This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۴۰۰

دیوانه ای مرگ خدا را فریاد می زند، و سه شعر دیگر از اسد رخساریان

       اسد رخساریان
در جان من نهنگ غمي پیچ و تاب می‌خورد
دستی گلوی­ مرا

گرفته و سخت می‌فشُرِد.


دیوانه ای مرگ خدا را فریاد می زند

 


در جان من نهنگ غمي پیچ و تاب می‌خورد

دستی گلوی­ مرا

گرفته و سخت می‌فشُرِد.

 

دیوانه‌ای در من

مرگِ خدا را فریاد می زند

و قدّیسِ قهّارِ آزِ زمینیان زی او

هر روزه روز

جنازه‌های کبودِ کافران شمُرِد.

 

آنک حكايت عجبي

جنون گرفته֯ تبی

که هر گل و سمني

از وحشتِ گناه

ناشکفته می فسُرد."

 

دردا که زیرِ این تارعنکبوتی֯ گنبدِ زنگاری اوهام

تیغِ الماس­گونِ زبانِ "دیوانه"

روی یخِ فضای ذهنِ ملولان نمی سُرد.

 

سکوت و وحشت و حیرانی ست

و تماشاییان

هر یک آن دیگری را

"به امانِ خدا" همی سپُرد!

 

دیوانه چوب-خورده رانده می­شود

او می‌رود، می‌رود، می‌رود تنها؛

تنها كسی که از جبین‌اش

عرقِ شرم و خون همی ستُرد.

 

با پوزخندی و تکانیدنِ سری

آن مردۀ جاوید می گوید:

"لطف آیات، این اژدهایانِ ریش و پشم‌دارِ منبرها

و دعاخوانانِ طیلسان­پوشِ من زیاد

که می­بلعند دنیا و مافی‌هاش را

و آب از آب هم

تکانی نمی خورد!" 

اسفند ١٣٩٩ گوتنبرگ 

 

جوهرۀ من

 

من جوهرِی چکیده

از اشکالی درهم تنیده در فضایی باز

تا گوشه کناری گونه گون از رنگ ها

در طبیعت

و زندگی هستم

و شکفتن را

در درونِ خویش

و در طبیعت

یا زمین

این­گونه می بینم!

 

  

سرشتِ خاکی من

 

مرغِ باغِ ملکوتم، نی ام از عالمِ خاک

آدم آورد بدین دیرِ خراب ­آبادم!

"حافظ"

 

من از فردوسِ برین نیامده ام

در جستجوی اصلی هم که ندارم، نیستم

به این حرف های عارفانه

یا حافظانه

تسخر هم نمی زنم.

 

من از فردوسِ برین نیامده ام.

مرغِ باغِ ملکوت

پیش­کشِ حافظ و

بسیارانی دیگر!

 

من سرشت ام خاکی­ست

پاکی و

ناپاکی­ست!

 

دروغِ بزرگ

 

بیگانه ای در من

به آب و آتش می زند خود را

و شرابِ عقل و پندارم

در رگ و احساسِ او جاری است

 

من می اندیشم

به تنها زیست-بومی که در آن

سمبل های هر حسّی که دارم

جلوه های چهره و چشم و نگاهِ من

در تاریک֯ روشنای زندگی هستند

و باژگونه است اسرار و

نقشِ خدا

در سرنوشتِ من

دروغی بیش نیست!

 

بیگانه­ ای در من

به آب و آتش می زند خود را

و با قطره قطره مِی چکانیدن 

از واپسین پیمانۀ مستی

در گلوی خویش 

آرام می میرد!

اسد رخساریان

۱ نظر:

Unknown گفت...

رگ و احساس پاک سرشت...