This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

چهارشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۹

محکوم به مرگ، داستانی از دان آندرشون* برگردان: اسد رخساریان


منی که در جستجوی خوشبختی همیشه راهِ اشتباهی رفته بودم، حالا باید تعریف کنم که چگونه آرامش پیدا کردم. من پیوسته زندگی و مرگ را بهانه قرار می­دادم، چون مرگ یک امرِ ضروری است و با زندگی سرِ سازش ندارد. امّا یکی از این دو را خوب شناخته­‌ام، و حالا می­خواهم آن را تشریح کنم.


محکوم به مرگ 
داستانی از دان آندرشون* برگردان: اسد رخساریان
1


حالا سیزده ماه است که اینجا دراز کشیده­ام نه، در دو ماهِ اوّل می­توانستم حرکت کنم و عادت داشتم روزانه یک ساعت جلوی پنجره بایستم و رودخانه­‌ی بوری را تماشا کنم و همچنین پرچین‌­ها و حصارهای چوبی را ببینم. تماشای جوش و خروش آب­ها صفایی داشت، و با وجود فاصله‌­ی زیادی که با رودخانه داشتم می­توانستم شالاپ و شولوپِ امواج را که خود را به پل­‌های چوبی و قایق‌­ها می­کوبیدند، بشنوم. من هر شن و ماسه­ و کرانه­ای را در اینجا می­شناسم و هر راه­‌باریکه و تمامِ خم ­و پیچ‌­ها را. دو سالِ پیش مسئولیّتِ تمامِ کشتی­‌های چوبی با من بود و حقوق­ کارگران را من می­پرداختم. من عاشقِ این  کار بودم و عادت داشتم که در قایقِ موتوری خودم که نزدیک رودخانه لنگر داده بود، دراز بکشم و در آسمانِ بهاری خیره شوم که ابرهای کوچکِ توفانی و باران­‌زا از بالای سرم و قایق‌­ام و کشتی­‌ها و غم­‌های من می­گذشتند. البته که من غم­‌هایی دارم امّا حالا مثلِ گذشته‌­ها آنقدر زیاد هم نیستند، چون دکتر گفته است که به زودی خواهم مُرد. شاید مرگ بیاید و نتوانم این نوشته را آماده کنم، شاید آنقدر زنده بمانم که آب­ شدن یخ­‌ها را در کناره­‌های دریاچه‌­های هولند ببینم. آن وقت می­دانم که گورنلِ بازرس و مدیر جنگلبانی به شکارِ روباه می­روند، امّا من نمی­توانم با آن­ها همراهی کنم. فرقی هم نمی­کند چون به خاطرِ گورنل و گرین­نینگ هیچ وقت دلم تنگ نمی­شود، امّا برای مرداب‌­ها و جنگل‌­ها و رودها و رودخانه‌­های یخ­زده چرا. به خاطرِ روباه­ها و سمورها و به سببِ این که عشقِ بزرگی نسبت به کوهستان و گوشه کنارهای آن دارم، چرا.

من بازرس و مدیرِ جنگلبانی را به حالِ خودشان گذاشته­‌ام. اولّی به یک پادشاه کوچولوی پُرفیس ­و افاده­‌‌ی دیوانه شبیه است. دوِمی هم یک الکلی تمام ­عیار است، که اگر چشم­‌اش به بازوی برهنه­ یا مُچِ گِردِ پای یک زن بیفتد، تمام بدنش لرزه می­گیرد. اولّی جوک‌­های زیرشکمی تعریف می­کند، دوّمی هم پاکباخته‌­ی جوراب­‌ها، لباس‌­های زیر جنسِ لطیف است و آن چیزی که این پوشیدنی­­‌ها از چشم­‌های خوکی شهوت­‌چرانِ او پنهان می­سازد.

می­‌خواهم تنها باشم و به ویژه نمی‌­خواهم به این آدم­ها فکر کنم. اگرچه سخت است که آن را عملی کنم. آنچه ناخوشایند است، استعدادِ این را دارد که خود را مثلِ کنه به آدم بچسباند، خاصه زمانی که آدم کاری ندارد، جز این که دراز بکشد و یادواره­‌های خود را مرور کند.

روزی را به یاد می­آرم که دکتر فِلم­مینگ برای پنجمین بار معاینه‌­ام کرد و دستِ آخر مِن-مِن‌­کنان گفت که چه حال و روزی دارم. به گفته­‌ی او باید دراز بکشم، کار نکنم، فقط استراحتِ کنم و بدین‌سان آمدم اینجا، به این اتاقِ سکوت­‌زده و این تختِ افتاده گوشه­‌ی دیوار؛ در این خانه‌­ی قدیمی که در آن، جز مدیرِ جنگلبانی و کدبانوی او کسِ دیگری باقی نمانده است. دکتر گفت: نباید به چیزهایی که غم­‌انگیزند، بیاندیشم، به ویژه به کلیه­‌ها و کبدهایم. احمق! انگار که واقعاً چیزِ غم‌­انگیزی وجود دارد، که بایست به آن اندیشیده شود! غم شاملِ تمامِ زندگی می­شود و بیش­ از همه این کبدها و کلیه­‌های من هستند که در مردابِ غم گرفتارند. آن­ها سببِ برافروختگی و ناراحتی من هستند. نمی­گذارند به آنچه که می­‌خواهم فکر کنم، برای همین زمانی که رنج‌­ها از راه می­رسند به هر حال به کلیه‌­ها و کبدهایم فکر می­کنم.

روبروی تختِ من، روی دیواری با کاغذهای خاکستری، تابلویی دیده می­شود که در آن مسیح را در برابر پیلاتوس نشان می­دهد که از روی اثر یک نقّاش بزرگِ روسی - بورک­هورست - کُپی شده است، با تمامِ زجرها و ذلّت‌­هایش، با یک دقّتِ خاص که خونِ مرا به جوش می­آرد. می­توانم فرقِ میانِ سیاهی و سفیدی چشم­‌های این یهودی‌­های دیوانه را ببینم، چشم­‌هایی که از حدقه درآمده‌­اند، تا او را کلّه‌­پا کنند؛ او را که با شایستگی و عظمتِ خود، راست مانندِ درختِ جوانی در میانِ پست‌­ترین طبقه­‌ی جامعه ایستاده است و محکوم است به آنچه که به قیمتِ مرگِ خویش بر آن پای ­فشرده است. من به این تابلو زیاد خندیده‌­ام، امّا حالا جدّی‌­تر شده‌­ام، اگرچه دلبستگی بیشتری نسبت به پیلاتوس احساس می­کنم تا مسیح. چرا که پادشاهِ روم سخت پریشان است: به خاطرِ مسیحا که این پریشانی از ناحیه‌­ی او است، اویی که می­توانست نجات­‌دهنده­‌ی همگان باشد. امّا نه، نمی­تواند. من در حالِ درازکش، زجری را که در کمر و پهلوهای خود دارم، احساس می­کنم و به یاد می­آرم که پهلوی پادشاه یهود را با یک نیزه دریدند. و او دیگر به مُرده می­مانست و بر مرگ تسلّط یافته بود، کاری که من از عهده­‌ی انجامِ آن برنمی­آیم، یا آیا می­توانم برآیم؟ امّا حاکم بی‌­جربزه‌­ی روم، که در دادگاه بر سنگی تزیین­‌یافته چون پادشاهی با عظمت تکیه داده است، باید از تجربه­‌های تلخی برخواردار بوده باشد. آه، دلم به حالِ پونتیوس پیلاتوس می­سوزد، که با محکوم ساختنِ مسیحا، نتوانست بر مرگ غلبه کند.

دراز کشیده­‌ام و از دردی که دارم، پیچ­ و تاب می­خورم، دردی که به زودی سبب می­شود که به شکلِ نگران­کننده­‌ای که نمی­توان تشریح‌­اش کرد، از هوش بروم. و خسته شده‌­ام، از نگاه کردنِ به تابلو و نمایی می­بینم که روبروی نگاهم قرار دارد. دریایی است سرشارِ از هوا، که روشنایی زیبای روز را منعکس می­کند. در خلالِ این گستره­‌ی آبی تابستانی، کلبه‌­هایی می­بینم که از گیاه ساخته شده­‌اند. فکر می­کنم اینجا برای ما خوب است. آنجا نه از شب خبری هست و نه از مرگ. این کلبه‌­ها، پُرشورترین و کودکانه­‌ترین کلبه‌­هایی هستند که ترسوترین حواریون درست­اشان کرده­‌اند. آنجا کوهِ طور است، در آنجا می­توان چند لحظه گشت و گذار کرد، امّا نمی­توان در آنجا ماند.

به آرامی چشم­‌هایم را کاملاً باز می­کنم و گلدان آجری را می­بینم که از هندِ شرقی آمده، و آن را که حاوی مربّای خرما بود، مدیرِ جنگلبانی از کشتیبانِ دریا که مانندِ خودِ مدیر، آبجوی زیاد می­نوشد، گرفته است. امّا گلدانِ آجری شبیه ظروفی است که در آن­ها خاکسترِ مرده­‌ها را نگه­داری می­کنند. این گلدانِ کسالت‌­بار و این تابلوی احمقانه از من چه می­خواهند؟ اگر می­توانستم، بلند می­شدم و آن­ها را می­شکستم و ریزریز می­کردم و در حوضچه‌­ی این عمارتِ فئودالی می­انداختم، برای زالوها و ماهی‌­ها. امّا فقط می­توانم پیچ­ و تاب بخورم و به خدمتکار تلفن کنم که می­خواهد کمک­‌ام کند تا بدانم چطور این آتشِ سوزان در بدنِ من زبانه می­کشد. 

٢

در کلاس دستورزبانِ لاتین در شهرِ یَوله˚ آنجا که رشته‌­ی تحصیلی­‌ام ناتمام ماند، استادِ پیرِمان می­گفت: آدم نباید به همه چیز زیادی فکر کند، آدم می­خواهد که آموزشی ببیند و مردِ دانایی بشود. نباید فکر می­کردیم، فقط هرچقدر که می­توانستیم، باید به خاطر می­سپردیم. اکنون من، هم فکر می­کنم، هم به خاطر می­آورم. یک روزِ اوّلِ ماهِ مای، که هم بارانی بود و هم توفانی، جوانِ محّصلّی در میانِ جوانانی دیگر، دورِ آتشی که همه ساله در آن روز برمی­‌افروزند، ایستاده بود. هنوز او را می­بینم، کمی قدبلند، کمی شاد و نیز هوشیار و رنگ­ پریده. با آن­های دیگر راه می­افتد و در فکرِ بدهی­‌هایش است و در فکر این که در آینده چه ­کاره خواهد شد. آهنگِ قدم­‎های او کمی وزین­‌تر و صدای خنده‌­هایش بلندتراز دیگران است. سپس همراهِ آن­ها هورا می­کشد و می­خواند و تظاهر به شادی می­کند. سپس همه را به حالِ خود وامی­گذارد و می­رود به خانه و به سوی مادر بیمارش. مادری که از خوشحالی گریه می­کند، چون با تحمّلِ سختی کار، توانسته است در این سال­‌ها به پسرش کمک کند تا تحصیل­اش را ادامه دهد. پسر می­نشیند، مادر را نگاه می­کند و می­تواند بفهمدش و خودش نیز گریه می­کند. من فکر می­کنم، در حقیقت این جوان را می­شناسم. آیا او پیشاپیش وجناتِ محکومان را ندارد؟ به نظرم پیر شده است، امّا فقط بیست سال دارد - حالا چهل ساله است.
با این خاطره­‌ها فکر جنون‌­آمیزی پیدا می­کنم: می­جنبم، می­خزم و در حالی که تب دارم از تخت پایین می­آیم و خود را به آینه می­رسانم تا ببینم که وقتی آدم چهل سال دارد و به زودی خواهد مُرد، چقدر پیر دیده می­شود. امّا فقط وقت کردم که نمایی از یک چهره­‌ی زردرنگ و لاغر را ببینم؛ با چشم­‌هایی بی­‌اندازه بزرگ و موهایی تقریباً سفید. سپس افتادم روی موکتِ کفِ اتاق و ساعاتی طولانی نتوانستم حرکتی بکنم. زمانی که با تقلّای زیاد خود را به روی تخت انداختم، فکر کردم که دیگر کارِ من تمام است. در این هنگام در˚ زده شد و او آمد. ما از چهار سالِ پیش که از هم جدا شدیم، یکدیگر را ندیده بودیم. مسئولیّتِ بچّه بر عهده­‌ی او است. این تصمیمِ را دادگاه گرفت. و خوب هم شد. چرا که بچه‌مان یک دختر است و من می­دانم که هیچ کس مانندِ یک مادر نمی­تواند یک بچّه را تر و خشک کند. اگرچه تب دارم، امّا می­فهمم که مادرش می­خواهد مرا موردِ التفات قرار داده و بگذارد که من با بچّه بدرود بگویم. و من با اشاره­‌ی دست التفاتِ او را نفی می­کنم. من یک سالِ تمام تمرین کرده­‌ام که عطای زندگی را به لقایش ببخشم. واقعیّتِ این است که به مرورِ زمان پیوندِ خود را با زندگی قطع کرده­‌ام و به خاطرِ هیچ و پوچِ این دنیا می­ترسم، دوباره به زندگی برگردم. و حالا این گرمی­‌بخشِ حیات، این زنِ پُرحرارتی که عقل‌­اش پاره‌ ­سنگ برمی­دارد، این زنی که نه می­شناسم‌­اش و نه دوست‌اش دارم، آمده است و می­خواهد سمبُلِ نیرومندترین پیوندِ آدمی با زندگی را به سلولِ مرگِ مسکوتِ من بیاورد. نه، لعنتی حالا که می­خواهم بمیرم، بگذار که در آرامش بمیرم. زن! تو آخر چه می­خواهی از من؟
می­خواهی نشان بدهی که او چقدر شبیهِ من است؟ می­خواهی به کسی که در حالِ مرگ است؛ گونه­‌های گلگونی را نشان بدهی که سمبُلِ شور و شکفتنِ زیبایی است؟ آیا من در گذشته اینطور نبوده­‌ام؟ چرا تو می­خواهی جوانه­ی شوقِ حیاتِ انسانی را به یک اسکلت نشان بدهی؟ در این دمِ پایانِ زندگی با نشان دادنِ میوه­‌ی زندگی نگذار، نه، برو، مرا شکنجه نکن!
آنگاه، زمانی که من از رنج و ناراحتی جنون‌­آمیزِ خود این حرف­‌ها را بر زبان آوردم، دو لنگه‌­ی در به هم خورد و دخترم، دخترِ من، شتابان به درون آمد. نیم‌­خیز شدم، خشم­‌آگین و وحشیانه دست­هایم را به هم کوفتم، تا این که به خود آمدم و دو جفت چشمِ درشتِ پُراشک و دو لبِ سخت لرزان دیدم و صدایی شنیدم گوییا از دوردست‌­های دور و از دنیایی بهتر.
- پدر پدرِ من، پدرِ خودم.        
و چنین بود که دخترم پرید در میانِ بازوهای من.
    
٣
منی که در جستجوی خوشبختی همیشه راهِ اشتباهی رفته بودم، حالا باید تعریف کنم که چگونه آرامش پیدا کردم. من پیوسته زندگی و مرگ را بهانه قرار می­دادم، چون مرگ یک امرِ ضروری است و با زندگی سرِ سازش ندارد. امّا یکی از این دو را خوب شناخته­‌ام، و حالا می­خواهم آن را تشریح کنم.
دخترم که آمد و قلبِ مرا رامِ خویش نمود و ساعت­‌ها در کنارِ بسترم پلکید، فکر می­کردم که هنگامِ مرگ سختی فراوانی خواهم کشید. در درونِ خود برآشفتم، چون فکر می­کردم که به زودی روح من در رنج غرقه خواهد شد، رنجی که ازآن تنِ من نخواهد بود.
روزی الزا از من پرسید:
- خدا را قبول داری، پدر؟
گفتم نه، ولی می­توانستم بگویم که راهِ دخترِ پانزده ساله­‌ام را می­‌پسندم. 
الزا گفت:
- متأسفم. امّا من فکر می­کنم که تو او را قبول داری، اگرچه خودت خبری ازش نداری. قبول نداری که ما پس ­از مرگ در جایی دوباره همدیگر را خواهیم دید؟ من قبول دارم و به خاطرِ این که ما یکدیگر را دوست داریم، تو هم باید آن را یاد بگیری. پس این­طور - - دلت نمی­خواهد که مادرم را ببینی؟ آیا مادرم را دوست نداری؟ من فکر می­کنم که مادر تو را دوست می­دارد
زمزمه­‌کنان گفتم:
- بسّه بچّه جان. حالا تو از این چیزها سر درنمی­آری.
هر بار که الزا می­رفت، با چشم­‌های گریان می­رفت و هر بار که می­آمد یک دسته گل با خود می­آورد و به خاطر این که من هنوز هم زنده بودم، خوشحالی می­کرد. و سرانجام الزا، به منِ گناه­کار کافر یاد داد که به شیوه‌­ی کودکانه­‌ی خودِ او در باره­‌ی خدا و آسمان و روزِ دیدارِ دوباره، با او به گفتگو بنشینم. در این گفتگوهای کودکانه قدرتِ شگفت­ انگیزی نهفته بود و من مانده بودم در این که نکند خدا را قبول دارم و خود نمی­دانم!
شبی به روشِ همیشگی دراز کشیده بودم. و فکر نمی­کردم و نمی­گفتم که چرا صبح نمی­شود یا چرا مرگ نمی­آید. فهمیدم که حالا دلم می­خواهد، بمیرم. و ناگاه از این که دوباره الزا را نخواهم دید، به وحشت افتادم. نمی­توانم تمامِ نکاتی را که با الزا در باره­‌ی رؤیاهامان در میانِ می­گذاشتیم، تشریح کنم فقط می­گویم: با این که نمی­توانستم از الزا دل بکَنم، حس می­کردم که میلِ زیادی به زندگی در خود نمی‌­یابم. حس می­کردم، آن هم به گونه­‌ای اسرارآمیز، که الزا متعلّقِ به من است و همیشه به من تعلّق خواهد داشت، حتّی پس ­از مرگ. فهمیدم که عشق نیرومندتر از مرگ است.
در تنهایی با خود گفتم، دخترِ کوچولوی من، من عاشقِ تو هستم. زندگی من دیگر ازآنِ من نیست، ازآنِ تو است. تمامِ آنچه من بوده­‌ام، حالا در وجودِ تو است. قلبِ من ازآنِ تو است و من تمامِ آرزوهایی را که داشته‌­ام، حالا در چشم­‌های تو می­بینم. آنچه را که دوست می­دارم، کسی نمی­تواند از چنگم دربیاورد، حتّی مرگ. زمانی که می­میرم و پس­ از آن می­سوزانندم، شعله­‌ی زندگی تو، که آتشِ آن در یدِ خداوندگار کشف ­ناشده‌­ی عشق است، گُر می­گیرد. من به خاطرِ این که پیکر تو زیبا و زیباتر خواهد شد، و پیکرِ مرا کرم­‌ها خواهند خورد، که این‌­ها در ذاتِ طبیعت است و ما را به آن کاری نیست، احساسِ آرامش نمی­کنم. بلکه به این سبب آرامش دارم که عشق در وجودِ آن­هایی که همدیگر را دوست ­دارند، شکلِ یگانه‌­ای دارد؛ فناناپذیر است، آتشی همیشه سوزنده و مانندِ اخترانِ سپیده ­دَمان جاودانه است. و آن که پای در رکابِ مرگ نهاده، نباید دوست ­داشتن زندگان را فراموش کند. یک حکایتِ هندی در باره­‌ی چراغ به یاد دارم و حالا آن را درک می­کنم. این حکایت می­گوید: موجودات جاودانه­‌اند، نه به این خاطر که وقتی چراغی روشن می­شود، چراغِ دیگری نباید خاموش شود، نه. روشنی تمامِ چراغ­‌ها از یک آتش است، و خاموشی یکی به روشنایی آن دیگری می­‌انجامد. نمی­توان گفت که همیشه همان یک چراغ روشن است، و نه حتّی همان شعله امّا رابطه‌­ای که میانِ روشن­ شدن یک چراغ و خاموشی چراغی دیگر وجود دارد، از یک منبع الهام می­گیرد. و چنین است عشقی که میانِ من و تو وجود دارد.
امّا زمانی که من قادر به زندگی نبودم، احساس می­کردم که از زندگان هم بیزارم و هم از آن­ها شرمناک هستم. و حالا با یک نوع متانت، حس می­کنم که چگونه روزنه‌­ی کوچکی یا شکافِ ناپیدایی در دیواری باز می­شود، که باید از آن عبور کنم. در کنارِ آن روزنه­‌ی تاریک که راهِ من به پایان می­رسد، کسی از پیامبرانِ محکومِ پیلاتوس به من خوش­آمد نخواهد گفت. تنها الزای کوچولویم تا آنجا با من خواهد آمد و اگر بیش ­از آن بخواهد، اجازه نخواهد داشت. امّا آخرین چیزی که در آن روزنه می­بینم، پرتو روشنی جاودانه است که از دو تا چشم، دو چشمِ سرشار از عشق نیرو می­گیرد. می­دانم که آن چشم­‌ها مانندِ چراغ خواهند درخشید، چراغی که شعله­‌ی خود را نه تنها در گستره‌­ی تاریکِ آنسوی دیوار، بلکه در تمامِ دنیا و گوشه و کنارهای آن بازتاب خواهد داد. 
پیوسته در باره­‌ی چراغِ ابدیّت با ارایه‌­ی تصویر سخن گفته‌­اند. حالا می­فهمم که این چراغ چیست. این نه خورشیدِ ما و خورشیدهای دیگر و نه خداست؛ عشق است، تنها عشق.
و من چرا باید بترسم وقتی که چنین چراغی وجود دارد؟
و اگر این چراغ نبود، من چگونه می­توانستم وجود داشته باشم؟


* دان آندرشون، نویسنده و شاعرسوئدی است که در خانواده­‌ای تقریباً فقیر به دنیا آمد و از سنینِ کودکی به کار در معدن یا در مزارع گماشته شد. امّا او از کار بیزار بود. بعدها هم که معلّم شد، چندان اشتیاقی به این کار هم از خود نشان نمی­داد. ذوقِ نوشتن داشت و اولّین نوشته‌­ی داستانی خود را در چهارده سالگی به چاپ سپرد. پس­ از آن و در بستر عمرِ کوتاهِ خویش بسا شعر و همچنین رمان و داستان انتشار داد. روی شعرهای او آهنگ­‌های زیادی ساخته شده، خود او نیز در این زمینه کم کار نکرده است.
موضوعِ داستان‌­های او حکایتِ زندگی کارگران و فقرا در حاشیه­‌ی جامعه‌­ی سوئد بوده است. فقر و بینواییِ به تصویر کشیده -شده در داستان­های او، پیوسته از سوی منتقدینِ ادبی انکار می­شد. چون از مردم و اجتماعی که این داستان­ها خبر می­دادند، آن­ها خبری نداشته­‌اند. زادگاهِ او در یکی از آبادی‌­های دالانا، مسکن و مأوای مهاجرین فنلاندی بود. در این اجتماع، مذهب گریزگاهِ روح و روانِ مردم به شمار می­آمد. ترسِ از خدا و کلیسا تأثیری تعیین­ کننده در ذهن و زندگی آن­ها به جای گذارده بود. دان آندرشون، به عنوانِ یک نویسنده از داستایوفسکی و فرهنگِ هند متأثر بود. امّا او در نیمه­‌راهِ جستجویش برای یافتنِ خاستگاهِ معنوی خویش به دامِ مرگی غیرِمنتظره گرفتار آمد. داستانی که در پی می­آید، این سرنوشت را در دوره‌­ی بحران‌­های فکری نویسنده در همین زمینه­‌ها حکایت می­کند.

هیچ نظری موجود نیست: