آن چه میخوانید بخشهای کوچکی از کتاب
"رستمالتواریخ"، نوشته رستمالحکما است، که نویسنده و منتقد معاصر، مسعود
کدخدایی، با صرف وقت و دقت بسیار، با نقطه گذاری، و با جایگزین کردن لغات مشکل و
نامأنوس و مهجور، با کلمات امروزی و مصطلح، آنها را به صورت متونی
روان و خوانا در برابر خواننده قرار میدهد.
خشونت
و ستم، ویژگیهای قومی و نژادی نیستند / مسعود
کدخدائی
چرا در میان ما این همه رایج است که
به محض پیشآمدن بحثهای قتل و ظلم و غارت در تاریخ ایران، تنها به یاد عربان،
ترکان و مغولان بیفتیم؟
به گمانم چنین دیدی که میخواهد ستم و
خشونت را به قومی خاص نسبت دهد، یکی از بزرگترین عیب هایش این است که علت های
خشونت و ستم را در بدی نژاد یا ملیّت خاصّی خلاصه، و خود را از دردسر مطالعه و
پژوهش در این زمینه ها خلاص میکند. شاید برای همین است که در زبان فارسی اینهمه
کم در بارۀ "قدرت" و "تمرکز قدرت" کار پژوهشی انجام پذیرفته
است. عیب دیگر چنین نگرشی این است که چشم را بر جنایت های بعضی دیگر از نژادها و
قومها، و به ویژه نژاد و ملیّتِ دارندۀ چنین نگرشی میبندد.
رستمالحکما، نویسندۀ کتاب "رستم التواریخ" که در طول زندگانی اش در خدمت حدود ۲۰ تن
از شاهان و فرمانروایان ایران بوده و میگوید بسیاری از وقایع را خودش دیده، یا در
همان زمان شنیده، یا این که از پدرش شنیده است، شرح جنایت هایی از قوم های مختلف
را در کتابش آورده است. گفت و گو در بارۀ صحت و سقم داستان هایش را میگذاریم
برای تاریخدانان، اما بیشک حکایتی همچون حکایت زیرین را نمیشود به طور کامل از
خودش درآورده باشد. در این حکایت ما به زمانی میرویم که نادرشاه
کشته شده و ایران دچار هرج و مرج است. حالا پای صحبت محمد هاشم آصف معروف به رستمالحکما
مینشینیم تا ما را به اصفهان ببرد تا ببینیم علیمردان خان بختیاری و
پسرش چه می کنند.
نسخۀ مورد استفادۀ من، چاپ سوم کتاب،
به تصحیح محمد مشیری است که در سال 1386 خورشیدی از سوی "شرکت کتاب" در
امریکا به چاپ رسیده است. صص 248 تا 252
"... عالیجاه علیمردان با پنجاه شصت هزار لر و کرد و ترک و تاجیک به جانب شهر اصفاهان آمد و وارد شهر اصفاهان گردید و اشارهای به غارتگری و تاراج نمود که آن لشکرِ بیش از مور و مار به یکبار به های و هوی و گیر و دار درآمدند، و مانند دریای قلزم̊ جوشان و خروشان شدند، و چون سیل به جانب بازارها و کاروانسراها و خانه ها روان گردیدند. اشرار و اوباشِ شهر راهنمای آن گمراهان بیمروّتِ ستمکار شده، و همه به اتفاق مانند یاًجوج و مأجوج از هر طرف حمله ور شدند و از روی تعدّی دست به یغما و تاراج گشودند. فرزند از حق پدر و مادر چشم پوشیده، و برادر رعایت حق برادر ننموده، و هرچه از اموال و اسباب و آلات و ادوات معیشت و زندگی یافتند، ربودند و سامان سیصد ساله ای که خلق اصفاهان در عهد دولت ملوک صفویه فراهم آورده بودند، در سه روز برهم زدند و شیرازۀ کتاب اصفاهان را به سرپنجۀ جور و ستم از هم گسیختند، و اوراق امور، و صفحات اوضاع زندگانی اهل اصفاهان را از هم پاشیده و ریختند.
پردۀ ناموس پرده نشینان ماهرویِ گلرخسار
را پاره کردند، و خورشیدطلعتان سیمین بناگوش را بعد از مجروح نمودن عضوهای پایینی
به ضرب گرز گران گوشتی، پِی خلخال و دستبند و گردنبند پاره کردند.
چیزی که قیمت آن هزار تومان بود به صد
دینار فروختند و دارچینی و قرنفل و جوزِ بویا و زردچوبه را به جای هیزم بلوط و
سرگینِ گاو و گوسفند در زیر دیگ سوختند.
زنان و دختران ماهروی حورطلعت در مسجدها و امامزاده ها و بقعه ها پناه بردند. آن بی تمیزان بی دیانت در آن اماکن مشرّفه شرم از خدا و رسول نکردند، و هرچه خواستند با ایشان کردند، تا آنکه بعضی از آن نازنینان با نزاکت از ضرب گرزهای گوشتی آن بدبختان مردند، و از بسیاریِ خونِ پاره شدنِ بکارتِ دوشیزگان سروقدِ نرگس چشم، سنبل زلف، غنچه دهان، سیب غبغبِ نارپستان آن زمین های پاکیزه، پاک̊ گلناری و ناپاک گردید.
خانۀ ملوک صفویه که اشیای نفیسۀ لطیفه و قماش دلکشی در آنها جمع آمده بود در مدت سیصد سال، و ملوک صفویه و دیگران حیفشان آمده بود که آنها را استفاده نمایند، علیمردان خان همۀ آنها را- بعضی خود و بعضی پیروانش- به نادانی و قدر نشناسی استفاده نمودند. از آن جمله رستم الحکمای مؤلف این کتاب میگوید که از مرحوم پدر خود "امیرحسن خوش حکایت گنجعلی خانی" شنیدم که گفت:
"من به چشم خود دیدم که یقۀ
[پوستِ] سمور پر آب و تابی که در خوبی مانندش در عالم نایاب بود و نقش مُهر چنگیز
خان و قاآن و سلطان غازان و سلطان محمد و سلطان محمود و شاهرخ میرزا و امیرزاده
جهانشاه و سلطان ابوسعید بهادرخان و شیخ حمزه سلطان صفوی و پسرش شیخ حیدر سلطان،
و والاجاهان شاه اسماعیل و شاه طهماسب اول و شاه عباس ماضی و شاه صفی و شاه عباس
ثانی و شاه سلیمان و شاه سلطان حسین و شاه محمود افغان و اشرف شاه افغان و شاه
طهماسب ثانی پسر شاه سلطان حسین و کمترین غلام شاه طهماسب ثانی- شاهِ شاهان نادر
شهنشاهِ جهانگیرِ تاجبخشِ باج سِتان، و علیشاه و ابراهیم شاه بر آن یقۀ [پوستِ] سمور مذکور بود، و
این سلاطین نامبرده حیفشان آمده بود که آنرا استفاده نمایند، و آن جلد
سمور را در حریر و دیبا پیچیده و در میان صندوقچۀ چوب عودِ زرینِ مرصع به
جواهر در میان لفافهها نهاده و به طناب محکم پیچیده بودند، علیمردان مذکور بعد از
دیدن فرمود "آنرا به یقۀ کردی ما بدوزند". مانوک ارمنی، [پوستِ]
سموردوز جوان سادهروی با حسن و جمال و با زیبایی و ملاحتِ دلسِتانی بود. آن جلد
سمور را در دست گرفته که به یقۀ بالاپوش علیمردان خان بدوزد، که ابدال خان پسر
علیمردان خان در رسید و به مانوک [پوستِ] سمور دوز با دشنام گفت "این جلد
سمور را دمۀ کلاه من بدوز". مانوک گفت "مأمورم که این جلد سمور را به
یقۀ بالاپوش خانبابایت بدوزم". گفت "زن خانبابای خود را گائیدم"
و به زور مانوک ماهطلعت را به رو خوابانید و بند شلوارش را گشود و عمود لحمی [1] خود
را بر سپرشحمی[2]او
فرو کوفت.
"امیر محمد سمیع کارخانه آقاسی
گنجعلی خانی" از ملاحظۀ این رفتار عمامه از سر خود برگرفت و بر زمین زد و
فریاد برآورد که: "ای علیمردان خان!"
آن بزرگوار آواز داد که چه میگویی؟
او عرض نمود که ابدال خان مانوک
[پوستِ] سمور دوز را به سبب جِلدِ سمورِ یقۀ بالاپوشَت که میخواهد دمۀ کلاه خود
بکند، در حضور مردم گائید.
آن عالیجاه خندید و فرمود:
"ابدال خان دیوانه است. آن جلد سمور را دمۀ کلاه او بکنید."
همچنین سُفلدان[3] مرصعی
که محمد شاه غازیِ هندی پیشکشِ نادرپادشاه نموده بود و قیمت آن هفتاد هزار تومان
بود، به دست لری افتاده بود. "آقا علی اکبر گرگ یراقباشی" و "امیر
محمد سمیع کارخانه آقاسی گنجعلی خانی" به اتفاق هم، سواره از باغ بادامستان
میگذشتند. آن سُفلدان را از آن لر به مبلغ سیصد دینار خریدند و آوردند در خدمت
عالیجاه علیمردان و پیشکش او نمودند، و چگونگی را به خدمتش عرض کردند، و او را
نصیحت نمودند که اصفاهان را زیر و زبر و خراب و بی آب و تاب نمودی، و این رفتار با
پادشاهی منافات دارد.
آن عالیجاه تنبیه شده، قدغن فرمود و
جارچیان در کوچهها و بازارها جار کشیدند که غارت و تاراج نکنند."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر