راستی آیا کودکانِ ما / این خیابان-خواب های ترس خورده˚ / هم لگد، هم توسری خورده˚ / که نان و آبشان آغشته در خون است؛ / بی ذرّه ای شادی / بی ذرّه ای احساسِ آزادی / با نگاهی هایی سخت غمگین و سرگردان / نمی گویند: / با خدا و با زمین و آسمان قهرند!
گریه
کن ای سرزمینِ من
هوار، هوار، هوار!
من دشمن نیستم، جانم
من انسانم
و رو در روی چکمه پوشانِ تو می
گویم:
بساطِ خویشتن برچین!
که من
جز نان و آزادی نمی خواهم
هوار، هوار، هوار!
گفتی در خیابان
باز دشمن!
باز دشمن!
باز دشمن!
راستی آیا کودکانِ ما
این خیابان-خواب های ترس خورده˚
هم لگد، هم توسری خورده˚
که نان و آبشان آغشته در خون
است؛
بی ذرّه ای شادی
بی ذرّه ای احساسِ آزادی
با نگاهی هایی سخت غمگین و
سرگردان
نمی گویند:
با خدا و با زمین و آسمان
قهرند!
و با نمایش های شیرینِی که تنها
کودکان دانند
نمی گویند که نمی دانند
لذّتِ آسایش و ناز و نوازش
چیست!
هوار، هوار، هوار!
باز هم دیوانه ی زنجیری سودای
سلطانی
انگار کن غولی بیابانی
با دیوهایی سر برون آورده از
آیاتِ قرانی˚
دم می زند
از دشمنی با من
و زنِ من
و کودکِ من
و خیلِ بی شمارِ ژنده پوشانِ
خیابانی!
در سرزمینی سر به سر زرخیز
و کرانِ بیکرانِ دشت و دامانی
خیال انگیز!
هوار، هوار، هوار!
گریه کن ای سرزمینِ من!
فغان کن آی مرد
فغان کن آی زن
ای آنکه سوگواری هر شب و هر روز
در غمِ نان و
امروز و فردای کودکانِ غم!
٢٢ دی ماهِ ۱٣۹۶
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر