در دلم شوری است از جنس بهار از
شکوفه، از گلستان، سبزه زار
چشــــمه ســاران امیــــد و
آرزو فصــــلِ ســـرخِ بلبلان بیقـــرارآرزوی بهار
باد سردی میوزد سخت و سیاه
شاخهها لرزان و کوبان، بی پناه
برگهای سبـــزشان نجوا کنان
سر به گوش یکدگـر جویند راه
جمعی اندک در میانشان روشنان
سبز دست و سبز گام و سبزخوان
با من این گونــه رســد آوازشان:
"میرسد پایانشــان نامردمان!"
در دلم شوری است از جنس بهار
از شکوفه، از گلستان، سبزه زار
چشـــمه ســاران امیــــد و آرزو
فصــل ســرخ بلبلان بیقـــرار
در دلــم میـــلی است با آمیختن
رقص در رگهای تاکش ریختن
از نیـــاز گل به بوییدن سـخن
گفتــن و در موی او آویختــن
بارشــی باران صفت بر دوش او
گردم و در جسم و جانش نوش او
با هــزاران جام گل در حضرتش
کام جــویان بانــگ نوشـانوش او
بارشی باران صفت بر دوش او
کام جویان بانگ نوشانوش او
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر