امیر محمدحسن خان خوش حکایت" میگوید که از پدر خود "امیر شمسالدین
محمد کارخانه آقاسی" شنیدم که حکایت نمود که: "من به اتفاق
"محمدعلی بیک بیلدار باشی خلج" که در تنومندی و قوت و دلیری و دلاوری
مورد حسد رستم دستان و سام نریمان بوده، در محلۀ چهارسوی شیرازیان در اصفاهان میگذشتیم که ناگاه زنی از بزرگان با جاری خود از حمام بیرون آمد
چگونگی دزدیدن زنی در راه حمام و کشاندن او به دالان خانه
داستان عجیبی است! شرح
برخورد بزرگان کشور است با یکی از رئیسان مملکت که زنی تازه از حمام درآمده را میرباید، به دالان خانهای میبَرَد، در را به روی
رهگذران میبندد و به او تجاوز میکند.
آنچه که در فاصلهی
میان این خطهای
نوشته شدهی
این حکایت میتوان
خواند که نوشته نشده، جای تفکر بسیار دارد! برخورد مردمی که پشتِ درِ دالان هستند،
برخورد شاه و مقامهای
مذهبی، قضایی، پزشکی و ستاره شناسیِ دربار به این موضوع، و نیز شیوۀ گزارش رستمالحکما که با گزینش چه
واژههایی به شرح چه جنایتی میپردازد، به راستی که جای تأمل دارد؛ و داستان چنان
به پایان میرسد که آدم میبیند و میفهمد که در چنین جاهایی
مردم چگونه و چرا ناچار میشوند
خودشان به جای "مقامات مسئول" عدالت را به دست خود اجرا کنند.
همچنین "امیر محمد
حسن خان خوش حکایت" میگوید که از پدر خود "امیر شمسالدین محمد کارخانه
آقاسی" شنیدم که حکایت نمود:
"من به اتفاق
"محمدعلی بیک بیلدار باشی خلج" که در تنومندی و قوت و دلیری و دلاوری
مورد حسد رستم دستان و سام نریمان بوده، در محلۀ چهارسوی شیرازیان در اصفاهان
میگذشتیم که ناگاه زنی از بزرگان با جاری خود از حمام بیرون آمد. محمدعلی بیک
دوید و آن زن را از جای ربوده و در آغوش خود گرفت و به دالان خانهای دوید و من
هرچند به وی گفتم دست از او بردار، فایدهای نبخشید و او را رها نکرد. میگفت
مانند شیر نر، غزال کم نظیری را به چنگ آوردهام آن را رها نمیکنم، و گفت ای
فلانی: من کلام مؤلفه و فقهالله:
"یارم از حمام بیرون
آمده گرم است و نرم، گادن او لذّتی دارد که در عالم مجو"
و در خانه را به روی من
بست و شلوار زری مفتولدوخته را که سراسر آن تکمههای طلا و مادگیهای مفتول بافته داشت از پای نگار نازنین بیرون کشید و چون چشمش بر آن رانها و کفل سیمینش افتاد فریاد برآورد:
"واه واه تبارکالله
احسنالخالقین."
و چنان گرز گوشتی خود را
بر سپر بیضیاش فرو کوفت که صدای
"لذّتأ لذّتا و حظّأ حظّا" از هر طرف بلند شد، و از کوفتن گرز گوشتی بر
سپر دُنبهای عالمی را درهم آشفت.
بعد از فارغ شدن، از
بیرونِ در، های و هوی خلایق را شنید. لج نمود و دوباره گرز گوشتی خود را با شتاب
فروکوفت که ناگاه گرزش به غلط بر سر سپر دایرهای آن زن آمد. آن زن فریاد برآورد
که ای پهلوان راه مقصود گم کردی! پهلوان گفت باکی نیست، جبران میکنم.
بار سِیّم گرز گوشتی خود
را بر سپر بیضی دنبهای آن نازنینِ سیماندام فروکوفت. بعد از فارغ شدن، از دالان آن خانه که مالکش حاجی
مهدی خان ضرّابی بود، بیرون آمد.
خلایق به او گفتند: ای بیشرم ای بیآزرم این چه کار زشتی است
که از تو صادر شد؟
گفت: نمیدانم چه غلطی
کردهام.
گفتند: زن مردم را به زور
به زیر کشیدی و گادی.
گفت: استغفرالله و
نعوذبالله که در حالت شعور چنین غلطی از من سر بزند. ای دوستان ببخشید که مزاج من
چنان است که اگر دو شب جماع نکنم دیوانه، و از شعور بیگانه میشوم. یک هفته بود که
زنم بیمار بود و جماع نکرده بودم، و چند روز است که رفتار من از روی عقل و شعور
نبوده.
این داستان را به عرض
سلطان رسانیدند. آن والاجاه در تالار چهلستون شاه عباسی در شاهنشین بر اورنگ زرّین
نشسته بود که شانزده پایۀ مرصع داشت و مرتبۀ بالای آن چهار ستون مرصع به جواهر
داشت و بر آن سقفی مانند چتر قرار داده بودند. بر بالای آن سقف طاووس زرّینی، چتر
زده، و با بال و پر افشان ایستاده بود که بال و پرش از جواهر رنگارنگ ساخته شده
بود.
[سلطان] سراپا آراسته به
زینت و پیرایۀ پادشاهی، مانند آفتاب درخشان بر مسند حریری از پر قو قرار یافت که
با حاشیۀ مروارید در میان چهار بالش پُر از پَرِ قوی مزیّن به جواهر و سنگهای گرانبها نهاده شده [بود].
امیران و وزیران و وکیلان و باشیان و نزدیکان و مستوفیان و منشیان و سرداران و
سالاران و غلامانِ خاصّه، و یساولان و نسقچیان و جارچیان، هرکسی به ترتیب و نظام
به جای خود ایستاده بودند.
سلطان جمشید نشان به
یساول واقف حضور[1] خود فرمود که داستان "محمدعلی بیک بیلدار
باشی" را برای ملاباشی به تفصیل بیان کند. او داستان را به عرض ملاباشی
رسانید. آن والاجاه از ملاباشی
پرسید که حکم شرعی در این باره چگونه است. ملاباشی پرسید که این زن از چه قوم و
قبیله است. گفتند این زن از بزرگان اهل سنّت، یعنی اهل "درگزین"
میباشد.
ملاباشی خندید و گفت: از
قراری که محمدعلی بیک معروض میدارد، در حالت بیشعوری و بیهوشی و عدم عقل این
غلط و این خطا از او صادر شده و دیوانه و بیهوش را تکلیف و گناهی نمیباشد.
چنانکه خدا فرموده: " لیس علیالمجنون حرج".
حکیم باشی گفت: از نگاهش
چنان معلوم میشود که مزاجش دَمَوی[2] است، و منی بسیار تولید میکند، و اگر
منی را دیر اخراج نماید، مواد منی زیاد شده و طغیان مینماید و بخار آنها به مغزش
رسیده، و از هوش و خرد بیگانه، و بدتر از دیوانه میشود.
منجّم باشی عرض نمود:
ستارۀ این پهلوان زهره است، و زهره ارباب عیش و عشرت و طرب و لذّت را تربیت
میکند. دارندۀ این ستاره و طالع̊ همیشه در مورد عیش و عشرت و لذّت طلبی بیاختیار است و سهمی از
عیش و لذّت در طالع دارد، و از تأثیرات فلکی اینگونه لذّتهای غریب و عجیب به این پهلوان بسیار خواهد رسید
است.
امیری پرسید: آیا از این
معامله نقصانی در اعضای این زن پدید آمده؟
امیری دیگر گفت: چه
نقصانی؟ مگر اینکه آن زن در همۀ عمرش چنین لذّتی نیافته بود، و نخواهد یافت.
وزیر اعظم گفت: در حقیقت
"محمدعلی بیک" یکّه پهلوانِ توانای زیبای فرزانهی مردانهای است که در قوّت و شوکت بینظیر است، و به سبب این گناه جزئی آزردن او روا نیست.
وزیر مذکور در حضور
سلطان، "محمدعلی بیک" را تسلی داد و دلجویی نمود و به خاک پای آن خدایگان ایران عرض
نمود که "محمدعلی بیک" چاکرِ مخلصِ قدیمی است و در شجاعت و زبردستی با
هزار نفر برابری میکند و گویا از قبلۀ عالم رنجشی در دل یافته است.
آن زبدۀ ملوک فرمود چه
چیز رفع رنجش وی را می نماید؟
عرض نمود یک دست خلعت
فاخرِ سراپا.
شاه فرمود که: خلاف همگان
عمل نمودن طریقۀ عاقلی نیست. حال که همۀ ارکان دولت ما از محمدعلی بیک حمایت
مینمایند، ما تنها چگونه با وی بیالتفات باشیم. فرمود تا به او خلعت پوشاندند و زبانهی بیلش را از فولاد
جوهری ساختند و دستۀ بیلش را به جواهر مرصع نمودند.
دیگربار همین محمدعلی بیک
عاشق دختر زرگرباشی شد و هر شب آشکارا از روی زور و غرور و بیشرمی به مجلس
زرگرباشی میآمد و طعام او را میخورد و به اندرون خانهاش میرفت و با دخترش به صحبت مینشست و کامی از وی میگرفت و میرفت.
این داستان را به عرض
سلطان رساندند. به وزیر خود فرمود: چرا این داستان را منع نمیکنی؟
وزیر عرض نمود: تو پادشاه
عظیم الشأنی هستی، خود را به این جزئیات مشغول مکن، که کسر شأن تو میباشد.
این داستان در دهان ها
افتاد، و زرگرباشی، بیچاره و شرمنده و روسیاه گردید.
شبی زرگرباشی، محمدعلی
بیک را مهمان نمود و در طعام و افشرهاش زهر داخل نموده و آن پهلوان بینظیر را مسموم و هلاک نمود. چون این واقعه به عرض
شاه رسید بسیار خندید و فرمود هرکس به زرگرباشیِ پادشاه خیانت کند چنین میشود.
[1] . مقام تشریفات
دربار. شاید بتوان او را به لفظ امروزی وزیر دربار نامید.
[2] . مزاج پرخون
از رستم التواریخ -4 / بعد از قتل ناصرالدین شاه / مسعود کدخدایی
از رستم التواریخ -5 / وُسعتِ ایران در زمان شاه سلطان حسین و شرح بنای چهل ستون / مسعود کدخدایی
از رستم التواریخ -5 / وُسعتِ ایران در زمان شاه سلطان حسین و شرح بنای چهل ستون / مسعود کدخدایی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر