لس آنجلس گاهی ایرانجلس خوانده میشود، زیرا بیش از نیم میلیون ایرانی در آنجا زندگی میکنند.
بسیاری از آنها در جریان انقلاب یا پس از آن به این شهر آمدهاند.
آنها یا بهرهوران نظام
سرنگون شدهی شاهنشاهی
بودند یا وهم شکستگان و سرکوب شدگان نظام نوپای ولایت فقیه. پس از مهاجرت،
ایرانی ها رادیو تلویزیون و روزنامههای
خود را به زبان فارسی بنیان گذاشتند و کتابفروشیها و
صفحه فروشیهای خود را در
لس آنجلس گشودند.
ایرانیها به شعر کهن فارسی افتخار میکنند و بویژه شاهنامهی فردوسی را که در هزار سال پیش نوشته شده نشان ملیت خود میدانند. بنابراین شگفتآور نیست اگر پخش شعر فارسی در رسانههای همگانی، فروش دیوانهای شعر قدما و آموزش مولانا و حافظ در کلاسهای خصوصی به سرعت در میان ایرانیان در لس آنجلس رواج می یابد.
ایرانیها به شعر کهن فارسی افتخار میکنند و بویژه شاهنامهی فردوسی را که در هزار سال پیش نوشته شده نشان ملیت خود میدانند. بنابراین شگفتآور نیست اگر پخش شعر فارسی در رسانههای همگانی، فروش دیوانهای شعر قدما و آموزش مولانا و حافظ در کلاسهای خصوصی به سرعت در میان ایرانیان در لس آنجلس رواج می یابد.
مجید نفیسی ـ عکس فرح طاهری / شهروند
امروز جامعهی ایرانیان ساکن لس آنجلس شاعران بسیاری دارد. برخی از آنها مانند
نادر نادرپور، پرتو نوری علا و من در زمان شاه در ایران مجموعههای
شعر چاپ کردهایم. برخی دیگر
مانند عباس صفاری و لیلا فرجامی هم در تهران و هم در لس آنجلس کتاب شعر منتشر میکنند.
کتایون زند وکیلی و شعله ولپی فقط به انگلیسی شعر مینویسند،
آزاده فرهمند هم به فارسی و هم به انگلیسی.
من نخست به فارسی شعر میگویم و سپس آن را به انگلیسی برمیگردانم. چهارده سال پیش در بیستم مارس 1998 من به مناسبت فرارسیدن نوروز میزبان یک شعرخوانی در مرکز ادبی هنری Beyond Baroque در شهرک ونیس بودم که در آن پنج شاعر نادر نادرپور، پرتو نوری علا، منصور خاکسار، عباس صفاری و من به فارسی و انگلیسی شعر خواندیم.
دوست از دست رفتهی من هریت تاننبام (Harriet Tannenbaum) ترجمهی انگلیسی شعر نادرپور را به جای او خواند.
امروز دو تن از این شاعران دیگر در میان ما نیستند. نادر نادرپور در سال 2000 درگذشت و منصور خاکسار در مارس 2010 نشان بدهم، دوست دارم که دوباره به سراغ این پنج شاعر بروم و از هر یک برای شما شعری بخوانم. با گزینش این شاعران من نمیخواهم شاعرانی دیگر را که در بالا نام بردم یا شاعرانی چون حمیدرضا رحیمی، یاشار احدصارمی، خلیل کلباسی، فضلالله روحانی، مرتضی میرآفتابی، فریبا صدیقیم، فرزاد همتی، شیدا محمدی، علیرضا طبیب زاده، بهزاد رزاقی، منوچهر کهن، و ماندانا زندیان را که در لس آنجلس کتاب شعر چاپ کرده اند از قلم بیندازم. امیدوارم یک روز بتوانم گلچینی از شعر فارسی در لس آنجلس را منتشر کرده در آن از همهی این دوستان شاعر شعری بگنجانم.
من نخست به فارسی شعر میگویم و سپس آن را به انگلیسی برمیگردانم. چهارده سال پیش در بیستم مارس 1998 من به مناسبت فرارسیدن نوروز میزبان یک شعرخوانی در مرکز ادبی هنری Beyond Baroque در شهرک ونیس بودم که در آن پنج شاعر نادر نادرپور، پرتو نوری علا، منصور خاکسار، عباس صفاری و من به فارسی و انگلیسی شعر خواندیم.
دوست از دست رفتهی من هریت تاننبام (Harriet Tannenbaum) ترجمهی انگلیسی شعر نادرپور را به جای او خواند.
امروز دو تن از این شاعران دیگر در میان ما نیستند. نادر نادرپور در سال 2000 درگذشت و منصور خاکسار در مارس 2010 نشان بدهم، دوست دارم که دوباره به سراغ این پنج شاعر بروم و از هر یک برای شما شعری بخوانم. با گزینش این شاعران من نمیخواهم شاعرانی دیگر را که در بالا نام بردم یا شاعرانی چون حمیدرضا رحیمی، یاشار احدصارمی، خلیل کلباسی، فضلالله روحانی، مرتضی میرآفتابی، فریبا صدیقیم، فرزاد همتی، شیدا محمدی، علیرضا طبیب زاده، بهزاد رزاقی، منوچهر کهن، و ماندانا زندیان را که در لس آنجلس کتاب شعر چاپ کرده اند از قلم بیندازم. امیدوارم یک روز بتوانم گلچینی از شعر فارسی در لس آنجلس را منتشر کرده در آن از همهی این دوستان شاعر شعری بگنجانم.
در این بررسی کوتاه، من بر یک پرسش تکیه میکنم:
آیا این شاعران هنوز خواب بازگشت به میهن خود را میبینند
یا به نوعی به پذیرش میهن خواندهی
خود رسیدهاند؟ هیچ یک از
این دو گرایش از لحاظ ادبی بر دیگری رجحان ندارد. “درد بازگشت” (nostalgia) و “انطباق پذیری” (adaptation) دو حالت معمولی
انسانی هستند و هر دو میتوانند موضوع
شعر گردند. شاید “درد بازگشت” نسخه ی مناسبی برای مرد یا زن مهاجری نباشد که دیگر
نمیتواند به میهن خویش بازگردد، اما بی شک به همان اندازه ی “انطباق
پذیری” فرهنگی میتواند موضوع
جالبی برای شعر گفتن باشد.
در شعر غرب از یک سو “اودیسه”ی هومر را داریم که در آن یک قهرمان پیروز اما نفرین شده ی جنگ تروا آرزوی بازگشت به وطن را دارد و از سوی دیگر “انه ئید” ویرجیل را که در آن شکست خوردگان همان جنگ، به یک سرزمین تازه یعنی ایتالیا بادبان گشوده آنجا را میهن تازهی خود میکنند. ما به هر دو این گونه حماسهها نیاز داریم، زیرا درد بازگشت و انطباق پذیری هر دو بخشی از داستان مهاجرت و تبعید انسان هستند. از میان پنج شاعر ما، نادرپور شاعری است که هیچگاه به پذیرش لس آنجلس تن درنمیدهد. نزدیک به او، منصور خاکسار قرار دارد که با وجود این که یکی از دفترهای شعرش را “لس آنجلسیها” نامیده، اما از این شهر همچنان جدا میماند. (1)
در شعر غرب از یک سو “اودیسه”ی هومر را داریم که در آن یک قهرمان پیروز اما نفرین شده ی جنگ تروا آرزوی بازگشت به وطن را دارد و از سوی دیگر “انه ئید” ویرجیل را که در آن شکست خوردگان همان جنگ، به یک سرزمین تازه یعنی ایتالیا بادبان گشوده آنجا را میهن تازهی خود میکنند. ما به هر دو این گونه حماسهها نیاز داریم، زیرا درد بازگشت و انطباق پذیری هر دو بخشی از داستان مهاجرت و تبعید انسان هستند. از میان پنج شاعر ما، نادرپور شاعری است که هیچگاه به پذیرش لس آنجلس تن درنمیدهد. نزدیک به او، منصور خاکسار قرار دارد که با وجود این که یکی از دفترهای شعرش را “لس آنجلسیها” نامیده، اما از این شهر همچنان جدا میماند. (1)
نادر نادرپور
نادر نادرپور در سال 1929 در تهران به دنیا آمد و در دهه ی 1940
نخستین شعرهایش را در روزنامه های حزب توده چاپ کرد. در سال 1954 در مقدمه بر
دیوان “چشم ها و دست ها”ی خود او شعر نوی نیما یوشیج را که در وزن و قافیه “شکسته”
شده رد کرد. در برابر، نادرپور به شیوه ی “نوقدمایی” ی محمدتقی بهار تأسی جست که
در آن تنها زبان و تصویر نو شده و عروض دست نخورده می ماند.(2) در دهه های 1960 و
70 نادرپور سردبیر دو مجله ی وزین هنری بود که از سوی وزارت فرهنگ و هنر چاپ می
شد. او همچنین بخش “ادبیات امروز” در رادیو تلویزیون ملی را می گرداند. همزمان، او
یکی از امضاکنندگان موسس “کانون نویسندگان ایران” بود که در سال 1968 به مخالفت با
سانسور دولتی پرداختند. نادرپور در سال 1980 در مخالفت با نظام خمینی به پاریس
رفت، شهری که دخترش در آن زندگی می کرد.
سرانجام نادرپور در سال 1987 به لس آنجلس کوچید. در تبعید، نادرپور سه
دفتر شعر چاپ کرد که از آن میان “صبح دروغین” در سال 1986 توسط مایکل هیلمن (Michael Hillman) برگردانده شد.
نادرپور در لس آنجلس با رادیو تلویزیون های فارسی همکاری می کرد و برای مطبوعات
فارسی زبان تبعیدیان ایرانی در شهرهای دیگر مقاله می نوشت. او همچنین در کلاس های
خصوصی به ایرانیان علاقمند شعر کهن را درس می داد. در مقدمه بر آخرین مجموعه ی
شعرش “زمین و زمان” که در سال 1996 منتشر شده، نادرپور می پذیرد که “عصیان نیما” و
بدعت او در شعر فارسی یک “ضرورت اجتماعی” بوده و خود به سرودن اشعاری به این شیوه
دست می زند. بیشتر شعرهای این دفتر تاریک هستند و بازتاب دهنده ی بیم شاعر از پیری
و حسرت او برای بازگشت به میهن. عنوان کتاب “زمین و زمان” نشاندهنده ی اضطراب شاعر
نسبت به از دست دادن جوانی و سرزمین مادری اش می باشد. درد بازگشت به وطن در
شعرهای نادرپور گاهی با ابراز نفرت او به شهر لس آنجلس همراه می شود، نمونه ی آن
را می توان در شعر “شب آمریکایی” مشاهده کرد که در دسامبر 1994 نوشته شده است. در
این شعر او “شهر فرشتگان”(لس آنجلس) را به “دوزخ” مانند میکند
و ساکنان آن را به موجوداتی “ابلیسی” و “آدمیوش”.
شب آمریکایی
تبعیدگاه من
شهریست بر کرانه ی دریای باختر
با کاج های کهنه و با کاخ های نو
کز قامت خیالی غولان رساترند
این شهر در نگاه حریص زمینیان
جای فرشته هاست
اما جهنمی است به زیبایی بهشت
کز ابتدای خلقت موهوم کائنات
ابلیس را به خلوت خود راه داده است
وین آدمی وشان که در آن خانه کرده اند
غافل ز سرنوشت نیاکان خویشتن
در آرزوی میوه ی ممنوع دیگرند
امروز شامگاه
خورشید پیر در تب سوزنده ی جنون
از قله ی
عظیم ترین آسمان خراش
خود را به روی صخره ی دریا فکند و کشت
اما هنوز، پنجره های بلند شهر
مرگ سیاه او را باور نمی کنند
گویی که همچنان
در انتظار معجزه از سوی خاورند
بعد از هلاک او
در آسمان این شب غربت: ستاره نیست
زیرا ستاره ها همه در دود گرم ابر
گم گشته اند و برق لطیف نگاهشان
در قطره های کوچک باران نهفته است
وین قطره ها به پاکی چشم کبوترند
شهریست بر کرانه ی دریای باختر
با کاج های کهنه و با کاخ های نو
کز قامت خیالی غولان رساترند
این شهر در نگاه حریص زمینیان
جای فرشته هاست
اما جهنمی است به زیبایی بهشت
کز ابتدای خلقت موهوم کائنات
ابلیس را به خلوت خود راه داده است
وین آدمی وشان که در آن خانه کرده اند
غافل ز سرنوشت نیاکان خویشتن
در آرزوی میوه ی ممنوع دیگرند
امروز شامگاه
خورشید پیر در تب سوزنده ی جنون
از قله ی
عظیم ترین آسمان خراش
خود را به روی صخره ی دریا فکند و کشت
اما هنوز، پنجره های بلند شهر
مرگ سیاه او را باور نمی کنند
گویی که همچنان
در انتظار معجزه از سوی خاورند
بعد از هلاک او
در آسمان این شب غربت: ستاره نیست
زیرا ستاره ها همه در دود گرم ابر
گم گشته اند و برق لطیف نگاهشان
در قطره های کوچک باران نهفته است
وین قطره ها به پاکی چشم کبوترند
من در شبی برهنه تر از مرمر سیاه
بر فرش برگ های خزان راه می روم
اما نگاه من به عبور پرنده هاست
وین اشک بی دریغ که از طاق آسمان
در دیدگان خیره ی من چکه می کند
مانند
شیشه ایست که از ماورای آن
سنگ و گیاه و جانور و آدمی: ترند
بر فرش برگ های خزان راه می روم
اما نگاه من به عبور پرنده هاست
وین اشک بی دریغ که از طاق آسمان
در دیدگان خیره ی من چکه می کند
مانند
شیشه ایست که از ماورای آن
سنگ و گیاه و جانور و آدمی: ترند
من، از نسیم سرد خزان ، بوی خاک را
همچون شراب تلخ
هر دم به یاد خانه ی ویران مادری
می نوشم و گریستن آغاز می کنم
وین بار چشم من
از پشت اشک خویش نه از پشت اشک ابر
می بیند آشکار که در هر دو سوی راه
تصویرهای رنگی صدها چراغ شهر
بر آب های راکد باران : شناورند
همچون شراب تلخ
هر دم به یاد خانه ی ویران مادری
می نوشم و گریستن آغاز می کنم
وین بار چشم من
از پشت اشک خویش نه از پشت اشک ابر
می بیند آشکار که در هر دو سوی راه
تصویرهای رنگی صدها چراغ شهر
بر آب های راکد باران : شناورند
من در میان همهمه ی شاخه های خیس
از کوچه های خالی این شهر پر درخت
راهی به سوی خانه ی خود باز می کنم
وز بانگ پای رهگذری ناشناخته
آشفته می شوم
زیرا کسی که در دل شب، همره من است
با من یگانه نیست
هر چند گام های من و او: برابرند
از کوچه های خالی این شهر پر درخت
راهی به سوی خانه ی خود باز می کنم
وز بانگ پای رهگذری ناشناخته
آشفته می شوم
زیرا کسی که در دل شب، همره من است
با من یگانه نیست
هر چند گام های من و او: برابرند
ناگاه، بر فراز درختان دوردست
دود غلیظ ابر
از حمله های باد، پراکنده می شود
شب نیز ناگهان
سیمای ماه عشوه گر بی نقاب را
با چهره ی مهاجم دزدی نقابدار
رندانه در مقابل من جای می دهد
من، خیره بر طپانچه ی این مرد راهزن
پی می برم که در دل شهر فرشتگان:
“اهریمن” و “اهورا” با هم برادرند. (3)
دود غلیظ ابر
از حمله های باد، پراکنده می شود
شب نیز ناگهان
سیمای ماه عشوه گر بی نقاب را
با چهره ی مهاجم دزدی نقابدار
رندانه در مقابل من جای می دهد
من، خیره بر طپانچه ی این مرد راهزن
پی می برم که در دل شهر فرشتگان:
“اهریمن” و “اهورا” با هم برادرند. (3)
منصور خاکسارـ عکس فرح طاهری / شهروند
منصور خاکسار در سال 1939 در
آبادان به دنیا آمد. در اوایل دهه ی 1960 او همراه با ناصر تقوایی ویراستار یک
نشریهی ادبی در جنوب بود. خاکسار در سال 1967 به خاطر گرایش مارکسیستیاش
دستگیر شده دو سال در زندان به سر برد. در سال 1971 او شعر بلند “کارنامه ی خون”
را بدون ذکر نام سرایندهاش منتشر کرد که
احساسات مارکسیستهای جوانی را
نشان می#داد که با نام چریکهای
فدایی خلق در اوایل دهه ی 1970 بر ضد حکومت شاه اسلحه برگرفتند. در سال 1975 او به
لندن رفت و به عنوان حسابدار بانک مشغول به کار شد در عین حال که به فعالیت های
زیرزمینی اش در پیوند با سازمان چریکهای
فدایی خلق ادامه داد. هنگامی که شاعر انقلابی سعید سلطانپور از زندان آزاد شد و به
تبعید آمد، او، منصور خاکسار و سه کوشندهی
دیگر سیاسی که طعم زندان سیاسی شاه را چشیده بودند کمیته ای به نام “از زندان تا
تبعید” تشکیل دادند. این کمیته در خارج از کشور گردهمایی های زیادی در حمایت از
انقلاب رو به گسترش در ایران سازماندهی کرد. پیش از سقوط سلطنت، خاکسار به ایران
بازگشت و به صورت یکی از بنیانگذاران بخش جنوب سازمان فدایی درآمد. هنگامی که رژیم
خمینی به سرکوب وسیع مخالفان آغاز کرد، خاکسار در سال 1984 به آذربایجان شوروی
گریخت و دو سال دیرتر به آلمان مهاجرت کرد. در سال 1990 پس از جدایی از همسرش به
لس آنجلس کوچید و تا هنگام خودکشی اش در مارس 2010 در این شهر به عنوان حسابدار
کار می کرد. از او دو دختر به جا مانده است.
منصور خاکسار
خاکسار همویراستار
“دفترهای شنبه” نشریه ادبی محفلی به همین نام در لس آنجلس و “دفترهای کانون” ارگان
ادبی “کانون نویسندگان ایران در تبعید” و همچنین همویراستار
بخش شعر مجلهی “آرش” چاپ
پاریس بود. او یک دوجین دفتر شعر چاپ کرد از جمله “قصیده ی سفری در مه” در 1992 و
“لس آنجلسی ها” در 1997. (4) دفتر اول یک شعر بلند روایی است که داستان آمدن او به
تبعید را بازگو می کند و خاکسار در آن به گسست از ذهنیت گروهی خود در گذشته دست
زده به جستجوی فردیت خویش می پردازد. در دفتر دوم که مجموعه ی 23 شعر کوتاه به هم
پیوسته است، او غالباً به نشان دادن تنهایی و انزوایش در تبعید دست زده، دلتنگی
هایش را برای وطن بازگو می کند. او در یکی از این شعرها (صفحه 32) که در ساحل
سانتامونیکا نوشته شده، همانطور که به اقیانوس آرام نگاه می کند به یادآوری روزگار
جوانی اش در آبادان کنار خلیج فارس می پردازد:
به جذر دریا خیره ام
و آفتاب زمستان
برهنه ام کرده است
به دفتری ورق زده می مانم
که هیچ چیزم پنهان نیست
گذشته ای ویرانم
از قبیله ای دور
که نخل هایش
عریانم می کنند
در بازوان آب و ماهی
و همهمه جاشو
و حافظه پیری
که بر چکاد باران نیست
شب
حاشیه می زند
از راه
و من برابرش ایستاده ام
با ذخیره تلخی
که هیچ چراغی را روشن نمی کند
کجاست بیست سالگیم
که پا بر افق می گذاشت
و خانه را می سوخت
و از فردا هراسی نداشت
هلالی که بازو در قرق گشوده است
و اطراقی در من نمی کند.
ساعت هاست
در سراشیب آب
چین می خورم
و جهان شبانه تعقیبم می کند
تا تأخیرم را به خانه بشمرم!
پاروی باد را
در آب می افشانم.
و در بادبانش می رویم
نگاهم گرفته ست.
هوا را ابری کرده ام
و بی هوا
می رانم! (5)
پرتو نوری علا
پرتو نوری علا در سال 1946 در تهران به دنیا آمد. نخستین دفتر
شعرش “سهمی از سالها” در سال 1972 توقیف شد. او در فیلم “آرامش در حضور دیگران” به
کارگردانی ناصر تقوایی بازی کرد که آنهم توقیف شد. نوری علا درجهی
فوق لیسانس را در رشته فلسفه گرفت و
در همین رشته در دانشکده هنرهای زیبای تهران به تدریس پرداخت. پرتو در سال 1986 با
دو فرزندش به لس آنجلس کوچید و تا هنگام بازنشستگی، به عنوان مأمور رسیدگی به
انتخاب هیئت منصفه در دادگاه عالی شهرستان لس آنجلس به کار پرداخت. علاوه بر دو
کتاب در نقد ادبی، نوری علا پنج دفتر شعر منتشر کرده است که دو مجموعهی
نخست آن بیشتر به مسائل اجتماعی پیش از انقلاب یا در جریان آن مربوط میشود. مجموعه شعر "زمینم دیگر شد" تحول چشمگیری در شعر پرتوست. آزاد از هر سانسوری. پرتو خود
را “فمینیست” خوانده و در اکثر اشعارش بویژه در دو شعر بلندش “من انسانم” و “چهار رویش”
به داستان زن در جامعهی پدرسالار میپردازد.
در میان شعرهایی که او در تبعید نوشته نه میتوان
چندان نشانی از درد بازگشت به تهران دید و نه اشاراتی به شهرخواندهاش
لس آنجلس یافت. یک استثنا شعر “صد سال به از این سالها” است که در سال 2004 و در
کتاب "سلسله بر دست در برج اقبال" منتشر شده است. در آن گذشته و اکنون
درهم آمیختهاند.
آخرین کتاب شعر پرتو “از دار تا بهار” مشتمل بر اشعاری است که در پیوند با خیزش مردم در ژوئن 2009 در اعتراض به تقلب در انتخابات ریاست جمهوری سروده شده است.
صد سال به از این سالها
از کتاب: سلسله بر دست در بُرج اقبال
از مجموعه شعر "سلسله بر دست در برج اقبال"
پنج صبح در هفته،
پنجاه هفته در صبح،
خورشيد در آينهی اتوبوسها
طلوع میکند
پنجاه هفته در صبح،
خورشيد در آينهی اتوبوسها
طلوع میکند
و هر روز
در Courthouse قديمی
در انتظار من است
در انتظار من است
ميزی کوچک
با گلدانی از بنفشه صحرايی،
يک جلد فرهنگِ انگليسی – فارسی،
مقداری خرده ريز،
و تَلی از احضاریه.
با گلدانی از بنفشه صحرايی،
يک جلد فرهنگِ انگليسی – فارسی،
مقداری خرده ريز،
و تَلی از احضاریه.
بر ديوارهی اتاقکم
کارت
پستالی پونز خورده
– شاخه گلی سپيد، در متنِ سياه-
(وِلْوِله عشق، ميان حروف پشتش).
– شاخه گلی سپيد، در متنِ سياه-
(وِلْوِله عشق، ميان حروف پشتش).
خاطرهای که همپایِ
کنسرت شوبرت
از رادیوی گوشیام،
پخش میشود.
سمتی ديگر،
تصويریست از مايا آنجلو،
احمد شاملو،
نقشه Free Way ها،
و برگردانِ شعری عاشقانه از پاز.
احمد شاملو،
نقشه Free Way ها،
و برگردانِ شعری عاشقانه از پاز.
تمام روز
پروندههای سرگردان
در ماشين کپی تکثير میشوند،
و دلتپشهای زبانم
در رگِ بيگانهترين الفاظ.
در ماشين کپی تکثير میشوند،
و دلتپشهای زبانم
در رگِ بيگانهترين الفاظ.
هر غروب
در
بازگشت به خانه
پیگيرِ روزهای گم شدهام
پیگيرِ روزهای گم شدهام
– در لس آنجلس –
راه، بر عابرين میبندم
و از پليس گشت
سراغِ جوانیی زنی را میگيرم
که در برجِ اقبال
راه، بر عابرين میبندم
و از پليس گشت
سراغِ جوانیی زنی را میگيرم
که در برجِ اقبال
سلسله بر دست داشت.
ماشين پيامگير
صدای عاشق را با آرزوی
صدای عاشق را با آرزوی
صد سال به از اين سالها،
در خانهام میپراکَنَد؛
قطره اشکی تبدار
در خانهام میپراکَنَد؛
قطره اشکی تبدار
برگ سوختۀ ياس را
سيراب میکند.
سيراب میکند.
و آن گاه، گردشی در کتابها
و شلال لباسها
خواندن، نوشتن
و شلال لباسها
خواندن، نوشتن
پختن، شستن، ساييدن
به سایتهای اینترنتی سَرزدن
تایپ کردن، دوختن
بافتن خاطرات؛
تار به تار، دانه به دانه
بافتن خاطرات؛
تار به تار، دانه به دانه
جُو دانه زدن
يکی از رو، يکی از زير
يک رَج، سرخابی
يک رَج، به رنگ اندوه.
يکی از رو، يکی از زير
يک رَج، سرخابی
يک رَج، به رنگ اندوه.
و شب که میشود
تا رخوتِ عادت
تا رخوتِ عادت
جانم را نَپوساند
زیرِ درخشِ ماه
بافههای کهنه را
از هم میشکافم
و تنپوشم را با نخی زرّین
روانۀ فردا می کنم. (6)
و تنپوشم را با نخی زرّین
روانۀ فردا می کنم. (6)
از مجموعه شعر "سلسله بر دست در برج اقبال"
عباس صفاری
عباس صفاری در سال 1951 در یزد به دنیا آمد. در جوانی برای زنده
یاد فرهاد ترانه می ساخت. در سال 1979 به آمریکا کوچید و امروز با همسر آمریکایی و
دو فرزندش در لس آنجلس زندگی می کند. او تا پیش از بازنشستگی مدیر یک شرکت Waterproofing بود. صفاری
ویراستار شعر دو مجله ی ادبی “سنگ” و “کاکتوس” در تبعید بود. او تا کنون چند
مجموعه ی شعر در ایران و خارج از کشور چاپ کرده از جمله: “تاریک روشنای حضور”،
“کبریت سوخته” و “دوربین قدیمی و شعرهای دیگر”. بر خلاف شاعران دیگر در این بررسی،
او به ندرت شعر سیاسی می نویسد. در شعر او اشارات زیادی به زندگی در لس آنجلس می
توان یافت. در دو دفتر اخیر شعرش، او توجه زیادی به بازی های زبانی و طنز از خود
نشان داده از جمله در شعر “شام شنبه شب” که در مجموعه ی “کبریت سوخته” 2005 چاپ
شده است:
شام شنبه شب
پیاز را من رنده می کنم
که چشمه ی اشکم خشک نشود
سیب زمینی را تو پوست بکن
که شعبده می کنی با پوست
به نصرت فاتح علی خانِ قوّال هم مجال بده
پنجره ای به قونیه برایمان باز کند
آراسته به نرگس های خمار چشم وُ
چند کبوتر نامه بر.
از MasterCard
یا اداره ی مالیات بر درآمدی که ندارم
اگر زنگ زدند
بگو رفته است کشمیر
گوی چوگان گمشده ی اورنگ زیب را پیدا کند
و معلوم نیست کی بر می گردد۰
نخند عزیزم!
سوء تفاهم فرهنگی
سریع تر از وعده ی پوچ
دست به سر می کند مزاحم را
فعلاً تا این برنج کهنه ی هندی قد بکشد
از کهنه ترین شرابمان که چهار ساله است وُ
یادگار قرن ماضی
دو گیلاس لب به لب
بگذار کنار دستمان
شراب خوب هر جرعه اش
برای از یاد بردن یک قرن کافی است
جرعه جرعه
آنقدر می توانیم عقب برویم
که بعد از شام
سر از نخلستان های مهتابیِ بین النهرین در آوریم
و حوالی نیمه شب
از بدویتی برهنه و بی مرز (7)
مجید نفیسی
من مجید نفیسی در سال 1952 در اصفهان به دنیا آمدم. نخستین
شعرهای من در سیزده سالگی در “جُنگ” اصفهان چاپ شد و اولین دفتر شعرم “در پوست
ببر” در هفده سالگی. در سال 1983 یک سال و نیم پس از تیرباران همسرم عزت طبائیان
در زندان اوین از کشور گریختم. من در سال 1984 به لس آنجلس آمدم جایی که امروز با
پسرم آزاد زندگی می کنم. من دو دفتر شعر “کفش های گل آلود”(beyond Baroque Books 1999) و “پدر و پسر”(Red Hen Press 2003) و همچنین رساله ی
دکترایم “modernism va
idelogi dar adabiat farsi: bazgasht beh tabi’at dar she’r nimayushij” (University
Press of America 1997 را به زبان انگلیسی
چاپ کرده ام.
در ژوئن 2005 در کنفرانسی با نام “نگارش در تبعید” شرکت کردم که از
سوی موسسه روابط اروپایی ـ آمریکایی در دانشگاه USCبرگزار شده بود.
گفتار من “خواننده ای درون من” نام داشت که در اینجا چکیده ی آن را می آورم:
وقتی که از ایران گریختم خواننده ی خود را به همراه آوردم. برای نیم
دهه، وقتی که به عنوان یک شاعر قلم به دست می گرفتم هنوز برای آن خواننده می
نوشتم. هر چند او با من به خارج سفر کرده بود، اما هنوز در تهران زندگی می کرد،
فقط فارسی حرف می زد، غذای ایرانی را ترجیح می داد و در چارچوب فرهنگ ایرانی می
اندیشید. نمونه ی خوبی از آن را می توان در دفتر “پس از خاموشی” یافت که من در سال
1986 به عنوان دومین دفتر شعرم به زبان فارسی انتشار دادم. به استثنای کمتر از ده
شعر، شعرهای این کتاب در پیوند با تجربه ایران در گذشته و حال نوشته شده اند. شاعر
هنوز با شبح یک انقلاب از دست رفته روبرو است که به دست یک رژیم دین سالار درهم
کوبیده شد. جسم من در لس آنجلس زندگی می کرد، اما روح من هنوز در ویرانه های یک
انقلاب سقط شده کندوکاو می کرد. در کتاب بعدی ام به فارسی “اندوه مرز” منتشر شده
در 1989، نسبت شعرهایی که در آنها موقعیت نوین منعکس شده بسی بیشتر شده است. در
شعر بسیار بلندی که برای پسر نوزادم سروده ام نه تنها جهان دوزبانه ام را با
افزودن واگویی هایی به انگلیسی در متن فارسی شعر بازآفریده ام، بلکه همچنین پسرم
را مانند ریشه ی تازه ی خود در وطن دوم دیده ام. در دفتر بعدی “شعرهای ونیسی” چاپ
1991 خواننده به جنبه های گوناگون زندگی در ونیس آشنا می شود، شهرکی که من هفت سال
در آن زندگی کردم. نقطه ی عطف در این سفر طولانی از انکار خود به پذیرش و انطباق،
وقتی است که در 12 ژانویه 1994 شعر بلند “آه لس آنجلس” را سرودم.(8) یک بند از این
شعر بر دیواری از فضای عمومی از سوی شهرداری ونیس در تقاطع بوردواک و خیابان بروکس
حک شده است. (9) در این شعر به پارسیان در شهر سنجان هندوستان ارجاع می دهم زیرا
می خواستم بگویم که بین ایرانیان مقیم لس آنجلس با نیاکان پارسیان هند که پس از
حمله ی مسلمانان عرب به ایران از این کشور به گجرات هند کوچیدند تشابهی وجود دارد.
در سال 1599 بهمن کیقباد یک پارسی گجراتی حماسه ی کوتاهی به فارسی نوشت و در آن به
داستان سفر دریایی نیاکانش از تنگه ی هرمز به بندر سنجان در گجرات هند پرداخت. در
زیر متن فارسی شعر “آه لس آنجلس” را می خوانید که نخستین بار در 1994 در دومین
شماره ی “دفترهای شنبه” به چاپ رسید:
آه! لسآنجلس
آه لسآنجلس! تو را چون شهر خود میپذیرم
و پس از ده سال با تو آشتی میكنم
بیواهمه میایستم
به دیرك ایستگاه تکیه میدهم
و در صداهای آخر شبت گم میشوم
مردی از خط آبی “یك” پیاده میشود
و به این سو میآید
تا قهوهای “چهار” را بگیرد
شاید او هم از شبهای دانشگاه برمیگردد
در راه بر روی نامهای اشك ریخته
و از پشت سر صدای زنی را شنیده
كه لهجهای آشنا دارد
در خط “چهار” انگار باران میآید
زنی با چترِ خود در گفتوگوست
و مردی یكریز دستهی سیفون را میكشد
دیروز به كارلوس گفتم:
“صبحها از غژغاژ چرخ تو بیدار میشوم”
او قوطیهای پپسی را جمع میكند
بابت هر یك، چهار سنت میگیرد
و دوست دارد كه به كوبا برگردد
از “پرومناد”، صدای خانه به دوشِ من میآید
دلتنگ میخواند و گیتار میزند
در كجای جهان میتوانم
نالهی سیاه ساکسیفون را
در كنار “چایمِ” چینی بشنوم
و این پوست گرم زیتونی را از درون چشمهای آبی بنگرم؟
كبوتران سبكبال
بر نیمكتهای خالی نشستهاند
و به دایناسوری مینگرند
كه آب مانده ی حوض را
بر سر و روی كودكان ما فرو میریزد
صدای مرضیه از تهران مارکت می آید
برمیگردم و دلتنگ، پا بر گردهی تو میگذارم
آه! لسآنجلس
رگهای پرخونت را حس میكنم
تو به من آموختی كه بپاخیزم
به پاهای زیبای خود بنگرم
و همراه دیگر دوندگانِ ماراتون
بر شانههای پهن تو گام بگذارم
یك بار از زندگی خسته شدم
زیر پتویی چنبره زدم
و با مرگ خلوت كردم
تا اینکه از رادیوی همسایه
شعرهای شاعری روسی را شنیدم
که پیش از آنکه تیرباران شود
آنها را به حافظهی زنش سپرد
آیا “آزاد” شعرهای مرا خواهد خواند؟
روزها كه به مدرسه میرویم
از دور شمارهی اتوبوس را میبیند
و مرا صدا میكند
شبها زیر دوش میایستد
و میگذارد تا قطرههای آب
بر اندام كوچكش فرو ریزند
گاهی به كنار دریا میرویم
او دوچرخه میراند
و من اسكیت میكنم
از دستگاهی پپسی میخرد
و به من هم جرعهای میدهد
دیروز به خانهی “رامتین” رفتیم
پدرش از پارسیان هند است
سدره و كُستی به تن داشت
و خانه را رنگ میكرد
بر آن چهارچوبهی كوچك
به بهدینی میمانست
كه از هرمز به سنجان پارو میكشد
آه! لسآنجلس
بگذار خم شوم
و بر پوست گرم تو
گوش بگذارم
شاید در تو سنجان خود را بیابم
نه! این سایش كشتی بر ساحل سنگی نیست
غژغاژ چرخهای خط “هشت” است
میدانم
در خیابان آیداهو پیاده خواهم شد
از كنار چرخهای به جا ماندهی خانه بدوشان
خواهم گذشت
از پلههای چوبی بالا خواهم رفت
در را خواهم گشود
دكمهی پیامگیر را خواهم فشرد
و در تاریكی چون ماهیگیری
منتظر خواهم ماند. (10)
ژانویه 2012
* متن حاضر ترجمه ی فارسی سخنرانی نویسنده است در دانشگاه استنفورد در
فوریه 2012
پانویس ها:
1ـ مقاله ی “ادیسه یا آنه ئید؟ نگاهی به لس آنجلسی های منصور خاکسار”
از کتاب “شعر و سیاست و بیست و چهار مقاله ی دیگر”، سوئد، نشر باران، 2000.
2ـ مقاله ی “در سوگ شاعری در تبعید” از کتاب “من خود ایران هستم و سی
و پنج مقاله ی دیگر” نوشته ی مجید نفیسی، تورنتو، نشر افرا ـ پگاه، 2006.
3ـ نادر نادرپور “زمین و زمان”، لس آنجلس، 1996.
4ـ خسرو دوامی: درآمد منصور خاکسار در “دانشنامه ی ایرانیکا” شبکه ی
جهانی.
5ـ منصور خاکسار “لس آنجلسی ها”، آمریکا، 1997.
6ـ پرتو نوری علا، کتاب “سلسله بر دست در برج اقبال” در برگزیده اشعار “چهار رویش”، لس آنجلس، 2004.
7ـ عباس صفاری “کبریت سوخته”، تهران، 2005.
8ـ مقاله ی “خواننده ای درون من” از کتاب “شعر و سیاست و بیست و چهار
مقاله ی دیگر”.
9ـ مقاله ی “شاعر انقلاب” نوشته ی لوئیز استینمن ترجمه فرح طاهری از
کتاب “من خود ایران هستم و سی و پنج مقاله ی دیگر”.
10ـ شعر “آه لس آنجلس” از مجید نفیسی در دفترهای شنبه دفتر دوم، لس
آنجلس، 1994.
برگرفته از نشریه شهروند
متن انگلیسی این مقاله را می توانید در لینک زیر بخوانید:
برگرفته از نشریه شهروند
متن انگلیسی این مقاله را می توانید در لینک زیر بخوانید:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر