سیمای ماندگار سیما
پرتو نوریعلا
سیما کوبان را نخستین بار در منزل منیر
و بهرام بیضایی دیدم. تابستان سال 1360، زنی بلند قد و سبزه رو، با موی کوتاه مشکی
و تارهای سفیدی که جلو سرش را جو گندمی کرده بود. صورتی بدون آرایش، دماغ عمل کرده
و لبهایی نازک که با لبخندی محو، کمی کج به نظر میرسید. چند جلد “چراغ” به دستِ
راست و سیگاری در لای انگشتان دست چپ. مرا به او معرفی کردند. شنیده بودم که مطالب
چراغ اول را خودش به تنهایی جمع و منتشر کرده بود و گویا مطلبی دربارۀ صادق هدایت،
در آن شماره، به مذاق خیلیها خوش نیامده بود. حالا آمده بود تا از مدعیان ادب و
هنر، مطلب جمع کند برای چراغ دوم.
از آن به بعد به منزل ما هم آمد. رفتار
بسیار بیتکلف، ساده و صمیمی و لبخندی که همیشه به لب داشت، از او زن مطبوعی میساخت.
میدانستم که استاد معماری دانشکده هنرهای زیباست که با بسته شدن دانشگاه، تحت
عنوان انقلاب [ضد] فرهنگی، مثل سایر استادان، از کار بیکار شده است. وقتی فهمید من
هم نیمه وقت در همان دانشکده، فلسفه درس میدادم، و حالا بیکار، تدریس خصوصی میکنم،
خواست که مطلبی برای چراغ دوم به او بدهم. من هم به مناسبت سالگرد درگذشت فروغ
فرخزاد، مقالهای نوشتم که در چراغ 2 منتشر شد.
مدتی از این آشنائی نگذشته بود که برای
به راه انداختن یک انتشارات همراه با کتابفروشی، به من پیشنهاد همکاری داد. گفت که
با منیر بیضایی هم صحبت کرده و او موافقت کرده است. من هم با خوشحالی پذیرفتم.
قرار شد هریک از ما سه نفر 2 هزار تومان سرمایه بگذاریم.
در سال 1361، با شش هزار تومان سرمایه،
کار را شروع کردیم. سیما آپارتمانی در طبقه سوم ساختمانی مسکونی، در خیابان
بزرگمهر تهران را دیده و پسندیده بود. یک روز از من خواست با هم برویم و من هم نظر
بدهم. آپارتمانی واقع در طبقه سوم ساختمانی در خیابان بزرگمهر. مکانی نسبتاً بزرگ بود با اتاقهای آفتابرو، و فضای روشن و گرم، و من
متحیر که او چگونه میخواهد بساط انتشاراتی و کتابفروشی را این جا دایر کند. خیلی
زود قرارداد اجاره آپارتمان را بست، دو روز بعد رنگرز آورد و درها و دیوارها را
سفید مات کرد. بعد قفسههای فلزی برای جای کتابها را سفارش داد. نام انتشارات
دماوند و لوگوی آن را نیز سیما خودش انتخاب کرده بود؛ با تأیید ما کاغذهای سررسیدِ
خرید و فروش کتاب، مشخص شده به نام و لوگوی دماوند نیز، سفارش داده شد.
قفسه بندی دیوارهای عریض آپارتمان خیلی
زود به پایان رسید، دیوارهای خالی با تابلوهای نقاشی یا خطاطی مزین شدند. قفسهای
را هم برای نوارهای موسیقی ایرانی، کلاسیک، و فولک معین کرد. میز و صندلی برای متصدی دفتر
و فروش کتاب و صندلی برای مراجعین در اطراف میز گذاشته شد، گلدانهای گل و
گیاهان سبز به این مکان جلوه خاصی بخشید. یکی از اتاقهای کوچک کناری را محل مخزن
کتابها کردیم و در دیگری هم میز و صندلی گذاشتیم برای مواقعی که یکی از ما بخواهد
بدون دردسر بخواند و بنویسد. اتاقک کنار دستشویی هم آبدارخانه شد. قهوه و چای
و شیرینی همیشه به راه بود. پشتکار سیما در برآوردن هدفهایش شگفتآور و تحسین
برانگیز بود.
قرار شد من و منیر، یک روز در میان به کتابفروشی برویم، خودش هر روز آنجا بود و تا دیروقت همانجا میماند و کار میکرد. اغلب اوقات بهرام بیضایی هم به دفتر میآمد و کارهای شخصیاش را در همان اتاق کار انجام میداد. سیما برخی روزها برای خرید کتاب، به کتابفروشیهای بزرگ میرفت و سیگار گوشۀ لب، با یک بغل کتاب از همه رقم، بازمیگشت. کتابهای تاریخی، هنری، ادبی، سیاسی… و البته دست چین شده؛ آثار قدیمی و جدید که هریک به نحوی، استبداد و سرکوب و تبعیض را در حکومتهای توتالیتر فاش و نفی میکرد. سیما به هر طریق میخواست ماهیت سلطهگری و سرکوب رژیم اسلامی و نتایجش را از طریق همین کتابها آشکار کند. کم کم روابط کاری ما تبدیل به دوستی خانوادگی شد. فرزندان منیر و بهرام بیضایی؛ نیلوفر و نگار، فرزندان سیما و زنده یاد حافظی (از هم جدا شده بودند) دُرنا و پویا، فرزندان من و زنده یاد سپانلو، سندباد و شهرزاد با هم دوست شده بودند.
خانه سیما که خانه پدر و مادری اش بود، بزرگ و قدیمی بود با حیاطی بسیار بزرگ و دار و درخت فراوان. زیر درخت انبوه و بلند گردو، نزدیک حوض بزرگ، تخت گذاشته بود، روی تخت را با گلیمی زیبا و کوسن های رنگارنگ شکل جلب کننده ای داده بود. ما شام را زیر همان درخت و روی تخت میخوردیم.
سیما خصوصیات جالب توجهی داشت. گاهی چیزی از من میپرسید و من سعی میکردم بهترین پاسخ را بدهم، اما کم کم متوجه شدم او نظر من را نخواسته، بلکه فقط با صدای بلند فکر کرده است! گرچه گاهی بر سر برخی مسائل با بهرام بیضائی و منیر و من، مشورت میکرد اما در غایت خودش بود که برای همه چیز تصمیم میگرفت و آن را انجام میداد.
کم کم اسم انتشارات و کتابفروشی دماوند
معروف شد؛ هر روز عدهای مراجع داشتیم. درِ آپارتمان را همیشه میبستیم و روسریها
را برمیداشتیم. طرح مراجعه کنندگان را از پشتِ شیشۀ مات و نقش در نقش میانۀ در
آپارتمان، تشخیص میدادیم. اگر مرد غریبهای پشت در بود، روسریها را سر میکردیم.
روسری سیما اغلب پارچههای
نخی بلند و رنگی بود که کج و کوله به سر و شانهاش میکشید.
انتشارات و کتابفروشی دماوند یک پاتوق
دیدنی و دلپذیر شده بود؛ رفت و آمدِ دوست و آشنا، دانش پژوهان، نویسندگان، اهل هنر
و علاقمندان کتاب و نقاشی و خطاطی، و موسیقی آنجا را به یک محل روشنفکرانه تبدیل
کرده بودند. در سه سالی که در انتشارات و کتابفروشی دماوند کار کردم، مرتب خواندم
و نوشتم و لذت بردم.
دکتر کوبان، منیر بیضائی و من، به
عنوان اولین زنان ناشر و کتابفروش ایرانی توانستیم این انتشارات را به مدت سه سال
و اندی سرپا نگه داریم. اما از همان آغاز کار، مسئولان و سانسورچیان رژیم اسلامی،
با توجه به محتویات جنگ چراغ که در آن زمان، تنها چهار شماره منتشر شد، همچنین
انتشار کتابهایی
از نویسندگان و مترجمین برجسته معاصر، کم و بیش با انتشارات دماوند مشکل داشتند.
مرتب سیما کوبان را به بهانههای مختلف به وزارت ارشاد احضار میکردند. او خونسرد و راحت به
دیدارشان میرفت. البته برای رفتن به وزارت ارشاد مجبور بود چادر سر کند. آن وقت
واقعاً دیدنی میشد. یک چادر سیاهِ رنگ و رفته که نمیدانم از کجا به دست آورده بود، با وصلۀ ناجور پشتش. سیما چادر را که نسبت به قد بلندش، بسیار کوتاه بنظر می آمد و به سختی تا مچ پاهایش میرسید، کج و کوله سر میکرد. یک سمت چادر نزدیک
کمرش بود و سمت دیگرش زمین را جاروب میکرد. و در بازگشت، گفتگوهایش را با ممیزان
وزارت ارشاد، با طنزی دلچسب و با خنده های مقطع، برایمان بازمیگفت.
سیما سیزده چهارده سالی از من بزرگتر
بود، اما خیلی زود ارتباط کاریِ ما به دوستی بدل شد. اغلب از زمین و زمان حرف میزد
اما کم کم حس کردم در پس پشت حرفهای عادی، مایل است از احساساتش نیز حرف بزند.
احساساتی که ناخواسته به عشقی عمیق رسیده بود. او عاشق بود. با همه رک گویی و
صراحت لهجهاش از این که از عشق حرف بزند، راحت نبود، انگار خجالت میکشید.
بالاخره بهش گفتم می دانم که عاشق است، اما نمیتوانم حدس بزنم معشوق کیست. مثل یک
دختر جوان، شرمگین و سرخ شد، خندید و با احتیاط نام او را برد. برایم باور کردنی
نبود. حیف که هیچ کدامشان اکنون نیستند. اما یاد و اندیشۀ نویسندۀ با ارزش،
تاریخدان بینظیر ما دکتر فریدون آدمیت، و پشتکار و عشق و علاقۀ سیما کوبان به هنر
و فرهنگ ایران، ماندگار و قابل ستایش است.
سیما اغلب به دیدار دکتر آدمیت میرفت،
بهانۀ خوبی هم داشت. کتابهای “مقالات تاریخی” و “اندیشههای طالبوف تبریزی” از
دکتر آدمیت، در انتشارات دماوند منتشر شد. از من میخواست نوشتهها را قبل از چاپ با هم
مقابله کنیم. با چه اشتیاقی از او حرف میزد. کار غلطگیریِ یک ساعته ما اغلب با
حرفهای عشق افلاطونی سیما، به سه ساعت میکشید. و بعد برای گرفتن تأیید نمونهها
به دیدار دکتر آدمیت میشتافت. تا کتاب را به دست چاپ بسپرد، و توزیعشان کند، زمین
و زمان را به هم میآورد.
این عشق، سیما را سرشار از انرژی و شادمانی میکرد.
در ایامی که از من مطلبی میخواست،
اجازه نمیداد به فروش کتاب یا امور داخلی انتشارات، کاری داشته باشم. مرا راهی
همان اتاق کار میکرد. چای و خرما برایم میآورد و میگفت از جایت تکان نخور، همین
جا بنشین و مقالهات را تمام کن. من در همان ایام نقد “جبه خانه گلشیری” و “نقش زن
در فیلمهای کیمیایی” و بعدتر “نقد و خلاصه رمان کلیدر” را نوشتم. “جبه خانۀ هوشنگ
گلشیری” را در جنگ چراغ، چاپ و منتشر کرد، و به عمد مسبب غوغاهای پس از انتشار آن
شد.
با تمام علاقهای که به ادامه کار در
انتشارات دماوند و بودن کنار دوستانم داشتم، به دلایلی، ناگزیر به ترک ایران شدم.
پس از خروجم از ایران بود که به همت و لطف سیما دو نقد مفصل من بصورت کتابی کوچک توسط انتشارات
آگاه، منتشر شد. دستش درد نکند، یادش همیشه نزدم گرامی است. اگر همت او نبود، "دو نقد" مفصل که برای نوشتنش بسیار زحمت کشیده بودم هرگز به صورت کتاب منتشر نمیشد. کتابی که بارها در ایران و لس آنجلس، تجدید چاپ شد.
بعد از مدت کوتاهی مطلع شدم که مأموران
دولتی با توجه به حساسیتهای
روزافزون وزارت ارشاد به محتوای کتابهای منتشر شدۀ ما، و سازشناپذیری سیما کوبان، در پیِ
چاپ سوم کتاب «نقد و تحلیل جبارّیت»، نوشتۀ مانس اشپربر، به ترجمهٔ دکتر کریم
قصیم، به همراه پاسداران، به انتشرات دماوند یورش آوردند، اکثر کتابهای موجود در
کتابفروشی را توقیف و درِ کتابفروشی و انتشارات دماوند را پلمپ کردند.
دکتر سیما کوبان دستگیر و زندانی شد و
مورد بازجویی قرار گرفت. بعد از مدت کوتاهی که ایشان با حکم “ممنوع الانتشار”، و
با قید ضمانت از زندان آزاد شد، وزارت ارشاد تعطیل این انتشارات را به دلیل «کمبود
کاغذ»، اعلام کرد.
بعد شنیدم منیر بیضایی و خانوادهاش به
سوئیس آمدند و خانم کوبان با همکاری نادر درفشه و دیگر دوستان شرکت طرح و نقش گلیم
«بیبی باف» را در محل انتشارات دماوند دایر کرد. پس از آن به ترتیب با شرکتهای
تبلیغاتی سیته و کارپی در زمینه بازاریابی همکاری داشت. در این بین مدتی نیز دانش
تصویریاش را در اختیار سازمان
زیباسازی شهر تهران که وابسته به شهرداری تهران است، قرار داد.
سیما کوبان در دهه ۱۳۷۰ راهی فرانسه شد
و تا چند ماه قبل از زمان فوت در شهر استرازبورگ ساکن بود. در این شهر او به
فعالیتهای خود همچون تدریس در دانشگاه استرازبورگ، تدریس زبان فارسی و مینیاتور و
گلیم بافی به فرانسویان علاقهمند به هنرهای سنتی ایران، برگزاری نمایشگاههای
مختلف در رابطه با فرهنگ ایران با همکاری انجمن ایرانیان مقیم استرازبورگ، و
تحقیقات فرهنگی در نقاشی و ادب ایران ادامه داد.
او در سال ۱۳۷۸ به دلیل سکته مغزی فلج
و خانه نشین شد، ولی دست از فعالیتهای خود برنداشت. در ابتدای سال ۱۳۹۱ به علت
سرطان ریه نهفته، خانم کوبان بستری شد و جهت مداوا، به پاریس منتقل گردید. وی در
تاریخ ۱۵ خرداد ماه سال ۱۳۹۱ در شهر پاریس و در پی بیماری سرطان ریه درگذشت. یاد
این بانوی فرهیخته، استاد هنرمند و کوشای ایرانی، و همچنین دوست عزیز گرامیام، همیشه زنده و پابرجاست.
کتابهای منتشر شده در انتشارات
دماوند:
چهار جلد کتاب “چراغ” (جلد پنجم توقیف
شد). به تازگی از نویسنده گرامی آقای امیر عزتی شنیدم که بعداً جلد پنجم را نیز
اهل کتاب، توانستند در ایران منتشر کنند.
نمایشنامه و فیلمنامه: “آینههای
روبرو”، “فتحنامهٔ کلات”، “خاطرات هنرپیشهٔ نقش دوم” “نُدبه” و “اِشغال”، از بهرام
بیضایی
“خروج اضطراری”، از اینیاتسیو سیلونه
“مقالات تاریخی” و “اندیشههای طالبوف
تبریزی”، از دکتر فریدون آدمیت
“مردی که همهچیز، همهچیز، همهچیز
داشت” از میگل آنخل آستوریاس، ترجمهٔ لیلی گلستان
“عطا و لقای نیما” از مهدی اخوان ثالث
“سرود اعتراض” از پابلو نرودا، ترجمه
احمد کریمی حکاک
“کلاه کلمنتیس” از میلان کوندرا، ترجمهٔ
احمد میرعلایی
“نقد و تحلیل جباریت” از مانس اشپربر، ترجمهٔ کریم قصیم
پنج شماره جنگ چراغ را بطور رایگان می توانید در باشگاه ادبیات، به سردبیری امیر عزتی بخوانید.
۲ نظر:
دوبار سیمای ماندگار را خواندم؛ اما عطشم را از بین نبرد. برای بار سوم آنرا با دقت مطالعه کردم؛ حکایت گونهای با جملات سلیس فارسی، کاملا رسا و به دل نشین؛ درعین حال گویای واقعیت سیاست زمان؛ بهر حال نیمی از روزم را پرکرد افرین بر پرتو
جناب عسگری، از لطف نظر شما بسیار خوشحال و ممنون شدم.
ارسال یک نظر