This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

جمعه، تیر ۲۵، ۱۳۹۵

نرگس / داستان کوتاه / اسماعیل یوردشاهیان

بلند شد غروب بود. از غروب خوشش نمی آمد اما بايد می رفت به در خانه اش کنار درمانگاه رسيده بود. دوباره صدای آواز گرفتهی پرنده ای آمد. نگاه به بالا به آسمان انداخت. جز تيرگی شامگاه و ابر چيز ديگری نبود. باران تمام صورتش را خيس کرد و اشکهايش را شست. 


 نرگس

- نرگس – نرگس نرو
نرگس در را گشود و رفت، آواز گرفته‎ی پرندهای به گوش رسيد و بعد باد سرد در عرصه‌ی حيات خانه پيچيد  و از فراز بامها گذشت و نم باران را در هر سو پراکند.
- نرگس نرو صبر کن. کمی فکر کن، نبايد با عجله قضاوت کنی شايد همه اينها، آن چه که میگويند دروغ باشه.
- نه دروغ نيست. بايد بروم، من هم مقصرم، روزی که پدر گفت او از ما نيست ازش دور شو، بايد دور
می شدم، حالا ديگر بايد تمامش کنم.
از روی پل رودخانه که می گذشت غرش طغيان رود گلآلود که به سرعت جريان داشت وحشت زدهاش کرد.
-   اگر تونبودی نرگس، اگر تو را نداشتم، آرزو می کردم که ای کاش به اين جا نيامده بودم
-   چرا؟
-   نمی دانم از روزی که به اين جا آمدهام هميشه احساس تنهايی میکنم. حس میکنم وارد دنيای ديگری شده ميان مردمی هستم که جور ديگری زندگی میکنند. همه در گذشته به سر میبرند.
ای کاش می توانستم برای آنها کاری انجام دهم، من برای آسايش اين مردم حاضرم هر کاری بکنم.
-   هر کاری؟
-   هر کاری برای آنها و برای تو.
باران دوباره شروع به باريدن کرد. چند اتومبيل به سرعت از کنارش گذشتند سگی لنگ لنگان به طرف ديگر خيابان دويد. صدای گريه و زاری زنی که از دور به گوش می رسيد تمام وجودش را به درد آورد.
-   نرگس نرو، شتاب نکن، شايد همه آنها دروغ باشه
-   نه دروغ نيست.
دو سال پيش روزی که نخستين بار همديگر را ديديم پزشک جوانی بود که تازه درسش را تمام کرده به شهر کوچک و درمانگاه محلهی ما آمده بود.  سرما خورده ومريض بودم به درمانگاه رفتم با خوشرويی معاينهام کرد نسخه نوشت، سفارش کرد که استراحت کنم و گفت:
- خانم معلم بهترين دوا استراحت است، حتما استراحت کنيد.
چندی بعد در عروسی پسر يکی از همسايه ها دوباره همديگر را ديديم تا مرا ديد حالم را پرسيد و گفت:
- حالتان چطوره؟ سرماخوردگی رفع شده؟
نتوانستم چيزی بگويم فقط به زمزمه تشکر کردم. بعد هنگام رقص دسته جمعی کنارم آمد وقتی دستم را گرفت تمام وجودم لرزيد هيچ وقت آن شب را فراموش نمیکنم.
-  آه عشق، عشق چه بر سرم آوردی.
نامه نوشـت، نامه دريافت کرد، تلفن زد. همديگر را ديديم نه يک بار، چندين بار
-  بيا با هم ازدواج کنيم. بيا عروس من شو.
-  نمی توانم، نام مرا به نام کسی ديگر، به نام پيرمردی خواندهاند. مرا دختر به دختر دادهاند.
- نه اين کار درست نيست.
- اين يه رسمه
- بيا فرار کنيم، پنهانی با هم ازدواج کنيم.
- دلم میخواهد اما میترسم.
- نرگس شجاع باش. تو خلاف نمیکنی، آنها هستند که خلاف میکنند. اگر دخالت کنند و مزاحم شوند من شکايت میکنم.
-  نمی توانم.
اما چندی بعد تصميمم را گرفتم و به مادر گفتم. مادر با اين که در ظاهر مخالف بود اما در باطن موافق و خوشحال بود. تشويق میکرد که شجاع باشم. پدر و برادرام مخالف بودند.
پدر میگفت: او از ما نيست، اگر هم میبود ، اين خلاف رسم قبيله و قول منه. من قول دادهام و نام تو را به نام تمرخان خواندهام.
برادرام خشمگين بودند:   
- میخواهی بی آبرويمان کنی؟
 بزرگتر فحش داد و شلاق زد وکوچکتر که کمی صميمی و مهربان بود شروع به نصيحت کرد و مرتب می گفت:
-  تو بايد او را فراموش کنی. او از ما نيست. غريبه است.
-  خوب باشه
-  بترس نرگس، او روزی شرمندهات خواهد کرد.
"نمی خواستم خاکستر نشين تاريکخانه‎ی پيرمردی شوم ."
گريست و به راهش ادامه داد.
- نرگس نرو، کمی صبر کن. شايد همه آن چيزهايی که می گويند دروغ باشه
- نه دروغ نيست.خودش گفت که شکايت میکنه.
هيچ راه و چاره ديگر نمانده بود. قرار گذاشتيم به يک شهر ديگر رفته و پنهانی با هم ازدواج کنيم. صبح زود شناسنامه، پول و جواهر و لباس‎هايم را تو کيفم گذاشتم به بهانه مدرسه و کار، خانه پدر را ترک و به خانه او رفتم و با هم به شهر ديگری رفتيم و ازدواج کرديم. چند روز بعد وقتی فرار و ازدواج ما به گوش خانواده رسيد، توفان خشم به پا شد. مادر نگران بود. پدر پيغام فرستاده بود که طردم کرده است و برادرها خشمگين تهديد به تنبيه و انتقام کرده بودند. ترسيده بودم.
-  شتاب کن عزيز من، سرورم، سردارم، شتاب کن، جان و دلم مال توست. نفسم، حيای زندگيم، همه چيزم مال توست، شتاب کن تا شب نشده از اين شهر برويم.
- از اين شهر برويم؟
- بله
- برای چی؟
- اين جا بمانيم آنها ما را می‌کشند. پدر مرا طرد کرده قوم و قبيله  هم همينطور. اگر بمانيم آنها حتما ما را می کشند.
- ولی ما که خلاف نکردهايم.
-  چرا کردهايم، من رسم و قول خانواده و قوم و قبيله را شکستهام، من اجازه نداشتم با تو ازدواج کنم.
-  ولی تو مرا دوست داشتی
-  بله
-  ما همديگر را دوست داشتيم.
-  بله
-  تو به خاطر عشقمان اين کار را کردهای. تو خواستی که زن من شوی و حالا زن من هستی مهم اينه. ما با هم اين جا میمانيم و زندگی میکنيم.
-  نمی گذارند.
-  نمی توانند، اگر مزاحم شوند. من شکايت میکنم.
-  تو اين کار را نمیکنی.
-  چرا میکنم. شجاع باش نرگس ما بايد بعضی چيزها را عوض کنيم. تو معلم هستی، بايد به فکر بچه‎ها، شاگردهايت باشی.
بارش باران تند شده بود. به زحمت می توانست راه برود. دو زن از کنارش گذشتند زير لب چيزی را زمزمه کردند.
آه ای کاش آن خبر را نمیشنيد، يک هفته بعد، ظهر همين امروز آن خبر را شنيد. دختر همسايهشان، دوست دوران کودکی‎اش کمی از ظهر گذشته بود که خبر آورد. آه ای کاش به خانه پدر نمی رفت.
وقتی خبر را شنيد آسيمه و پريشان به طرف خانه پدرش دويد. به نزديک خانه که رسيد اوضاع را آشفته ديد همه جا توسط مردان و سربازان مسلح قرق شده بود. يکی که از نزديکش می گذشت آرام گفت:
-  نرگس برگرد. برادرانت را گرفتهاند.
باور نکرد دويد. رفت توی خانه. در خانه همه پريشان بودند، تا رسيد مادرش گفت: راحت شدی. برادرانت را لو داد.
لرزيد: نه اين درست نيست او اين کار را نکرده.
- ولی کرده.
رو به پدر کرد پدر رو برگرداند. رفت هفت تيرش را برداشت آورد کنار دست او گذاشت و در را گشود و رفت.
ديگر هق هق گريه مادر بود و نفير و نفرين ديگران.
پس درست است.  بلند شد غروب بود. از غروب خوشش نمی آمد اما بايد می رفت به در خانه اش کنار درمانگاه رسيده بود. دوباره صدای آواز گرفتهی پرندهای آمد. نگاه به بالا به آسمان انداخت. جز تيرگی شامگاه و ابر چيز ديگری نبود. باران تمام صورتش را خيس کرد و اشکهايش را شست.
-  نرگس نرو. اين کار را نکن.
-  نه بايد بروم.
در خانه را گشود. بالا رفت. در اطاق نشيمن مشغول تماشای تلوزيون بود. تا او را ديد بلند شد و نگران پرسيد:
-  چه شده چرا رنگت پريده، چرا گريه کردهای؟
-  تو گفتی؟
-  چه را؟
-  برادرامو تو لو دادی، برادرامو تو لو دادی؟
چهره اش درهم رفت. رو برگرداند و گفت:
-  شرم کن نرگس اين کارها کار من نيست. من هم مثل آنها هستم. من هرگز کسی را لو نداده و نمی دهم
-  ولی گفتهاند تو گزارش کردهای
-  من!؟
-  بله تو.
-  نه.
-  آه چرا؟
صدای گلوله در صدای باد پيچيد. ساعتی بعد در خيابان سرگردان می گشت. اتومبيل ماموران را ديد که به طرف درمانگاه می رفت.
مرد رهگذری به همراهش آرام گفت: دکتر هم لو رفت.
باران سرد، باد پريشان، سرمای برف، صدای شب چرا در جانم می پيچيد. نه زخم نزنيد، حرف زبانم شويد. کلمهام، صحبتم، درد و دلم، رازم
زار زار گريست از شهر خارج شد و رو به دامنهی کوهستان نهاد... در دامنه کوهستان در شيب ملايم مشرف به دشت درخت بلوط بلند و تناوری بود که از کودکی آن را می شناخت. رفت مثل دوران کودکی زيرش ايستاد. درخت بزرگ بود و شاخه هايش را مثل چتر همه جا گسترانده بود.

به تنه ی درخت تکيه داد ونگاه به اطراف انداخت. همه جا پوشيده در سکوت و تاريکی محض بود. باران ديگر مبدل به برف شده بود و باد سرد میوزيد. تنه درخت را آغوش گرفت و بالا رفت. وقتی از شاخة قطورش آويزان شد غوغای غريبی در سرش پيچيد. صبح روز بعد تن خشک و يخ زده اش را از شاخه درخت چيدند.

هیچ نظری موجود نیست: