پس از
درگذشتِ عباس کیارستمی هنرمندِ بزرگِ ایران و جهان، فرزندان و هزاران دوست و
دوستدارش وقتی پیگیرِ دلایلِ مرگِ او شدند، قصدشان «قصاص» و دریافتِ «دیه» و تلافی
و مجازاتِ مقصر یا مقصران یا آنان که در معالجۀ او کوتاهی کرده بودهاند، نبود.
پیش از هر چیز، لازم میدانم این توضیحِ واضحات را بدهم تا مبادا سوءتفاهمی ایجاد شود:
روشن است که
«پزشکان» نیز همچون همۀ دیگرکسان در هر جایگاهِ اجتماعی یا شغلی و حرفهای، انواع
و اقسامِ گوناگون دارند. همچنان که در میانِ اهلِ هنر و ادبیات نیز هنرمندان و
ادیبان گوناگونی یافت میشوند: خوب و متوسط و (متأسفانه گاهی) بد. در این زمینه
نیز، همچون تمامِ زمینهها و موارد، در این جهان، «تعمیم دادن» و صدورِ «حُکمِ
کلّی» نادرست و ناشایست است. من خود دوستان پزشکِ نیک و شریف بسیار دارم، همچنان
که دوستانِ نویسنده و فیلمساز و هنرمندِ نیک و شریف نیز (خوشبختانه) کم ندارم.
[بیست و هفت سال پیش، چند تن از همین دوستانِ
عزیز و نازنینِ پزشک در بیمارستانِ «ایرانمهر» تهران، جانِ پسرم را از مرگ نجات
دادند. پسرِ امروزه چهل سالۀ من، آن زمان، سیزده سالش بود. تابستانِ 1368، همراهِ
مادر و خالههایش، در جادّۀ تهران/ قزوین، نشسته در یک رنو5، با تراکتوری تصادف
کردند که نوجوانی روستایی آن را میرانده است. ساعتی بعد، وقتی مصدومان را به
بیمارستانی دولتی در قزوین میرسانند، پزشک جراحِ آنجا بهدرستی تشخیص میدهد که طحالِ او بر اثرِ ضربه پاره شده است. بلافاصله او
را به اتاقِ عمل میبرند و طحالش را درمیآورند. از روزِ بعد، تب شروع شد؛ تبِ
شدیدی که دلیلش روشن نبود. من اگر در انتقالش به تهران اندکی کوتاهی کرده بودم،
همانجا میمُرد. در تهران، در بیمارستانِ «ایرانمهر» بود که به لطفِ دوستانِ
عزیزِ پزشک و جراح، هم ما را پذیرفتند و هم پس از چند عملِ جراحیِ دشوار ـ که هر
بار میگفتند: «یک در صد امکانِ زنده ماندن یا به هوش آمدنش هست!» ـ، مشخص شد
دلیلِ وجودِ عفونت در ریه و تبِ بالا چیست. در آخرین مکالمۀ تلفنی با دوستِ عزیزِ
نازنینم عباس کیارستمی، هنگامی که از بیمارستان به خانه برگشته بود، هر دو گفتیم
که یادِ آن سال و آن تصادف و آن شش بار جرّاحی پسرم افتاده بودهایم. تفاوت امّا در این بود که پسرِ من هنگامِ آن جراحیها، نوجوان بود و بهرغمِ ضعیفِ شدیدِ جسمانی، توانست سلامتش را بازیابد.
کیارستمی چند سال بود که از مرزِ هفتاد سالگی گذشته بود... باری، اکنون، البته
افسوس خوردن ثمری ندارد.]
یادش بهخیر عباس
کیارستمی... در آن سفرها برایِ فیلمبرداری و در دیدارهامان، با هم میگفتیم و میشنیدیم
که:
خوشا به حالِ ما که کارمان نوشتن است و فیلم ساختن! باید همیشه شاد و شاکر باشیم که بخت یارمان بوده که شغلمان انجامِ کارهایِ هنری است. اگرچه هر شغلی در این جهان، همچنان که لازم است و مفید، شریف و قابلِ احترام نیز هست و باید باشد، امّا برخی مشاغل واقعاً دشوار است. امکان داشت ما نیز ـ مثلاً ـ میشدیم کارگرِ معدنِ زغالسنگ. آنگاه، روزی دستِکم هشت ساعت میبایست زیرِ زمین، در آن حفرههایِ تاریک و سیاه و کمهوا، چنانِ کارهایِ سختی را انجام میدادیم تا لُقمهای نان به کف آریم و وصلۀ این بیهنرِ پیچ پیچ کنیم. وانگهی، نوعِ شغل و کار مهم نیست. مهم تبّحر در انجامِ آن است. یک نجّار یا یک رفتگرِ زحمتکش و شریف که در کارش وارد است و آن را با احساسِ مسؤلیّت و بهدرستی انجام میدهد، البته که شَرَف دارد بر «من» و «توِ» نوعیِ «هنرمند» که ممکن است کارمان را درست بلد نباشیم و آن را خوب انجام ندهیم.
خوشا به حالِ ما که کارمان نوشتن است و فیلم ساختن! باید همیشه شاد و شاکر باشیم که بخت یارمان بوده که شغلمان انجامِ کارهایِ هنری است. اگرچه هر شغلی در این جهان، همچنان که لازم است و مفید، شریف و قابلِ احترام نیز هست و باید باشد، امّا برخی مشاغل واقعاً دشوار است. امکان داشت ما نیز ـ مثلاً ـ میشدیم کارگرِ معدنِ زغالسنگ. آنگاه، روزی دستِکم هشت ساعت میبایست زیرِ زمین، در آن حفرههایِ تاریک و سیاه و کمهوا، چنانِ کارهایِ سختی را انجام میدادیم تا لُقمهای نان به کف آریم و وصلۀ این بیهنرِ پیچ پیچ کنیم. وانگهی، نوعِ شغل و کار مهم نیست. مهم تبّحر در انجامِ آن است. یک نجّار یا یک رفتگرِ زحمتکش و شریف که در کارش وارد است و آن را با احساسِ مسؤلیّت و بهدرستی انجام میدهد، البته که شَرَف دارد بر «من» و «توِ» نوعیِ «هنرمند» که ممکن است کارمان را درست بلد نباشیم و آن را خوب انجام ندهیم.
همین «بلد بودن»
و «احساسِ مسؤلیّت» کردن در درست انجام دادنِ کار ـ تردیدی نیست که ـ شاملِ آقایان
و خانمهایِ پزشکِ جرّاح و غیرِجرّاحِ هممیهن و غیرِهممیهن نیز میشود.
من و کیارستمی در
این زمینه نیز نظر و عقیدهمان یکی بود:
«ما»یِ هنرمندِ
نوعی ـ ضمنِ شاد و شاکر بودن ـ باید بدانیم و این حقیقت را بپذیریم که هیچ مزیّتی
بر دیگران نداریم و دور باد از «ما» اگر زمانی بخواهیم ذرّهای منّت
بر سرِ خلقالله بگذاریم و تصوّر کنیم که: «این منم طاووسِ علیین
شده!»
مطمئنم پزشکانِ
آگاه و خردمند نیز همین باور را داشته و دارند و خواهند داشت.
*
پس از درگذشتِ
عباس کیارستمی هنرمندِ بزرگِ ایران و جهان، فرزندان و هزاران دوست و دوستدارش وقتی
پیگیرِ دلایلِ مرگِ او شدند، قصدشان «قصاص» و دریافتِ «دیه» و تلافی و مجازاتِ
مقصر یا مقصران یا آنان که در معالجۀ او کوتاهی کرده بودهاند، نبود.
فرزندانش بارها
با شکیبایی، با ادب و متانتِ تمام، توضیح دادند که هدف تنها روشن شدن قضایاست و
انتظارِ پاسخِ روشن حقِ طبیعیِ آنهاست تا شاید کاری کنیم که دیگر چنین فجایعی روی
ندهد و رابطۀ «بیمار» و «پزشک» رابطهای سالم و درست و انسانی باشد.
و اگر بعد، ناگزیر،
وکیل گرفتند و شکایت کردند، دلیلش اولاً دریافت نکردنِ پاسخ بود و ثانیاً احترام قائل
شدن برایِ آنچه «قانون» خوانده میشود.
عباس کیارستمی که
ـ متأسفانه و بدبختانه ـ از دنیایِ ما رفت*، امّا آیا درست نیست بدانیم «چرا» و
«چگونه» آنهمه ضعیف شده بود که سرانجام، رشتۀ حیاتش قطع شد؟
پاسخ به این
پرسشِ ساده ـ اگر پزشکان یا آقای پزشکِ جراحی که معالجۀ این عزیزِ ازدسترفته را پذیرفته
بودند، همان زمان، صادقانه، روشن و دقیق، و نه با سرازیر کردنِ اصطلاحاتِ مخصوصِ
پزشکی (که ما عوامالناس متأسفانه از آنها سردرنمیآوریم!) چند جمله میفرمودند و
اگر واقعاً قصور یا خطایی صورت گرفته بود، فروتنانه آن را میپذیرفتند [که از قدیم
و ندیم گفته و نوشتهاند: آدمیزادِ شیرِخامخورده ـ هر کس میخواهد
باشد، در هر مقامی و در کسوتِ هر حرفه یا شغلی ـ جایزالخطاست!] و عُذری حتا کلامی
میخواستند، دیگر نیازی به وکیل گرفتن و شکایت به «نظامِ [محترمِ] پزشکی» و بعد
«دادگستریِ» (بیتردید دادگسترِ ایران) نمیبود. این دو جوانِ متین و
نیز دوستان و دوستدارانِ هنرمندمان پاسخِ خود را گرفته بودند. بعد نیز اگر «نظامِ
پزشکی» و آقایان پزشکِ نشسته بر جایگاهِ والایِ آن، بهجایِ ـ بهاصطلاحِ رایجشده
ـ «فراافکنی» و پیوسته توپ را به زمین پرسشگران پرتاب کردن و طرحِ مسائلِ بیربطی
چون: «باید ببینیم چه کسی اجازه داد آقایِ کیارستمی برود فرانسه؟» یا: «استاد چرا
و چگونه در آن کشور، جان به جانآفرین تسلیم کرد؟» و مظلومنمایی و بهانهگیری و
هی تکرارِ مُکرراتی چون: «پزشکانِ شریفِ ایرانی سالها در جبهههایِ جنگِ تحمیلی،
به رزمندگان خدمت کردهاند!» (یعنی منّت گذاشتن سرِ ملّت... یعنی «انجامِ وظیفۀ
حرفهای» را آنهم در دو دهه پیش، بهشکلِ سرکوفت مطرح کردن) رها میکردند
و چند کلمۀ یکی از دوستانِ فیلمسازمان را (که از سرِ دلشکستگی و اندوهِ سنگینِ
حاصل از سوگِ از دست دادنِ رفیقِ نازنینش، کمی تُند بر زبان رانده بود) آنطور پیرهنِ
عثمان نمیکردند و پاسخها و حتا تهدیدهایی شرمآور همچون: «ما دیگر هنرمندانِ
بیمار را معالجه نمیکنیم!» بیان نمیفرمودند... باری، اگر تنها بَسنده میکردند
به انجامِ وظیفۀ کوچکشان: جلسهای کارشناسانه ترتیب میدادند و پرونده را بررسی میکردند
و نتیجه را نیز سریع اعلام میداشتند، فرزندانِ کیارستمی و دوستان و دوستدارانش
پاسخِ خود را گرفته بودند و اگرچه امکان نداشت و ندارد که اندوهِ سنگین و تلخِ سوگِ
از دست دادنِ چنان وجودِ عزیزی را بتوان به این زودیها فراموش کرد، امّا میرفتند
پی کار و زندگیشان و اینهمه وقت و انرژیِ ارزشمند صرف تیشه دادن و ارّه گرفتن
نمیشد و نیازی دیگر نبود به آن نامهنگاریها و مصاحبهها برای
پاسخ دادن و هی توضیحِ چندبارتکرارشده را تکرار کردن...
ولی در کمالِ
تأسف ـ و البته حیرت ـ دیدیم که بارها، کار حتا به تهدیدهایی زشت کشید (تهدید نبشِ
قبر و جنازه از گور بیرون کشیدن و از این حرفها...) و خط و نشان کشیدن و به میانِ
آوردنِ بهانههایِ مضحکی چون «سیاسی» کردن قضایا و خوراک تهیه کردن برایِ رسانههایِ
ملعونِ خارجکی...
باری، اگر پیگیری
و پایداریِ ـ نوشتم که ـ معقول، قانونی و همراه با متانتِ فرزندانِ کیارستمی نبود،
شاید این حُکمِ سبُکِ آخر نیز حتا صادر نمیشد؛ حُکمی که ضمنِ پذیرشِ قصورهایِ
چندگانۀ آقای دکترِ جراح، گویا مجازاتِ ایشان را تنها سه ماه ممنوعیّت از ویزیتِ
بیمار، آنهم «فقط» در همان «مکانِ ارتکابِ قصور» (یعنی بیمارستانِ متعلق به ایشان)
تعیین فرمودهاند. البته که آقای دکتر میتوانند
در بیمارستانهایِ دیگر، «مریض ببینند» و جراحی بفرمایند!
بگذریم...
حالا، آقای دکترِ
جرّاح مُهرِ سکوت از لب برداشتهاند و در مصاحبهای طولانی (گفت: «بیهوده سخن بدین
درازی!؟»)، ضمنِ اعتراضِ شدید به حُکمِ ناعادلانۀ صادرشده از سویِ همکارانِ خود،
کشف فرمودهاند که کیارستمی در فرانسه افتاده زمین و سرش خورده به جایی و حتماً
خونریزی مغزی کرده و صبح هم او را مُرده، در تختخوابِ بیمارستان یافتهاند!...
[عجب!] البته ایشان با «مرحومِ استاد کیارستمی» و آثارشان از قبل آشنا بودهاند.
حتا گویا در کشورِ سوئیس، آن فیلم... چی بود اسمش؟... یادشان نمیآید... همان که
آن پسربچه از مدرسه میرود خانه... بله... همان فیلمِ معروفِ «استاد» را هم اولاً «خریده»
بودهاند و ثانیاً لُطف کرده، آن را تماشا هم کرده بودهاند! (حرفهایِ ایشان را
که بخوانید، واقعاً حیرت میکنید.)**
جایی خواندم که
وقتی عباس کیارستمی از بیمارستان به خانه برگشته بود، یک بار که همین آقای دکتر
برایِ دیدنِ او میروند درِ خانۀ آن عزیز، کیارستمی ایشان را به خانه راه
نمیدهد. مؤدبانه میگوید از آقایِ دکتر تشکر کنند و به ایشان
بگویند که: «بهتر است ما همدیگر را نبینیم.»
به عقیدۀ من،
همان بار و همان جا، آقای دکتر به مجازاتِ قصور در انجامِ وظیفۀ خود رسیدهبودهاند.
و اما...
من اگر
جایِ این آقایِ دکتر بودم، یک بار هم که شده در عمرم، اندکی فروتنی نشان میدادم و
چنین حُکمِ واقعاً سبُکی را میپذیرفتم و آن را بر دیده مینهادم.
آنگاه، آن ساعتهایی را که در بیمارستانم قبلاً بیمار میدیدم یا جراحی میکردم،
در این سه ماه، در خانه مینشستم و دستور میدادم تمامِ فیلمها و کتابهایِ عباس
کیارستمی را برایم تهیه کنند. بعد، در کمالِ آرامش، مینشستم به تماشایِ آن فیلمهایِ
زیبایِ ارزشمندِ دیدنی و خواندنِ آن کتابها...
تصوّر میکنم
آنگاه، پس از تماشایِ دوبارۀ «خانۀ دوست کجاست؟»، اولاً دیگر نامِ این فیلمِ
بسیار مشهور از خاطرم نمیرفت و ثانیاً درک میکردم که حرف و پیامِ فیلمساز ـ کسی
که مسؤلیتِ حفظِ جانش بر عهدۀ من افتاده بوده ـ چیست.
مطمئنم
پشیمان نمیشدم و افسوس نمیخوردم که دچارِ اندکی ضرر و زیانِ «مادّی» شدهام، زیرا
در عوض، کلّی بر «معنویّات»م افزوده میشد و میآموختم که انجامِ درستِ «وظیفه» چقدر
مهم است، در هر مقام و جایگاهی که باشیم و هر شغل و حرفهای که داشته باشیم.
ناصر زراعتی
هفتم اکتبرِ 2016
گوتنبرگِ سوئد
ـــــــــــــــــــــــــــــ
*) جایی
نوشتم که: این هنرمندِ بزرگِ ایران و جهان با آن هوشیاری و قدرتِ آفرینشگریِ هنری
و آن نگاهِ ویژه، ارزشمند و انسانی و شاعرانهاش به جهان و کارِ جهان، حداقل تا ده سالِ دیگر میتوانست کار کند: عکس بگیرد،
فیلم بسازد، شعر بنویسد، کتاب گزیده فراهم کند، درس بدهد، تجربههایِ ارزشمندش را
در اختیارِ جوانانِ بااستعدادِ سرتاسرِ جهان بگذارد، نمایشگاه برگزار کند و همچنان
بر غنایِ «هنر» بیفزاید. از آن پس نیز، با توجه به سلامتی جسم و جانش و نیز مراقبتِ
بهجا و شایسته و بایستهای که از خود میکرد، باز، دستِکم شاید تا بیش از بیست
سالِ دیگر میتوانست زندگی کند؛ همان «زندگی» که آنهمه دوستش داشت و حتا در اوجِ
فاجعه و زیرِ سایۀ سیاه و سنگینِ «مرگ»، معتقد بود که باید «ادامه» داشته باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر