هانري ميشو
آزمونها، عَزيمهها
(1944ـ1940)
(1945)
صفحههايِ برگزيده
متنِ کاملِ
فَضايِ اندرون L’espace du dedans (1959ـ1927)،
ترجمهيِ
محمود مسعودي
[دفترِ دهم از شانزده دفترِ در دستِ ترجمه به
سفارشِ همسرَم مهناز شاهين]
نشرِ سيودو حرف
نشرِ الکترونيکي، 24 ميِ 2016 (صدو شانزدهمين
زادروزِ هانري ميشو)
©
همهيِ حقوقِ اين
ترجمه برايِ مهناز شاهين
محفوظ است.
لابد بسيار شگفتانگيز خواهد بود که از هزاران پيشامدي
که هرساله رخ ميدهند، هماهنگيِ کاملي پديد آيد. هميشه تعدادي از آنها هستند که
بيخِ گلو ميمانند، که انسان تويِ خودش نگه ميدارد، همه آزارنده.
يکي از کارهايِ انجامدادني : عَزيمه.
هر موقعيّتي وابستگي است و صدها وابستگي. لابد
باورنکردني خواهد بود که خوشنوديِ بيغشي از آنها به بار آيد ياکه انساني بتواند،
هرچقدر هم که کاري باشد، با همهيِ آنها دستوپنجهاي کارامد نرم کند، در واقعيّت.
يکي از کارهايِ انجامدادني : عَزيمه.
عَزيمه، واکنش با همهيِ توان، همچو هجوم با قوچِ
دِژکوب، شعرِ راستينِ زندانيست.
در خودِ جايگاهِ رنج و خاطرِ مفتون، يک چنان شوري ميتوان
جا انداخت، يک خشونتِ چنان شکوهمندي، همجُفت با چکّشزنيِ واژهها، که شرِّ
رفتهرفته حلشده جايگزين ميشود با يک گويِ اثيري و شيطاني ــــ حالوهوايي
محشر!
بسي از شعرهايِ معاصر نيز، شعرهايِ رهايي، تأثيرِ عَزيمه
را دارند، امّا عَزيمهاي از راهِ ترفند. از راهِ ترفندِ سرشتِ ناخودآگاه که از
خود دفاع ميکند با تدارکِ تخيّليِ درخور : رؤياها. با ترفندِ انديشيده يا آزموني،
جويايِ بهينهترين نقطهيِ کاربُردِ خود : رؤياهايِ در بيداري.
نهتنها رؤياها بلکه شمارِ بيشماري از انديشهها «برايِ
ازَش رها شدن» اند، و حتّي برخي از دستگاههايِ فلسفي عَزيمهگرهايي بودند بهويژه
که خود را يکسره چيزي ديگر ميپنداشتند.
تأثيرِ رهاييبخشِ همانند، امّا سرشتِ پاک ناهمگون.
هيچچيزي اينجا از آن پرشِ تيرگونه، پرشور و گويي
فرااِنسانيِ عَزيمه نيست. هيچچيزي از آن بُرجکطوريِ بمباندازي، که در آن لحظههايي
شکل ميگيرد که آن چيزِ پسزدني، حضوريافته انگاري برقوار، شکوهمندانه به مبارزه
کشيده ميشود.
اين صعودِ عمودي و انفجاري يکي از لحظههايِ بزرگِ هستيست.
هرچقدر هم که انجامِ آن به آنهايي توصيه شود که بهرغمِ خود در وابستگيِ ناگوار ميزيند،
کم است. امّا راهاندازيِ موتور دشوار است، تنها شبهِنااُميدي از پسِ آن برميآيد.
برايِ اويي که جريان را فهميده است، شعرهايِ آغازِ اين
کتاب دقيقاً در نفرت از اين يا آن ساخته نشده اند، بلکه برايِ آزاد ساختنِ خود از
سلطهها.
بيشترِ متنهايي که در پِي ميآيند، يک جورهايي عَزيمههايِ
از راهِ ترفند اند. علّتِ وجوديِ آنها : شکست آوردن بر نيروهايِ دربرگيرندهيِ
جهانِ متخاصم.
چه کرده اي با زندگيَت، روزيِ شاهانه؟
انسان را ديده ام.
انسان را نديده ام همچو مرغِ نوروزي، موج در شکم، که فرز
ميرود بر دريايِ بيکران.
انسان را ديده ام با مشعلِ بيرمق، خميده که ميپوييد.
جِدّيّتِ شپشي داشت که ميجهد، امّا جهشَش کمشمار و مقرّراتي بود.
کليسايِ جامعِ او را رأسِ مِناري بود شُل. نگران بود.
انسان را نشنيده ام، چشمها نمناکِ ديانت، که بگويد به
مار که ميگزدَش مرگآور: «باشدکه بتواني باز تولّد کُني انسان وَ وِداها را
بخواني!» امّا انسان را شنيده ام همچو ارّابهاي سنگينْ درهمشکنان در تاختَش
مُردنيها و مُردهها را، و رو برنميگردانيد.
دماغَش همچو دماغهيِ قايقهايِ وايکينگها سربالا بود،
امّا به آسمان، خانهيِ خدايان، نمينگريست؛ مينگريست به آسمانِ مظنون، که ماشينهايِ
نابهکار ميشد که هر آن ازَش بيرون بزنند، باردارِ بمبهايِ پُرنيرو.
بيشتر کبوديِ چشم داشت تا چشم، بيشتر ريش تا پوست، بيشتر
پوشيده به گِلولاي تا پالتويِ نظامي، امّا کلاهآهنيِ او همواره محکم بود.
جنگِ او بزرگ بود، جبهههايِ مقدّم و پشتِ جبههها داشت،
قبلها و بعدها داشت. تُند راه ميافتاد انسان، تُند راه ميافتاد خُمپاره.
خُمپاره که خانه از آنِ خود ندارد. عجله دارد، بههر جهت.
آرام نديده ام، انسانِ با گنجِ افسانهايِ هر شب را که
بتواند در سينهيِ خستگيِ يارَش به خواب برود.
مضطرب و متکبّرَش ديده ام. نمايِ خندهها و عصبهايِ او
بزرگ بود، امّا دروغ ميگفت. روالِ هميشگيِ او پيچواپيچ بود. نگرانيهايِ او بچّههايِ
واقعيَش بودند.
از مدّتها پيش ديگر خورشيد نميگشت به دورِ زمين.
درست برعکس.
تازه بعدش هم بايستي از تبارِ ميمون ميبود.
ادامه ميداد به بيقراري کردن همچو زبانه کشيدنِ شعلهاي
سوزان، امّا اين نيمتنهيِ سرما، زيرِ پوستِ خود اينجا بود.
انسان را نديده ام به شمار بيايد همچو انسان. ديده ام
«اينجا، انسان را خُرد ميکنند». اينجا، خُردِشان ميکنند، آنجا کلاه بر سرِشان
ميگذارند و او همواره خدمت ميکند. لگدکوب همچو يک جادّه، او خدمت ميکند.
انسان را نديده ام انديشناک، تأمّلکنان بر وجودِ
ستودنيِ خود. امّا انسان را ديده ام انديشناک همچو سوسماري که، با چشمهايِ يخَش،
آمدنِ طعمهيِ خود را نظاره ميکند و بهواقع منتظرَش بود، سخت حفاظتشده در تَهِ
تفنگي دراز. با اينهمه، خُمپارههايِ اُفتان به گِردِ او بسيار بهتر محافظتشده
بودند. کلاهکي بر سرِ آنها بود که بهويژه سرِ استحکامَش پژوهش شده بود، سرِ
استحکامِ نابهکارانهيِ آن.
انسان را نديده ام که آگاهيِ شادانِ زندگي را در
گِرداگِردِ خود بپراکند. امّا انسان را ديده ام همچو يک طيّارهيِ دو موتورهيِ
جنگندهيِ محشر، پَراکنندهيِ وحشت و شَرهايِ دهشتناک.
وقتيکه او را شناختم، تقريّباً صدهزار سالَش بود و بهآساني
زمين را دور ميزد. هنوز ياد نگرفته بود همسايهيِ خوبي باشد.
ميانِشان حقيقتهايي رايج بود محلّي، حقيقتهايي ملّي.
امّا انسانِ واقعي، من برنخورده ام بهِش.
با اينهمه، معرکه در واکنشها و رويِهمرفته تقريباً
معصوم : يکي سيگاري آتش ميزند، ديگري يک نفتکِش آتش ميزند.
انسان را نديده ام که در دشتها و فلاتهايِ وجودِ
درونيِ خود سِير کند، امّا او را ديده ام که اتمها و بخارِ آب را به کار بيندازد،
ذرّههايي از اتمها را بمباران کند که شايد حتّي وجود نداشته اند، معدهيِ خود
را با عينک نگاه کند، مثانهيِ خود، استخوانهايِ تنِ خود را و خودش را به تکّههايِ
کوچک جستوجو کند، با واکنشهايِ سگي.
آوازِ انسان را نشنيده ام، آوازِ مشاهدهيِ جهانها،
آوازِ سپهر، آوازِ بيکرانگي، آوازِ انتظارِ جاوداني.
امّا آوازِ او را شنيده ام همچو يک ريشخند، همچو يک
تشنّج. صدايِ او را شنيده ام همچو يک فرمان، شبيهِ مالِ ببر، که به تنِ خويش
مأمورِ آذوقهيِ خود است و خود را بهتمامي وقفِ آن ميکند.
چهرههايِ انسان را ديده ام. چهرهيِ انسان را نديده ام
همچو ديواري سفيد که تاريکيهايِ انديشه را بالا ميزند، همچو گويِ بلوريني که
گذارهايِ آينده را به دست ميدهد، بلکه همچو نقشي که ميترسانَد و بدگماني برميانگيزد.
زن را ديده ام، کُرچِ بر خارها نشين، زنِ يکنواختِ با
ملالگيريِ آسان، با غدّهاي از يک اندامِ شرمآگينْ سازندهيِ ملايمتِ چشمهايِ
او. زينتآلاتي که او خود را به آنها ميپوشانيد، که سخت دوستِشان داشت، ميگفتند
: «من. من. من.» پس همچنان همو بود، او، همواره انسان، انسانِ بادکرده از خود،
امّا با اينهمه مردّد، همويي که ميخواهد خود را به کمال برسانَد و همويي که
کورمال کورمال ميرود، در کوششِ جوش دادنِ تاريکِ خود و روشنِ خود.
با موهايي بلندتر و طرزهايي از رَزِ پيچان، همواره همان
او بود با گرايشِ شوم، انسانِ غاصب که سنگيني کردن بر سرنوشتِتان را در سر ميپرورانَد.
دوره را ديده ام، دورهيِ جنجالي و شرِّ ساختهوپرداختهيِ
هورمونهايِ نفرت و انگيزانندههايِ سلطهگري، دورهيِ پيشبينيشده برايِ
پُرآوازه شدن، برايِ تاريخ شدن، که گويي خود را به پشتِ علاقهبنديهايِ
زلمزيمبوييِ بينواييهايِ ما ميآرايد؛ امّا همواره همو بود، همواره بر همان ميخ
کوبيده ميشد. ميليونها همنوعِ به شوربختيمحکومِ او خشمگين ميشدند در همان
هنگام و با خشونت احساس ميکردند که حق دارند، همه آماده برايِ بلند کردنِ جهان،
امّا اين هم برايِ بلند کردنِ آن بر دوشهايِ درهمشکستهيِ انسانهايِ ديگر بود.
جنگ! انسان، همچنان او، انسانِ با سرِ پُر از ارقام و
برآوردها، که احساس ميکند تاقِ قوسيِ زندگيِ بزرگساليِ او بدونِ دررو است، که
ميخواهد اندکي هوا به خود ارزاني دارد، که ميخواهد اندکي جايِ بازي به جنبشهايِ
باريکِ خود بدهد، و خواهانِ رهاييدنِ خود، بيشتر به تنگنا ميافتد.
عِلم، باز هم انسان، امضايِ او را داشت اصلاً. عِلمْ
هالوهايِ مغززدوده را دوست دارد، ماشينهايِ تميز و غمانگيز را، تميز و غمانگيز
همچو دَماگُدازي که اَحشا را در حالي قطع ميکند که بيمارِ از پا درآمدهيِ اِتِر
در ژرفايي دور ساکن است و بياعتنا.
و اينها فلسفههايِ نافيلسوفترين حيوانِ جهان بودند،
گَريها و گَراييهايِ کفنکنندهيِ تنهايِ جوان در پارچههايِ کهنه، امّا همچنين
چيزي بههوش، و اين انسانِ نوين بود، انسانِ ارضانشده، با انديشههايِ کافِئيني،
خستگيناپذيرانه اميدوار که شادمانه آغوش ميگشود. (به سويِ چه نميتواند گشوده
شود آغوش؟)
و حالا صلح بود، صلح بله حتماً، يک روزي، بهزودي، صلحي
که شبيهَش درجا ميليونهاش وجود داشته است، صلحِ انسانها، صلحي که لابد راه بر
هيچ چيزي نميتواند ببندد.
اين هم صلح که شبيهِ سگِ پاکوتاهِ سينهپهلويي و
انسانِ وِلِ بيمقاومت پيش ميرود، انسانِ از هميشه پُرشمارتر، انسانِ يک آن
ذلّه، که همچنان منتظر است و خواهانِ اندکي روشني...
نامه
من از سرزميني قَديمها روشن برايِتان مينويسم. از
سرزمينِ مانتو و سايه برايِتان مينويسم. سالهايِ سال است که زندگي ميکنيم، بر بُرجِ
پرچمِ نيمهافراشته زندگي ميکنيم. آه! تابستان. تابستانِ زهرآلود! و از آن وقت
همواره همان روز، روزِ با خاطرهيِ رُسوبيده...
ماهيِ صيدشده ميانديشد به آب تا ميتواند. تا ميتواند،
مگر طبيعي نيست؟ بر چکادِ فرازي از کوه، يک ضربهيِ نيزه ميخورَد به شما. بعد
از آن است که همهيِ يک زندگي دگرگون ميشود. آني دروازهيِ معبد را ميشکند.
با هم مشورت ميکنيم. ديگر نميدانيم. هيچکدامِمان
بيش از ديگري نميداند. اينيکي هراسان است. آنيکي مبهوت است. همه سردرگُم اند.
ديگر آرامش نيست. خِرَد به مدّتِ يک دَم حتّي نميپايد. به من بگوييد. کي با سه
تير که به گونهيِ او خورده، با قيافهيِ آسوده در انظار ظاهر خواهد شد؟
عدّهاي را مرگ از ما گرفت. عدّهاي را زندان و تبعيد و
گرسنگي و بينوايي. شمشيرهايِ بزرگِ لرزْ ما را درنورديدند، سپس نکبت و تزوير ما
را درنورديدند.
کي هنوز بر خاکِ ما بوسهيِ شادي را تا تهِ قلبِ خود
پذيراست؟
پيوندِ خود و شراب شعريست. پيوندِ خود و زن شعريست.
پيوندِ ملکوت و زمين شعريست، امّا شعري که ما شنيده ايم ادراکِمان را از کار
انداخت.
آوازِمان در رنجِ زياده عظيم نشد که به زبان آورده شود.
هنرِ حکِّ يَشم متوقّف ميشود. ابرها ميگذرند، ابرهايِ با حاشيههايِ صخرهها،
ابرهايِ با حاشيههايِ هلوها، و ما، همانندِ ابرها ميگذريم، انباشته از بيهوده
نيروهايِ درد.
روز را ديگر دوست نداريم. نعره ميزند. شب را ديگر دوست
نداريم، عذابناکِ نگرانيهاست. هزار صدا برايِ فرو غلتيدن. هيچ صدايي برايِ تکيه
کردن. پوستِمان خسته ميشود از چهرهيِ پريدهرنگِمان.
رويداد بزرگ است. شب هم بزرگ است، امّا چه ميتواند
کرد؟ هزار ستارهيِ شب يک بسترِ تنها را هم روشن نميکنند. آنهايي که ميدانستند
ديگر نميدانند. با قطار ميپرند، با چرخ ميچرخند.
«خود را در خويشتنِ خود نگهداشتن؟» خيالَش را هم
نکنيد! خانهيِ منزوي وجود ندارد در جزيرهيِ طوطيها. شرارت در سقوطْ خود را نشان
داده است. نابْ ناب نيست. سمجِ خود را نشان ميدهد، کينتوزِ خود را. برخيها در
زوزهها تجلّي ميکنند. ديگراني در جاخالي تجلّي ميکنند. امّا بزرگي تجلّي نميکند.
تبوتاب در نهان، وداع با حقيقت، سکوتِ سنگفرش، فريادِ
آن خنجرخورده، جمعِ آرامشِ يخيده و احساسهايي که ميسوزانند جمعِ ما بوده است و
جادّهيِ سگِ سردرگُم جادّهيِ ما.
خودمان را در سکوت بهجا نياورديم، خودمان را در هوارها
بهجا نياورديم، و نه در غارهامان، نه در حرکاتِ سر و دستِ خارجيها. دورِ ما،
دشتْ بياعتناست و آسمان بدونِ توجّهات.
در آينهيِ مرگ به خودِمان نگاه کرده ايم. در آينهيِ
مُهرِ توهينشده به خودِمان نگاه کرده ايم، در آينهيِ خوني که ميريزد، در آينهيِ
جهشِ سربُريده، در آينهيِ زغالينِ اهانتها.
برگشته ايم به چشمههايِ آبيِ زنگاري.
Éditions Siodo
harf
Henri Michaux
Épreuves, exorcismes (1940-1944)
(1945)
[Anthologie établie par l'auteur : L'Espace du
dedans (1927-1959)]
Gallimard,
1966
Traduit
en persan par
Mahmood
Massoodi
24 mai
2016 (116e anniversaire de la naissance d’Henri Michaux)
© Tous droits
réservés.
[2] ـ اين هم انسان، ecce homo [تلفّظ:
اِکّه هُمو (لاتينِ کلاسيک)/ اِچّه اُمو (لاتينِ کليسايي)/ اِکسه اُمو (فرانسوي) /
اِکسي هُمو (انگليسي)، اصطلاحِ رايجِ لاتين (همچنين نامِ کتابي از نيچه)، در اصل
آوردهيِ يوحنّاست در انجيلِ خود [19:5] آنجاکه پُنس پيلات (پُنتيوس
پيلاتوس Pontius Pilatus)،
فرماندارِ رُميِ يهوديّه، مسيح را به انبوهِ مردمِ مخالفِ او نشان ميدهد: «آنگاه
عيسي با تاجي از خار و لباس ارغواني بيرون آمد، پيلاطُس بديشان گفت اينک آن
انسان.» (از ترجمهيِ رسميِ کتابِ مقدّس، چاپِ سالِ 1977). ترجمهيِ
سرراستِ آن چنين است: «ببينيد/بنگريد مرد/انسان را». ترجمههايِ ممکن يا موجود در
فارسي: «اينک، مرد!»، «اينک انسان»، «اينک آن انسان»، «اين است انسان»، و نميدانم
ديگر چي. دشواريِ ترجمهيِ اين عبارت بيشتر در گزينشِ معادل برايِ homo است، يعني انتخاب بينِ
«مَرد» وَ «انسان»، چونکه اين واژه به هر دو معناست. در ترجمههايِ عربيِ آيهيِ
يادشده نيز همين مشکل ديده ميشود، انتخاب بينِ «رَجُل» وَ «انسان»: فَقَالَ
لَهُمْ بِيلاَطُسُ: «هُوَذَا الإِنْسَانُ!»، و: فَقَالَ لَهُمْ بِيلاَطُسُ: «ها
هُوَذا الرَّجُل!». در هر حال «لايه»اي از «طنز» و «ريشخند» ضروريِ ترجمهيِ اين
عبارت است. عبارتي که قرنها را پيموده، و حالا چنان عموميّت يافته که به نظرَم
ديگر لازم نيامد به لحني پُر طمطراق و بهاصطلاح «کلاسيک»، و بهويژه محدود به
«مرد»، ترجمه شود.
[3] ـ اَلين دو سَنت اوبِر Aline de Saint-Hubert (1947ـ1874)، که ميشو نامهايِ خانوادگيِ
شوهرِ او و مالِ خودِ او را آورده است، بشردوست، مدافعِ حقوقِ زن، و نيکوکارِ
لوکزامبورگي، رييسِ صليبِ سرخِ کشورِ خود بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر