This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

جمعه، خرداد ۱۴، ۱۴۰۰

زنِ ناشزه / نمایش تک پرده / نوشتۀ پرتو نوری علا

قاضیِ، آخوندی
 با ریش سفید، پوشیده در عبا و عمامه
، پشت میز کارش نشسته و بی حوصله مرتب خمیازه می کشد. شوهر، مرد نه چندان جوانی با ته ریشی آخوندی، پوشیده در پیراهن یقه آهاری و کت و شلوار طوسی رنگ، مقابل میز قاضی ایستاده و زن جوان او که تنها صورت و عینکش از قاب چادر سیاه پیداست، روی صندلیِ کنار میز قاضی نشسته است.

زن ناشزه
نمایشنامه در یک پرده
نوشته پرتو نوری علا
مکان: اتاق کاری در دادگستری تهران
شخصیت‎ ها: قاضی معمم / شوهر / زن / دربان پیر

شوهر: - جناب قاضی! به سرتان قسم دیگر جان به لب شدم.
قاضی با حرکت دست، شوهر را ساکت میکند و زیر لب میگوید: - بروید سر اصل مطلب.
پیش از آن که شوهر پاسخی دهد، قاضی به زن جوان نگاه میکند و از مرد می‎پرسد: - این همشیره کیست؟
شوهر: - همسرم. پروین خانم.
قاضی سر تکان می‎دهد و می‎پرسد: - خب، اینجا آمده اید چه کنید؟
شوهر میخواهد چیزی بگوید، اما زن مجالش نمیدهد و تقریباً با صدای بلند میگوید: - جناب قاضی! ما تقاضای طلاق داریم.
قاضی بی‎ اعتنا به گفتۀ زن، همچنان رویش به مرد است و جواب سئوال خود را از او میخواهد.
شوهر: - خیر، قربان! بنده قصد طلاق ندارم، من فقط میخواهم به شکایتم رسیدگی شود.
قاضی بی حوصله، پرونده های روی میزش را جا به جا می کند و تسبیح کوتاهی را از جیب کتش درمی‎آورد و در حالی که یکی یکی تسبیح می اندازد می‎گوید: - وقت مرا نگیرید! اول بروید سر و کله هاتان را با هم بزنید، بعد نزد من بیآیید.
دربان پیر، با سینی چای وارد اتاق میشود و استکان چای را روی میز قاضی میگذارد. قاضی با عصبانیت به دربان میگوید: - مش حیدر! شما چرا هرکسی را داخل این اتاق راه میدهید؟ بدون باز شدن پرونده که من نمیتوانم حکم طلاق صادر کنم.
پیش از آن که پیرمردِ دربان، پاسخ دهد، شوهر میگوید: - حاج آقا! ما را به این اتاق ارجاع داده اند. عرض کردم که... بنده نمی‎ خواهم زنم را طلاق دهم؛ اجازه دهید اول شکایتم را مطرح کنم، و از شما تقاضا دارم زنم را نصیحت بفرمائید... 
قاضی، رو به شوهر کرده و به آرامی می‎گوید: - برادر گرامی! موقعیت من در این جا پند و نصیحت دادن به کسی نیست. دادگاه، مشاور خانوادگی دارد؛ به آنجا مراجعه کنید، بنده فقط دادرسی و حکم طلاق صادر می کنم.
زن، از جایش بلند میشود، میخواهد چیزی بگوید اما با حرکت تندِ دست قاضی، فوراً مینشیند و همانطور نشسته میگوید: - جناب قاضی! من، تقاضای طلاق دارم. باور کنید سعی کردم به همه خواسته هاش عمل کنم. اما اوست که زیر تمام قول و قرارهاش زده و طلاق هم نمی‎دهد.  
قاضی که بنظر میآید کنجاو شده، عمامه اش را کمی عقب و جلو می کند، پشت گردنش را میخاراند و بدون توجه به حرفهای زن، دوباره از شوهر می‎پرسد: - حالا این عیال جنابعالی چه کرده که باید نصیحت بشود؟
زن از جایش نیم خیز شده و می‎خواهد چیزی بگوید که قاضی بار دیگر با حرکت دست به او اشاره می کند که بنشیند.
شوهر: - جناب قاضی، من و عیالم چهار سال است ازدواج کردیم. وضع مالی من خوبست، او کار نمی‎کند، اما نمی‎پذیرد بچه دار شویم.
زن روی صندلی جا به جا می‎شود و میگوید: - آقای قاضی ....
قاضی بی آن که به زن نگاه کند، بار دیگر حرفش را قطع می‎کند و از شوهر میپرسد: - دلیل بانوی محترمه چیست که مایل نیست بچه دار شود؟ آیا بیماری ای دارد؟
شوهر با هیجان میگوید: - خیر، قربان، سالمِ سالم است. ایشان معتقد است هنوز برای مادر شدن خیلی جوان است. باید اول به کارهای خودش برسد.
قاضی اخم میکند و با تروشروئی میگوید: - معاذالله! آوردن فرزند از اوجبِ واجبات است. جل‎ الخالق! کارهای همشیره چیست که اول باید به آنها برسد و بعد صاحب اولاد شود؟
زن حجابش را محکم کرده روی صندلی جا به جا می‌شود و میگوید: - آقای قاضی من که ....
قاضی با حالتی تحقیرآمیز میگوید: - خطابم به همسرتان بود.
شوهر ادامه می‎دهد: - می‎فرمایند ابتدا باید درسم را تمام کنم.
قاضی ابروها را بالا می‎کشد و با پوزخند می‎گوید: - یاللعجب! پس عیال شما محصل است. یعنی ایشان میفرمایند فرزندداری را به تعویق بیندازند تا تحصیلات عالیه شان تمام شود... یاللعجب! یعنی سر پیری بچه دار شوند! آیا ایشان نمی‎داند زنان همانند چارپایان، تا جوانند باید اولاد بیآورند که فرزندان، سالم و قوی بشوند؟
شوهر شادمان پوزخند می‎زند و شانه هایش را بالا میاندازد. زن، برافروخته از جایش بلند میشود و بدون توجه به حرکت دست قاضی، میگوید: - آقای قاضی! من فقط 27 سال دارم. سر پیری یعنی چه؟
قاضی با خنده می گوید: - اما شوهرتان که زنگوله پای تابوت نمی‎خواهد.
زن در حالی که چادرش را مرتب می‎کند می‎گوید: - آخر این تنها شرط ازدواجمان بود. به او گفته بودم اگر تحصیلاتم تمام شود، مهریه ام را به او می بخشم. حالا او دَبه درآورده است. به همین دلیل است که من تقاضای طلاق دارم.
قاضی بی‎ آن که به زن نگاه کند، لحن عوض می‎کند و با شماتت میگوید: - هی طلاق، طلاق! عجب تخم لَقی در دهان زنان امروزی کاشته شده. تنها شرط... تنها شرط... خُب، حالا نظرشان عوض شده!
زن، دلخور، روی صندلی مینشیند و به قاضی میگوید: خب، حالا که شوهرم مایل نیست من ادامه تحصیل بدهم، نظر من هم عوض شده و مهریه ام را می خواهم.
شوهر سرش را پائین می اندازد و در حالی که دست ها را به هم قلاب کرده و مقابل شکمش گرفته می‎گوید:- حاج آقا، من مخالفتی با اتمام تحصیل همسرم ندارم. من ایشان را در دانشگاه زیارت کردم. من کارمند دفتری بودم و ایشان دانشجوی سال اول. قرار شد با هم ازدواج کنیم اما ایشان لیسانساش را بگیرد... اما، اما...
قاضی بی‎حوصله می‎پرسد: - اما چه؟
شوهر: - آخر فقط درس خواندن که نیست... او تمام مدت سرش توی کتاب است... نه کتاب دانشگاهی...
قاضی با صدای بلند و با لحن تمسخرآمیزی میپرسد: - پس چه؟ کتاب حسین کُردِ شبستری؟
شوهر با گردن کج و قیافهای حق به جانب میگوید: - دقیقاً جناب قاضی. او مرتب یا قصه و رمان میخواند، یا چیز مینویسد. روز که در دانشگاه است و شب هم سرش به کتاب و قلم و کاغذ. گاه با کتاب وارد رختخواب میشود، اصلاً به نیازهای من توجهی ندارد.
قاضی با غضب به زن نگاه میکند. زن کلافه، عینکش را برمیدارد، با گوشۀ چادر عرق صورتش را خشک میکند و از قاضی می‎پرسد: 
- جناب قاضی! مگر خواندن و نوشتن خلاف شرع است؟ تمام مدت خانهمان تمیز است، لباسهای ایشان شسته و اتو کشیده، و غذا هم همیشه مهیاست. ساعاتی که ایشان با رفقایش مشغول سرگرمی است، من هم سرم را به خواندن و نوشتن گرم میکنم. اصلن ایشان کجا هست که من بهش توجهی داشته یا نداشته باشم؟
قاضی به شوهر نگاه میکند و با تردید می‎پرسد: - سرگرمی جنابعالی و رفقایتان چیست؟  
شوهر به زور لبخند میزند و در حالی که به تته پته افتاده می‎گوید: - چه سرگرمی ‎ای قربان؟ صبح کله سحر میروم، دَمِ غروب خسته بازمی‎گردم. گاه با دوستان که جمع می‎شویم، به حکم طبیب، دودی می‎گیریم، محض درمان دردِ مفاصل و خستگی به درکردن.
زن با چشم و ابرو به شوهر اشاره می‎کند و آهسته می‎گوید: - بگویم؟ از بد عهدی های جنابعالی بگویم؟ بگویم تا شلوارتان دوتا شد....  از خر شیطان بیا پائین بگذار با صلح طلاق بگیریم...

شوهر اخم می کند. قاضی متوجه منظور زن می شود.  
زن از جایش برمیخیزد و میگوید: - آقای قاضی! پیش از ازدواج، من به کانون‌های فرهنگی می ‎‎رفتم. ایشان هم می‎آمد چون می‎گفت عاشق داستان های من است، مرا به نوشتن تشویق می‎کرد، خودش با من به چند نشریه که کارهایم را منتشر می‎کردند آمده بود. آنقدر به من گفت "تو مایۀ افتخار منی!" که اختلاف سن‎مان را ندیده گرفتم و با ایشان ازدواج کردم. اما حالا همین درس خواندن و نوشتن شده بلای جان من. شوهر من آن آدمی که باهاش ازدواج کردم نیست. انگار گفتنِ تمام آن حرف ها، فقط برای به دست آوردن من بود. باشد اگر نمیتواند مرا تحمل کند طلاق می‎گیریم. راستش من هم دیگر نمی‎توانم دروغ ها و بهانه گیریها و  دود و دَمِ ایشان را تحمل کنم. مهرم حلال، جانم آزاد.
قاضی ریشش را میخاراند، باز پشت گردنش را میخاراند و به زن میگوید: -خواهر! بیهوده غوغا به پا کردید؟ من هرچه پیش میروم دلیلی برای تقاضای طلاق شما نمی‎بینم. گرفتن دود، گه گاه، آنهم به توصیه دکتر و صِرفِ مداوا، مباح است. شاید ایشان مایل است شب وقتی به رختخواب می‎رود، همسر و هم بالینش باشید! نه آن که با کتاب توی بستر بروید. اگر چنین وضعی ادامه یابد داشتن همسر دوم هم حق ایشان است.
زن تقریباً با فریاد: - حق ایشان است؟ حق من چیست؟
قاضی رو به زن می کند: - خواهر آرام صحبت کنید! واِلا
شوهر گردنش را کج می‎کند: - قربان! حالا همسر دوم به کنار. من طلاق نمی‌خواهم. من ازدواج کردم صاحب اولاد و خانواده شوم، نه زن طلاق بدهم. شما جای برادر بزرگِ ما، همسرم بَر و روئی داشت که باهاش ازدواج کردم، حالا به خاطر این همه خواندن و نوشتن، عینکی شده ... راستش من از زن عینکی خیلی بدم می‎آید. ایشان اگر از ابتدا عینکی بود محال ممکن که باهاشان ازدواج می‎کردم، اما حالا اگر نویسندگی را کنار بگذارد، و فکر بچه دار شدن باشد، با وجود عینکی بودن قبولش می‌کنم.
قاضی با دلخوری می‎گوید: - خُب البته، زنان بدون عینک زیباتر و وجیه ‎ترند، اما عینکی بودن هم عیب نیست ...
شوهر حرف قاضی را قطع می‎کند و می‎گوید: - حاج آقا، فقط عینکی شدن که نیست، فقط خواندن که نیست، فقط نوشتن که نیست....
قاضی بی‎حوصله می‎پرسد: - پس چیست؟
شوهر با تردید می‎گوید: - من به محتوای کار ایشان هم ایراد دارم.
زن عصبانی و خشمگین رو به قاضی میکند و میگوید: - جناب قاضی میبینید! او به تمام دست نوشته های من سَرَک میکشد؛ دائم می‎پرسد منظورت از آن مرد کیست؟ منظورت از آن محل کجاست... بخدا خسته شدم. او نسبت به همه چیز مظنون است. هر شخصیت داستانی مرا به خودش یا من یا فرد سوم مرتبط می‎کند. عرض کردم، من به کارم علاقه دارم و میخواهم آن را ادامه دهم. اگر ایشان از خواندن و نوشتن من ناراحت است و منِ عینکی را به زور تحمل میکند با طلاق موافقت کند، همان همسر دوم را اختیار کند و خودش و مرا راحت نماید.
قاضی، متفکر دستی به ریش خود می‎کشد، به زن و شوهر نگاه می‎کند، سپس با صدای آرامی می‎گوید: - بنده به هنر و ادب، احترام میگذارم. البته هنر و ادبِ اُسطقُس دار. نه این شِر و وِرها وُ دَری وَری های امروزی. من نمیدانم آثار همسر شما از چه قماش است. اگر از این داستان های فمینیستی یا بقول خودشان چی چی مدرن باشد، مفت نمی‎ارزد. نه لازم است بگو مگوئی در کار باشد و نه طلاقی صورت گیرد. همسر شما جوان است، موقع بارداریشان هست. در این ایام میتوانند همانطور که قول داده اید تحصیل شان را تمام کنند و بنشینند بچه داری کنند. داستان نوشتن دیگر چه صیغه ای است؟
زن برآشفته میگوید: - جناب قاضی! من هم معتقدم مادری که بچه دار میشود لااقل برای دو سالی باید خودش بچه اش را تغذیه کند و پرورش دهد، اما این طور که شما محاسبه میکنید همه چیز لوث میشود. اگر حالا باردار شوم، پس از نه ماه، باید تحصیلاتم را هم نیمه کاره رها کنم. از اینها گذشته من کار ادبی ام را رها نخواهم کرد. این را شوهرم از اول میدانست.
قاضی کلافه رو به شوهر میکند و میگوید: - آقا جان! شما هم کمی کوتاه بیا! توی کارهای همسرت سرک نکش، او را بخاطر مشتی قصه بافی سئوال پیچ مکن. آرام باشید، سرگرم کارتان باشید ایشان هم راه خواهد آمد.
شوهر، عصبانی، سعی میکند با دست لرزان، کاغذی تا خورده را از جیب کتش بیرون بیآورد، کاغذ را باز میکند، یک قدم به میز قاضی نزدیک میشود تا کاغذ را روی میز بگذارد. می‎گوید:
- جناب قاضی! شما خودتان قرائت فرموده، قضاوت نمائید.... اینها از تراووشات ذهن ایشان است که مرا چنین ملعبۀ دست کرده.....
زن سعی میکند کاغذ را از چنگ شوهرش درآورد، اما قاضی پیشدستی کرده کاغذ چروک خورده را می‎گیرد، عینکش را جا به جا میکند و زیر لب بطوری که شنیده میشود، میخواند:
تو رفتی از بـــَرم ای یارِ دیرین     نــدیدی تاریی شبهای پرویــن
خــدای خانه و شاهم تو بــودی      بدون دود وُ دَمهات کـی غنــودی
عزیزانت گرفتنــد ماتــم و غــم      بـرایت نوحــه میخواننـد هر دَم
قاضی متعجب زیر لب می‎گوید: - این دیگر چیست؟ 
و به خواندن ادامه می‎دهد:
ببافم جامهای از اشک، اندود     همه تارَش دَم  وُ پودش، همه  دود
بسازم مقبرهات با چوبِ وافور  برایت سیخ وُ سنگ آرم، نه قلفور                 
بریزم روی قبرت شیره تریاک     شـوی نشـئه درونِ سینهی خاک
قاضی با عصبانیت کاغذ را روی میز پرت میکند و از زن میپرسد: - این خزعبلات را شما نوشته اید؟ این چیست؟ 
شوهر بلافاصله میگوید: - ملاحظه می‎فرمائید؟ می‎بینید که در انتظار مرگم پیشاپیش مرثیه هم سروده...
قاضی عصبانی از زن می‎پرسد: - مثلا  این شعر است؟ برای شوهر خوب و زندهات مرثیه سر هم کردی؟
و رو می کند به شوهر و می گوید: - زندگی با این زن دیاثت است، آقا!
زن مثل ترقه از جایش می‎پرد و به شوهر میگوید: - تو به چه حقی باز رفتی سرِ کارهای من.
قاضی با عصبانیت می گوید: کدام حق؟ حق شوهری. مرد حق دارد به همه کارهای زنش دخالت کند و زن باید تمکین کند.
زن رو به قاضی میکند و می‎گوید: - آقای قاضی این بخشی از یک داستان است؛ مردی مرده و همسرش برایش مرثیه گفته. این چه ایرادی دارد؟ این جرم است؟ اگر این طور بود که باید نویسندگان را به خاطر کارهای کاراکترهاشان به عنوان قاتل و خیانتکار و مجرم دستگیر کنند.
شوهر به زن میگوید: من امنیت ندارم خانم! فکر میکنم تو منتظر مرگ منی.
شوهر رو به قاضی کرده میگوید:  - باور بفرمائید همسر بنده به زندگیمان مانند سوژۀ داستان نگاه میکند. شرط میبندم پایمان را از این جا بیرون بگذاریم، او این جلسه را سوژه یک شعر یا داستان کرده....
قاضی که گوئی بو برده یکی از سوژهها خودش خواهد بود، به شوهر امان نمی‎دهد حرفش را تمام کند و با عصبانیت رو به زن میگوید: - به اسم هنر و دانش این خزعبلات را سرِ هم میکنید؟ به جای بچهدار شدن و تربیت فرزند، تُرهات میبافید؟ به جای رسیدگی به شوهر و انجام وظایف زناشوئی، هجویه میسرائید؟
قاضی که از شدت عصبانیت رگ گردنش بیرون زده به شوهر میگوید:- آقا جان معطل چه هستید؟ همسرتان به نیازهای شما توجه نمیکند، تا چهل سالگی هم بچه نمیخواهد، بقول شما عینکی هم که شده، پیشاپیش برای مرگتان مرثیه ای سخیف هم ساخته، چرا معطلید؟ خودش در حضور بنده گفت مهرم حلال جانم آزاد! طلاقش بدهید. همین حالا بروید پروندهای باز کنید و بنویسید که همسرتان ناشزه است و از شما تمکین نمیکند، و طلاق میخواهید.
زن با خونسری می‎گوید: - قبلاً گفته بودم در ازاء درس خواندنم، مهریه ام را می بخشم. اما حالا که این طور شد، من، هم طلاق می خواهم و هم مهریه ام را.
قاضی بی آن که به زن نگاه کند با قاطعیت می‎گوید: - زن را شوهر میتواند یک طرفه طلاق گوید، چه رسد به زنِ ناشزه را.
قاضی رو به شوهر کرده و می‎گوید: - همین الان بروید به عنوان زن ناشزه، پرونده طلاق باز کنید، تا من بتوانم شرعاً که همانا قانون این ملک است، به تقاضای شما رسیدگی و حکم طلاق را صادر کنم.
قاضی در حالی که از روی صندلی اش بلند میشود به زن و شوهر می‎گوید: - حالا بروید و مزاحم من نشوید.
زن و شوهر، در حالی که به سمت درب اتاق می‎روند، زن با صدای بلند طوری که قاضی بشنود، دوباره می گوید: - من، هم طلاق می خواهم و هم حقم را.
قاضی فریاد میزند: - من شاهدم که گفتید مهرم حلال، جانم آزاد. در صورت طلاق شما هیچ حقی ندارید.
زن باز با صدای بلند میگوید: - من هم، مثل شوهرم؛ گفتم که گفتم، حالا نظرم عوض شده، همانطور که نظرِ آقا عوض شده.

قاضی فریاد می زند: - بروید بیرون، شما هیچ حقی ندارید.

زن می ایستد، رویش را به سمت قاضی برمی‎گرداند و با خونسری می‎گوید: - بدانید برای من عینکیِ ناشزه، گرفتن حق از مردی چنین دروغگو و پَست، پشیزی ارزش ندارد؛ اما باید روغن داغش کنم.
قاضی از فرط عصبانیت عصایش را که زیر میز است به سمت در پرت می کند.
پایان
پرتو نوری علا / ماه می 2017

هیچ نظری موجود نیست: