علی احمد سعید اِسبر مشهور به آدونیس در روستایی کوهستانی در شمالِ سوریه در سالِ ۱۹٣۰م. در خانوادهای علوی تبار به دنیا آمد. او بین سالهای ۱۹۵۷ و ۱۹۸۵ نخست در بیروت و سپس در پاریس ساکن بوده است.
آدونیس مشهورترین اثرِ شعری خویش را در ۱۹۶۱ به
نامِ ترانه های مهیار داماسکوسی انتشار داد. پس از آن تا به امروز تعدادِ چهل کتاب
– بیشتر شعر و جُستارِ ادبی- روانۀ بازار کتاب کرده است.
کتابِ گفتگوی او با حوری عبدل واحد، روانشناسِ تحلیلی،
امسال – ٢۰۱۶.- در سوئد، زیرِ عنوانِ خشونت و اسلام رونمایی شد. او در این گفتگو
هر گونه جفا و جنایت دینِ اسلام و سرنوشتِ انسانِ اسلامی و فرهنگ و هنرِ اسلامی از
آغاز تا به امروز را برمیشُمرد امّا دریغا از سخنی از فرمانراوایانِ علوی تبارِ
سرزمینِ مادری خویش که آن را به آستانۀ نابودی کشانده اند.
الکتاب در پنج جلد فراهم آمده است و هر یک از این
کتاب ها در هفت بخش ارائه شده است. آدونیس داستانِ سفری در تاریخِ فرهنگِ عرب را در
این منظومه به قلم آورده است که اقالیمِ فرودآمدنِ مسافر در آن، دوزخِ زمینی و گستره های
فکر و فرهنگِ عرب و عربی هستند. امّا به راستی که ساختارِ چندصدایی و پهنای عظیمِ اثرِ
آدونیس، کتابِ آوازها را به یاد میآرد، اثری دانایی فزاینده- آنسیکلوپدی-، با
ویراستاری ابولفرجِ اصفهانی که در نیمۀ دوّمِ قرنِ نُهِ میلادی در بیست و چهار جلد
فراهم آمده است. چرا که بسیاری از چهره های فرهنگی و هنری دنیای عرب که در کتابِ
آوازها معرّفی شده اند، در کتابِ آدونیس دوباره چهره نموده اند.
الکتاب، با کمدی الهی دانته، شاعرِ ایتالیایی
قابلِ ارزیابی است. هر دوی این شاعران از مکانی به نامِ دوزخ داستان ها دارند.
امّا دوزخِ دانته کجا و دوزخِ آدونیس کجا! دانته، از دوزخی خدایی که حتّا افلاطون
هم در آن گرفتار است سخن میگوید و آدونیس بر خلافِ دانته دوزخ را در همین جهان که
به ویژه مسلمان ها در آن میزیند، تصویر میکند. این دوزخ را عرب ها بیش از
دیگران در زندگی روزمرۀ خود از رهگذرِ اسلام و پیشتر از آن از دورۀ خلفای اموی و
عبّاسی تجربه کرده اند و این تجربه تکرار شده است تا به روز و روزگاری که که ما در
آن به سر میریم.
راهنمای سفرِ جهنّمی آدونیس، المتنبّی شاعرِ بزرگ
قرنِ دهم میلادی عرب است. داستانِ زندگی المتنّبی سه کتاب از این مجموعۀ پنج جلدی
را دربر میگیرد. این داستان در کتابِ نخست بازگوکنندۀ دورانِ جوانی و بلندپروازی های
جوانانۀ المتنّبی است.
در کتابِ دوّم، المتنبّی را در دربارِ سیف الدوّله،
حکمرانِ قدرتمندِ سوریۀ آن روزگار که جنگ علیه بیزانس -پایتختِ رومِ شرقی- را
رهبری میکرد، می یابیم. بسیاری از شاعران، هنرمندان و فلاسفۀ زمان هم در دربارِ
سیف الدّوله گرد آمده اند. المتنّبی شاعرِ موردِ علاقه و دوستِ نزدیکِ این حاکم
قدر قدرت است. امّا تا چشم به هم زده میشود این دوستی به پایان آمده و شاعر به ناگزیر
از شهرِ حلب به دیاران مصر رهسپار میشود.
داستانِ فرارِ المتنّبی از مصر به قصدِ رسیدن به
ایران در کتابِ سوّم آمده است. امّا او هرگز به ایران نمیرسد و در نیمه راهِ آن
دیار، مرگ˚ بر دفتر رنج و تبعید او نقطۀ پایان میگذارد.
الکتاب، نگاشتۀ آدونیس، شاعرِ سوری علوی تبارِهم روزگارِ
ما، نامۀ پایانی عاشقانِ تاریخ است بر مسلمانان و بیشمار-زادگانِ شان در تمامی
جهان.
بابک
خرّمدین
در خواب
گفته اند به من:
"اگر
با بابک نجنگی
کوه را فرمان
میدهیم
که بر تو
فرود آید و درهم ات شکند!"
خداوندگارا
از گناهان ما درگذر!
کوتاه
زمانی بعد
چشم
گشودم و دیدم
بابک، با
دست و پای بسته
افتاده
است آنجا.
گفتم: بیا
جلّاد، دست و پایاش را قطع کن!"
خوب شد،
ببریدش به مسلخ
شکمش را
بدرید و سرش را
به
خراسان روانه کنید،
بگذارید
که مردم ببینندش!
امّا تنش
را به صلیب بکشید اینجا
و
بگذارید برادرش هم
چنان چون
خودش
مکافات
بکشد!"
جنگ
المعتصم، با بابک خرّمدین، بیست سال به درازا کشید. بر اساس داده های تاریخ ٢٢۵
هزار نفر در جنگ با او کشته شده، ٣٣ هزار نفر به اسارت درآمده و بسیاری دیگر نیز
زندانی شدند.
برادرِ
بابک عبدالله نام داشت. میگویند پس از شکستِ بابک به دستورِ المعتصم او نیز به
سرنوشت بابک گرفتار آمد.
میگویند:
بابک خواسته بود پیش از این که به دستِ جلّاد بسپارندش، برایش شراب بیاورند.
الکتاب ص
٢۵٣
محی الدین ثقفی
سلما از
من سئوال کرد: چرا زندانی شدی!
من
زندانی شدم نه از آن رو که میوه ای ممنوعه را خورده ام.
من در
زمانِ کافری مینوشیدم.
شاعری که
در من هست
در لحظه هایی
که مینوشم بیدار میشود
و در این
لحظه هاست
که در
این باره ها مینویسم من
چنین بود
که به زندان درافتادم
و نیز
چون گفته بوده ام:
"زمانی
که میمیرم
زیرِ
درخت تاک خاکم کنید
که میتواند
با ریشه هایش به پاهای من آب بدهد.
مرا در
بیابان خاک نکنید چرا که میترسم
پس از
مردن
از شراب
نتوانم دگر لذّتی ببرم.
ص. 49
سلما،
همسر سعد ابن ابی وقاص. ابی وقاص همان که شاعر را به زندان انداخت.
کتاب زمان را کودکان خوانده اند
و گفته اند:
این زمانی است
که میشکفد
در زهدانِ آنچه از دل و از روده ها باقیست
آنها نوشته اند:
این زمانی است
که دیده ایم مرگ
چگونه زمین را
می پرورد
و چگونه آب خیانت میکند به آب.
رو در
روی تبعید
آفتابِ
من بدل کرده است مرا به همزاد درخت
به همزاد
رود
به همزاد
فقر
از آفتاب
بپرس
چگونه
مرا
رانده
است از وطنم
در غربتِ
غریب
آفتابم
مرا
واژه به
واژه
کاشته
است
در زبان های
تبعید و در میانِ جادّه ها،
نپرس.
من گام های
خویش را در رفتن به سوی رستنگاهِ آفتابِ خود وانهاده ام
و چهره ام
را رو در روی تبعید.
شهرِ کاف
در شهر
کاف، با بریدنِ شاخه ای
که مینشستم
روی آن،
هماره
پُراز تشویش بوده ام.
در شهرِ
کاف، میتوانی نیمه شب ها زندگی کنی
دریغا که
این شهر خود֯ شبیهِ شب است.
چیزی از
"نِرون" با هر انسانی است
خاصه آن
زمان که از قتلِ عام ها گفته میشود
و خوردن
و پختنِ خوراکی،
برخی آن
را پنهان میکنند، برخی آن را به چالش میکشند
و برخی
دیگر انکارش میکنند و میگویند:
به راستی
که این حقیقت نیست.
شگفتا که
مردم این شهر به آن افتخار میکنند و مینازند
خاصه
آنجا که انسان گوشت میبلعد و دیوانۀ آن است.
و اشتهای
او به اوجِ میرسد، وقتی که گوشتِ همنوعانِ خویش را میجود.
هر چیزی را در این شهر پایانی هست مگر یک چیز که آن هم کُشتن است به شیوه های گوناگون.
زندان
گوید: "در شهرِ کاف، من دلبازترینِ هستم میانِ تمامی جای ها."
آنها که
شهردارانند
هرگز
نیاندیشند
که زنی بوده
است
که آنها
را زاده است به جهان
در گمانِ
خود آنها از اندیشه زاده اند
و پیغام شان
به آنها که پیوسته سرگرمِ کارِ خود هستند، این است:
کودکان
هم باید از این ایده زاده شوند.
برآنند
که مردمِ این شهر به سوی راهی آرمیده در ایمنی گام میزنند!
شاید، شاید،
امّا مردم
به سوی آینده نه، که نگاه میکنند به پسِ پشتِشان و همین.
مسافری
که به این شهر میآید نمیتواند از چیزی سر دربیاورد. تنها پس از وانهادنِ آن
شک های
او شکل میگیرند و
دمار از
روزگارش درمیآورند.
او شهرِ
کاف را دور میزند همزمان که دارد به شهرِ دیگری نزدیک میشود.
صفر֯ در
شهرِ کاف یعنی یک
و سخت
است تشریحِ این مسئله برای ریاضی دانها.
به هر کجا
نگاه کنی اینجا، کتاب های مصلوب میبینی و خون
خون، که از
سوراخ هایی که میخ ها روی جلدِ کتابها نقش زده اند، نشت میکند.
گاهی نمیتوان
دانست که اینها کتابند یا پیکرهای انسانی.
الکتاب
جلد سه، ص. ٢۱۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر