This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

شنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۵

آینة چهل تکه / داستان کوتاه / بابک مظلومی

راستش این بندۀ خدا حتی در دوران کودکی اهل بازی نبود. بیشتر مینشست گوشهای و کتاب داستان میخواند. چه رسد به حالا که مردی شده جا افتاده با نقرس و بواسیر که راه رفتن هم برایش سخت است، لی لی که جای خود دارد. اما مرغ رئیس محترم دادگاه خانواده یک پا دارد. ایشان از شیفتگان بازی گانیه هستند. حکم صادره از این قرار است


آینة چهل تکه / بابک مظلومی

پشت میز کارش نشسته. چشمهایش پشتِ عدسیهای درشت عینک دودو میزَنَد. عضلات صورت تکیده‌اش می‌پَرَد. آبدارچی شرکت، روزی سه بار، با سینی چای به اتاقش میآید، و گاهی وقتها هم مدیر عامل، تا ببیند کار قسمت او چطور پیش میرود. غیر از این، تنهاست. کار چندانی ندارد. اوایل، پروندهها را با بیحوصلگی ورق میزد. کاغذهای باطله را خط خطی میکرد و بعد به این فکر افتاد از این  خط خطیها شکلهای با معنی دربیاورد مثلا ببیند آیا  شبیه آدم هستند یا خانه یا درخت. بعد از مدتی دستهایش چنان رعشهای گرفت که حتی اگر میخواست چیزی بنویسد، خط خطی میشد. عاقبت دست از خط خطی کردن برداشت. اما حالا مثل این که دست ظریف زنی دست مرد را گرفته و روی کاغذ هدایت میکند:"چنین گوید یحیا از اهالی پارس که من دانشی مردی بودم شهره به تقوا که در حجرهای خرد سکنا همی داشتم. چندان که ساعات و ایام نفیس عمر در طلب حکمت سپری ساختم، از نیاز دل و ناز یار غافل بماندم. تا آن که بامدادی، به قصد آوردن آب، حجره را ترک گفتم. خرم مکانی بود چشمه و آبی خنک و خوشگوار از آن میجوشید. چندان که نزدیکتر بشدم، بانویی دیدم به غایت نیکو منظر با چشمانی چون چشمان آهوی رمیده و لبخندی بس دلفریب. حالی که این حیران جانسوخته را بدید، پا به گریز نهاد و از کوزۀ خویش غافل بماند. شگفتا که نقش روی کوزه همان بود که جانم را شعلهور ساخته بود: آهو چشمی و آهو خصالی که رو سویِ کوهستانی دوردست میخرامید. از آن پس تَرک خانمان کردم و در جستجوی آن یار غایب و آن کوهستانِ جان، هر چند صباحی در شهری رحل اقامت  افکندمی و از مجالست دانایان هر دیار بهرهها بردمی. اما عطشانی و حیرانی روز نخست جانم را همی خراشید. شبی از مجلس بحث حاکم حلب به حجره بازگشتمی. مهی غلیظ همه جا را پوشانده بود. به کویی پای نهادم که گمان بردمی به منزل راه میبرد. هیچ ندیدمی. چندان که دو دست به اطراف سودمی، دیوارهای کاهگلی را لمس کردمی. بناگه صدای خنده ای ظریف از پشت سر بشنیدم و عطری جانفزا مشامم بنواخت. روی برگرداندم. ظلمات و سکوت مطلق. دست دراز بکردم. دَیّاری نبود. راهِ پیموده را بازبگشتم تا مگر از بنبست رهایی یابم. چند قدم آن سوتر، دوباره به دیواری بازخوردم. پس و پیش بنبست. حیران و درمانده. تا آن که دستی دستم بگرفت و به سرایی هدایت بکرد. "ای شیخ با من بیا!" صدا از آنِ مردی بود سالخورده. به سرایی اندر شدیم، ظلمانی. از هفت پله فرود آمدیم. هیچ جا چراغی نمیسوخت. پرسیدم: "نور طلب نمیکنی؟" گفت: "الساعه." چراغی برافروخت. نگاهش بکردم. چشم نداشت. دو حدقۀ تهی. "تو را به خود وامی گذارم تا سپیده." پیرامون را نگریستم. کتابخانهای و روی  چارپایهای دفتری. روی دفتر، نقش نگاری  متبسّم و  دلفریب. همو  که جانم را برافروخته بود."     
     مدیر شعبۀ خاورِ نزدیک، چای و شیر صبحانهاش را با تأنی مینوشد. کراواتش به او میبرازد و آبیِ چشمانش را تکرار میکند. با یک دست فنجان را گرفته و با دست دیگر روزنامة بامدادی محبوبش را ورق میزند. خبرها را کمابیش میداند. گاهی حتی پیش از انتشار. چای ساعت نُه و ورق زدن روزنامۀ محافظه کار قدیمی، حکم مراسم آیینی را  دارد که باید هر روز، سر وقت، تکرار شود. بعد با نظم و تمرکز، به نامههای وارده رسیدگی میکند. اولین نامه از بخش کشف رمز است. به قرار توضیحات ارائه شده، نامهای از خارج دریافت کردهاند که با رمزگانی جدید نوشته شده. پس از پنج روز تلاش شبانه روزی، واژگان رمز را به زبان عادی برگرداندهاند.
      لب بلندترین پرتگاه جهان ایستاده است. عدۀ زیادی برای تماشایش جمع نشدهاند. حداکثر 1000 نفر در جایی که تا 10000 نفر گنجایش دارد. اینها مهم نیست. مهم این است که از این فرصت برای به نمایش گذاشتن هنرش استفاده کند. اشتیاقی دوگانه در وجودش در غلیان است. از آن بالا محل برخورد با زمین را به وضوح میبیند. هیچ مهی جلوی دیدش را نگرفته. شوق شیرجه زدن و اجرای عملیات آکروباتیک در آسمان با غریزۀ حفظ جان در نبرد است. اما نکته این است که بتواند درست هنگام اصابت سرش به تخته سنگ نوک تیز آن پایین، وداعی شاعرانه و جانسوز با تماشاچیان بکند. وداعی با کلمات ساده اما رقت انگیز. حسابش را کرده است. 1200 نسخه از کتابش از چاپخانه بیرون آمده است که همه را در کوله پشتی بسیار  بزرگی جا داده. پرش از بلندترین پرتگاه جهان به او چند دقیقه وقت میدهد تا هر نسخه از کتابش را به طرف یکی از تماشاچیها پرت کند. گیرم دویست نسخه این طرف و آن طرف سوت بشود. باید هر طور شده، وقتی به زمین می‎رسد، تمام کتابهایش را پخش کرده باشد و برای وداعی کوچک وقت داشته باشد. اما حتی این هم نصیبش نمیشود. یکی دو کلمۀ بریده بریده و نامفهوم. درد امانش را بریده. فکر نمی کرد این قدر سخت باشد. خبرنگارِ بی اعتنا که از مراسمی از این قبیل زیاد گزارش تهیه کرده، میکروفن را کنار دهان مرد محتضر میگیرد: "باید گذشت...باید از آینه...کتاب را بخوانید...چه سخت  است..."
     راستش این بندۀ خدا حتی در دوران کودکی اهل بازی نبود. بیشتر مینشست گوشهای و کتاب داستان میخواند. چه رسد به حالا که مردی شده جا افتاده با نقرس و بواسیر که راه رفتن هم برایش سخت است، لی لی که جای خود دارد. اما مرغ رئیس محترم دادگاه خانواده یک پا دارد. ایشان از شیفتگان بازی گانیه هستند. حکم صادره از این قرار است که یا مرد یا زوجۀ محترمهاش باید در این بازی برنده شوند. چه بازی نفسگیری! عاقبت زن که از بچگی در کوچه بزرگ شده و در انواع و اقسام بازیها مثل گرگم به هوا، وسطی و بالا بلندی استاد است، مرد را با پشت به زمین میزند. مرد محکوم میشود. مرد باید بپردازد یا به زندان برود. مرد مرد سالار است. مرد مردسالار است؟ مرد اصلاً مرد است؟ مرد که تازه از دادگاه بیرون آمده، در بوستانی نشسته و سردرد امانش را بریده، کتابی از کیف درمیآورد. لحظهای به تصویر زن روی جلد خیره میشود و آن گاه کتاب را باز میکند:" ای عزیز! بدان که عشق موهبتی است آسمانی که در عالم خاک فرا دست نیاید. این کمینه عمری در طلب این معنا صرف بکرد و سوی دو دیده از دست بهشت و جز حرمان نصیبی نبرد. ای عزیز! بدان که عالم خاک را جهانی است موازی و هم شکل از عنصری به غایت لطیف که عشق را نیکو گاهواره و بالیدنگاهی است. هرآینه پرتویی و بارقه ای از این کوهستان جان بر تو بتابد، قلبت شعله ور گردد و دیدگانت لمحه ای به دیدار یار منور. اما بدان که وصال دوست میسر نمی گردد مگر آنگه که از این عالم درگذری و در غایت قاف به وی درپیوندی."    
      از صدای خر و پف خودش از خواب می پرد. این بار چرتش از همیشه سنگین تر شده طوری که حتی نور ستارة دنباله داری که از آن نزدیک (معلوم نیست چند صد متر آن طرف تر است یا چند هزار کیلومتر) رد می شود،  وی را از خواب نپرانده. برگه های کاغذ از لای دست هایش لغزیده و کف سفینه ریخته. موقعی که داشتند با سرعت کمی کمتر از نور تبعیدش می کردند، هم کلی کاغذ و مداد در سفینه گذاشتند و هم لپ تاپی با سرعت و حافظة بالا. غذا هم به قدر کافی هست. به او گفتند می توانی هرچه دلت بخواهد در کهکشان سرک بکشی و فضولی کنی. می توانی راجع به هرچه در فضا دیدی نظر بدهی و آن را نقد کنی ولی با این تکه خاک زیر پای  ما کاری نداشته باش. نوشته هایت را هم برای خودت نگه دار. ارتباط سفینه با زمین کاملا قطع است. حالا اکثر اوقات را به چرت زدن می گذراند. دل و دماغ نوشتن یا تایپ کردن ندارد. کم کم کلمه ها و جمله ها برایش بیگانه می شود. کهکشان، ستارگان و سیاره ها، این سکوت مطلق، باید زبان خاص خودشان را داشته باشند. نمی داند آخرین واژگان پیش از مرگ را به چه زبانی زمزمه می کند. زبان روبه فراموشی خودش یا نوای خاموش کهکشان... با تکانی شدید از خواب می پرد. سفینه به سرعت دور خودش می چرخد و دیواره هایش می لرزد. بیرون پنجره ها، منظره ای غریب می بیند. ستارگانی که تا به حال به صورت نقاطی ریز و درشت به نظر می آمد به خطوطی کشیده و باریک بدل شده است. در کهکشان سیلی راه افتاده که ستارگان را می شوید و با خود می برد. دیگر  نمی تواند تعادل خود را حفظ کند و بارها زمین می خورد. ناگهان در منتهی الیه میدان دیدش، حفره ای عظیم  می بیند که سیل ستارگان را در خود  می بلعد. این اتفاقات ظرف مدتی نامعلوم می افتد. شاید چند صدم ثانیه شاید چند دقیقه شاید هم چند هزار سال. حتی زمان هم در سیاهچاله ناپدید می شود. نمی داند چه قدر طول  می کشد. این قدر هست که بتواند دوباره به این چند جمله  که با خط خرچنگ قورباغه نوشته نگاهی بیندازد:"هستی را غایتی نیست نه از این رو که هرچه پهنة آن را درنوردی به انجامی نرسی بل بدین سبب که گویی بین دو آینة موازی، یکی در ازل  و دیگری در ابد، در حرکتی. گر خواهی که به غایت عشق دررسی، باید از غایت هستی درگذری، گذر از دالانی ژرف و ورطه ای تاریک." در زمین کسی چیزی نگفته بود. آیا این هم جزء برنامه است؟ دیگر خاموشی است. فکر می کند همه چیز  تمام شده. حالا دیگر باید درون سیاهچاله باشد. اما یک دفعه با منظره ای روبرو می شود که فکرش را به کل فلج می کند: درون سیاهچاله همه چیز هست. یک آن همه چیز را می بیند. کهکشان های مانند کلافِ در هم پیچیده را. منظومه های در هم شکسته را. گذشته و آینده را. گذشته ها و آینده ها را. گذشته ها و آینده های مختلف و ممکن خودش را: کودکی که شاد و بی خیال اسکیت بازی می کند و آژیر و بمباران را حتی در قصه ها نخوانده. آن طر ف تر جوانی را که در سرسرای دانشکده بحث می کند و نگران چشم های مراقب نیست. بعد مردی را که به دختر محبوبش آزادانه ابراز علاقه می کند. ناگهان برمی گردد و پشت سر را می بیند. خودش را چند سالی پیرتر می بیند: نویسنده ای که با قلم خود زندگی ای مرفه برای خانواده اش ترتیب داده و کتاب هایش به چند زبان زندة دنیا برگردانده شده. چند قدم آن سوتر، پیرمردی را که یگانه دلمشغولی اش این است که به پارک برود و در حالی که چانه اش را روی دستة عصا تکیه داده، بازی کودکان را تماشا کند. یکی دو کلمه از سر تحیر و وحشت، پیش از آن که سفینه ناپدید شود.
     دالان طولانی است. انگار انتها ندارد. مسیر سربالایی است و دیواره ها نورانی. کم کم که به انتهای دالان  می رسد، پرهیب کسی را تشخیص می دهد. با خود فکر می کند:"آها! این هم تجربة نزدیک به مرگ!" آهسته آهسته متوجه می شود کسی که آن جا ایستاده استاد راهنمای پایان نامه اش است. "خودت برمی گردی یا بدهم معاونت آموزشی با اردنگی بیرونت کند؟ "ادبیات معاصر در تبعید". این هم شد موضوع؟ من قرار است دو روز دیگر معاون دانشکده بشوم این شکرها چیست که تو می خوری؟" لب های استاد تکان نمی خورد اما امواجی افکارش را منتقل می کند. همان امواج وی را پس می زند و به آغاز تونل بر می گرداند. اما ورودی آن بسته است. دوباره آرام آرام بالا می رود. اول مطمئن نیست. اما انگار یک نفر دیگر آن جا ایستاده. بله! سردبیر همان ماهنامة معروف که چهار شماره یک جا منتشر می کند و هردفعه هفتصد هشتصد صفحه دست مردم می دهد. امواج آقای سردبیر روی جایی که پیشتر دل و روده اش بود، اثر می کند و حال تهوع به او دست می دهد. "به طور کلی ما با اساتید و "چهره های مطرح" کار می کنیم. معمولا دم موت سراغشان   می رویم. اگر هم کمی دیر برسیم و طرف تمام کرده باشد، حاصل یک عمر تلاشش را به اسم "کوشش ادبی" بیرون می دهیم""آخر جناب سردبیر! گمانم من هم نفس آخر را کشیده ام که در این تونل علاف  شده ام." "باشد. شما "چهرة مطرح" نیستید." این دفعه با شدت بیشتری به آغاز  پرت می شود. ورودی دالان لحظه ای باز می شود و سری خشمگین از آن بیرون می زند"مگر نمی بینی این جا یک طرفه است گوساله؟ مگر این که حکم مخصوص داشته باشی." دوباره بالا می رود. شاید حدس زدن اینکه چه کسی را آن بالا می بیند، تنها تفریح این جا باشد. دفعة بعد خودش را  می بیند بی گوش و بی چشم و بی یک جای دیگر که در ادبیات معاصر به "عضو شریف" مشهور است. چشم ندارد چون خیلی چیزها را که دیده بود خودش از داستان هایش حذف کرد. گوش ندارد چون گوش هایش را به عاشقانه ترین زمزمه ها بست و بالاخره "عضو بسیار شریف": چه می شود کرد؟ نباید با آتش بازی کرد. مرد تا ابد بالا و پایین می رود و به پدیده ای جدید در تجربة نزدیک به مرگ تبدیل می شود: روح سرگردان دالان؛ روحی که گاه در مجالس احضار ارواح یا خواب های پریشان خودی نشان می دهد و یکی دو کلمة نامفهوم به زبان می آورد.                  
     چنان غرق خواندن گزارش شعبة کشف رمز شده که متوجه سرد شدن چای و شیرش نشده. در پاراگراف دوم گزارش این طور آمده که با وجود این که هرچند کلمه از پیام رمز از راهی جداگانه ارسال شده، گویندة کلمات یک نفر بیشتر نبوده. برای مثال، پنج کلمة آخر از رادیو تلسکوپی که صداها و پیام های صوتی را از فضا دریافت می کند، گرفته شده و مربوط است به سفینه ای که تازه در سیاهچاله ای ناپدید شده. شش سطر اول از همان فرد است ولی طالع بین سرویس داخلی آن را در چند جلسة احضار روح شنیده و ثبت کرده[1]. چند کلمة دیگر را هم خبرنگار مجله ای که هنگام زمین خوردن مردی که به عملیات آکروباتیک دست زده بود، با ضبط صوت خودش ضبط کرده. گویندۀ تمام این کلمات، مردی بوده میانسال، عینکی و سبزه که احتمالا نشانة این است که از اهالی جهان سوم بوده. نامبرده از افسردگی حاد و گرسنگی مزمن رنج می برده. در کوچه باغ های پاییزی شهر قدم می زده و واژگانی نامفهوم به زبان می آورده و مرتب سر و دست هایش را تکان می داده. از سرنوشت مرد اطلاع دقیقی در دست نیست. به قرار گزارش های واصله، نامبرده دیگر در قید حیات نیست. هرچند دربارة نحوة مرگش اقوال مختلفی وجود دارد. از خونریزی شدید ناشی از جراحات وارده در اثر تصادم با آینه گرفته تا حادثه ای در کهکشان. از سقوط از پرتگاه گرفته تا مرگ در اثر ضربات لنگه کفش در نزاعی خانوادگی.
        پشت بوم نشسته و سخت مشغول است. پرتره کشیدن را دوست دارد. دیگر در کارش جا افتاده. برای کشیدن آدم ها پول خوبی نصیبش می شود. تنها چیزی که مزاحمش می شود این است که پرتره هایش، وسط کار، مدام به پرترة زنی تبدیل می شود. زنی که تا به حال هرگز ندیده. زنی با لبخندی مرموز و چشمان سیاه. همیشه حس می کند پیشتر او را جایی دیده. گاهی هنگام قدم زدن در خیابان، صورتش را لابلای جماعت می بیند. تند که می کند و خودش را که می رساند، می بیند یک نفر دیگر است یا اصلا کسی نیست. بعضی وقت ها هنگام اصلاح صورت در آینه، یک لحظه تصویر محو وی را می بیند یا فقط لبخندش را. فکر مرد روز به روزبیشتر مشغول می شود. همسر سابقش هم مثل این که بویی برده بود که کلافه شد و رهایش کرد. فقط مشکل زنش این بود که نمی توانست روی شخص خاصی انگشت بگذارد. مثل این است که زنی از پشت هزاران دیوار، خانه، شهر، سیاره و کهکشان به مرد چشم دوخته و با لبخندی وی را به خود  می خواند. تا این که روزی به خیابان پر از کتابفروشی شهر می رود. پشت ویترینی، طرح روی جلد کتابی را می بیند. زن است. نام طراح روی جلد، گوشة پرتره نوشته شده. چشم هایش را تنگ می کند. نام خودش است. کی چنین طرحی زده بود؟ عنوان کتاب چیست؟ معطل نمی کند عنوان را ببیند. وارد کتابفروشی می شود. از کتابفروش می خواهد کتاب را به او بدهد. ابروهای کتابفروش بالا  می رود. دونفری از فروشگاه بیرون می آیند و می روند پشت ویترین. خبری از کتاب نیست. کتابفروش که حیرت را در چشم های مرد می بیند، لبخندی معنی دار می زند و می گوید"شما خیلی آشنا به نظر می آیید. حتما پیشتر شما را دیده ام. کتاب های این جا به دردتان نمی خورد." بعد روی تکه کاغذی، نشانی ای  می نویسد. غروب است و کوچة تنگ، پر از سایه های دراز. کوبه را به در می زند. صدای خش دار پیرمردی می گوید"بفرمایید در باز است." وارد می شود. کسی را نمی بیند. یک راه به حیاطی می رسد و راه دیگر به زیرزمین. صدا می گوید"بفرمایید پایین." پیش پایش هفت پله است. زیرزمین پر از کتاب هایی است که بی هیچ نظم و ترتیب در قفسه های چوبی فرسوده قرار گرفته. همگی غبار گرفته و دست چندم. صدا می گوید"کتابتان را گذاشته ام روی چارپایه. تا نگاهی بیندازید، خدمت می رسم." از کجا می داند؟ کتاب را از روی چارپایه  برمی دارد. این قدر محو طرح روی جلد شده که باز هم عنوان را نمی بیند. شاید هم اصلا عنوان ندارد. خود اوست. زنی که همیشه می بیند. با چشمانی سیاه و لبخندی مرموز و پذیرا. پنداری خود او مرد را به این زیرزمین هدایت کرده. راه می افتد تا پیرمرد را پیدا کند و پول کتاب را بدهد. "استاد! کجا تشریف دارید؟ چه قدر بدهم خدمتتان؟" جوابی نمی آید. جلوتر می رود. قفسه ها این جا تمام می شود. چند قدم جلوتر سه چهار کوزه است. درست نمی بیند اما انگار کسی آن پشت افتاده. روی تمام کوزه ها یک نقش بیشتر نیست. همان زن که این بار خم شده و دستش را دراز کرده تا به دست مردی که پیش پایش زانو زده برساند. اما گویی هرچه تلاش می کنند، به هم نمی رسند. پشت کوزه ها پیرمردی افتاده. انگار قرن ها از مرگش می گذرد. جنازه را  می چرخاند. صورت خودش را  می بیند. با دو حدقة خالی از چشم. کتاب را باز می کند:"چنین گوید یحیا از اهالی پارس که من دانشی مردی بودم شهره به تقوا که در حجره ای خرد سکنی همی داشتم..."    
    "آقایان! خوشحالم که گزارش نهایی شعبة کشف رمز را ارائه کنم." دود سیگار زیر نور ضعیف لامپ سقفی موج می زند و فضا را چنان تیره و تار می کند که چهره های مبهم مردان دور میز از دیوار آجری پشت سرشان قابل تمیز نیست." مقدمتاً عرض کنم که این گزارش از کنار هم چیدن کلمات و جملات منفصل و بریده بریده که از مجاری مختلف به ما رسیده تشکیل شده هرچند گوینده یا نویسندة آن ها یک نفر بیشتر نبوده." غرور اشرافی و دقت نظر اداری از چهرة مرد می بارد. انگار کبکبه و دبدبه خاندان سلطنتی جزیرۀ کهن است که سخن می گوید:"عجیب است که این بربرهای تروریست که عمرشان را به بطالت در حاشیة بیابان می گذرانند، چنین اعتماد به نفس و افکار بلند پروازانه ای داشته باشند. به هر حال، رمزها را کارشناسان کشف رمز مشرق زمین برگردانده اند؛ کارشناسانی که به اندازة  کارشناسان سایر شعبه های کشف رمز  ما خبره نیستند اما عجالتا مجبوریم گزارش هایشان را مبنای کار خود قرار دهیم. آنگاه عینک دورفلزی اش را با حرکتی ظریف روی بینی جابجا می کند و به گزارش چشم می دوزد:"ما مردمی هستیم شاد. شادِ شاد. در رفاه و آسایش زندگی می کنیم.  شب ها، مرد و زن، دست در دست هم آواز  می خوانیم و گرد آتش بزرگی که در میانة میدان های شهرهایمان می افروزیم،  می رقصیم و هلهله می کنیم. روزها  با توش و توان فراوان و با امید به آینده در مزرعه و کارخانه کار می کنیم. دروغ و خشکسالی حکایت های قرن ها پیش ماست." مرد عرق پریشانی را با دستمالی گرانبها می سترد. یک بار دیگر عینکش را روی بینی جابجا می کند و می اندیشد:"بسیار خوب. این ها چه ربطی به من و اداره ام دارد؟ شاید اشتباهی شده؟" به خواندن ادامه داد:"مردمی هستیم آزاد که گفتار و نوشتارمان باز و شفاف است، عاری از هر گونه هراس و واهمه. مملکتی داریم چهار فصل و چهار اقلیم پر از گردشگاه ها و اقامتگاه های پاکیزه و ممتاز. میهمان را گرامی می داریم و به جان در جلب خرسندی اش می کوشیم." چهرة مرد در هم می رود و با آمیزه ای از شگفتی و دلخوری غر می زند:"چرا وقت مرا با این چیزها می گیرند؟ این را می بایست به ادارة گردشگری ارسال  می کردند. اصلاً شاید بهتر باشد به منشی ام بگویم به آژانس مسافرتی زنگ بزند و تور باهاماس را لغو کند. بدم نمی آید تعطیلات را در این مملکت کذایی بگذرانم." از پنجرة دفتر کارش بیرون را نگاه می کند. روز پرابر پاییزی به آخر می رسد. بادی سرد روی رودخانة تیمز تن می کشد. بزرگترین چرخ و فلک دنیا به آرامی می چرخد و نگاه آمیخته به تحسین مرد را به خود جذب می کند.     
شهریور 1390/بازنویسی ژانویة 2015     




[1] - شایان ذکر است که گزارش فرد نامبرده از کنارهم گذاشتن کلمات منفصل و بریده بریده  تشکیل شده است. این کلمات در جلسات مختلف احضار روح شنیده یا روی صفحة مخصوص درج شده. از این رو گزارش مذکور به طور مستقل به آن مقام محترم ایفاد   می گردد:"ای عزیز! آینه چه باشد مگر حجابی که تو را از دوست جدا سازد و دالان چه باشد الا محملی که تو را به وی رساند؟ چندان که آینه بشکستی و در دالان اندر شدی، یاد یار را چون چراغی در سینه افروخته دار تا  از سرگردانی ازل و ابد مصون بمانی." بدیهی است برگردان کشف رمز شدة خطوط مذکور همراه سایر اطلاعات استخراج شده در اختیار آن مقام محترم قرار خواهد گرفت. 
    

هیچ نظری موجود نیست: