ما بسیاریم
و تصویری داریم
از زنی که به خدا هم شک کرد
و از پیله ی تنهایی خود بیرون
آمد
و "دستهای جوانش را در
باغچه کاشت."
در باغچه ی خانه ی من
دستهایی شده سبز˚
دستهای یک زن،
که همه میدانند
یک شب سرد و سیاه
"باد او را با خود بُرد."
دستهای او
در باغچه ی خانه ی دوستانم هم دیده شده
گوییا او "درگودی انگشتهای جوهری اش
تخم پرستو دارد."
دوستانم با الهام از او
که اسیرِ غمِ تنهایی بود
و سرِ خود را پیوسته
به در و دیوارِ زندانِ درونِ خود میکوبید
میخوانند:
ما از این زندان میآییم
از این محبسِ تاریکِ هزاران ساله˚
که ز هر روزنه اش
"وزشِ ظلمت" را
در رگانِ تنِ خود میشنویم؛
تنِ ما را میگدازد انکار!
روحِ ما را میگدازد اجبار!
خواهرم میخندد
و غمی که ریشه های جانش را سوخته است
چون یک ستاره ی دنباله دار
از آسمانِ نگاهش میگذرد.
برمیخیزد
میخواهد برود
ولی از رفتن باز میماند.
میگوید:
دست و پایم در زنجیر است
حلقه های این زنجیر
همه ازجنسِ تهدید
و هم تحقیر است.
امّا ما بسیاریم
و تصویری داریم
از زنی که به خدا هم شک کرد
و از پیله ی تنهایی خود بیرون آمد
و "دستهای جوانش را در باغچه کاشت."
او آنک در دستهایش شده سبز.
ما هم نیز در راهیم
میآییم، میآییم، میآییم.
خواهرم میخندد.
نوامبر ٢۰۱۴
سطرهایی را که در گیومه قرار دارند، از شعرهای
"باد ما را خواهد برد" و "تولّدی دیگر"، فروغِ فرخزاد برگرفته ام؛
البته با تغییراتی نامحسوس در رابطه با معناهایی که در این شعر آمده اند. چه،
نوشتنِ این شعر با هدفِ ارائۀ تصویری از خود فروغ به عنوانِ یک زنِ مبتکر در
زمانِ خود انجام گرفته است، و مهمتر از آن، پیدایشِ نسلِ تازه ای از زنان که در
بسیاری از زمینه های اجتماعی امروز "فروغ"های زمانۀ خویشند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر