This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۸

یک کف دست نان، داستان کوتاه، اثر فریبرز فرشیم


فرزاد با چشم‌های ترسیده‌اش، سرش را کمی پایین گرفته بود و از همان پشت پنجره نگران به پدر و عموجون نگاه می‌کرد. عمو، سکوت غمگینانه‌ی پدر را شکست؛ دوباره گفت: "آقا با تو ام؛ مگه نمی‌شنوی؟ چرا به موقع سر کارت نمی‌ری؟ هرروز به من زنگ می‌زنن می‌گن که این آقا زودتر از ساعت ده و نیم سرکار نمی‌آد؟ چرا دیر می‌ری؟ مگه چقدر تو راهی که انقدر دیر می‌رسی؟ از این جا تا چاپخونه که بیش‌تر از نیم ساعت پیاده راه نیست؟" و دستش را که بالا رفته بود، بر صورت مهربان و گیج مرد پایین آورده بود.  


یک کف دست نان
فریبرز فرشیم


یک سالی می‌شد که به خانه‌ی پدرگ بزرگ اسباب، یعنی چندتا بغچه، کشیده بودند. 
صبح بود. مادر، سُروراعظم خانم، بلند شده بود. فرزاد و فرهاد را هم بیدار کرده بود. برده بودشان توی حیاط، پای حوضچه، دست و صورتشان را شسته بود و بعد خواسته بود که ببردشان توی اتاق. از پله‌ها که بالا می‌رفتند فرهاد، که دو سال از فرزاد کوچک‌تر بود، پایش لیز خورده بود و چانه‌اش خورده بود به لب پله و شکاف برداشته بود. بعد از حبس کوتاه مدت نفسش، ونگش بالا رفته بود و چانه‌اش پر از خون شده بود. آخ و واخ مادر هم، که حسابی پکر شده بود، در آمده بود.
پدر، احمد آقا، توی اتاق، قبل از ورود مادر و بچه‌ها، رختخواب‌ها را جمع کرده بود و کنار سفره، که زیر پنجره‌ی کوتاه پهن شده بود، چهار زانو نشسته بود رو به روی پنجره. پنجره رو به قبله، و باز بود. هوا خنک و نیمه ابری بود. سماور زیر پنجره غلغل می‌کرد و بخار آب جوش روی شیشه می‌نشست. گاهی محیط بیرون تار دیده می‌شد.
استکان نعلبکی‌ها توی جام و جام کنار سماور بود. مادر آمد و نشست بالای سفره، پشت به غرب. فرزاد و فرهاد رو به رویش پشت به شرق. سماور در طرف دست چپ فرزاد بود و فرهاد بین فرزاد و پدر نشسته بود. مادر استکان کمرباریک را برداشت و برای احمد آقا چای ریخت و گذاشت جلوی او. نان و ظرف پنیر وسط سفره بود. بعد سُروراعظم خانم رو کرد به احمد آقا، و با ابروانی در هم کشیده و لحنی اندک عصبانی گفت:
"مواظب بچه باش دست نندازه به استکان، خودشو بسوزونه!"
احمد آقا، آرام و خون سرد، رو کرد به فرهاد و دستی به سرش کشید و گفت: "پسرم خودش مواظبه، می‌دونه که این جیززززه." "ز"ی جیز را طوری کشیده بود که فرزاد هم ترسیده بود. فرهاد، در عین بچگی، نگاه فکورانه‌ای به پدر انداخته بود و بعد کوچک‌ترین انگشت کوچولوی زیبایش را به طرف استکان نشانه رفته بود و گفته بود:  "دیززززه!"
"دیزه" را جوری گفته بود که گل از گل مادر و پدر شکفته و یک لحظه خنده به صورتشان برگشته بود. بعد سُروراعظم خانم توی یک استکان معمولی برای فرزاد نشاسته‌ی داغ کرده با آب گرم ریخته و گفته بود: "بخور پسرم برات خوبه. مواظب باش رو خودت نریزی!"
احمد آقا قیافه‌اش با قیافه‌ی راج‌کاپور مو نمی‌زد؛ نگاه آبی‌رنگ آرامش را به فرزاد انداخت و لبخندی زد. فرزاد مشغول نشاسته‌‌داغش شده بود؛ مثل این که مریض بود. بالا آورد؛ توی سفره. مادر گفت: "اوا چطو شد؟ چه خبرته؟" و فوراً سفره را تمیز کرد. پدر بچه را بغل کرد و برد توی حیاط پای حوضچه و دهانش را شستشو داد. بعد باهم برگشتند توی اتاق و نشستند کنار سفره.
دوباره همه دور هم جمع شده بودند. جلوی سُروراعظم خانم و احمدآقا بیش‌تر از یک کف دست‌ نان نبود. ظرف پنیر تقریباً خالی شده بود. صبحانه که می‌خوردند، زن رو کرد به شوهر و با لحنی حاکی از نگرانی و دلخوری گفت: "این روزها چرا دیر می‌ری مطبعه؟ مگه نمی‌بینی خرجمون نمی‌رسه؟ خب از حقوقت کم می‌کنن، احمد آقا!"
احمد آقا استکان چای کمرنگ را نصفه نیمه کاره گذاشت زمین. لقمه توی دهانش انگار گیر کرده بود. از جا بلند شد؛ در کمد قهوه‌ای رنگ را باز کرد. پیراهن یقه آهاری آبی روشنش را پوشید و بعد کت و شلوار توسی راه راهش را، که سُروراعظم خانم شب قبل برایش اطو کرده بود، به آرامی به تن کرد. کراوات زرشکی‌اش را هم به گردن زد و رفت توی راهرو کفش‌های قهوه‌ایش را هم پوشید.
احمد آقا توی آن کت و شلوار خیلی خوب شده بود. یک شوهر موقر و محترم کامل. آرام از پله‌ها پایین رفت. در اتاق باز بود و فرزاد پشت پنجره ایستاده  بود، حیاط را تماشا می‌کرد. دایی پیروز‌ داشت به کبوترهایش، که در آسمان چرخ می‌زدند، نگاه می‌کرد. 
احمد آقا هنوز به پله‌ی آخر نرسیده بود که خان اصغرآقا، با شکم گنده، سر طاس و بریدگی‌های روی صورت و پیشانی، از در سمت راست حیاط درندشت منزل وارد شد. مردی جدی و در اداره‌ی کل غله‌ی مرکز صاحب مقام مهمی بود. شلوار پیژامه‌ی راه راه سفید و قهوه‌ای و دمپایی خاکستری لاستیکی به پا داشت. انگشت‌های بزرگ پایش از جلوی آن‌ها بیرون زده بود. کنار حوض بزرگ بیضی شکل به احمد آقا رسید. احمد آقا سلام کرد. فرزاد هم از همان پشت پنجره گفت: "سلام عمو جون." بچه‌ها همه "عموجون" صدایش می‌کردند.
عموجون، با ابروهای درهم کشیده و صدایی که به تدریج اوج می‌گرفت، رو به احمد آقا گفت: "آقا شما چرا درست و حسابی سر کارت نمی‌ری؟ مگه یادت رفته که با چه زحمتی این کار رو برات تو چاپخونه درست کردیم، آقا!؟ آخه چرا به آخر و عاقبتت فکر نمی‌کنی، آقا؟ تو خجالت نمی‌کشی آقا... تو مگه بچه نداری، شرف ... " صدایش اوج گرفته بود و انعکاس تکرار "تو- تو"هایش به صدای تیرهایی می‌مانست که احمد آقا به یاد می‌آورد: چند روز پیش بود که در اطراف چاپخانه صدای تیراندازی شنیده بود. دوستان و کارگران چاپخانه گفته بودند که گویا یک افسر شورشی مسلح را که نام‌های مستعار داشته و دشمنانش به او «پامچال سرخ» می‌گفته‌اند، مضروب و دستگیر کرده‌اند. افسر مدت‌ها پنهان بوده و احمد آقا حالا دلش می‌خواست که مثل پامچال شجاع و ....
«با تو هستم، مرتیکه! مگه کری!؟ مگه عقل نداری!؟ چرا مثل دیوونه‌ها لب و لوچه ات رو تکون می‌دی!؟ چرا حرف نمی‌زنی، چرا...آخه...!؟» احمدآقا در خود و اندیشه‌های غم انگیزش فرو رفته بود. انگار صدای عمو را نمی‌شنید. فکرش کاملا جای دیگری بود. به چاپخانه و دوستانش فکر می‌کرد، به فرزندان و زن زیبایش فکر می‌کرد، به مطالب پراکنده‌ای فکر می‌کرد که گاه از برابر چشمش رژه می‌رفتند و گاه معنا پیدا می‌کردند.
احمد آقا سواد بدی نداشت؛ بیش‌تر از کلاس نُهُمِ خودش می‌دانست. پیش‌ترها نسخه‌ای از دیوان حافظ را حروفچینی کرده بود و دیگر حروفچینان هرگاه نمی‌توانستند کلمه‌ای را بفهمند و یا بین کلمات درست فاصله‌گذاری کنند، از او می‌پرسیدند. خواندن مطالب به هنگام حروف‌چینی و آماده کردن صفحات چاپی، از جمله برخی مطالب سیاسی و ادبی، مخصوصاً چاپ پنهانی بعضی از شبنامه‌ها، به درک بهتر و روشن‌تر او افزوده بود. اما احمد آقا بیش‌تر در دنیای خودش فرو رفته بود و گاه با نیمچه ذوق و حافظه‌ای که داشت، ابیاتی از خیام و مخصوصاً بیت‌هایی از حافظ را جابه‌جا زیر لب زمزمه می‌کرد و آه می‌کشید:
یا رب آن زاهد خودبین که به جز عیب ندید
دود آهـی‌ش در آیینه‌ی ادراک انداز
دل ما را که ز مار سر زلف تو بخست
از لب خود به شفاخانه‌ی تریاک انداز
پیشتر زان که شود کاسه‌ی سر خاک انداز
خیز و در کاسه‌ی زر آب طربناک انداز

به کلمات زاهد خودبین و تریاک و آب طربناک که می‌رسید، کمی آهسته‌تر می‌خواند و گاه در فکر عمیقی فرو می‌رفت. هیکل و چهره‌ی مادرش در نظرش پیدا می‌شد و به بدبختی‌هایش فکر می‌کرد که مادرش را مسبب آن‌ها می‌دانست. در این موقع‌ها بود که صورت گرد عمو با آن بریدگی‌های عمیق، در نظرش زشت می‌نمود، و او را به یاد آب طربناک و تریاک ‌می‌انداخت و عمیقاً او را در فکر فرو می‌برد. حالا هم سرش را انداخته بود پایین و ساکت بود!

فرزاد با چشم‌های ترسیده‌اش، سرش را کمی پایین گرفته بود و از همان پشت پنجره نگران به پدر و عموجون نگاه می‌کرد. عمو، سکوت غمگینانه‌ی پدر را شکست؛ دوباره گفت: "آقا با تو ام؛ مگه نمی‌شنوی؟ چرا به موقع سر کارت نمی‌ری؟ هرروز به من زنگ می‌زنن می‌گن که این آقا زودتر از ساعت ده و نیم سرکار نمی‌آد؟ چرا دیر می‌ری؟ مگه چقدر تو راهی که انقدر دیر می‌رسی؟ از این جا تا چاپخونه که بیش‌تر از نیم ساعت پیاده راه نیست؟" و دستش را که بالا رفته بود، بر صورت مهربان و گیج مرد پایین آورده بود.  

احمد آقا، که اندکی جابه‌جا شده و خودش را عقب کشیده بود، همچنان ساکت بود و جواب نمی‌داد. فقط دستش را بر صورتش گذاشته بود. عمو عصبانی‌تر شد و داد زد: "مرتیکه با تو‌ ام مگه به فکر زن و بچه‌هات نیستی؟ چرا لالمونی گرفته‌ای؟ چه مرگته؟ خجالت بکش! چرا جواب نمی‌دی، پدرسوخته؟" احمد آقا تا بیاید دهانش را باز کند و حرفی بزند، عمو کشیده‌ی دوم را محکم‌تر بر طرف دیگر صورت او زده بود!
بغض فرزاد ترکید و به طرف مادر دوید. احمد آقا، همان طور که چهره‌اش را در دست گرفته بود، رویش را برگرداند و به طرف در کوچه رفت. از تنها پله‌ی حیاط گود بالا رفت. در آبی رنگ چوبی را باز کرد و خارج شد و در را هم پشت سرش نبست. 
فرزاد، مادر را رها کرد و از پله‌ها دوید پایین. از در باز بیرون زد و پشت سر پدر دویدن گرفت. مرتب صدا می‌زد: "بابا! بابا!" احمد آقا یکی دو بار برگشت و نگاهش کرد. با دست اشاره می‌کرد که به خانه برگردد، اما خود به راهش ادامه می‌داد. فرزاد پشت سرش همچنان می‌دوید. 
احمد آقا سر کوچه که رسید، ایستاد و با مرد جوانی که در حدود هجده- نوزده سال داشت دست داد. مرد موهای پیشانی‌اش را بالا زده بود؛ سبیلی نازک داشت و، خیلی موقر و متین، لبخندزنان، منتظر احمد آقا بود. وقتی که احمد آقا به او رسید، دو مرد دست محکمی با هم دادند. چند ثانیه‌ای ایستادند و چیزهایی گفتند. فرزاد که دنبال پدر دویده بود به آن‌ها رسیده بود و دست پدر را گرفته بود.
پدر رو کرد به مرد جوان و گفت: "بیژن خان، این آقا کوچولو پسرم، فرزاده." بیژن خان رو کرد به فرزاد و گفت: "رفیق خودمونه. به به! عین خودته احمد آقا" و به سر و موهای فرزاد دستی کشید. خنده‌ی محوی روی صورت احمد آقا ظاهر شده بود. دست کرد توی جیبش و یک آب نبات قیچی در آورد و به‌ بچه داد و گفت: "پسرم برگرد، برو خونه. بدو!" و فرزاد غمگین به خانه بازگشته بود. 
آن سوی حیاط بزرگ، پشت درخت گوجه، آقا پیروز، دایی بچه‌ها، سرش به آسمان، که حالا توفانی شده بود بند بود؛ به کبوترهایش نگاه می‌کرد. فرزاد روی پله نزدیک دایی‌اش نشسته بود. دایی گاه با پسر عمویش، خلیل، صحبت می‌کرد. می‌گفت: "شازده سیاهه بلند شده و حالا پیداش نیست. می‌گفت: "پرنده‌ی بیچاره از ترس قرقی‌ها خیلی اوج گرفته و ممکنه گم بشه." می‌گفت: "این شازده سیاهه خیلی قیمت داره، خیلی پُر زوره...." و مرتب از محسنات کبوترش حرف می‌زد. فرهاد خیال می‌کرد که زور کبوتر حتماً مثل زور عموجونشه. اما آن روز دل توی دل آقا پیروز نبود؛ می‌گفت: "آسمون پر از قوش و قرقی‌یه! همه جا پرند و دارند چرخ می‌زنند؛ دنبال طعمه‌اند..." قوش‌ها گاه به کبوترهای دایی حمله می‌کردند ولی کبوترها با قیقاج و مانور می‌گریختند و به طور کج و معوج به نقاط بالاتر و دورتر و یا پایین‌تر می‌رفتند.
*
غروب، غمگین، از راه رسیده بود. از «شازده سیاهه» خبری نبود. آقا پیروز نگران، و گاه با چشمانی سرخ و و گویی گریان، آسمان را نگاه می‌کرد تا شاید اثری از پرنده‌ی محبوبش ببیند.
فرزاد به آسمان و به دایی‌اش نگاه می‌کرد، ولی منتظر پدرش بود. پدر گویی مثل کبوتر دایی‌اش پرواز کرده بود و قوشی او را در آسمان ابری و توفانی ربوده بود. فرزاد و فرهاد دیگر هرگز پدرشان را ندیدند. 

فریبرز فرشیم
انگلستان

هیچ نظری موجود نیست: