بی آن که
تردیدی دهد در خویشتن راه / یا خم به اَبرو آورد از هیبتِ دریا / از غروبگاهان که افقها
/ آینه دارانِ رازهای جاودانگیاند / تا پرتوافشانی اشکوفهی مهتاب / بالِ تیزِ صخرهها را / همچنان
هاشور میزد.
درد جاودانگی
سوزِ درون، تن به سازش نمیدهد
پیوسته حس میکنی
که پس از هزار و یک شب نیز
حرف و حکایتی ست
که همچنان باقی ست
و دردِ جاودانگی
جانبِ ما را نگاه میدارد و
چون پرنده ای که آمده باشد
ز شهر رؤیاها
پُراز آواز و اسرار است پنداری!
نقشِ هستی در نگاهِ من
در نگاهِ من
نقشِ هستی را
نی نی چشمِ خماری
در شور و شیدایی
رقم میزد
در آن سرچشمهی اندوه و زیبایی
گاهی شعر میجوشید
گاهی نغمههایی آسمانی
و گاهی نیز نقّاشی
با قلم مویی از جنسِ ابریشم
در بومِ توفانی
بی آن که تردیدی دهد در خویشتن راه
یا خم به ابرو آورد از هیبتِ دریا
از غروبگاهان
که افقها
آینه دارانِ رازهای جاودانگیاند
تا پرتوافشانی اشکوفهی مهتاب
بالِ تیزِ صخرهها را
همچنان هاشور میزد.
تا رنگِ آسمان دگرگون شد و
و زمین گشت و
زمان گشت و
سالی که گردش ماه و ستارگان
هزاران آرزو به من هدیه داد
رفت و برنگشت
و او هنوز آن جاست
طرّهی گیسو
برآشفته
چون شاخِ ترِ شمشاد
غرقِ کارِ جاودانِ خویش
و من
در آستانِ فرودآمدن
در کشتیای که
عازمِ آن سرِ دریاهاست
با نگاهی تیز، خشم آگین
سر به سوی معبدِ آن طرفه گردانده˚
گویی آن جا نامهی اسرارِ پنهانم بجا مانده
امّا چه اسراری
جوانی
عشق
زیبایی
و جانِ جانانم به جا مانده.
بهار ۲۰۱۴
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر