عمر
بر نمیگردد و شما به عمر بر باد رفتهی ما مدیونید؛ به همه ی ما که وقتمان را به
ولگردیها و کوچه گردیها و پی کار گشتنها گذراندیم و از سوی آدمهایتان و از هر
کس و ناکس بیمحبتیها دیدیم، بدهکارید! ما شده ایم مثل بچه گربه ای که بسکه از
پدر و مادرش کتک خورده تا یک غریبه به سرش دست نوازش می کشد به او پناه میآورد!
برسد به دست آقای رهبر
سلام آقای رهبر، ارادت و
بندگی و چاکری و دستبوسی
و خاک پایی و اینجور اخلاقهای نکوهیده در خونم نیست. فکر کنم شما هم دوستدار
این چاپلوسیها و فریبها و ظاهربازیها نباشید.
آقای رهبر، سالیان زیادیست که شما نظارت بر ایران را به عهده گرفته و وزیر و وکیل و قاضی و رئیس و معاون و خلاصه مسئولان رده بالا تا رده پایین مملکت زیر نظر مستقیم و غیر مستقیمتان کار میکنند.
آقای رهبر، بگذارید شما را کمی نزدیکتر به خود حس کنم؛ بگذارید با شما همانند پدرم سخن بگویم، آخر پدرم شما را با تعصب، دوست دارد:
آقای رهبر، سالیان زیادیست که شما نظارت بر ایران را به عهده گرفته و وزیر و وکیل و قاضی و رئیس و معاون و خلاصه مسئولان رده بالا تا رده پایین مملکت زیر نظر مستقیم و غیر مستقیمتان کار میکنند.
آقای رهبر، بگذارید شما را کمی نزدیکتر به خود حس کنم؛ بگذارید با شما همانند پدرم سخن بگویم، آخر پدرم شما را با تعصب، دوست دارد:
پدر جان، سالهاست که میخواهی
ما را تربیت و به راه راست هدایت کنی؛ سالهاست میخواهی چادر سر کنم تا پسران این
مملکت منحرف نشوند؛ سالهاست در تلاشی تا من دکتر و مهندس و ... بشوم و مسئولیتی
در این نظام که البته نه، بل که شاید پول پارو کنم؛ پدر جانم سالهاست دارید به من
و خواهر و برادرهایم زور میگویید و ما نیز به احترام شما سکوت کردهایم؛ اما به
جای دکتر و مهندس شدن هر کداممان رفتیم چیزهایی را یاد گرفتیم که، از نظر شما،
مطربی و دلقک بازی بود و شما چه سرسختانه با ما مبارزه کردی؛ گیتار برادرم را
بارها شکستی و دیدی نمی توانی از پس آرزوهای برادرم برآیی، قلبت به درد آمد، قهر
کردی و پشتت را به ما کردی و آرام میرفتی و آرام می آمدی و دیگر ما را آدم حساب
نمیکردی، سرزنشهای پر از رنجتان
ما را گریزان میکرد، نگاههایتان پر از کنایههای غمانگیز بود؛ وضعیت بد اقتصادی
را گردن جوانهای بیکار و بیعار میانداختی و جوانها هم روزبروز در خود فرورفته
تر و منزویتر شدند و تو فقط به فکر حفظ اصول خودت و تعصبات خودت بودی؛ هرگز با
نسل ما همقدم نشدی؛ غرورت اجازه نداد و نمیدهد تا بگویی اشتباه کردهای که
تعصباتت زندگی همهی ما را به فنا داد. عمر بر نمیگردد و شما به عمر بر باد رفتهی
ما مدیونید؛ به همه ی ما که وقتمان را به ولگردیها و کوچه گردیها و پی کار گشتنها
گذراندیم و از سوی آدمهایتان و از هر کس و ناکس بیمحبتیها دیدیم، بدهکارید! ما
شده ایم مثل بچه گربه ای که بسکه از پدر و مادرش کتک خورده تا یک غریبه به سرش دست
نوازش می کشد به او پناه میآورد!
پدرم امروز که آقای ترامپ
دست گرم محبت بر سر ما ایرانیان میکشد احساس میکنیم تو چقدر بد با ما رفتار کردهای؛
چقدر نامهربان بوده ای چقدر دوستت نداریم! با هر حرفی که زدیم عوامل متعصبت ما را
با چوب و باتوم زدند و با اسلحه کشتند و زندان و پروندهی قطور به چه بزرگی
برایمان ساختند. پدر جانم کاش ما را میدیدی؛ کاش کنارمان بودی! کاش دوستمان میداشتی،
کاش خوب بودن را در تعصباتت گره نمیکردی! پدر جانم، نمیدانی چقدر بدون رنگ
تعصبت، زیبایی؛ چقدر پدر مهربانم را دوست دارم؛ چقدر دلم میخواهد محترم و محبوب
باشد؛ کاش خط فاصلهها را برداری، کاش به جای آدمهایی که چاپلوساند و در پناه
تعصبات تو دلال شدهاند و با اذن شما خانه را برای فرزندانت تنگ کرده اند، برخورد
کنی و از خانهی مان بیرونشان کنی، کاش فرق زورگویی و مهربانی را اکنون بدانی! اگر
نه، دیر میشود و نه تو طعم عشق جوانان را میچشی و نه جوانان تو را دوست دارند.
زندگی کوتاه است و دست اجل
دراز! پدرجانم، اکنون هفتاد و نه سالهای و خداوند تا این سن به تو مهلت داده و از
این پس تو خود، خود را در قلبهایمان جاوید کن؛ نگذار وقت رفتن ، خشنود شویم!
نگذار از قلبمان بیرونتان کنیم! روزها و لحظه ها به سرعت در حال پایان است از
فرزندانتان دلجویی کنید، دزدان و گردنکشان و چاپلوسان و اختلاسگران را به سزایشان
برسانید؛ به میان کارزار بیایید و صلح را با قشنگترین شیوه به مردمانتان هدیه
دهید! زندانیان سیاسی و عقیدتی را آزاد کنید و از ایشان دلجویی کنید! نمیدانید
چه بر سرشان آوردهاند دلالان بی انصاف، دزدان سر گردنه که از تعصب شما نان می
خورند! پدر، نمیدانید ایران در چه وضعیت بدیست! فقر و فساد در رگ و
پی ایران ریشه دوانده. فکری کنید پدر! و اگر نمیتوانید به تنهایی کاری کنید، از
دانشمندانی که در حبس افتادهاند از زندانیان سیاسی که راهکار دارند، کمک بگیرید!
پدر دارد دیر میشود، راه نفس ایران تنگ شده و آمریکا مادر دلسوز شده و قیام ایران
نزدیک است! پدر جانم، لطفاً سعی کنید مجبور نشوید خدای ناکرده در لحظه ی آخر که
ویرانی کامل ایران رسیده بر روی خرابههای ایران جام زهر بنوشید! اکنون را دریابید
پیش از آن که ایران ویران شود. ...
زهرا شفیعی دهاقانی
شاگرد استاد محمد علی
طاهری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر