در گزارش رستم الحکما که در زیر میخوانیم،
موقعیتی که موجبِ یورش افغان ها به ایران شد، و نیز گندیدگی حکومتی که زیادی بی
حرکت مانده و باید دیر یا زود به زباله دان انداخته می شد را میتوان
به خوبی دید.
نگاده زن و دختـرِ نـامدار / قـزلباش ننهاد در قندهـار / زن و دختر و اَمرَد[1] کابلی / زِهر سو قزلباش گاد
از یَلی
از هنگامی که خسرو خان گرجی* و گرگین خان گرجی** در زمان شاه سلطان حسین
به افغانستان میتازند و آتش جنگ سنی و شیعی را شعلهور
میکنند تا جدایی رسمی افغانستان از ایران در سال 1235 خورشیدی (1857
میلادی و 1273 قمری) نزدیک به 150 سال به درازا میکشد
و ای بسا اگر آن نابخردیها نبود، فرهنگ
ایران و افغانستان به هم نزدیکتر میشد و
تاریخ راه دیگری میپیمود.نگاده زن و دختـرِ نـامدار / قـزلباش ننهاد در قندهـار
به فرمانِ آن دو، سپاهیان شیعۀ ایران به ناموس و جان کوچک و بزرگ مردم
آن دیارْ به جرم سنّی بودن، رحم نکردند و فشار ظلم و زور و جنایتِ حکومتِ ایران چنان
موجب انفجار خشم افغانستانیان شد که برای سوزاندن سرچشمۀ بیداد،
به عنوان آخرین چاره به ایران تاختند و از کینۀ بازماندگانِ قربانیانِ ستم چنان
آتشی زبانه کشید که نه تنها خاندان شکوهمند صفوی را برانداخت، بلکه زندگی هزاران
انسان را از کودک و پیر و زن و مرد سوزاند و خاکستر کرد.
در گزارش رستم الحکما که در زیر می خوانیم، میشود موقعیتی
را که موجبِ یورش افغانها به ایران شد،
و نیز گندیدگی حکومتی را که زیادی بی حرکت مانده و باید دیر یا زود به زباله دان انداخته
میشد، به خوبی دید. و البته تاریخ میگوید
کسانی که بر کرسیِ قدرتِ حکومتهای گندیده
نشستهاند، تا زمانی که جاروب میشوند،
از بوی گندِ خود خبردار نمیشوند.
این هم روایتِ رستم الحکما:
نـگاده زن و دختـرِ نـامـــدار قــزلبـاش ننـهاد در قنـدهـار
زن و دختر و اَمرَد[1]
کابلی زِهر سو قزلباش گاد
از یَلی
برآمد ز هر سو زافغان فغان زِجورِ
قزلباش، خواهان امان
بدرّید "گرگین" چو گرگ یله همه
اهل آن مرز را چون گله
چو افغان ز بیدادِ خرشیعیـان بـریـدند
امیــد از مال و جان
زافغان روان شد همی اشک وآه ببـردند
یکسر بـه یــزدان پناه
فـرج دادشـان داور خاک و آب که
گشتند بعـد از تَعَب کامیـاب
بکشتند آن قومِ بی داد و دیـن قزلباش
را بیحد از روی کین
تـلافـیِ مافـات شـد آن چنـان که
حاجت دگر ني به شرح وُبیان
نه گرگین و نه تابعانش بماند نه
مال ونه عِرضْ ونه جانش بماند
اما بعد، حاجی امیرخان ملقب به "میر اویس" که سر ایل و ریش
سفید و بزرگ قوم افغان "غلجهای"[2]
و نیز سرخیل و ایلبیگی آنان بود، در میان ایل و قبایل افغان میانجی شد و همۀ
بزرگان و رؤسای افغان را باهم همعهد و همقَسَم نمود، و آنان به اتفاق در میان
خود توجیه و تقسیمی نمودند و [میر اویس] اموال بسیاری از چیزهای نفیس هندوستان و
روم و ترکستان و چین و ختا و ولایتهای خود با خود برداشته و به درگاه شاه سلطان
حسین، به پایتخت اصفاهان آمد و همۀ آن اموال را به رشوت به وزرا و امرا و ارکان
دولت و نزدیکان درگاهِ جهان پناهِ خاقانی داد که شاید این داستان را به عرض سلطان
برسانند.
اموالش را به رشوت گرفتند و حاجتش را روا ننمودند.
حاجی امیرخان بیچارۀ درمانده، حیران و مات مانده، ناچار لباسش را عوض
نموده و در فرحآباد با عمله بنّاها مشغول گِلکاری گردید.
بنا بهاتفاق، سلطانِ
جمشید نشان، به تماشای بنّایی فرحآباد آمد. "حاجی امیرخان غلجهای" جفا
دیده فریاد برآورد و گریان و نالان دادخواهی نمود. وقایع قندهار و هرات و کابل و
بدرفتاری و ظلم و زور "خسرو خان" و پسرش "گرگین خان" را به
اهل آن سرزمین بهطور مفصل به عرض آن فریادرسِ ستمکشان
رسانید.
سلطان جمشید نشان بیاختیار
از شنیدن این وقایع اندوهگین شد و گریان گردید. وزیر اعظم را طلب نمود و به وی خشم
گرفت و با نهیب به وی خطاب فرمود:
"ای ملعون بدنژاد و ای ستمکارِ بدنهاد داستان ما و تو، به داستان
حضرت آدم و ابلیسِ شقی میماند. بگو که گناه و تقصیر اهل قندهار و هرات چه بود که
به نزد من آمدی و به هزار گونه تزویر و حیله واسطۀ خسرو خان و گرگین خان گرجی شدی
و آن دو نابکارِ بد رفتار را به حکومت و ریاست آن بلاد فرستادی که به سیاهکاری و
ستمکاری و رسوم زشت و آیین بدِ خرشیعگی چنین دمار از روزگار سنّیانِ فرمانپذیرِ
بیچاره برآورند و ما را در هفت کشور به نبودن نظم و حساب و کتاب مشهور و بدنام
نمایی؟ ای سگ گمراه آیا به اعتقاد تو، سنّی که شهادتین را قبول دارد و اصل اسلام
همین است، کافر است؟ و اگر هم به اعتقاد باطلِ تو کافر باشد، در ممالک و قلمرو
پادشاهِ دادگستر، اهل شرک و کفر هم باید در امن و امان باشند، بلکه هفتاد و دو ملت
میباید در تحت امر و نهی و نظم پادشاه عصر، در رفاه و بی تشویش، در امن و امان
باشند.
ای نابکار از این رفتارهای ناخوشی که تو و امثال تو در پیش گرفتهاید،
به یقین میدانم که دولت ما را به بادِ فنا خواهید داد. آیا هُرهُری مذهب شدهاید و
معاد را راست و حق نمیدانید و کار خدا را مثل کار ما دور از حساب میدانید؟
ای بدبختتر از حرامزاده آیا ندانستهای که پادشاه میباید که با عدل
و احسان و مروّت و حساب و کتاب، نگهدار مال و جان و آبرو و دین هفتاد و دو ملت، و
جهانکدخدای خیراندیش همۀ مذاهب و ملل باشد؟ و پادشاه نباید در ادیان و مذاهب دخل
و تصرّف نماید و یا آنها را تغییر دهد؟ باید مذهب پادشاهان عدل و احسان و حساب، و
آیین ایشان انصاف و دادگری و حسابرسی
باشد و در حفظ و حمایت و نگهبانی و رعایت خلایق و رفع ظلم و زور و بیحسابی و دزدی
و راهزنی و دعوا کمال سعی را بنمایند، و همۀ اهل ممالک را اولاد خود بدانند و
رفتارشان با خلایق باید مانند چوپانِ گله باشد.
ای بدبخت بهزودی فرمانی خشمآلود به خسرو خان و پسرش گرگین خانِ گرگ
سیرتِ بد نهاد بنویس که اگر این رفتار ناپسندیده را ترک نمودی که خوب، و الّا میفرستم
شما را به خواری و زاری میآورند و میفرمایم به بدترین تنبیهها شما را هلاک مینمایند؛
بلکه شما را به زیر دست و پای شیر نر، و یا فیل منکلوسی خواهم افکند."
وزیر اعظم عرض نمود که کار حاکمان تنبیه نابکاران است و این مردِ شاکی،
نادان و بیعقل است و هرچه
در باب خسرو خان و گرگین خان به عرض رسانیده دروغ و افترا میباشد.
آن داور یگانهی با انصاف فرمود:
"بر ما معلوم و مفهوم شد که هرچه عرض نمود همه راست است. فرمانی
را که ما فرمودیم، بهزودی بنویس!"
وزیر اعظم به دبیر منشی دستوری داد و او فرمانی عتابآمیز به خسرو خان
و گرگین خان نوشت.
سلطانِ جمشید نشان، حاجی امیر خان را بسیار نوازش فرمود و او را به احترام،
"الخاقان" خطاب نمود. فرمود مدتی او را مهمانی کنید و با عزت و احترام
دلجویی نمایید. فرمود خلعتی گرانمایه و سراپا به او پوشانیدند و بعد از احسان و
انعام بسیار، او را کامیاب روانه نمودند.
وزیر اعظم گفت تا "حاجی امیر خان" را به خانهی خودش برده و
در خلوتِ خاص، او را به اقسام گوناگون آزار کردند. فرمان پادشاهی را در دهانش
تپاندند و آنقدر بر سرش زدند تا فرمان را خورد. حکم کرد تا چند تن از ملازمانش او
را گادند. او را دشنام بسیار داد و از روی نمک به حرامی ناسزای بیشمار به شاه-
ولی نعمت ایران داد و بیادبی نمود.
نیمه شب او را به خواری و زاری به جانب قندهار روانه نمود و ملازمهای
بدرفتار خود را با وی فرستاد که او را آزارها کنند و در روزِ ورود به قندهار دست
بسته تسلیم گرگین خان نمایند.
به خط خود نامۀ در لفاف پیچیدهای به گرگین خان نوشت که در آن داستان
را مفصل بیان کرد و برایش نوشت هرچه از جور و زور که میتوانی به افاغنه بکن و
خاطرجمع باش و تشویش مکن.
پس گرگین خان مانند گرگ خونخوار که بر گلۀ گوسفند افتد، بر اهل آن
حدود افتاد. ایشان را ازهم میدرید و از جور و تجاوز و بیدادِ وی فریاد و افغان
افاغنهی بیچاره بر فلکِ آبنوسی میرسید و به درگاه خدا زاری مینمودند.
از گفتههای آصف بختیار رستمالحکمای نامدار مؤلف این کتاب:
ستمکار را زندگانی کم است اگر
چه به روحالقدس همدم است
ستم بد، ستم بد، ستم، بد بود ستــمکن، لعیــنِ مؤبـــّد بـــُوَد
زهی عدل وداد وزهی عدل وداد که
بـاشـد به هرکس زمام مراد
جفا و ستم بدتر از کفر و شرک بیا
و بکن هر دو را زود ترک
مکن ظلم بر کس تو از روی کین که
بــاشد خدا اعدلالعــادلیـن
بکـن عـدل انـدر لباس ستـم مکن
عکسِ این وکن ازعکس رَم
ز روز جزا خوف و اندیشه کن به خود
عدل و انصاف را پیشه کن
داستان
همعهد شدن و با هم پیمان بستن اهل سنّت از روی مشورت و مصلحت، و شیشۀ
نفاق را به سنگِ اتفاق شکستن و قیام نمودن و "محمود خان ولد حاجی امیر
خانِ" مظلوم را که ذکرش رفت، سالار خود نمودن، و گرگین خان را در حمام کشتن
سرانجام، عزیزان و بزرگان و اشراف و رؤسای سنّیان به صوابدید علما و
فضلایشان با هم پیمان بستند و همقَسم شدند. گفتند که شورش علیه فرمانروا بر ما
واجب شد و خدا میداند که ما از ته قلب به سلطانِ جمشید نشان، ارادت داریم، و بر
ما معلوم شد که رفاه و راحت ما مورد نظر او میباشد و به جهت دفع جور و ستم از ما،
به فرمانش فرمانی صادر گردید اما وزیر خیانتکار و کارگذاران نابکارش خلاف آن رفتار
کردند و در این وقت بر ما جهاد واجب گردیده. سلطان جمشید نشان گویا به دست وزرا و
امرا و وکلا و کارگذاران خود گرفتار و اسیر است و از ما بیچارهتر و درمانده تر میباشد.
پس ما باید چارهای در کار آن ولی نعمتِ بنده پرورِ خود بکنیم.
"محمود خان" فرزند "حاجی امیر خان" را که جوانی
بسیار زیرک و دانا و توانا و سفّاک و گشاده دست و بزرگ طبع و حق طلب و ریاضت کش و
چالاک و شاگردِ درویش کامل "سید حسین شاه" صاحبِ کرامات و مقامات بود،
با اجازۀ او سالارِ خود نمودند و با وی هم قسم و هم عهد گردیدند، و پنهانی پیمان
بستند.
روزی گرگین خان را در حمام یافتند و با هجوم همگانی داخل شدند و او و
همراهانش را به خواری و زاری به ضرب شمشیر و خنجر پاره کردند. بعد از کشتن، ایشان
را به آتش سوختند و خاکسترشان را در مستراح ریختند. بعد با خسرو خان هم چنین
نمودند.
آنان با قزلباشهایی که در آن سرزمین بودند بنای مجادله و دشمنی
نهادند و دو سه بار بر همدگر غالب و مغلوب گردیدند. سرانجام افاغنه بر قزلباشها و
شیعیان غلبه یافتند و کابل و قندهار و هرات و توابع آنها را تصرف نمودند و موافق
عدل و حساب و نظم اجرای امور را در دست گرفتند.
*در کتاب ایران عصر صفوی نوشته راجر سیوری ترجمه کامبیز عزیزی، نشر
کرکز 1372 آمده است: "هنگامی که در
1698 و 99 / 1110 دسته ای از افراد قبیلۀ بلوچ به کرمان حمله آوردند، به
حدود یزد رسیدند و بندرعباس را مورد تهدید قرار دادند، ضعف نظامی مملکت کاملأ
آشکار شد. شاه سلطان حسین برای دفع بلوچ ها از شاهزادۀ گرجی گئورگی یازدهم [گرگین]
درخواست کمک کرد که قضا را در آن زمان در دربار صفویه بود؛ گرگین در 1699 / 1110 و
1111 به حکومت کرمان منصوب شد و مهاجمین را شکست داد... در 1709 / 1120 و 21
افغانان غلجایی به فرماندهی رهبرشان میر ویس قندهار را به چنگ آوردند و گرگین
یازدهم را به قتل رساندند... شاه سلطان حسین، کیخسرو برادرزادۀ گرگین را از اصفهان
اعزام کرد اما او نتوانست اوضاع را به حال عادی بازگرداند. به نظر می آید بین او و
سپاهیان قزلباش تحت فرمانش اختلافی وجود داشته است... اگرچه کیخسرو مانند همۀ
گرجیانی که در خدمت صفویه بودند اسلام آورده بود، اما این امر در مورد او نیز
همچون بسیاری دیگر صرفأ ظاهری بود و این مسأله هم موجب بروز اختلاف بین او و
سپاهیان مسلمانش می شد. به علاوه به نظر می رسد مقامات خزانه داری و دیگر دیوانیان
در اصفهان موقعیت کیخسرو را تضعیف کرده بودند. آنان از سلطۀ این سلسلۀ گرجی بر شاه
سلطان حسین سخت آزرده خاطر بودند و پرداخت حقوق سپاهیان کیخسرو را متوقف کرده یا
بسیار به تعویق می انداختند. گرگین یازدهم در 1688 / 1099 و 100 به فرمان شاه
سلطان حسین خلع شده بود، در 1691 / 1102 و 3 باز به حکومت منصوب شده بود، در 1695
/ 1106 و 7 در نتیجۀ دسیسه چینی بار دیگر حکومتش را از دست داده بود و در دربار
صفوی پناه جسته بود. برادر گرگین لوان (لئون) و برادرزاده اش کیخسرو نیز همراه او
به دربار صفوی آمده بودند. لوان در حدود سال 1700 / 1111 و 12 به سمت دیوان بیگی
اصفهان گمارده شد و کیخسرو داروغۀ (حاکم) اصفهان شد. کیخسرو تصمیم گرفت قندهار را
با گرسنگی دادن وادار به تسلیم کند و در پایان ماه دوم افغانان تحت شرایطی حاضر به
تسلیم شدند. اما هنگامی که کیخسرو بر تسلیم بی قید و شرط اصرار ورزید میرویس از
بلوچ ها درخواست کمک کرد و آنان با قطع خطوط تدارکاتی محاصره کنندگان ورق را
برگرداندند. کیخسرو که ناچار از عقب نشینی شده بود مورد حملۀ افغانان قرار گرفت،
لشکرش تار و مار شد و تمامی توپ ها و بار و بنۀ سفرشان از دست رفت و خودش هم کشته
شد..." ص. 240 تا 243.
همین گرگین میرویس را پیشتر به عنوان زندانی به اصفهان فرستاده بود.
** رستم الحکما در کتاب رستم التواریخ از خسروخان و پسرش گرگین خان، در عصر صفوی به عنوان افرادی سفاک یاد می کند که نسبت به افاغنه ظلم زیادی کردند. در حالی که در همه تواریخ و اسناد و مدارکِ محدودِ موجود، از "گرگین خانِ" گرجی و برادرش "منوچهر خان" با عنوان اسرای آغا محمد خان از گرجستان، در دوران قاجار، نام برده شده است.
در خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) / بخش اول: دوران کودکی / شماره ۲ نیز در ذکر نام خاندان منوچهری، به گرگین خان و منوچهر خان گرجی، دو نوجوان که جزو اسرای زمان قاجار به ایران آورده شدند اشاره میشود که به سبب همراهی و کمکشان به اسرا، و همچنین لیاقت و کاردانی شان، در دربار قاجار به مقامهای بالائی دست یافتند، تا جائی که منوچهر خان، به "معتمدالدوله" ملقب گشته و پس از چندی والی اصفهان میشود. نام فامیل خاندان منوچهری از منوچهر بیک برادر دیگر او گرفته شده است.
در مشورتی که با احیاء کننده رستم التواریخ، آقای مسعود کدخدایی داشتم، به این نتیجه رسیدیم که احتمالن گرگین خانِ عصر صفویه را تنها تشابه اسمی با گرگین خان عصر قاجار پیوند داده است.
تا نظر محققین و مطلعین تاریخ چه باشد.
پ. ن.
[1] .
پسران نوجوانی که صورتشان هنوز مو درنیاورده است.
[2] .
از این قوم در تاریخها، از جمله به صورت "غلزایی" نام برده شده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر