به کبوتران مهاجر سرزمینم، و خودم که در غربت و تنهایی موهایشان را سپید کردند و رویای کودکیشان را تنها درخواب میبینند و نگرانند مبادا بدور از مام میهن درغربت بمیرند و آن ققنوس خوش خبردیگرهرگز نیاید
آدم برفی
پیرمردی،
با قلبی شکسته،
از
شکاف دریچهای بسته
به
بیرون، به برف مینگرد؛
روزهای کودکی، نوجوانی، جوانی،
در حلقههای اشک، زنده میشود.
زیر بارش برف
روزهای کودکی، نوجوانی، جوانی،
در حلقههای اشک، زنده میشود.
زیر بارش برف
کودکی،
با شوق، آدمک برفی می سازد
با کلاهی برسر و شالی برگردن،
وعصائی در دستش.
با کلاهی برسر و شالی برگردن،
وعصائی در دستش.
درقاب بهار
در
قاب بهار
صورت
چروکیدهام را قاب میکنم؛
بر
بلندای شاخسارِ جوانیام
پرنده
ای مغرور
رؤیاهایش
را
برای
جوجههای بال و پر نگرفتهاش میخواند
در
آغوش بهار
در آغوش بهار
این
پیر، جوان میشود؛
نه
مثل گلی تازه شکفته
چون
سنگی سخت، شسته در باران
پروانگان
خوشبخت
پروانگان؛
پیش
از رسیدن پیری رفتهاند.
برای
پنجاه سالگیام
پنجاه
بار
آرزوهایم
را متولد گشتهام
و
پنجاه بار آنان را
بر
پشتهی مُردگانم
به
قتلگاه سپردهام
هربار
سُرخگُلی بر مزارشان کاشتهام
و
با خون خود آبیاریشان کردهام.
اینک
در تولد پنجاه سالگیام،
مویه
نمیکنم،
پیالهی
پنجاه مرگی را نمینوشم؛
به
عظمت نام مردگانم
بر
سرزمین بهاران
لاله
میکارم.
خالد
بایزیدی (دلیر) / ونکوور
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر