محمود افغان بر بلخ و
کابل و قندهار پیروز میشود، تا آنکه در هرات قزلباشان راهِ پیشروی آنان را
سدّ میکنند. اما زمان زیادی نمیگذرد که افغانستانیان
از بیرون به شهر میتازند و دمار از روزگار قزلباشان درمیآورند و محمود پس از گذشتنِ پیروزمندانه از نیمروز و
سیستان و بلوچستان در شهر توسِ خراسان با نیرویی چهل هزار نفری که شاه سلطان حسین
فراهم آورده روبرو میشود.
به گفتۀ رستم الحکما از پس ستمهای بسیاری که در زمان پادشاهی شاه سلطان حسین بر ساکنان افغانستان، آن هم به بهانۀ سنّی بودن میرود، حاکمانِ فرستاده از سوی دربارِ ایران به دست مردمِ به جان آمده کشته میشوند و محمود افغان لشکری کشتارجو گِرد می آورد. به گفتۀ رستم الحکما محمود افغان جوانی بوده است به کمالات ظاهری و معنوی آراسته، زیرک، بی باک و خونریز که بر مبنای دین و شرایط آن زمان، با عدل و احسان رفتار می کرده است.
محمود افغان بر بلخ و کابل و قندهار پیروز میشود، تا آنکه در هرات قزلباشان راهِ پیشروی آنان را
سدّ میکنند. اما زمان زیادی نمیگذرد که افغانستانیان
از بیرون به شهر میتازند و دمار از روزگار قزلباشان درمیآورند و محمود پس از گذشتنِ پیروزمندانه از نیمروز و
سیستان و بلوچستان در شهر توسِ خراسان با نیرویی چهل هزار نفری که شاه سلطان حسین
فراهم آورده روبرو میشود.
در این جنگ که فرماندهان اصلی آن محمدعلی خان و حیدر
خان بیات هستند، نادر قلی بیک قِرْخْلو که سپس نادر شاه میشود، شجاعتی به یاد
ماندنی از خود بروز میدهد و محمود شکست میخورد. قزلباشان پوستِ
سر چند تن از جنگجویان محمود را می کنند، از کاه پُر میکنند و به دربار میفرستند.
و اما اطرافیان شاه که سالها در دربار چریده و لمیده
اند و هر گونه دگرگونی در آرامشِ محدودۀ تنگِ خویش را همچون مصیبتی جبران ناپذیر
می بینند، از دو جهت به وحشت می افتند. از یک سو می ترسند سردارانی که بر محمود
پیروز شده اند در دربار جای پایی بیابند و بساط آنان را به هم بریزند، و از سوی
دیگر می ترسند که محمود خان که در زمانی چنان کوتاه توانسته تا خراسان را زیر
فرمان درآورد، نیرویش را بازسازی کرده و پیشروی را تا مرزِ برآشفتنِ آرامشِ آنان
ادامه دهد. پس بهتر آن می بینند که با او از در سازش درآیند و برای رسیدن به این
منظور زیر نام "مصلحتِ دولتِ ایران" فرمانِ رسمی فرمانروایی مناطقی را
که محمود گرفته است همراه با اسبی با زین و برگ جواهرنشان و خلعتی گران بها برایش
می فرستند.
فرماندهان ایران، محمد علی خان و حیدر خان بیات هنوز
در میدانِ کارزارِ کارناتمام هستند که خبر فرمانروا شدن محمود خان را بر آن دیار
می شنوند و رستم الحکما حکایت را چنین بازگو می کند:
"آن دو سالار بیچاره از شنیدن این خبر مشوّش و
مضطرب شده و از ترس اینکه مبادا ارکان دولتْ ایشان را به خواری و زاری به دربار
سلطانی طلب نمایند، ناچار اردوی خود را بی صاحب برجا نهاده و یک ناکاردانِ نارشید
را بهجای خود گذاردند و به چابکی خود را به درگاه شاه رسانیدند و به اصطبل
پادشاهی پناه بردند. تا مدتی این واقعه را کسی به عرض سلطان جمشید نشان نرسانید.
چون اردوی آن دو سالار بیصاحب گردید، از آن دو
نارشید به هیچ وجه کاری از پیش نرفت.
افاغنه چون از این واقعه اطلاع یافتند، بر اردوی
قزلباشها شبیخونی زدند و قتل و غارت نمودند و قزلباش ها را متفرق نمودند و به سبب
همان فرمانِ معتبرِ پادشاهی که در بابِ صاحب اختیاری در دست داشتند، به انواع حیلهها
بر همۀ شهرها و روستاهای خراسان پیروز و مسلّط گردیدند و هر جور که صلاح دانستند،
امور آن حدود را به اجرا درآوردند.
آنان به جانب یزد روانه گردیدند و همان فرمان معتبرِ پادشاهیِ
صاحب اختیاری را که مشتمل بر سالاری و صاحب اختیاری والاجاه "محمود خان غلجهای"
در همۀ امور ملکی بود، بهانه نمودند و با آن دلخوشی که امنای دولت شهنشاهی به آنان
داده بود، در میان بیم و امید، به امید خدا کمکم و قدم به قدم پیش آمدند تا به
یزد رسیدند و با جنگ و جدال یزد را هم تصرف نمودند. اما دلهای افاغنه از ترس
قزلباشها و دبدبه و کوکبۀ شهنشاهی و دولت و استقلال عالمپناهی، مانند خایۀ
حلاجان جنبان و به سانِ بیدِ مجنون از بادِ تشویش لرزان بود. در میان بیم و امیدْ
اندک قدمی پیشتر می نهادند و با خود اندیشه می نمودند که بازگردند و حدود خود را
نگه دارند که ناگاه از جانب اصفاهانِ نفاق بُنیان، از همۀ وزیران و امیران و ارکان
دولت و نزدیکانِ درگاهِ سلطانِ بی کس و بی غمخوار، نامههای اخلاص آمیز، با هدیه های
شگفت انگیز، با دست قاصدهای چست و چالاک و پیکهای شیطانوَشِ ناپاک، به ایشان
رسید.
چون رؤسای افاغنه با ترس و تشویش از مضمونهای نفاق آیینِ
آن نامهها اطلاع یافتند، قویدل شدند و گرگ آسا به جانب گلۀ هدفها شتافتند. در
آن نامهها آمده بود که:
«ای خلاصۀ فرزندان آدم، و ای فرمانفرمای معظم و ای
داور حقجوی دوران و ای سرمایهدار عدل و احسان و ای نایب صاحبالزمان! این بندگان
درگاهِ پناهِ مظلومان، غایبانه حلقۀ اطاعت و بندگی تو را در گوش، و از جامِ اعتقاد
کامل به حضرت تو، شراب ارادت نوش می نماییم و روز و شب منتظر ورود خیریت نمودِ تو
میباشیم. زود تشریف بیاور و از عدالت صیقل دهندۀ خود زنگ ستم از آیینهی روزگار
بزدا و پرچم عدل و انصاف برافراز و نشانههای عدل و حساب و کتاب را بر جهانیان
بنما و از دل،
ما همگی در
دایرۀ بیعتِ تو و در زیر بار احسان و انعام و نعمت توایم.»
افاغنه از اطلاع بر مضمون آن نامه های نفاق آیین به
پیروی از محمود خان دیگ طمعشان به جوش آمد و مانند گرگان خونخوار در خروش آمده، بر
اسبان بادپای سوار، شب و روز به ایلغار آمدند و قلعههای بستۀ بسیاری را گشودند.
بعضی به رضا و رغبت و بعضی به ضرب و زور و شدّت و حدّت، تا به بیست و چهار
کیلومتری اصفاهان، به قریهای رسیدند که آنرا "گلونهآباد" گویند. در
آنجا فرود آمدند و پایتخت اصفاهان از آوازۀ ورود افاغنهی پر آسیب و آزارِ
خونخوار، مانند حمامِ پر از زنان، پر از ولوله و های و هوی و گیر ودار و هراس
بسیار گردید.
پس سلطان جمشید نشان به وزرا و امرا و ارکان دولت خود
فرمود که:
«در دفع دشمن چندان غفلت ورزیدید تا آنکه دشمنان به
تدریج غلبه یافتند و ممالک و قلمرو مرا تصرّف نمودند و نرم نرم آمدند تا به درِ
خانهی من رسیدند.»
نزدیکان درگاه با فروتنی عرض نمودند که:
«جهان پناها! هیچ تشویش مفرما و دغدغه به خاطرِ مبارک
راه مده که دولت خدادادۀ تو جاودان میباشد و در این وقت ارادۀ خدا چنین قرار
گرفته که نیروی بختِ فرخندۀ تو و فیروزی طالعِ مبارک تو بر جهانیان ظاهر گردد.
توکل برخدا و صبر پیشه کن و آرام داشته باش که از قوّت طالع تو کار درست خواهد شد.»
پس فرمود:
«در این موقعیت بر قولِ بی عمل شما اعتماد نخواهیم
نمود. فرمانها به همۀ ولایتها و قلمرو ایران بنویسید و بفرستید و لشکرهای وظیفه خور
ما را احضار نمایید.»
به ظاهر، همان درجا فرمانها به اطراف فرستادند و
قشون قلمرو ایران را احضار نمودند و در باطن "محمدقلی خان تخماقلو" که
وزیر اعظم و اعتمادالسلطنه بود، با وزرای
دیگر مینوشتند که: «در آمدن تعجیل منمایید تا ببینیم کار چگونه خواهد شد» و همزمان
وزرا و امرا و باشیان و نزدیکانِ درگاه از راه نامردی و نمک به حرامی به "محمود
خان" و رؤسای افاغنه در نامه هایی نوشتند که در جنگ تعجیل نمایید که اگر قشون
از قلمرو ایران گرد آیند، از شما یک نفر زنده بیرون نخواهد رفت.»
پس افاغنه بنابر خواهش ارکان دولت در جنگ و کشتار
کوشا شدند و از هر طرف مردم را میکشتند و اسیر مینمودند.
ارکان دولت به خاکپای سلطان جمشید نشان عرض نمودند
که بهزودی باید سرداری با قشونِ آراسته بیرون فرستاد.
فرمود هرچه صلاح دولتِ ماست بکنید.
چون قشونی که در پایۀ تختِ اعلا حاضر بودند از غلام و
قورچی و یساول و چنداول و نسقچی و جارچی و امثال اینها همه محتاج و فقیر و بی ابزار
و اسباب و گرسنه بودند و بی قوت و بیحال، پس به ناچار از نُه بلوک و نواحی پایتخت
اصفاهان به قدر هفتاد هزار تفنگچیِ زبردست و نشانه زن احضار نمودند که یراق بعضی
از آنان طلا و بعضی نقره بود. پس هفتاد مینباشی برای ایشان معین نمودند و هفت
سرکرده هم برای مینباشیان برقرار کردند.
پس سلطان جمشید نشان فرمود:
«مناسبتر و بهتر آن است که فرزندان نرینۀ خود را که
هرکدام یک شیربچه میباشند، از "دمور قاپی" بیرون آورم و خود چون شیر
ژیان با فرزندان و فرزندزادگانم در دفع دشمنان کوشش نماییم و آنان را به جزای خود
برسانیم. چنانکه دانشمندان گفتهاند:
عروسِ مُلک کسی تنگ در بغل گیرد / که بوسه بر دَمِ شمشیر آبدار زند»
وزرا و امرا عرض نمودند که ما در این کار مصلحتی نمیدانیم
که فرزندان خود را از "دمور قاپی" بیرون آوری. مگر ما مردهایم؟ و اگر
تو یا فرزندان تو بیرون روید و با دشمنان جنگ نمایی، ما رسوا میشویم و بزرگی
سلطنت تو برجا نمیماند.
سلطان جمشید نشان فرمود چه کار باید کرد؟
همگی عرض نمودند که اکنون [کسی] دولتخواهتر و
غمخوارتر از وزیر اعظمْ نداری. این خدمت عظیم را به وی بسپار.
پس سلطان جمشید نشان با صوابدید ارکان دولتِ سلطانی،
وزیر اعظم را که "محمدقلی خان تخماقلو" باشد، سالار و سردار آن لشکر
هزیمتاثر[1] نمود
و آن ماکیان طبیعتِ دون همّت را با دستگاه فریدونی و ثروت قارونی به جنگ دشمنِ
عقاب مانندِ خروس لجاج و بدخواهِ پُرگزند مأمور فرمود. وزیر اعظمِ نمک به حرام،
خیانتکار و نفاق پیشه، پنهانی نامه نوشت و نزد "محمود خان غلجهای"
فرستاد که ای نایبِ صاحبالزمان و ای مظهرِ امن و امان! از این کوکبۀ با عظمت و
این دبدبۀ پر هیبتِ ما تشویشی به خاطر مبارک راه مده که ما همیان پُر بادیم نه
افعی پر زهرِ شکارگر. مبادا که پای همّتِ والای خودت را از جا بلغزانی که دل ما با
توست و در حقیقت ما همه در خفا، در کمال سعی، به خدمتگذاری تو اشتغال داریم.
پس وزیر اعظم با های و هوی و طمطراق بسیار، خرگاهی
بسیار عالی و با زینت بسیار در خارج شهر اصفاهان، در "باغ قوشخانه" به
عنوان پیشخانه[2]
برپا نمود. در پیرامون خیمه ای که برای [محمود افغان] تدارک دیده بودند، خیمهها و
سراپردههای رنگارنگ و گوناگونی برای رؤسای لشکر هزیمت اثر برپا نمودند و به
کامرانی و استراحت مشغول شدند.
افاغنه از دستگاه و ثروت و شوکتِ وزیر اعظم و ازتعداد
قشون قزلباش هراسان و مات شده بودند. وزیر اعظم و بزرگانِ لشکر قزلباش هر روز نامه
های شفقت انگیز و هدیه هایی به خدمت والاجاه "محمود خان غلجهای" می فرستادند
که: ای نایب صاحبالزمان تو مظهر حق می باشی و ما به خدمتگذاری تو ثابت قدم می باشیم.
البته قدمْ ثابت دار که حق با شما می باشد و ما شما را مانند قوشهای تیز چنگال، و
قشون خود را چون مرغان شکسته بال می بینیم. پیروزی از آنِ شما، و شکست از آنِ ما
است. لشکر شما پیروز، و سپاه ما شکست خورده است.
از گفتههای رستمالحکما مؤلف این کتاب مستطاب
بَطان چون به قوشان نمایند جنگ چهسان شیشه بنماید آهنگِ سنگ؟
چهسان میـش با گـرگ آرد ستیز نمــایند گوران ز شیــــران گریز؟
خــداونـــد گارا تو را بنــــدهایم اگر چه سیــه روی و شرمنده ایم
تـــلافی مــافات خواهیــــم کرد برآریــــــــم از دشمنانِ تو گَـــرد
به اخـلاص، خدمتگذارت شویم همه بنـــدۀ جـــاننثارت شویـــــم
اما بعد، رؤسای لشکر
سلطانِ جمشید نشان به خدمت وزیر اعظم عرض نمودند که باید با دشمنان بنای جنگ را
نهاد. وزیر اعظم از روی غرور و تکبر گفت:
«ما را ننگ است که با این دبدبه و کوکبه با این جماعت
بی سر و پای بیسامان بنای جنگ نهیم. چنانچه لشکر بیشمارِ بیشتر از
مور و مارِ ما هر یک آب دهانی به جانب افاغنه بیندازند، رود عظیمی روان میشود و
مانند سیلاب که مشتی خاشاک را ببرد، افاغنه را خواهد برد. چرا تشویش میکنید؟»
عالیجنابِ صاحب اجازه و ارشاد "امیر محمد حسین
برزانی" جدّ این مخلص "محمّد هاشم" معروف به "رستمالحکما"
مورخ و مؤلف این کتاب، چون سردار دوهزار نفر از سپاهیان قزلباش بود و از نسل نواب
عالیه مهد علیا "مریم بیگم" خواهر "شاه اسماعیل صفوی"، به
تندی و با درشتی به وزیر گفت:
«ای وزیر اعظمِ کج تدبیر! گویا عزم جزم نموده ای که
دولت سیصد سالۀ این سلسلۀ عالیۀ صفویه را بر باد فنا دهی. ما را با اجازۀ تو کاری
نیست. اگر دشمن ما فرنگی بود، ما چنین برای جنگ و تاراندن او شتاب نمی نمودیم،
زیرا که اگر فرنگی بر هر دشمن خونریزی غالب شود، متعرض جان و مال و آبروی وی نمی شود
و او را امان می دهد و با دین وی هم کاری ندارد و بعد از پیروزی بر هر دشمنی، مربی
و سازنده و صاحب عدل و احسان خواهد بود. ولی اگر اهل تسنّن بر اهل تشیّع غلبه
نمایند، جان و مال و آبروی وی در معرض نابودی خواهد بود و خانه اش را نیز خراب و
ویران خواهند نمود. ما این جنگ را جهادِ اکبر می دانیم. غیرت خوب صفّتی است و خدا
هر غیوری را دوست می دارد.»
وزیر اعظم به عالیجناب "میر محمد حسین
برزانی" گفت که: مغز تو مثل مغز "فتحعلی خان قاجار تیموری" ناخوش
است. برو و هرچه از پیشت میرود بکن و در هر کار که میتوانی کوتاهی مکن. ما
از مکان خود حرکت نمیکنیم و میوههای شیرین و خوشمزۀ گوناگون و خوراکی و نوشیدنیهای
بالذّت و رنگارنگْ در ظرفهای نفیس و خوانهای پر نقش و نگارِ زراندوده و آبهای
بسیار سرد خوشگوار و این مکانهای دلکش و تماشای گل و لاله و سبزه و سه برگۀ[3] خوش
برای ما زیانی ندارد."
با وجود حضور "میر محمد حسین برزانی"، وزیر
اعظم قبا و اَرخالق[4]
از تن بیرون کرده و عمامه از سر برداشت و عرقچین نازک بر سر نهاد و با پیراهن کتان
بر توشک حریرِ پُر از پرِ قو بر نازبالش و متکای پر از پرِ قو تکیه نمود و به
یاران خود گفت:
"همه مانند من
کنید و آسوده خاطر به عیش و عشرت مشغول شوید که افاغنه از سهم و صلابت ما هراسان و
در فکر گریختن میباشند. شما مشوّش مباشید."
[2] .
هنگامی که شاهان سفر میکردهاند، پیشاپیش کاروان، بار و بندیل و چادرشان را در جایی
مستقرمیکردهاند که آنجا را پیشخانه میگفتهاند.
[4] . "قبائی
کوتاه تر در زیر قبای مردان . جامه ای که طلبه ٔ علوم دین و کسبه زیر قبا پوشیدندی
. نیم تنه ٔ روئین زنان . نوعی از قماش نازک" (لغتنامه دیجیتالی دهخدا)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر