رو به چِفتها
(1959)
صفحههايِ برگزيده
متنِ کاملِ
فَضايِ اندرون L’espace du dedans (1959ـ1927)،
فَضايِ اندرون L’espace du dedans (1959ـ1927)،
ترجمهيِ
محمود مسعودي
[دفترِ چهاردهم از شانزده دفترِ در دستِ
ترجمه به سفارشِ همسرَم مهناز شاهين]
نشرِ سيودو حرف
نشرِ الکترونيکي، 27 اوتِ 2016
©
همهيِ حقوقِ اين
ترجمه برايِ مهناز شاهين
محفوظ است.
ضدِّ شانها
ضدِّ چسب
چسبِ هم
شهدِ هم[2]
کاکتوس!
شعلههايِ سياهي
تندوتيز
مادرانِ خنجرها
ريشههايِ نبردهايِ تازان در دشت
دُو که ميخيزد
خيز که ميپرد
يکان که ميوولَد
توده که ميرقصد
از پنجره پرتشدهاي سرانجام پرواز ميکند
يک کَندهيِ از پايين به بالا
يک کَندهيِ از همهجا
يک کَندهيِ ديگر هرگز بازپِيوَنيده
انسانِ خَمشده
انسانِ در جهش
انسانِ در سرازيري
انسانِ برايِ عمليّاتِ آذرخش
برايِ عمليّاتِ توفان
برايِ عمليّاتِ نيزهيِ چوبين
برايِ عمليّاتِ زوبين
برايِ عمليّاتِ کوسه
برايِ عمليّاتِ کَنِش
انسان نه بنا بر تن
بلکه به لحاظِ تُهي و بدي و شعلههايِ دروني
و طغيانها و تخليههايِ عصبي
و ناکاميها
و بازگشتها
و غيظ
و چارشقّهکُني
و بههمريختگي
و خيز در جرقّهها
انسان نه به لحاظِ شکم و لوحهايِ سُريني بلکه به لحاظِ
جريانهاش، ضعفَش که با ضربهها احيا ميشود
راهافتادنهاش
انسان بنا بر ماه و گَردِ آتشين و جَشنِ سرسبزي در خود
از جُنبشِ ديگران
برحسبِ تندباد و هرجومرجِ هرگز بهسامان
انسان، همه پرچمها بيرون، ترقتروقکُنان در بادِ
زمزمهگر از هيجانهاش
انسان که کتک ميزند به طوطي
که مفاصل ندارد
که دام نميپرورَد
انسانـنربُز
انسانِ با تاجها
با خارها
با کوتاهشدگيها
انسانِ کاکُلبهسر، روياندودگرِ ژندههاش
انسانِ با تکيهگاههايِ مرموز، به تجزيه دور از زندگيِ
ذلّتبارَش
خواسته که عوعو ميکند در تاريکي شکلِ چندشکلِ اين
موجود است
جهشهايِ قيچيوار
شَنهوَش
جهشهايِ پَرتوييده
جهشهايِ بر همهيِ قطبنما
به هياهو
به هوار، اگرکه تني داده ميشد...
به صداهايِ سنتور، به متّهيِ گوشخراش
به پايکوبيهايِ نوجوانها که نميدانند هنوز
سينهشان چه ميخواهد که چنان است که گويي هماينک
خواهد پُکّيد
به ورجهورجهها ، به قُرقُرها، به هجومها
به جَزرومَدهايِ خون در قلب
به عطش
به عطش بهخصوص
به عطشِ هرگز ننشسته
اگرکه تني داده ميشد...
جانِ کمند
جانِ جُلبک
جانِ جَک، جانِ چنگک و موج که ميخيزد
جانِ قِرقي، بَحرپيل، فيلِ دريايي
جانِ سهگانه
جانِ از جا کَنده
جانِ جنزده
جانِ کرمينهيِ به شور آمدهيِ آيان به سطح برايِ نُک
زدن
جانِ ضربهها و قروچههايِ دندانها
جانِ همواره در وضعيّتي ناجور رو به اِحيايي نو
آهَنجِشِ هرچه سنگيني
هرچه سُستي
هرچه هندسه
هرچه معماري
آهَنجِش که شد، سرعت!
حرکتهايِ چارشقّهکُني و خشمِ دروني بيشتر تا حرکتهايِ
پيادهرَوي
حرکتهايِ پُکِّش، رد، کِشيدگي به همه سو
حرکتهايِ جاذبههايِ ناسالم، اميالِ ناممکن
رضايتِ تنِ ضربهخورده بر قفا
حرکتهايِ بدونِ سر
سر به چه دردِ ميخورَد آنگاه که انسان سرَش شلوغ است؟
حرکتهايِ در لاکِ خود رَوي و بر خود پيچيهايِ در
انتظارِ بهترَش
حرکتهايِ سپرهايِ دروني
حرکتهايِ با فورانهايِ چندگانه
حرکتهايِ به جايِ حرکتهايِ ديگر
که نميتوان نشان داد، امّا آشيانه دارند در ذهن
حرکتهايِ غبارها
ستارهها
فرسايش
ريزشها
و نهفتگيهايِ بيهوده
جشنِ لکها، رديفِ دستوبالها
حرکتها
ميجهيم در تويِ «هيچ»
تلاشهايِ چرخان
باشان تنها، جمعيّت ايم
چه شمارِ شمارناپذيري ميرود به پيش،
ميافزايد و ميگسترد، ميگسترد!
الوداع اِي خستگي
الوداع اِي دوپايِ مقتصد در ايستگاهِ سرِ ديوارههايِ
حائلِ پُل
غلافْ دريده
ديگري ايم
هر ديگرياي
ديگر باج نميدهيم
جامِ گُلي ميگشايد، زهدانِ بدونِ تَه
گام ازين پس به درازايِ اميد است
جهش به بلندايِ انديشه
جهش به بلندايِ انديشه
هشت پا داريم اگرکه بايد بدويم
دَه دست داريم اگرکه بايد رويارويي کنيم
پاک ريشه دوانده ايم، آنگاه که قرار بر پايداريست
هرگز مغلوب
همواره بازآيا
باز نورسيده
درحاليکه آرامگرفته استادِ صفحهکليد خود را به خواب
ميزند.
لکّهها
لکّهها برايِ مشوّش کردن
برايِ رد کردن
برايِ بيامان کردن
برايِ بيثبات کردن
برايِ باز زاده شدن
برايِ خط زدن
برايِ بستنِ منقارِ حافظه
برايِ از نو راه افتادن
چوبدستِ حيرتآور
بومِرَنگ که بيوقفه بازميگردد
بازميگردد سيلابوار
از ميانِ آنهايِ ديگر
برايِ از سر گرفتنِ پروازِ خود
حرکاتِ زندگيِ ناديدهگرفته
زندگيِ نسنجيده
و شادمان از هدر دادنِ خود
حرکاتِ زندگيِ بريدهبريده، ناشي از انقباضِ عضلاني، شَقشَونده
حرکاتِ زندگيِ تُندوتُند، زندگيِ هردمبيل
حرکاتِ زندگي
حرکاتِ چالِش و حرکاتِ پاتک
و حرکاتِ گريز به بيرونِ تنگناها
حرکاتِ اضافي
اضافي
بهويژه اضافي
حرکاتي که هرکَس احساس ميکند، امّا نميتواند شناسايي کند
(پيشاحرکات به خوديِ خود، بسيار بزرگتر از ايما
و اشاره، مرئي و عملي که در پِي خواهد آمد)
بههمريختگيها
حملههايي که شبيه اند به شيرجهها
شناهايي که شبيه اند به کاوُشها
دستوبالهايي که شبيه اند به خرطومها
سُرورِ زندگيِ حرکتانگيز
که اثرِ مراقبهيِ بدي را از بين ميبَرد
دانسته نيست که از آنِ کدامين قلمروييست
تنوريِ جادوکننده که بيرون ميآيد جَهان
حيوان يا انسان
بيواسطه، بدونِ مکث
درجا بازرفته
بَعدي ميرسد درجا
آني
همچو هزاران و هزاران ثانيهيِ سرگيجهآور
روزي کُند به انجام ميرسد
تنهايي رديفهايي ميسازد
کوير تکثيرِشان ميکند
اِسليميهايِ پايانناپذيرانه مکرّر
نشانهها
نه نشانههايِ سرپناه، ردا يا کاخ
نه نشانههايِ بايگانيها و فرهنگهايِ دانستهها
بلکه نشانههايِ پيچش، خشونت، تنهزني
بلکه نشانههايِ مِيلِ جُنبشي
نشانههايِ هزيمت، تعقيب و تندخويي
فشارهايِ خصمانه، نابههنجار، بيقرينه
نشانههايِ نه بحراني، بلکه انحرافِ با انحراف و روندِ
با روند
نشانههايِ نه برايِ جانورشناسي
بلکه برايِ ريختِ ديوهايِ لگامگسيخته
همراههايِ عملهايِ ما و نقضکنندههايِ خودداريِ ما
نشانههايِ ده هزار طرزِ در تعادل بودن در اين جهانِ
روان که خنده ميزند به سازگاري
نشانههايِ بهويژه برايِ بيرون کشيدنِ وجودِ خود از تلهيِ
زبانِ ديگران
برساخته از برايِ بردن از شما، همچو رولِتي حسابي تنظيمشده
که مگر چند دستِ برنده برايِ شما نميگذارد
و ورشکستگي و شکست برايِ اتمام کار
که در آن ثبت بود
برايِ شما، همانگونه که برايِ همگان، از پيش.
نشانههايِ نه برايِ بازگشت به عقب
بلکه برايِ بهتر «گذشتن از خط» به هر آن
نشانههايِ نه همچو آنکه رونويسي کنند
بلکه همچو آنکه هدايت کنند
يا، پيشرَوان ناآگاه آنگونه که هدايت شوند
نشانهها، نه برايِ کامل بودن، نه برايِ صرف کردن
بلکه برايِ وفادار بودن به «گذرا»يِ آن
نشانهها برايِ بازيافتنِ دِهِشِ زبانها
زبانِ از آنِ خود دستِ کم، که اگرنه خود، چه کَسي پس حرفَش
خواهد زد؟
خلاصه نوشتارِ مستقيم برايِ کلافواکُنيِ شکلها
برايِ تسکين و رهگشاييِ تصويرها
که ميدانِ عموميـمغزِ آن، در اين روزگار، حسابي مسدود
است
در نبودِ هاله، دستِ کم شميمهايِ خود را بپراکنيم.
عمل، من ميآيم
فشارآوَران بر در در تويِ تو، تو آمده ام
عمل، من ميآيم
اينجا ام
پشتيبانِ تو ام
تو ديگر ولشده نيستي
تو ديگر در سختي نيستي
بندها گشوده، سختيهايِ تو برميافتند
کابوسِ آنجايي که تو ازَش داغان برميگردي ديگر نيست
من پشت ميدهم به پشتِ تو
با من ميگذاري
پا بر پلّهيِ نخستِ پلّکانِ بيپايان
که ميبَردَت
که بالا ميبردَت
که به انجام ميرسانَدَت
من تسکينَت ميدهم
من سُفرههايِ آرامش ميگسترم در تو
من خوبي ميکنم به کودکِ رؤيايِ تو
سيل
سيلِ به شکلِ برگهايِ سرخس بر دايرهيِ تصويرهايِ
ترسيدهدُخت
سيلِ برفها بر زردروييِ اودُخت
سيل بر آتشدانَش... و آتش زبانه ميکشد درِش
عمل، ميآيم
انديشههايِ جهشَت پيگير اند
انديشههايِ شکستَت سُست اند
من توانَم را در تنِ تو دارم، بهنهفت
... و چهرهيِ تو، پاکيده از چروک، تازگي ميگيرد
بيماري مسيرَش را ديگر در تو نمييابد
تب رها ميکندَت
آرامشِ رواقها
آرامشِ علفزارهايِ بازگُلآوَر
آرامش درون ميشود در تو
به نامِ بزرگترين عدد، ياريَت ميدهم
همچو دودِ آتشفشان
برميخيزد همهيِ بارِ گِران از رويِ شانههايِ ذلّهيِ
تو
سرهايِ خبيثِ بر گِردِ تو
نظارهگرانِ زهرآگينِ فلاکتهايِ بيتوانها
ديگر تو را نميبينند
نيستند ديگر
خدمهيِ کمکي
به آيينِ رمز و در صفِ ژرف
همچو ردِّ زيردريايي
همچو آوازي بم
من ميآيم
اين آواز ميگيردَت
اين آواز بلندَت ميکند
اين آواز شورگرفتهيِ جوبارهايِ بسيار است
اين آواز تغذيهکرده از نياگارايي آرامگرفته است
اين آواز بهتمامي برايِ توست
ديگر هيچ گازاَنبري
ديگر هيچ سايهيِ سياهي
ديگر هيچ ترسي
نيست ديگر از آنها نشاني
نيست ديگر برايِ ترس سَببي
آنجاکه رنج بود، پَرِ قو هست
آنجاکه ازهمگسيختگي بود، جوشکاري هست
آنجاکه چرک بود، خونِ تازه هست
آنجاکه چفتها بودند، اقيانوسِ گشوده هست
اقيانوسِ حامل و غنايِ تو
بيکاستي، همچو تخمي از عاج.
من شسته ام چهرهيِ آيندهيِ تو را.
بُرشهايِ دانش
چقدر نفرتِ کمتري به انسانها خواهد بود اگر همهشان
پوشيده به چهره نبودند.
*
در هشت سالگي، هنوز در رؤيايِ آن بودم که همچو گياه
پذيرفته شوم.
*
«بفرماييد تو» ــ ميگويد کوسهماهي ــ، و خوردَش. کوسهماهي
انسانخوار بود، امّا دوره مؤدّبانه بود.
*
تويِ گرمک، قلبي ميتپيد.
*
ويرگولها را بينِ خانهها نميشود ديد، اين خواندنَش
را خيلي دشوار و پيمودنِ خيابانها را خيلي خستهکننده ميکند.
جمله در شهرها پايانناپذير است. امّا مجذوب ميکند، و
روستاها خالي شده اند از شخمزنهايِ درگذشته شجاع که حالا ميخواهند از اين متنِ
تحسينبرانگيزانه مکّار، که همه حرفَش را ميزند، شخصاً سر در بياورند، متني که
دنبالکردنَش اينهمه دشوار و اغلب ناممکن است.
با اينهمه اين چيزيست که ميکوشند انجام دهند، اين
کارگرهايِ سرسخت، که بيوقفه راه ميروند، و در راه بيشتر بيماريهايِ فاضلاب و
جذامِ نماهايِ ساختمانها را ليس ميزنند تا معنايي را که همچنان از چنگِشان در
ميرود. معتادهايِ فلاکت و خستگي، جلويِ پيشخانِ مغازهها ول ميپلکند، و گاهي
هدفِشان را فراموش ميکنند، امّا جستوجوشان را هرگز... و اينجوري، روستاهايِ
خوبِمان از بين ميروند.
*
در ميانِ خُردههايِ رندهشدهيِ هر دوره، باد است،
چنانکه به نظر ميآيد، که پير نميشود.
*
مراقبِ جوانه زدن باشيد! نوشتن بيشتر برايِ ايجاد کردنِ
اتّصالي.
*
رؤيايِ اَسبَکي : اسب، از پسِ خوردنِ گاريِ خود، نظاره
ميکند به افق.
*
خروس را به تخم کردن وابِداريد، مرغ حرف خواهد زد.
*
گوشها در انسان از دفاعِ خوبي برخوردار نيستند. گويي
همسايهها پيشبيني نشده اند.
*
خموش در کوه، پُرگو در دشت.
*
«بابا، نهنگه رو به سُرفه بنداز»، ميگويد کودک با
اطمينان.
*
زندگيِ من : کالسکهاي را در زيرِ آب به دنبالِ خود
کشيدن. خستهـزادها درکَم ميکنند.
*
تبّتي، بي پاسخي، بوقِ توفانفراخوانَش را درآورد و
حسابي خيس شديم زيرِ آذرخشهايِ عظيم.
*
در سيام[3] از راميِ ببر
در گوش دادن به غريزههايِ بيرحمانهَش استفاده ميکنند تا او را رويِ برّهاي
بعبعکُن بر بالايِ چالهاي عميق بکشانند که او سپس در آنجا جان خواهد داد، کُفري
از غيظِ اينکه اينهمه ابلهانه گذاشت موجودهايي حقير، کثافت و بيغيرت، که در هيچ
چيزي شايستهيِ او نيستند، اميالَش را حدس بزنند.
*
در تمساح همهچيز هم سخت نيست. ريهها اسفنجيست، و او بر
کرانه ميرؤيايد.
*
ميخپرچها را ببلعيد، رزمناو متلاشي ميشود وَ آب
آرامشِ خود را بازمييابد.
*
هر قرني را آيينِ عشايِ ربانّيايست. اينيک در انتظارِ
چيست تا مراسمِ باشکوهِ انزجار برپا کند؟
*
هذيانِ پرنده برايِ درخت جالب نيست.
*
بنا بر تجربهيِ درجا طولانيِ من ـــ ميگويد آفتاهَوا
ـــ جهان قضيّهيِ بزرگِ سطحي و پيچيدهايست که در يک قسمتِ تقريباً هميشه
همانِ روز پديدار ميشود، آن هم در اين آناتِ اينهمه بهظاهر
نيک به هم پيوسته که «واقعيّت»َش مينامند.
البتّه بهظاهر منسجم به نظر ميرسد، امّا برايِ زماني
اندک وَ زود کلّهپا ميشود باز تويِ گردابِ بياعتنا.
ازينرو، ديگر نبايد خيلي به ما فشار آورده شود برايِ
اينکه مثلِ خرس بخوابيم.
*
وسوسهيِ خوابيدن در بسترِ مادرِ خود و سر به نيست
کردنِ پدرِ خود نخستينِ تلههايِ اِسفَنکسِ زندگيست که مغز هنوز شکل گرفته
نگرفته بايد بتوان به آن پاسخ داد، تلهاي که سرشتهايِ مريضاحوال، آمادهيِ اينکه
هرگز بلد نباشند مانعها را درک کنند و در ارزشِ لذّتها مبالغه ميکنند، نميتوانند
از گيرافتادن در آن بپرهيذند. بررسيِ اين آزمايشي که خائنانه از سويِ طبيعتْ ارائه
ميشود، بمانَد برايِ بعد، امّا درجا نشانهَش هست که آنها همواره دستخوشِ
مجذوبيّت خواهند بود و در واقع پانزده بيست سال بعد ميتوان آنها را ديد که نگران،
جستوجوکُنان در پشتِ سرِ خود به جايِ پيشِ رو، پيشِ غريبههايِ فضول که طعمههايِ
بهتزدهيِ آنها ميشوند، فلاکتبارانه اعتراف ميکنند مثلِ بچّهها، مثلِ بچّهها
چنانکه انتظارَش ميبايستي ميرفت...
*
فرض کنيد انديشهها، بادکُنکهايي، آدمِ مضطرب لابد با
آنها هم خودَش را زخمي ميکند.
*
اويي که ديوانهيِ خود را پنهان ميکند، بدونِ صدا ميميرد.
*
در اين قرن، نَره جَزمي ميشود.
*
تيانِ انديشهها خود را به جايِ انسان ميگيرد.
*
حتّي اگر درست است، نادرست است.
*
زندگيِ اشتراکي : تباهيِ خود، امّا کاهشِ معمّاها.
*
اويي که آوازِ گروهي ميخوانَد، ازَش که بخواهند، برادرَش
را زندان ميکند.
*
اويي که ردّي ميگذارد، زخمي ميگذارد.
*
اويي که ديوهايِ خود را رانده است با فرشتههايِ خود
آزارِمان ميدهد.
*
به ديدنِ طلبهها، بهزودي مجتهدهايِ يزدانشناسي، که با
زدنِ پا به يک توپِ فوتبال بازي ميکنند، آدم ناگزير به فکر ميافتد که گويا برايِ
بَبْر آسانتر است که تماماً و موقّرانه بَبْر باشد تا برايِ انسان که انسان باشد.
*
پس از دويست ساعت استنطاقِ بيوقفه، بوسوئه[4] لابد اعتراف
ميکرد که به خدا ايمان ندارد.
وقتيکه او ايمانِ خود را بيان ميکرد، ميبايستي به
تندي پاسخ داد «نه». وقتيکه او برايِ هزارمين بار بيانَش ميکرد، ميبايستي
مطالبه کرد «باز هم! باز هم!» وَ او را واداشت که بارِ ديگر از ابتدا روايت کند،
همه را بيوقفه، همواره. لابد ميشد ديدَش که فرو بريزد اعترافکنان، دستيافته به
اين لايهاي از خود که در آن هيچگونه يقيني ديگر وجود ندارد.
بخت يارَش بود، اين اسقفِ به خود مطمئن، که در دورهاي
زندگي کند که بلد نبودند حسابي استنطاق کنند. عينِ تازه به دوران رسيده خوب ازَش
استفاده کرد، لميده بر جايگاهِ اسقفي.
با اين حال، برايِ داشتنِ فکرهايِ بکر، به استراحتِ
بسيار نياز داشت مثلِ همه. وگرنه از سرَش ميافتادند، چنانکه هميشه چنين ميکنند.
انديشههايِ واقعي، خلاصه! و خودش درجا خيلي خوب است اگر کسي پيداشان کند. امّا
شما ميتوانيد او را بخوانيد و باز بخوانيد : هيچچي حاليْش نبود.
*
قلبِ حسُاس عاشق بودن را رنجِ فراوان ميبَرد.
*
هوشمند برايِ دريافتن بايد خود را آلوده کند. پيش از
هرچيز، حتّي پيش از آلوده کردنِ خود، بايد زخمي باشد.
*
آنچه انسان نيست است بر گِردِ انسان که انسان را انساني
ميکند. هرچه انسان بيشتر بر زمين، خشمْ بيشتر.
*
اويي که با آشغال برنده ميشود، ظاهري بيخيال به خود ميگيرد.
*
يک دانشمند با سرعتي بيشتر بلند خواهد شد که نگذارد دري
به هم کوفته شود تا برايِ جلوگيري از قتلي که بدونِ صدايِ چندان در اتاقِ همجوارِ
او جريان دارد. اين از آن است که او ارزشِ سکوت را ميداند، اويي که زندگيِ خود را
وقفِ محاسبهها و مراقبه ميکند. با تفريحکنندههايِ
ابديست بشتابند به تفريحات...
*
طاقچهبالا نگذاريد. نفس کشيدن درجا موافق بودن است.
امتيازدهيهايِ ديگري پشتَش خواهند آمد، همه در درونِ يکديگر. اين هم خودش يکي.
بس است، همينجا تمامَش کنيم.
[1] ـ نوشته بر نشانههايِ نمايانگرِ حرکتها.
توضيحِ بالا در پانويسِ متنِ فرانسويِ آمده است. چاپِ نخستِ متنِ «حرکتها» (1951) با «نشانهها»يِ يادشده، در 64 صفحه، و يک «پسگفتار» همراه بود. ميشو در چاپِ بعدي (1954)، و نيز در فضايِ اندرون، از بازچاپِ «نشانهها» و «پسگفتار» خودداري کرده تغييرها و تصحيحهايي هم واردِ متن کرد (که فقط يک نمونهيِ آن حذفِ تکرارِ واژهيِ «ضدِّ» در ابتدايِ سطرهايِ سوم و چهارم است). برايِ دريافتِ آسانترِ «حرکتها»، آوردنِ «نشانهها» و «پسگفتار» را ضروري دانستم، چونکه خوانندهيِ فارسيزبان، بر خلافِ خوانندهيِ فرانسويزبان، احتمالاً در جايِ ديگري مگر در همين ترجمهيِ من از فضايِ اندرون نميتواند به همهيِ آنها دسترسي داشته باشد. هم «نشانهها» و هم «پسگفتار» را از جلدِ دومِ مجموعهيِ آثارِ هانري ميشو، صفحههايِ 531 تا 599 گرفته ام. کتابهايِ «مجموعهيِ پلهياد»ِ انتشاراتِ گاليمار، به سببِ قطور بودنِ مجلّدهايِ آن، رويِ کاغذِ بسيار نازکِ معروف به «کاغذِ کتابِ مقدّس» چاپ ميشوند. به همين سبب، پشتِ صفحهها نيز در عکسهايي که گرفته ام، اغلب تا حدّي ديده ميشود. چاپِ نخستِ کتاب، رويِ کاغذي کلفتتر، که عکسهايِ بيشک بهتري ميتوان از آن گرفت، حالا ديگر به عنوانِ کتابهايِ ناياب خريد و فروش ميشود و قيمتِ آن هم سال به سال گرانتر ميشود. خريدِ آن به هزينهيِ سنگيني، حدودِ سيصد يورو، يعني تقريباً معادلِ قيمتِ مجموعهيِ آثارِ هانري ميشو در سه جلد، نياز داشت که من از خريدنِ آن چشم پوشيدم. برايِ تغييرها و تصحيحهايِ چاپهايِ مختلفِ اين متن، در صورتِ نياز، ميتوان نگاه کرد به جلدِ دومِ مجموعهيِ آثارِ هانري ميشو، انتشاراتِ گاليمار، 2001، صفحههايِ 24ـ1221.
در ضمن برايِ آشنايي با نگاهِ ميشو به نقّاشيِ مدرن، متني از او ترجمه کرده ام که در فضايِ اندرون نيست. اين متن، با عنوانِ «مبارزه ضدِّ فضا»، Combat contre l'espace، نوشتهيِ سالِ 1945 (شش سال پيش از «حرکتها»)، پس از چاپِ نخست در يک جُنگ، در کتابِ گذرها آمده است. من آن را از جلدِ دومِ مجموعهيِ آثارِ هانري ميشو، صفحههايِ 312ـ310، ترجمه کرده فعلاً در اينجا، يعني در پانويس، ميآورم تا متني به فضايِ اندرونِ نيفزوده باشم. آنچه بينِ [] با حروفِ ريزتر آمده است، از من است و بايد به عنوانِ پانويس خوانده شود. [م.م.]:
توضيحِ بالا در پانويسِ متنِ فرانسويِ آمده است. چاپِ نخستِ متنِ «حرکتها» (1951) با «نشانهها»يِ يادشده، در 64 صفحه، و يک «پسگفتار» همراه بود. ميشو در چاپِ بعدي (1954)، و نيز در فضايِ اندرون، از بازچاپِ «نشانهها» و «پسگفتار» خودداري کرده تغييرها و تصحيحهايي هم واردِ متن کرد (که فقط يک نمونهيِ آن حذفِ تکرارِ واژهيِ «ضدِّ» در ابتدايِ سطرهايِ سوم و چهارم است). برايِ دريافتِ آسانترِ «حرکتها»، آوردنِ «نشانهها» و «پسگفتار» را ضروري دانستم، چونکه خوانندهيِ فارسيزبان، بر خلافِ خوانندهيِ فرانسويزبان، احتمالاً در جايِ ديگري مگر در همين ترجمهيِ من از فضايِ اندرون نميتواند به همهيِ آنها دسترسي داشته باشد. هم «نشانهها» و هم «پسگفتار» را از جلدِ دومِ مجموعهيِ آثارِ هانري ميشو، صفحههايِ 531 تا 599 گرفته ام. کتابهايِ «مجموعهيِ پلهياد»ِ انتشاراتِ گاليمار، به سببِ قطور بودنِ مجلّدهايِ آن، رويِ کاغذِ بسيار نازکِ معروف به «کاغذِ کتابِ مقدّس» چاپ ميشوند. به همين سبب، پشتِ صفحهها نيز در عکسهايي که گرفته ام، اغلب تا حدّي ديده ميشود. چاپِ نخستِ کتاب، رويِ کاغذي کلفتتر، که عکسهايِ بيشک بهتري ميتوان از آن گرفت، حالا ديگر به عنوانِ کتابهايِ ناياب خريد و فروش ميشود و قيمتِ آن هم سال به سال گرانتر ميشود. خريدِ آن به هزينهيِ سنگيني، حدودِ سيصد يورو، يعني تقريباً معادلِ قيمتِ مجموعهيِ آثارِ هانري ميشو در سه جلد، نياز داشت که من از خريدنِ آن چشم پوشيدم. برايِ تغييرها و تصحيحهايِ چاپهايِ مختلفِ اين متن، در صورتِ نياز، ميتوان نگاه کرد به جلدِ دومِ مجموعهيِ آثارِ هانري ميشو، انتشاراتِ گاليمار، 2001، صفحههايِ 24ـ1221.
در ضمن برايِ آشنايي با نگاهِ ميشو به نقّاشيِ مدرن، متني از او ترجمه کرده ام که در فضايِ اندرون نيست. اين متن، با عنوانِ «مبارزه ضدِّ فضا»، Combat contre l'espace، نوشتهيِ سالِ 1945 (شش سال پيش از «حرکتها»)، پس از چاپِ نخست در يک جُنگ، در کتابِ گذرها آمده است. من آن را از جلدِ دومِ مجموعهيِ آثارِ هانري ميشو، صفحههايِ 312ـ310، ترجمه کرده فعلاً در اينجا، يعني در پانويس، ميآورم تا متني به فضايِ اندرونِ نيفزوده باشم. آنچه بينِ [] با حروفِ ريزتر آمده است، از من است و بايد به عنوانِ پانويس خوانده شود. [م.م.]:
/ هانري ميشو
Combat contre l'espace
مبارزه ضدِّ فضا
ترجمهيِ محمود مسعودي
از بيش از نيم قرن پيش، در نقّاشي وضعيّتِ جنگ
هست.
آيا سرانجام به صلح خواهيم رسيد؟
نه! حرفِ صلح هم نيست. نخشکيدني هستيم در تجربهها.
نقّاشيْ دروسوفيليايِ [Drosofilia ساختهيِ ميشو است (نک. مجموعهيِ آثار،
ج. 2، ص.1175، توضيحِ 1) از drosophile،
نامِ علميِ «مگسِ سرکه»، و drosophyllum،
گياهِ حشرهخوار که با مادّهيِ چسبناکي که ترشح ميکند، حشرهها را ميبلعد] هنرمند است و کسي حاضر نيست پايانِ شکلهايِ
هيولا و تجربيِ آن را ببيند. در اين مورد، ميتوان همانقدر رويِ نقّاشها حساب
کرد که رويِ ژنيتيکشناسها.
امّا مگر همهيِ تجزيهکردنيها را درجا تجزيه
نکرده ايم، تکانداني را تکان نداده ايم، شکلها، نور، رنگها را؟
نه. عنصرهايِ بسياري مانده است... و فضا. در
پيرامونِ «فضا» چيزي تابوطوري هست. پس آيا هرگز به آن دست نخواهيم زد؟ مثلِ مخرّبترين
نويسندههايِ زمانهايِ گذشته، که گويي ميترسيدند هرگونه تکيهگاهي را از دست
بدهند که نحو را همواره دستنخورده بهجا ميگذاشتند.
تروريستترين نقّاشها جرئت ندارند به حريمِ
فضا تجاوز کنند. وقتي هم که به آن پرداختند، بدونِ آگاهي به آن و بيشتر برايِ
بستنِ آن بود. در يک تابلويِ کوبيست، نيک دانسته است، بيش از سه متر را نميشود
ديد. و حتّي تابلوهايِ کله [Paul Klee]، آنگاه که اثيري نيستند، بسته اند.
يعني برايِ اينکه در سلّولها زندگي ميکنيم و
مثلِ نزديکبينها؟
اگر هم چنين بود، بيگمان ديگر ورافتاده است.
سفرها، ورزشها، سينما، عکّاسي، هوانوردي، اُردوزَني، مسابقهها، همهيِ محرّکهايِ
«زندگيِ مدرن» به بيرون فرا ميخوانَد. همه در جبهه يا در يادآوريِ فضاهايِ بزرگ
اند.
چرا اينهمه فضا در يک سو و انقدر کم در سويِ
ديگر، يعني ميخواهم بگويم در تابلوها، که فضا در آنها مرگبارانه کسل ميکند و غمبارانه
فقط کارِ آتشنشان را انجام ميدهد؟ درحاليکه فضايِ واقعيِ ما جايگاهِ
«تعطيلات»، جايگاهِ آزادي در حرکتها، مسابقهها، سرعتها، و بيتعارفيست، فضايِ
چشماندازِ ايتاليايي دقيقاً برعکس است، يعني جايگاهِ قيدها، زندانِ واقعي،
برساختهيِ يک عالِممعاب، دريغا هندسهدان. دِيرِ زيرِ نظارتِ تقدير.
آيا برايِ بازيافتنِ يک فضايِ باز، که خود را
در آن آزاد احساس کنيم، بايد به سويِ نقّاشيهايِ صخرهاي برويم؟
چه چيزي زندهتر از گلّهها و مجموعههاييست
که در آنها ديده ميشود، که زني گاوبان، برايِ جايي که در آن اشغال ميکند، زيادي
بزرگ است (يا زيادي کوچک)، که در آن يک حيوان برايِ فاصلهاي که در آن قرار دارد
يقيناً زيادي واضح است (امّا مثلِ وقتي است که با علاقهاي ويژه به چيزي دور نگاه
ميکنيم و جداش کرده ذهناً نزديکَش ميآوريم تا حظِّ بيشتري از آن ببريم)؟
کي نميبيند که درست به خاطرِ اينکه «بنا بر
ديدِ ذهن» مشاهده شده اند، بهراستي غرقيده در فضا به نظر ميآيند، حالآنکه
بنا بر بُعدنماييِ ما، به رغمِ حرکتهاشان، لابد مفلوکانه آبرفته، و ميخشده در
گوشهيِ کوچکي از افق پديدار ميشوند؟
کي نميبيند که، ما هم همينطور، نميتوانيم
فضا را بيابيم مگر به اين شرط که مالِ خودِمان را رها کنيم، بُعدنماييِ يوغيِمان
را؟
پيکاسو چهرهاي ميسازد با جوش دادنِ يک نيمچهره
به يک نيمرخ، چهرهاي دوچندان زندهتر از واقعيّت.
اين تلفيق، نمونهاي از همانهايي که در هر آن
در واقعيّت انجام ميدهيم، در نيمهراهِ بينِ قدرتِ تشخيص و تصويرهايِ وابسته، همچنين
قابلِ اِعمال برايِ فضاست.
با موقعشناسي و جذبهيِ مناسبْ دوردست و نزديکتر
را که جوش بدهيم، بالا و پايين را، آنچه را که گويي غرقيده به ديده ميآيد و آنچه
را که تمامرُخ، آنچه را که در گوشه و آنچه را که گويي نزديکِ نُکِ بيني، و با
بازي کردن رويِ نابرابرانه ازهمدورها، همچو چينهايِ فانوسيِ آکوردئون، هندسههايِ
کُشنده بنا خواهيم نهاد، خواهيم شکست اين مثلثِ ظريف و سخت را که در دور گُم ميشود
با چيزهايي که مايل به ديدنِ آنها ايم، و فضا همان ميشود که بود، يعني ديدارگاهِ
پهناورِ صد فضا که در يکديگر غوطه ميخورند و چيزها و موجودها با ما غوطه ميخورند
در آنها.
نه، فضا تغييرناپذيرتر و دستنايافتنيتر يا
دستنازدنيتر از خدايانِ ديگر نيست. قورباغهايست که منتظرِ ابزارِ وحشتناک و
ظريفِ ماست.
درجا چند نقّاش عمليّاتِ شکنجهگرانهيِ خود
را آغازيده اند.
بهپيش، اطمينان داشته باشيد، جنگِ جديدي تدارک
ديده ميشود.
1945/
[2] ـ از اين سطرها (همچو نمونههايِ فراوانِ ديگري که
در فضايِ اندرون نيز هست) ميتوان ضدّيّتِ هانري ميشو را با «زبان» و واژههايِ
در کنارِ هم چيدهيِ آن دريافت که در مجموع ميتوان آن را به «زبانمايهيِ
تحميليِ ديگري» خلاصه کرد که مهمترين انتقالدهندهيِ چيزي است که «تمدّن» ناميده
ميشود. در واقع ميشو برايِ رهايي از «زبان» و «نحو» است که به نقّاشي و آفرينشِ
«نشانهها» ميپردازد. در بخشهايِ پايانيِ همين متن هم بهروشني ميگويد: «نشانههايِ
بهويژه برايِ بيرون کشيدنِ وجودِ خود از تلهيِ زبانِ ديگران». پس از چهار سطرِ
آغازين، «نوشته بر نشانههايِ نمايانگرِ حرکتها»ست که خواتده ميشود. برايِ
«نشانهها» نگاه کنيد به پيوستِ دفترِ چهاردهم. [م.م.]
[4] ـ ژاک ـ بِنيني بوسوئه Jacques-Bénigne Bossuet (1704ـ1627) اسقف، سخنور، و نويسندهيِ فرانسويِ
همروزگارِ لوييِ چهاردهم، و آموزگارِ پسرِ او، وليعهدِ فرانسه. موعظههايِ يزدانشناسيِ
او معروف است و هنوز، بهويژه در حوزههايِ کاتوليک، خوانده ميشود. [م.م.]
Éditions Siodo harf
Henri Michaux
Face aux verrous
(1954)
Pages choisies
[Anthologie établie par l'auteur : L'Espace du dedans (1927-1959)]
Gallimard, 1966
Traduit en persan par
Mahmood Massoodi
27 août 2016
© Tous droits réservés.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر