منی که در جستجوی خوشبختی
همیشه راهِ اشتباهی رفته بودم، حالا باید تعریف کنم که چگونه آرامش پیدا کردم. من
پیوسته زندگی و مرگ را بهانه قرار میدادم، چون مرگ یک امرِ ضروری است و با زندگی
سرِ سازش ندارد. امّا یکی از این دو را خوب شناختهام، و حالا میخواهم آن را
تشریح کنم.
محکوم به مرگ
داستانی از دان آندرشون* برگردان: اسد رخساریان
داستانی از دان آندرشون* برگردان: اسد رخساریان
1
حالا سیزده ماه است که اینجا دراز کشیدهام – نه، در دو ماهِ اوّل میتوانستم حرکت کنم و عادت داشتم روزانه یک ساعت جلوی پنجره بایستم و رودخانهی بوری را تماشا کنم و همچنین پرچینها و حصارهای چوبی را ببینم. تماشای جوش و خروش آبها صفایی داشت، و با وجود فاصلهی زیادی که با رودخانه داشتم میتوانستم شالاپ و شولوپِ امواج را که خود را به پلهای چوبی و قایقها میکوبیدند، بشنوم. من هر شن و ماسه و کرانهای را در اینجا میشناسم و هر راهباریکه و تمامِ خم و پیچها را. دو سالِ پیش مسئولیّتِ تمامِ کشتیهای چوبی با من بود و حقوق کارگران را من میپرداختم. من عاشقِ این کار بودم و عادت داشتم که در قایقِ موتوری خودم که نزدیک رودخانه لنگر داده بود، دراز بکشم و در آسمانِ بهاری خیره شوم که ابرهای کوچکِ توفانی و بارانزا از بالای سرم و قایقام و کشتیها و غمهای من میگذشتند. البته که من غمهایی دارم – امّا حالا مثلِ گذشتهها آنقدر زیاد هم نیستند، چون دکتر گفته است که به زودی خواهم مُرد. شاید مرگ بیاید و نتوانم این نوشته را آماده کنم، شاید آنقدر زنده بمانم که آب شدن یخها را در کنارههای دریاچههای هولند ببینم. آن وقت میدانم که گورنلِ بازرس و مدیر جنگلبانی به شکارِ روباه میروند، امّا من نمیتوانم با آنها همراهی کنم. فرقی هم نمیکند چون به خاطرِ گورنل و گریننینگ هیچ وقت دلم تنگ نمیشود، امّا برای مردابها و جنگلها و رودها و رودخانههای یخزده چرا. به خاطرِ روباهها و سمورها و به سببِ این که عشقِ بزرگی نسبت به کوهستان و گوشه کنارهای آن دارم، چرا.
من بازرس و مدیرِ جنگلبانی را به حالِ خودشان گذاشتهام. اولّی به یک پادشاه
کوچولوی پُرفیس و افادهی دیوانه شبیه است. دوِمی هم یک الکلی تمام عیار است، که
اگر چشماش به بازوی برهنه یا مُچِ گِردِ پای یک زن بیفتد، تمام بدنش لرزه میگیرد.
اولّی جوکهای زیرشکمی تعریف میکند، دوّمی هم پاکباختهی جورابها، لباسهای زیر
جنسِ لطیف است و آن چیزی که این پوشیدنیها از چشمهای خوکی شهوتچرانِ او پنهان
میسازد.
میخواهم تنها باشم و به ویژه نمیخواهم به این آدمها فکر کنم. اگرچه سخت است
که آن را عملی کنم. آنچه ناخوشایند است، استعدادِ این را دارد که خود را مثلِ کنه
به آدم بچسباند، خاصه زمانی که آدم کاری ندارد، جز این که دراز بکشد و یادوارههای
خود را مرور کند.
روزی را به یاد میآرم که دکتر فِلممینگ برای پنجمین بار معاینهام
کرد و دستِ آخر مِن-مِنکنان گفت که چه حال و روزی دارم. به گفتهی او باید دراز
بکشم، کار نکنم، فقط استراحتِ کنم – و بدینسان
آمدم اینجا، به این اتاقِ سکوتزده و این تختِ افتاده گوشهی دیوار؛ در این خانهی
قدیمی که در آن، جز مدیرِ جنگلبانی و کدبانوی او کسِ دیگری باقی نمانده است. دکتر
گفت: نباید به چیزهایی که غمانگیزند، بیاندیشم، به ویژه به کلیهها و کبدهایم.
احمق! انگار که واقعاً چیزِ غمانگیزی وجود دارد، که بایست به آن اندیشیده شود! غم
شاملِ تمامِ زندگی میشود و بیش از همه این کبدها و کلیههای من هستند که در
مردابِ غم گرفتارند. آنها سببِ برافروختگی و ناراحتی من هستند. نمیگذارند به
آنچه که میخواهم فکر کنم، برای همین زمانی که رنجها از راه میرسند – به هر حال
به کلیهها و کبدهایم فکر میکنم.
روبروی تختِ من، روی دیواری با کاغذهای خاکستری، تابلویی دیده میشود که در آن
مسیح را در برابر پیلاتوس نشان میدهد که از روی اثر یک نقّاش بزرگِ
روسی - بورکهورست - کُپی شده است، با تمامِ زجرها و ذلّتهایش، با یک
دقّتِ خاص که خونِ مرا به جوش میآرد. میتوانم فرقِ میانِ سیاهی و سفیدی چشمهای
این یهودیهای دیوانه را ببینم، چشمهایی که از حدقه درآمدهاند، تا او را کلّهپا
کنند؛ او را که با شایستگی و عظمتِ خود، راست مانندِ درختِ جوانی در میانِ پستترین
طبقهی جامعه ایستاده است و محکوم است به آنچه که به قیمتِ مرگِ خویش بر آن پای فشرده
است. من به این تابلو زیاد خندیدهام، امّا حالا جدّیتر شدهام، اگرچه دلبستگی
بیشتری نسبت به پیلاتوس احساس میکنم تا مسیح. چرا که پادشاهِ روم سخت پریشان است:
به خاطرِ مسیحا که این پریشانی از ناحیهی او است، اویی که میتوانست نجاتدهندهی
همگان باشد. امّا نه، نمیتواند. من در حالِ درازکش، زجری را که در کمر و پهلوهای
خود دارم، احساس میکنم و به یاد میآرم که پهلوی پادشاه یهود را با یک نیزه
دریدند. و او دیگر به مُرده میمانست و بر مرگ تسلّط یافته بود، کاری که من از
عهدهی انجامِ آن برنمیآیم، یا آیا میتوانم برآیم؟ امّا حاکم بیجربزهی روم،
که در دادگاه بر سنگی تزیینیافته چون پادشاهی با عظمت تکیه داده است، باید از
تجربههای تلخی برخواردار بوده باشد. آه، دلم به حالِ پونتیوس پیلاتوس
میسوزد، که با محکوم ساختنِ مسیحا، نتوانست بر مرگ غلبه کند.
دراز کشیدهام و از دردی که دارم، پیچ و تاب میخورم، دردی که به زودی سبب میشود
که به شکلِ نگرانکنندهای که نمیتوان تشریحاش کرد، از هوش بروم. و خسته شدهام،
از نگاه کردنِ به تابلو و نمایی میبینم که روبروی نگاهم قرار دارد. دریایی است
سرشارِ از هوا، که روشنایی زیبای روز را منعکس میکند. در خلالِ این گسترهی آبی
تابستانی، کلبههایی میبینم که از گیاه ساخته شدهاند. فکر میکنم اینجا برای ما
خوب است. آنجا نه از شب خبری هست و نه از مرگ. این کلبهها، پُرشورترین و کودکانهترین
کلبههایی هستند که ترسوترین حواریون درستاشان کردهاند. آنجا کوهِ طور است، در آنجا
میتوان چند لحظه گشت و گذار کرد، امّا نمیتوان در آنجا ماند.
به آرامی چشمهایم را کاملاً باز میکنم و گلدان آجری را میبینم که از هندِ
شرقی آمده، و آن را که حاوی مربّای خرما بود، مدیرِ جنگلبانی از کشتیبانِ دریا که
مانندِ خودِ مدیر، آبجوی زیاد مینوشد، گرفته است. امّا گلدانِ آجری شبیه ظروفی است
که در آنها خاکسترِ مردهها را نگهداری میکنند. این گلدانِ کسالتبار و این تابلوی
احمقانه از من چه میخواهند؟ اگر میتوانستم، بلند میشدم و آنها را میشکستم و
ریزریز میکردم و در حوضچهی این عمارتِ فئودالی میانداختم، برای زالوها و ماهیها.
امّا فقط میتوانم پیچ و تاب بخورم و به خدمتکار تلفن کنم که میخواهد کمکام کند
تا بدانم چطور این آتشِ سوزان در بدنِ من زبانه میکشد.
٢
در کلاس دستورزبانِ لاتین در شهرِ یَوله˚ آنجا که رشتهی تحصیلیام ناتمام ماند، استادِ پیرِمان میگفت:
آدم نباید به همه چیز زیادی فکر کند، آدم میخواهد که آموزشی ببیند و مردِ دانایی
بشود. نباید فکر میکردیم، فقط هرچقدر که میتوانستیم، باید به خاطر میسپردیم.
اکنون من، هم فکر میکنم، هم به خاطر میآورم. یک روزِ اوّلِ ماهِ مای، که
هم بارانی بود و هم توفانی، جوانِ محّصلّی در میانِ جوانانی دیگر، دورِ آتشی که
همه ساله در آن روز برمیافروزند، ایستاده بود. هنوز او را میبینم، کمی قدبلند،
کمی شاد و نیز هوشیار و رنگ پریده. با آنهای دیگر راه میافتد و در فکرِ بدهیهایش
است و در فکر این که در آینده چه کاره خواهد شد. آهنگِ قدمهای او کمی وزینتر و
صدای خندههایش بلندتراز دیگران است. سپس همراهِ آنها هورا میکشد و میخواند و
تظاهر به شادی میکند. سپس همه را به حالِ خود وامیگذارد و میرود به خانه و به
سوی مادر بیمارش. مادری که از خوشحالی گریه میکند، چون با تحمّلِ سختی کار،
توانسته است در این سالها به پسرش کمک کند تا تحصیلاش را ادامه دهد. پسر مینشیند،
مادر را نگاه میکند و میتواند بفهمدش و خودش نیز گریه میکند. من فکر میکنم، در
حقیقت این جوان را میشناسم. آیا او پیشاپیش وجناتِ محکومان را ندارد؟ به نظرم پیر
شده است، امّا فقط بیست سال دارد - حالا چهل ساله است.
با این خاطرهها فکر جنونآمیزی پیدا میکنم: میجنبم، میخزم و در حالی که تب
دارم از تخت پایین میآیم و خود را به آینه میرسانم تا ببینم که وقتی آدم چهل سال
دارد و به زودی خواهد مُرد، چقدر پیر دیده میشود. امّا فقط وقت کردم که نمایی از
یک چهرهی زردرنگ و لاغر را ببینم؛ با چشمهایی بیاندازه بزرگ و موهایی تقریباً
سفید. سپس افتادم روی موکتِ کفِ اتاق و ساعاتی طولانی نتوانستم حرکتی بکنم. زمانی
که با تقلّای زیاد خود را به روی تخت انداختم، فکر کردم که دیگر کارِ من تمام است.
در این هنگام در˚ زده شد و او آمد. ما از چهار
سالِ پیش که از هم جدا شدیم، یکدیگر را ندیده بودیم. مسئولیّتِ بچّه بر عهدهی او
است. این تصمیمِ را دادگاه گرفت. و خوب هم شد. چرا که بچهمان یک دختر است و من میدانم
که هیچ کس مانندِ یک مادر نمیتواند یک بچّه را تر و خشک کند. اگرچه تب دارم، امّا
میفهمم که مادرش میخواهد مرا موردِ التفات قرار داده و بگذارد که من با بچّه
بدرود بگویم. و من با اشارهی دست التفاتِ او را نفی میکنم. من یک سالِ تمام
تمرین کردهام که عطای زندگی را به لقایش ببخشم. واقعیّتِ این است که به مرورِ
زمان پیوندِ خود را با زندگی قطع کردهام و به خاطرِ هیچ و پوچِ این دنیا میترسم،
دوباره به زندگی برگردم. و حالا این گرمیبخشِ حیات، این زنِ پُرحرارتی که عقلاش
پاره سنگ برمیدارد، این زنی که نه میشناسماش و نه دوستاش دارم، آمده است و میخواهد
سمبُلِ نیرومندترین پیوندِ آدمی با زندگی را به سلولِ مرگِ مسکوتِ من بیاورد. نه،
لعنتی – حالا که میخواهم بمیرم، بگذار که در آرامش
بمیرم. زن! تو آخر چه میخواهی از من؟
میخواهی نشان بدهی که او چقدر شبیهِ من است؟ میخواهی به کسی که در حالِ مرگ
است؛ گونههای گلگونی را نشان بدهی که سمبُلِ شور و شکفتنِ زیبایی است؟ آیا من در
گذشته اینطور نبودهام؟ چرا تو میخواهی جوانهی شوقِ حیاتِ انسانی را به یک اسکلت
نشان بدهی؟ در این دمِ پایانِ زندگی با نشان دادنِ میوهی زندگی نگذار، نه، برو،
مرا شکنجه نکن! –
آنگاه، زمانی که من از رنج و ناراحتی جنونآمیزِ خود این حرفها را بر زبان
آوردم، دو لنگهی در به هم خورد و دخترم، دخترِ من، شتابان به درون آمد. نیمخیز
شدم، خشمآگین و وحشیانه دستهایم را به هم کوفتم، تا این که به خود آمدم و دو جفت
چشمِ درشتِ پُراشک و دو لبِ سخت لرزان دیدم و صدایی شنیدم گوییا از دوردستهای دور
و از دنیایی بهتر.
- پدر – پدرِ من، پدرِ خودم.
و چنین بود که دخترم پرید در میانِ بازوهای من.
٣
منی که در جستجوی خوشبختی همیشه راهِ اشتباهی رفته بودم، حالا باید تعریف کنم
که چگونه آرامش پیدا کردم. من پیوسته زندگی و مرگ را بهانه قرار میدادم، چون مرگ
یک امرِ ضروری است و با زندگی سرِ سازش ندارد. امّا یکی از این دو را خوب شناختهام،
و حالا میخواهم آن را تشریح کنم.
دخترم که آمد و قلبِ مرا رامِ خویش نمود و ساعتها در کنارِ بسترم پلکید، فکر
میکردم که هنگامِ مرگ سختی فراوانی خواهم کشید. در درونِ خود برآشفتم، چون فکر میکردم
که به زودی روح من در رنج غرقه خواهد شد، رنجی که ازآن تنِ من نخواهد بود.
روزی الزا از من پرسید:
- خدا را قبول داری، پدر؟
گفتم نه، ولی میتوانستم بگویم که راهِ دخترِ پانزده سالهام را میپسندم.
الزا گفت:
- متأسفم. امّا من فکر میکنم که تو او را قبول داری، اگرچه خودت خبری ازش
نداری. قبول نداری که ما پس از مرگ در جایی دوباره همدیگر را خواهیم دید؟ من قبول
دارم و به خاطرِ این که ما یکدیگر را دوست داریم، تو هم باید آن را یاد بگیری. پس
اینطور - - دلت نمیخواهد که مادرم را ببینی؟ آیا مادرم را دوست نداری؟ من فکر میکنم
که مادر تو را دوست میدارد –
زمزمهکنان گفتم:
- بسّه بچّه جان. حالا تو از این چیزها سر درنمیآری.
هر بار که الزا میرفت، با چشمهای گریان میرفت و هر بار که میآمد یک دسته
گل با خود میآورد و به خاطر این که من هنوز هم زنده بودم، خوشحالی میکرد. و
سرانجام الزا، به منِ گناهکار کافر یاد داد که به شیوهی کودکانهی خودِ او در
بارهی خدا و آسمان و روزِ دیدارِ دوباره، با او به گفتگو بنشینم. در این گفتگوهای
کودکانه قدرتِ شگفت انگیزی نهفته بود و من مانده بودم در این که نکند خدا را قبول
دارم و خود نمیدانم!
شبی به روشِ همیشگی دراز کشیده بودم. و فکر نمیکردم و نمیگفتم که چرا صبح
نمیشود – یا چرا مرگ نمیآید. فهمیدم
که حالا دلم میخواهد، بمیرم. و ناگاه از این که دوباره الزا را نخواهم دید، به
وحشت افتادم. نمیتوانم تمامِ نکاتی را که با الزا در بارهی رؤیاهامان در میانِ
میگذاشتیم، تشریح کنم – فقط میگویم: با
این که نمیتوانستم از الزا دل بکَنم، حس میکردم که میلِ زیادی به زندگی در خود
نمییابم. حس میکردم، آن هم به گونهای اسرارآمیز، که الزا متعلّقِ به من است و
همیشه به من تعلّق خواهد داشت، حتّی پس از مرگ. فهمیدم که عشق نیرومندتر از مرگ
است.
در تنهایی با خود گفتم، دخترِ کوچولوی من، من عاشقِ تو هستم. زندگی من دیگر
ازآنِ من نیست، ازآنِ تو است. تمامِ آنچه من بودهام، حالا در وجودِ تو است. قلبِ
من ازآنِ تو است و من تمامِ آرزوهایی را که داشتهام، حالا در چشمهای تو میبینم.
آنچه را که دوست میدارم، کسی نمیتواند از چنگم دربیاورد، حتّی مرگ. زمانی که میمیرم
و پس از آن میسوزانندم، شعلهی زندگی تو، که آتشِ آن در یدِ خداوندگار کشف ناشدهی
عشق است، گُر میگیرد. من به خاطرِ این که پیکر تو زیبا و زیباتر خواهد شد، و
پیکرِ مرا کرمها خواهند خورد، که اینها در ذاتِ طبیعت است و ما را به آن کاری
نیست، احساسِ آرامش نمیکنم. بلکه به این سبب آرامش دارم که عشق در وجودِ آنهایی
که همدیگر را دوست دارند، شکلِ یگانهای دارد؛ فناناپذیر است، آتشی همیشه سوزنده
و مانندِ اخترانِ سپیده دَمان جاودانه است. و آن که پای در رکابِ مرگ نهاده، نباید
دوست داشتن زندگان را فراموش کند. یک حکایتِ هندی در بارهی چراغ به یاد دارم و
حالا آن را درک میکنم. این حکایت میگوید: موجودات جاودانهاند، نه به این خاطر
که وقتی چراغی روشن میشود، چراغِ دیگری نباید خاموش شود، نه. روشنی تمامِ چراغها از یک آتش است، و خاموشی یکی به روشنایی آن دیگری میانجامد. نمیتوان گفت که
همیشه همان یک چراغ روشن است، و نه حتّی همان شعله – امّا رابطهای که میانِ روشن شدن یک چراغ و خاموشی چراغی
دیگر وجود دارد، از یک منبع الهام میگیرد. و چنین است عشقی که میانِ من و تو وجود
دارد.
امّا زمانی که من قادر به زندگی نبودم، احساس میکردم که از زندگان هم بیزارم
و هم از آنها شرمناک هستم. و حالا با یک نوع متانت، حس میکنم که چگونه روزنهی
کوچکی یا شکافِ ناپیدایی در دیواری باز میشود، که باید از آن عبور کنم. در کنارِ
آن روزنهی تاریک که راهِ من به پایان میرسد، کسی از پیامبرانِ محکومِ پیلاتوس به
من خوشآمد نخواهد گفت. تنها الزای کوچولویم تا آنجا با من خواهد آمد و اگر بیش از
آن بخواهد، اجازه نخواهد داشت. امّا آخرین چیزی که در آن روزنه میبینم، پرتو
روشنی جاودانه است که از دو تا چشم، دو چشمِ سرشار از عشق نیرو میگیرد. میدانم
که آن چشمها مانندِ چراغ خواهند درخشید، چراغی که شعلهی خود را نه تنها در گسترهی
تاریکِ آنسوی دیوار، بلکه در تمامِ دنیا و گوشه و کنارهای آن بازتاب خواهد
داد.
پیوسته در بارهی چراغِ ابدیّت با ارایهی تصویر سخن گفتهاند. حالا میفهمم
که این چراغ چیست. این نه خورشیدِ ما و خورشیدهای دیگر و نه خداست؛ عشق است، تنها
عشق.
و من چرا باید بترسم وقتی که چنین چراغی وجود دارد؟
و اگر این چراغ نبود، من چگونه میتوانستم وجود داشته باشم؟
* دان آندرشون، نویسنده و شاعرسوئدی است که
در خانوادهای تقریباً فقیر به دنیا آمد و از سنینِ کودکی به کار در معدن یا در
مزارع گماشته شد. امّا او از کار بیزار بود. بعدها هم که معلّم شد، چندان اشتیاقی به این کار هم از خود نشان نمیداد. ذوقِ نوشتن داشت و اولّین نوشتهی داستانی خود
را در چهارده سالگی به چاپ سپرد. پس از آن و در بستر عمرِ کوتاهِ خویش بسا شعر و
همچنین رمان و داستان انتشار داد. روی شعرهای او آهنگهای زیادی ساخته شده، خود او
نیز در این زمینه کم کار نکرده است.
موضوعِ داستانهای او حکایتِ زندگی کارگران و فقرا در حاشیهی
جامعهی سوئد بوده است. فقر و بینواییِ به تصویر کشیده -شده در داستانهای او،
پیوسته از سوی منتقدینِ ادبی انکار میشد. چون از مردم و اجتماعی که این داستانها
خبر میدادند، آنها خبری نداشتهاند. زادگاهِ او در یکی از آبادیهای دالانا،
مسکن و مأوای مهاجرین فنلاندی بود. در این اجتماع، مذهب گریزگاهِ روح و روانِ مردم
به شمار میآمد. ترسِ از خدا و کلیسا تأثیری تعیین کننده در ذهن و زندگی آنها به
جای گذارده بود. دان آندرشون، به عنوانِ یک نویسنده از داستایوفسکی و فرهنگِ هند
متأثر بود. امّا او در نیمهراهِ جستجویش برای یافتنِ خاستگاهِ معنوی خویش به دامِ
مرگی غیرِمنتظره گرفتار آمد. داستانی که در پی میآید، این سرنوشت را در دورهی
بحرانهای فکری نویسنده در همین زمینهها حکایت میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر