای زندگی آیندهاش همیشه آرزو خواهد کرد که کاش میتوانست
زمان را به عقب برگرداند و آن یک دقیقهی آخر را تغییر دهد.
افسوس که زندگی به کسی رحم نمیکند و
برای کسی که یک بچّه را کشته است همیشه دیر است و به هیچ کاری نمیتواند دل خوش
کند.
۱٩۴٨
* استیگ داگرمن Stig Dagerman در
اکتبر ۱٩۲۳ در دهکدهای در
منطقهی الوکارله بی، در جنوبِ شهرِ یوله، واقع در شمال سوئد به دنیا آمد.
داگرمن به دلیل قفر خانوادهی پدری نزد مادر بزرگ و پدر بزرگِ خود پرورش یافت. تحصیلاتِ ابتدایی را
در روستای زادگاهش به پایان بُرد و برای ادامه ی تحصیل به استکهلم نقلِ مکان کرد.
پس از پایانِ دورهی دبیرستان در روزنامهی کارگر به کار پرداخت. اولّین
رمانش را در ۲۲ سالگی انتشار داد و از همان آغاز نام و نوشتهاش بر سرِ زبانها
افتاد. زمینهی اصلی کار ادبی
داگرمن، رُمان و داستانِ کوتاه بود و در این زمینهها خیلی زود جایگاهی ویژه کسب کرد، چنان که پس از آن به عنوان سرآمدِ
ادبیات دههی چهل شناخته
شده است.
موصوع داستانهای داگرمن بیشتر فقر و بیماری و رنج کودکان
در خانوادههای فقیر
روزگارش دور میزند. واقعیّتی از این دست در زندگی و ذهنِ او آینه گردانِ نیروی
اندیشه و تخیّل او است. چنانکه از داستانی تا به داستانی دیگر، پیش از آن که زمینهی داستان را تغییر بدهد، زاویه دید و
نگاهش را جا به جا میکند و تأثیرات گوناگون فقر و احساسات تحقیرآمیزِ برخاسته از
آن را، در ابعاد گوناگون به نمایش میگذارد.
او در سالِ ۱٩۴٦ برای تهیهی گزارشی برای روزنامهی اکسپرس به آلمان سفر کرد. گزارشهایش از
ویرانکدهی پس از سالهای
جنگ این سرزمین، به نام پاییزِ آلمان منتشر شد؛ اثری که در میانِ آثارِ این
نویسندهی جوانمرگ شمرده
شده، به عنوان شاهکاری معروف شد.
در ۱٩۴٨ با هدفِ پژوهش در بارهی وضعیّتِ دهقانان فرانسه برای همان روزنامه
راهی این کشور شد. انتظار میرفت، این بار هم شاهکاری پدید آورد. امّا به جای هر
کاری، در روستایی که بیشتر اهالی آن ماهیگیر بودند، به نوشتنِ رمانی پرداخت به نام
کودک سوخته، که تا به امروز از بهترین رمانهای سوئد بشمار میرود. در همین
سال، داستان کوتاه و معروف و تکان دهندهاش، امروز کودکی میمیرد، را نوشت
و یک سال بعد، رمانِ معضل عروسی را.
از ۱٩۵۰ تا پسین دمِ حیات دچارِ تشنّجی شد که از هراسِ
نوشتن ناشی میشد، هراسی که ریشه در موفقیّتهای پی در پی او داشت؛ به ویژه از
آنچه که از رهگذر پاییز آلمان به دست آورده بود و جهانِ ویرانهی بازماندهی پساز دوران جنگ جهانی دوّم، تقسیمبندیهای
جدید جغرافیایی، آشفتگیها و سرخوردگیهای ناشی از آنها، در دامنِ پهناورِ
نابرابریها و بیعدالتیهای همیشه جاریِ در جامعه.
مرگِ دوستی به
نامِ نیلس اریک و نیز مرگِ پدربزرگ و مادر بزرگش، در روحیهی حسّاس نویسنده در اوج جوانی اثراتی
مرگبار بر جای گذاشته بودند. چنانکه چند بار دست به خوکشی میزند و در نهایت پس
از آخرین اقدامش برای خودکشی، چشم از جهان فرو میبندد.
اشعار استیگ داگرمن پس از مرگش انتشار یافت. این
اشعار بیشتر داستانسرود و بازتابِ تخیّلی افکاری است که تار و پودشان در بافتهایی
روایی ریخته شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر