مسعود
کدخدایی: بارها شروع کرده بودم رستمالتواریخ را بخوانم، اما
هر بار پس از خواندن چند صفحه، لذّت خواندن برایم از میان میرفت، خسته میشدم و
آنرا میبستم. وجود واژهها و ترکیبهای کهنهای
که دیگر بهکار
نمیروند
و تنها در کتابهای
لغت میتوان آنها را یافت، بهکار
بردن زیاده از حد و حوصلهی مترادفها و لقبها،
و پرت شدن از موضوع مورد بحث و بازگشتن به آن پس از چند جمله و گاهی چندین صفحه،
نمیگذاشت به بخشهای جالب آن برسم؛ تا آن که تصمیم گرفتم
آنرا برای خودم به زبانی که میفهمم بازنویسی کنم.
برای
کسانی که بخواهند به ویژه از نظر سبک ادبی کتاب را مطالعه کنند، اصل کتاب در
بازار، و نیز نسخهی الکترونیکی آن در "Google
Books" در دسترس هست.
در این جا بخشی را میخوانید که نویسندهی
کتاب، محمدهاشم آصف، معروف به رستمالحکما به شرح اوضاع ایران
در قرن دوازدهم هجری قمری، در فاصلهی زمانی چهارده تا هفده
سالگیاش میپردازد؛ شرحی که
سرچشمهی کمنظیری برای درک وضعیت سیاسی، اجتماعی و
فرهنگی آن زمان است.
تولد او به تقریب در سال
1179 هجری قمری، برابر با 1766 میلادی بوده است. این قرن، یکی از شومترین دورهها در تاریخ ایران بوده و برای نمونه در عرض
77 سال، از 1720 تا 1797 میلادی (1132 تا 1212 قمری که میشود 80 سال) حدود بیست
حکمران بر ایران حکم راندهاند،
یعنی بهطور متوسط هر حکومت کمتر از چهار سال دوام آورده است.
ابتدا
بخشی که من به فارسی امروز برگرداندهام را میخوانید، و سپس برای نمونه تکهای از همان بخش را از اصلِ کتاب آوردهام تا بتوانید تفاوتشان را ببینید. در این
کار، همهی تلاش من این بوده که
جملهای از قلم نیفتد و آسیبی
به سبک نویسنده نرسد.
"بر
اربابان دانش و بینش معلوم، و بر صاحبانِ خردِ پاکیزهآفرینش
مفهوم باد که این طالبِ حق، به یکرنگیِ مطلق، [یعنی] رستمالحکما،
هنگامی که وکیلالدولهی ملوکِ نیکوسُلوکِ صفویه، معمار ایرانِ ویران،
محمد کریم خان زندِ هوشمندِ بزرگطبع انارالله برهانهم نواب مالکِ گردن[ها]، جمشیدآداب، کِی
القاب، دارابرتبت،
داراشوکت، خُلدآشیان[1] گردید،
در سن چهارده سالگی بودم. در همان هنگام زکی خان خونریز، سی چهل نفر از امیران و
خانهای طایفۀ زند را که همه
از فامیلهای خودش بودند، در یک روز
با تزویر گرفت و کشت، و چهار پسر کریم خان: ابوالفتح خان، محمدعلی خان که داماد
خودش بود، صالح خان و ابراهیم خان را به زنجیر کشید و در زندان انداخت.
زکی
خان درهمان زمان "بسطام خانِ کارخانه" را که سردار دوازده هزار غلام
چخماقی بود، به همراه پانصد نفر دلیرِ خنجرگذار، با حکم، روانهی اصفاهان کرد. پسران "فتحعلی خان"
سردارِ افشار، مرحومان "محمد رشید خان" و "جهانگیر خان" که
کریم خان زند آنها را به همراه ایل افشار از شیراز راهیِ ارومیه کرد که مبادا پس
از مرگش کشته شوند، به راهنمایی اهل اصفاهان فریفته شدند و ده روزی ادعای شاهی
کردند. این دو برادر چون خبر آمدن بسطام خان را شنیدند، به همراه "جهانگیر
خان" و "علیمراد خان" و "عبداله خان" و
"اُغلی" (اوغورلو) با دوازده نفر دیگر از بزرگان افشار به دیدن او
رفتند. بسطام خان که با آنان سابقۀ دوستی داشت، بی شک به دستور زکی خان، با چشم
گریان حکم نمود ایشان را گرفتند و طناب دار بر گردنشان افکندند و خفه نمودند.
پس
از ده روز "علیمراد خان" خواهرزادۀ "زکی خان"، به دستور او از
شیراز به جانب عراق که قلمرو "علی شکر" بود رفت، و با مکر و حیله سی چهل
هزار قشون عراقی را به دور خود گرد آورد و به جانب اصفاهان آمد، و از آن سو
"بسطام خان" از اصفاهان فرار نموده و به شیراز نزد زکی خان رفت.
علیمراد خان با کوکبهی پادشاهی و دبدبهی ایران پناهی وارد اصفهان
شد و شاهانه شب و روز به نوشیدن بادهی
خوشگوار و عیش و عشرت مشغول گردید.
چون زکی خان از این داستان آگاه شد، فوری با پنجاه شصت هزار نفر قشون مجهز، از شیراز به جانب اصفهان روان شد. چون به ایزدخواست رسید، در آنجا ظلم و بی داد و قتل و غارت نمود، و در همانجا دلیران خونخوار او را کشتند و ابوالفتح خان پسر کریم خان را از بند او رها نموده و بر مسند فرمانفرمایی نشاندند و به آستینِ طرب و نشاط، از چهرهی روزگار، گرد غم و غبار را پاک نمودند.
ابوالفتح خان با کوکبهی پادشاهی وارد شیراز گردید و درجا فرمان باده نوشی داد و به حدّ افراط، شب و روز مشغول باده نوشی شد و بی خبر از احوال خود و مملکت، چون مُردار به گوشهای افتاد. رندان بیباک به خانهاش می آمدند و کامجویی می کردند. چون صادق خان برادر کریم خان که بیگلربیگی بصره بود از این داستان آگاه گردید، فوری با شکوه پادشاهی̊ به کرمان، و از آنجا به جانب شیراز رفته، ابوالفتح خانِ مست را گرفت و به زندان انداخت. در چنین حالی خبر رسید که ذوالفقار خانِ افشارِ خمسهای بر طبل طغیان کوفته و آشوب برپا کرده است. [صادق خان] فوری فرمان داد تا پسرِ زنش، والاجاه علیمراد خانِ زند از اصفهان به جنگ او برود، و پسرش جعفر خان را نیز که از سوی مادر با همین علیمراد خان برادر بود، با پنجهزار مرد جنگی از امیران، خانها، سرهنگان، مهتران و بزرگانی که کریم خانِ وکیل همه را به ضرب شمشیر به شیراز آورده بود و با احسان و انعام ایشان را نگهداری نموده بود، روانهی اصفاهان نمود.
علیمراد خان به ضرب شمشیرِ
آبدار، ذوالفقار خان را به قتل رساند و با غرور تمام به جانب اصفاهان آمد. [از سوی
دیگر] جعفر خان از اصفاهان به جانبِ شیراز رفت و سرهنگانِ گِردِ وی همه پراکنده
شده، هر یک به جانبِ دیار خود رفتند و غوغا و آشوبی برپا نمودند.
دانشمندان این را بدانند که پادشاهی ایران به نگهداشتنِ سرهنگانش به پایتختِ اعلی وابسته است و بس.
علیمراد
خان با کوکبهی پادشاهیْ وارد اصفاهان شد و به عیش و عشرت مشغول گردید. والاجاه
صادق خان، پسرش "علینقی خان" را با لشکری خونخوار به جانبِ یزد فرستاد.
یزد را تاراج نمودند و به اهلش آزار و آسیب رساندند و بعد از آن به اصفاهان آمدند.
لشکرِ "علیمراد خان" از هم پاشیده شد و بازارهای اصفاهان را تاراج
نمودند، و علیمراد خان با فوجی از نزدیکان درگاهش به جانب همدان فرار نمود.
علینقی خان وارد اصفاهان شد و با دور و بریهایش
در ماه مبارک رمضان شب و روز به مِیگساری و رفتار زشت مشغول
گردیدند و هرجا پسر یا دختر زیبایی میدیدند، به زور میبردند، که ناگاه علیمراد
خان از همدان با لشکری آراسته، چون هژبرپنجهای
در رسید. علینقی خان با لشکر خونخوار خود بیرون رفته و با علی مراد خان جنگ نمود
و شکست خورد و فراری، به جانب شیراز رفت.
علی
مراد خان با لشکر بسیار و آتشخانۀ بیشمار به جانب شیراز رفته و لشکرش قلعهی شیراز را که در استحکام
بی نظیر بود، چون نگین انگشتری در میان گرفت. دو طرف مدت نُه ماه به جنگ و جدال
مشغول بودند و از مردان دلیرِ نامآورِ
دو جانب پانزده هزار نفر کشته شدند.
سرانجام
[علیمراد خان] شیراز را فتح کرد و صادق خان برادر کریم خانِ وکیل را که شوهر مادرش
بود، با سی چهل نفر پسرانِ دلاورش که خویشاوندان خودش بودند، بعضی را به خواری کشت
و بعضی را کور کرد، و دستگاه و اسباب و آلاتِ پادشاهی را با همهی امیران، وزیران، خانها،
باشیان، بزرگان، عزیزان و مشاوران، و همهی
قشونِ وظیفهخوارِ در رکابِ خود را
برداشته به اصفاهان آورد و در آن شهرِ بهشت مانند اقامت گزید و با حُسن سیاست
مشغول ریاست شد و به آداب ملوکِ خوشسلوک رفتار نمود. وی
فرمانروایی بود با نظم و مرتب، دارایی بود با عدل و انصاف و با حساب و کتاب. او
سفّاک و خونریز، اما در حالت هشیاری انسانِ کامل، خردمند و با تدبیر، و در حالت
سرمستی جانوری پر آسیب و آزار و افتضاح و پر از گیر و دار بود.
در
آن زمان من هفده ساله بودم و در دبستان مشغول درس خواندن، و از جانب معلم، نایب
مدرسه شده بودم و نزدیک به هفتاد نفر از امیر زادگان و وزیرزادگان و عالِمزادگان
و کدخدازادگان و حاجیزادگان بندهوار و
سرافکنده، با ترس و تشویش زیر امر و نهی من بودند و آگاهانه متوجه درس و مشق ایشان
بودم.
مرحوم
معلم، مرا مأمور بستن و زدن ده نفر از این مکتبیان کرد. من هم چنین قرار گذاشتم که
اگر بچهها درسی را که در همان روز داده شده، تا آخر روز یاد نگیرند، و غلط
بخوانند، برای هر غلط ده چوب بر پای آنها، و اگر غلط بنویسند، برای هر غلط ده چوب
به کف دستشان زده شود. تختهای را نیز که یک رویش
نوشته شده بود "آمد"، و روی دیگرش "رفت"، برای رفتن به مستراح
به دیوار آویختم که مبادا دو نفر از عقب همدیگر بروند و فعل و انفعالی در میانشان
واقع شود. و قرار شد هر وقت که میخواهند به خلا بروند با انگشت کوچک اشاره نمایند
و اجازه بگیرند، و هر وقت میخواهند آب بنوشند، با انگشت سبابه رخصت بگیرند، و
دستور دادم که وقتی معلم نیست اگر کسی داخل مکتب شود، گرچه رفیق معلم هم باشد، او
را بهشدت تمام بزنند و از مکتب
بیرون نمایند.
در میان بچههای این مکتب از جمله این
ها بودند:
محمد ولی خان پسر زکی خان
زند، رستم خان پسر اکبر خان زند، فرزند زکی خان، علی خان پسر موسی خان زند، فریدون
خان و اسماعیل خان فرزندان شفیع خان زند، میرزا محمد حسین پسر آقا عبداله،
شاطرباشی کریم خان، میر محمد هادی پیشنماز و واعظ، دو پسر میرزا رضای طبیب، شهیر بشرابی
که یکی میرزا تقی، طبیب ابراهیم خان داماد شاه و دیگری میرزا هادی طبیب نواب سیفالدوله که شاهزاده بود (پسر سی و هشتم نتحعلی
شاه قاجار)، میرزا محمد که مستوفی (سردفتر دیوان) پادشاه شد، میرزا محمد علی که
مستوفی اصفاهان و وزیر نواب سیفالدوله
شد، آقاجانی خان پسر ابراهیم آقای مکری که به حکم محمدعلی میرزا پسر فتحلیشاه،
بیگلربیگی مستقل خوزستان و همۀ عربستان شد، و محمد رضا فرزند آقا کبیر صراف که به
هندوستان رفت و دعوی پادشاهی نمود و با نیرنگ پایتخت زنگبار را گرفت و مهراج[2] را
عزل نمود و مالک گنجهای بسیاری از زر و سیم و
جواهر شد.
و
این بخش در نسخهای که محمد مشیری تصحیح
کرده چنین آغاز میشود:
"بر اربابان دانش و
بینش معلوم، و بر اولوالالباب پاکیزه آفرینش، مفهوم باد که، این طالبِ حق باخلاص
مطلق، «رستمالحکما» در سن چهارده سالگی در هنگامی که وکیلالدوله ملوک نیکوسُلوک
صفویه انارالله برهانهم نواب مالکرقاب، جمشیدآداب، کی القاب، دارابرتبت،
داراشوکت، معمار ایران ویران «محمد کریم خان زند» هوشمند کریمالطبع باسط الید،
همّت بلند، خلدآشیان گردید و فیالفور زکیخان سفّاک بیباک، بمکر و خدعه و تزویر
دست یافته، سی چهل نفر از امرا و خوانین طایفۀ زند بَکلِه که همه خواهرزاده و
عموزاده و عمّه زاده و خاله زادۀ خود و مرحوم کریم خان که برادر مادریش بودند و هر
یک از آن امرا و خوانین در رتبه و شوکت پهلوانی و کاردانی و پرخاشجوئی رشک سام
نریمان و غیرت رستم زال بودند، همه را در یک روز بنامردی گرفت و کشت و برسوائی
بپای دار انداخت و چهار پسر کریم خان، ابوالفتح خان، محمدعلی خان که داماد
خود بود، صالح خان و ابراهیم خان را مقیّد و محبوس نمود و فیالفور عالیجاه بسطام
خان کارخانه که سردار دوازده هزار غلام چخماقی بود، با پانصد نفر دلیر خنجرگذار،
با دستورالعمل̊ بجانب اصفاهان روانه نمود و عالیجاه بسطام خان، چون وارد اصفاهان
شد، عالیجاهان مرحومان محمد رشید خان و جهانگیر خان، دو پسر عالیجاه فتحعلی خان
سردار افشار که کریم خان وکیلالدوله زند، ایشان را از شیراز مرخص نمود که بجانب
ارومیّه با ایل خود بروند که مبادا بعد از رحلتش ایشان کشته شوند، ایشان براهنمایی
اهل اصفاهان فریفته شده و دَه روزی ادّعای شاهی کردند، چون شنیدند که بسطام خان
آمد، عالیجناب محمد رشید خان و جهانگیر خان و علیمراد خان و عبداله خان و اُغلی
(اوغورلو) خان با دوازده نفر دیگر از بزرگان افشار، از راه حماقت آمدند، بدیدن
بسطام خان که با ایشان کمال مودّت داشت، لابد بنا بر دستور، زکیخان با چشم گریان
حکم نمود ایشانرا گرفتند و طناب بر گردنشان افکندند و ایشان را خفه
نمودند...." ص. 11-15
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر