ادبیات کلاسیک هر کشوری بخشی جدایی ناپذیر از ذخایرِ فکری و فرهنگیِ آن کشور است. در این آثار، تصاویرِ گذشتهی زندگانی ملّت ها بازتاب یافته، آداب و سنن، اخلاقیّات و ذوقیّات آن ها منعکس شده، و در یک کلام˚ هستی تاریخی آن ها در آینه ی رفتارها و گفتارها و کردارهاشان تشریح شده است.
ادبیاتِ هزار ساله
ی ایران اگرچه اغلب در بورانِ حوادثِ خونبارِ تاریخی به وجود آمده، امّا در نقد و
نگرشِ به سرنوشت سازترین پدیده ها یعنی عادات، افکار، گرایشاتِ حسّی و جنسی زندگی
ایرانی برگ هایی همیشه خواندنی از خود به یادگار گذاشته است. از آن جمله است آثار
عبید زاکانی، به ویژه آن بخشی که شاعر از روی غریزه و قریحه ی ادبی اش مذهب،
فرهنگ، اخلاق و مکاتبِ دینی، فکری و فلسفی زمانهی خود را به شیوه ای که هم طنز
است و هم هزل و هجو، در محکمهی خرد و وجدانِ وجدان سوزِ خود به داوری می نشیند.
کلیّاتِ عبید
زاکانی که این روزها مؤسسه ی چاپ و نشر ارزان در سوئد، به بازار کتاب عرضه کرده
است، ره آوردِ پژوهش های چندین سالهی دکتر جلالِ سبزواری استاد زبان و ادبیات
ایران در این کشور است. در این کتاب، یک پیشگفتار با معرّفی آثار شاعر و شرح حال
او آمده است و جستاری از مسیو فرتهی فرانسوی، نوشته ای کوتاه در باره ی نسخه ی
حاضر، شرح حالِ عبید زاکانی و مقدّمه ی استاد اقبالِ آشتیانی که در سال ۱٣٣٢ نوشته
شده است. و نیز واژه نامه ای که در بیست و شش صفحه تنظیم شده و در بردارنده ی مفاهیمِ
کلماتِ مشکلِ ثبت شده در دیوان حاضر است، امری که خود به خود بر جامعیّتِ علمی و
تحقیقی کتاب می افزاید.
جستاری جداگانه نیز
در بارهی داستان موش و گربه، در مقدّمهی داستان˚ آن را همراهی میکند که درصدد شناسایی هویّتِ این اثر و سراینده
ی آن است. جا دارد که در این جستار دقّت شود. آن سرنوشتی که موش و گربه ی عبیدِ
زاکانی در زیرِ دستِ کاتبان دوره های گوناگونِ اجتماعی- سیاسی ما داشته است، خیلی
از آثار دیگر را هم شامل می شود. به خوبی پیداست که در این نوشته ها دست برده اند،
آن هم چه دست های چرکینی! پس نیازِ ما به متن خوانی و متن شناسی و تطبیقِ کلامی،
موسیقایی تداوم خواهد داشت. و این خود شاخه ای از ادبیاتِ پژوهشی ما برای همیشه
خواهد بود.
جلالِ سبزواری در
پیشگفتار خود بر کلّیاتِ عبیدِ زاکانی، نقل قولی از گوگول نویسنده ی روسی می آورد
که باید آن را آینه دارِ هدف های درونی او، در پرداختن به این کلیّات تلّقی کرد.
گوگول میگوید: "زمانی فرا می رسد که تا تمامی دون همّتی ها و پستی های نفرت
بارِ جامعه را افشاء و برملا نکنی، نمی توانی نسلهای آینده را به آرمان های برتر
و زیباتر راهنمایی کنی."ص. ۱۱
کلیّاتِ حاضر در برگیرنده
ی تمامی آثار منسوب به عبید است. در این جا مؤلّف ضمنِ برشمردن و معرّفی یک یک
سروده ها و نوشته های عبید و ردیابی تاریخی آن ها، جز بر یکی از آن مجموعه یعنی
رساله ی کنزاللطایف، مُهر تأیید می زند. رساله ی دلگشا افزوده هایی دارد که چاپ
های پیشین فاقدِ آن ها بوده اند.
همچنین می دانیم که
کلامِ عبید حد و مرزی نمی شناسد و ما همیشه دیوان های منسوبِ به او را با نقطه
چینی های آزارنده مطالعه کرده ایم و خود جای نقطه ها را پُر کردهایم. خوشبختانه نسخه
ی حاضر فاقدِ نقطه چینی است و خواننده می تواند با شاعر موش و گربه و نویسنده ی اخلاق
الاشراف و صد پند و حکایه های بیپروای او درگیری پیدا کند. و ایمان بیاوریم به
این موضوعِ پیش پا افتاده که هدف از نوشتن نیز همین درگیری است؛ که خواننده ابزارِ
نقد فکری اثری را که می خواند، بتواند از آنِ خود سازد و در نهایت با ذهنی نقّاد و
تحلیلگر به اجتماع خویش بنگرد.
راست است که غزل و
قصیده و رباعیّاتِ جدّی عبید چنگی به دل نمی زنند. این سروده ها بیشتر به کارِ
تطبیق ادبی می آیند و پژوهشِ شیوه های بیانی شعری در روندِ تاریخی آن. امّا طنز و
هزل او پس از هفتصد سال هنوز هم با هستی تاریخی ما و موقعیّتِ اجتماعی کنونی ما
عجیب همصدایی می کنند. این حکایه ها با تصاویرِ سخت مضحک، زبان موجز و ضد و نقیض
های فراهم آمده در کنارِ هم، به گونه ای هنرمندانه، آینه گردانِ آن فلاکتِ فکری،
مذهبی و اخلاقی است که ما امروزه در چنبره اش گرفتار آمده ایم. شاهدِ مثالِ این
گرفتاری در این دیوان، اخلاق الاشراف هم هست و رساله ی تعریفات مشهور به ده فصل و
تعریفات ملّا دوپیازه و داستان موش و گربه و بسا طنزهای دیگر که باید کتاب را ورق
زد و پیدایشان کرد. امّا در معرّفی این کلیّات، من به پرداختن به ویژگی های
طنزیّاتِ عبید در رساله ی دلگشا و داستان موش و گربه ی او بسنده کرده ام.
تردیدی نیست که
عبید زاکانی، به ویژه اخلاقیّاتِ زمانه ی خود را در ظنزیّات اش به سُلّابه نقدِ
خویش می آویزد. این نقد شاید بی رحمانه ترین نوع آن در تاریخِ ادبیاتِ ما باشد.
اگرچه ما آثاری داریم که حتّا بی پرواتر از طنز و هزلِ عبید، از سفیهانه ترین
رفتارها و اخلاقیّات و افکارِ بی شرمانه ی رایج در میانِ مردم˚ در دوره های متفاوتِ تاریخی پرده برداشته اند. و شاید
امروزه روز بتوان آن ها را از برخی سایت های اینترنتی دانلود کرد. آثاری چون کارنامه
ی بلخ از سنایی، دیوان سوزنی سمرقندی، خبیثات یا مضحکاتِ سعدی شیرازی و الخ.
رساله ی دلگشا،
بخشِ مهمّی از هزلیّات عبید را در بر می گیرد. در این رساله، هر لطیفه ای بارقهای
از طنز و هزلِ و جانمایه ای سخت نهانی از خردگرایی گوینده ی آن دارد. در این باره عبید،
خود نوشتهای دارد که به این صورت آمده است: "بعضی از حکایات و نُکَت که در
خاطر دارد، در قلم آورد˚ مشتمل بر دو باب،
یکی عربی و یکی فارسی و آن را رساله ی دلگشا نام نهاد. چه، مطالعه ی این اوراق را
دلی گشاده و خاطری تابناک باید." ص. پانزده
می توان گفت: هر حکایه
ی طنزآمیزِ عبید را یک یا چند کاراکتر برساخته است و یک راوی. طنز و هزل˚ ازآنِ کاراکترها و خردگرایی به خودِ راوی تعلّق دارد. در
این لطیفه ها کاراکترها تمامِ آحادِ جامعه ی روزگارِ شاعر را در بر میگیرند؛ از شاهان
و حاکمان و فیلسوفان و دراویش و واعظان و صوفیان و غلامان و غلامباره ها و شاعران
و مردم کوچه و بازار بگیر تا فکر و ذکرشان و اخلاقیّات و افکار و گرایشاتِ حسّی و
جنسی و خیالی و کار و بار آن ها. تمامِ آن ها، امّا در حدِ همان کاراکتری که تصویر
شده اند، باقی می مانند. راوی هیچ نوری در جبینِ آنها نمی بیند. خنده ی تلخِ او و
خشمِ پوشیده اش در زیر و بمِ و در ساختارِ حکایه ها خودنمایی می کنند. در هر حکایه
ی عبید، خواننده نیز با او می خندد. امّا این خندیدن از آن سبب است که موضوعِ طرح
شده، چنان افتضاحی را به نمایش می گذارد که اگر خندیدن نیاید، جنون دست و پا گیرِ
آدمی می شود. این نشانه ی ریشه دار بودنِ طنزِ هنرمندانه ی عبید زاکانی است. او
شاهد است که تمامِ جامعه و مردمان آن در چنگالِ مذهبِ مختار، شولای تزویرِ و ریا
بر سر کشیدهاند و با ترسها و اخلاقیّاتِ پوسیده و دین و مذهبِ بی ریشه ی خود
روزگار می گذرانند. زمانه، به شمشیر خونریزِ سیاست و حرص و آز و قساوت و قباحتِ
صاحبانِ مال و مذهبِ ریا و چاپلوسی و دغلبازی و دنگ و دروغ و شعبده بازی طیلسان
پوشان و عمّامه داران و مسجد و خانقاه هویّت یافته است. و در چشم اندازِ راوی جز
نقطه های کبود هراس انگیز قابلِ رؤیّت نیست:
ای خواجه مکن تا
بتوانی طلبِ علم
کاندر طلبِ راتبِ
هر روزه بمانی
رو مسخرگی پیشه کن
و مطربی آموز
تا دادِ خود از
کهتر و مهتر بستانی.
با نگاهی به طنزهای
عبید، اجتماعی از ضدیّن در برابرمان به نشو و نما میآید که در کُل در بافت و ساختارِ
جامعهی روزگار راوی تنیده شده است. طنز و هزل در سایه ی حکومت های استبدادی و قدرتمداریِ
شیّادانِ دینی و فرقه های آیینی و در اینجا به ویژه صوفیگری در ساختارِ جامعه رسوخ
کرده است. به زبانِ حافظ که در انتقادِ از نقشِ مخرّبِ واعظان شانه به شانه عبید
میساید:
می خور که شیخ و
حافظ و مُفتی و مُحتسب
چون نیک بنگری همه تزویر
میکنند.
عبید در حکایه های
طنزآمیزِ رساله ی دلگشا، بازتابِ این تزویر درونی شده را در خانهها، خانقاهها،
در بازار و حجره ها و مسجد و میخانه و نیز در نزدِ عارف و عامی و صاحب منصبان و بی
کس و کارها به تصویر می کشد:
* شخصی به مزاری
رسید؛ گوری سخت دراز دید، پرسید: این گورِ کیست؟ گفتند: ازآنِ عَلمدارِ رسول است.
گفت: مگر با عَلمش در گور کردهاند؟
* پسرِ خطیبِ دهی
بامداد در پایگاه رفت. پدر را دید که خر می گایید. پنداشت که همه روزه چنان می کند.
روزِ دیگر، پدرش بر منبر خطبه می خواند. پسر بر درِ مسجد رفت و گفت: بابا خر را می
گایی یا به صحرا برم؟
* مولانا قطب
الدّین به راهی میگذست. شیخ سعدی را دید که شاشه کرده و ایر بر دیوار می مالید تا
استبرا کند. گفت: ای شیخ چرا دیوارِ مردم سوراخ می کنی؟ گفت: قطب الدّین، ایمن باش. بدان سختی
نیست که تو دیده ای.
* درِ خانه ی جُحی
بدزدیدند. او برفت و درِ مسجدی برکَند و به خانه می بُرد. گفتند: چرا درِ مسجد
برکَنده ای؟ گفت: درِ خانه ی من دزدیده اند و خداوندِ این در، دُزد را می شناسد.
دزد را به من سپارد و درِ خانه ی خود باز ستاند.
شخصی با دوستی گفت:
مرا چشم درد می کند، تدبیر چه باشد؟ گفت: مرا پارسال دندان درد می کرد، بَرکَندم.
* مولانا شرف
الدّینِ دامغانی در سلطانیه بر درِ مسجدی می گذشت. خادم مسجد سگی را در مسجد
پیچیده بود و می زد و سگ فریاد می کرد. مولانا درِ مسجد بگشاد، سگ به در جست. خادم
با مولانا عتاب کرد که چرا درِ مسجد بگشادی، می خواستم سگ را چنان زنم که دیگر
اینجا نیاید. مولانا گفت: ای یار! معذور دار که سگ عقل ندارد، از بی عقلی در مسجد
می آید. ما که عقل داریم، هرگز ما را در مسجد می بینی؟
* ترسا بچه ای صاحب
جمال مسلمان شد. او را نزدِ محتسب بردند. فرمود او را ختنه کردند. چون شب درآمد او
را بگایید. بامداد، پدر از پسر پرسید مسلمانان را چون یافتی؟ گفت: قومی عجیب اند،
هر کس به دینِ ایشان درآید، روز کیرش می بُرند و شب کونش می درند.
رساله ی دلگشا در
دو بخش یعنی عربی و فارسی تنظیم شده است. در مجموع ٣۸۵ حکایه، که بیشترین آن ها به
فارسی است و ترجمه ی حکایه های عربی در پایینِ هر یک از آن ها آمده است.
داستانِ موش و گربه
را عبید زاکانی به قصد، نیمه تمام گذاشته است. نسخه ای که از آن در این کلیّات
ارائه می شود پس از تطبیق با چندین نسخه ی دیگرِ موش و گربه فراهم آمده است. خواننده،
همین که به ابیاتِ پایانی این منظومه می رسد، در منطقِ خود جنگِ موشان و گربه ها
را فیصله یافته ارزیابی می کند. این منطق به او می گوید: موشان حالا حالاها باید
بروند و موجودیّتِ خود را احیا کنند. نمی توان با ترس و جبونی به جنگ گربه ی قهّار
اژدهاپیکری رفت و نتیجه ی مطلوبی از آن گرفت. در متنِ داستان، خواننده به هویّتِ
موش ها پی برده است. آن ها زبون و ذلیل و بی جربزه هستند. هویّتِ آن ها همان است
که موشِ اوّل در میخانه، وقتی که چند پیاله بالا انداخته است، حریفی مانندِ گربه
را، به گمانِ خود در غیابش، به مبارزه می طلبد. امّا گربه در پشتِ پیشخوانِ میخانه
قایم شده است. پس، آن خوانخواره بر می جهد و او را با چنگ و دندان تکّه پاره می
کند. این گربه، عجیب جانمازآبکش و ریاکار و سفسطه باز است. شاید او همان امیر
مبارزالّدین حاکمِ آن عصر است که با خرقه ی آلوده و دست های خونین، سرِ سجّاده ی نماز
از ادامه ی آن باز می ایستد و چندین نفر را گردن می زند و بعد دوباره نمازش را پی
می گیرد. در مقدّمه ای که آقای سبزواری بر این منظومه نوشته است، در صدد است که از
چهره ی سمبولیکِ گربه، با نگرشی به شرایط اجتماعی و ادبیاتِ آن دوران، پرده
بردارد.
همانطور که گفته شد
عبید با تردستی هنرمندانه ای، آنجا که موش ها مغلوب شده اند، از ادامه ی داستان سر
باز می زند؛ چرا که می داند داستانِ در ذهنِ خواننده ادامه خواهد یافت و سرنوشتِ آن
را با دو بیتِ بسیار زیرکانه و خردمندانه در پوششِ طنزِ خود به خواننده وا می
گذارد.
جانِ من پند گیر از
این قصّه
که شوی در زمانه
شادانا
غرض از موش و گربه
برخواندن
مدّعا فهم کن پسر
جانا!
٢۰۱۸ آپریل
* کلیّاتِ عبید زاکانی، به اهتمامِ دکتر جلال سبزواری، نقاشی روی
جلد: رضا شوهانی، طرّاحی: امیر امامی، قطع وزیری، تعداد صفحات ۵٢۰، موسسهی
نشر ارزان، استکهلم چاپ نخست ٢۰۱۸
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر