This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۵

خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) / بخش اول: دوران کودکی / شماره ۲


تصویر منوچهرخان گرجی، که در دربار قاجار ملقب به معتمدالدوله، گشت.
نسخۀ اصلی این تصویر در موزۀ بروکلین در نیویورک است و در ویکی پدیا نیز آمده است.

خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) دُخت فرهنگ کهن ایران
دست نوشته ها

انتشارات سندباد
لس آنجلس، کالیفرنیا
Sinbad Publications©2016

کلیۀ حقوق برای انتشارات سندباد و تارنمای پرتو، ادبیات و هنر و فرهنگ، محفوظ است
نقل برخی قسمت‎ها با ذکر مأخذ آزاد است




اجداد خاندان منوچهری


 در دوران حکومت قاجار، در بهار سال ۱۷۹۵میلادی، برابر با ۱۱۷۴شمسی، آغا محمدخان قاجار با شصت هزار سپاه به قفقاز، ارمنستان و گرجستان، که در واقع بخشی از ایران بودند، حملات شدیدی کرد. جدّ من منوچهربیگ گرجی، همراه دو برادرش منوچهر خان و گرگین خان، از جمله۱۵هزار اسیری بودند که وی با خود به ایران آورد. آنان در اصل، مسیحی و از تبار امراء گرجستان، بودند. منوچهر خان و گرگین خان، که بعضیها آن دو را نه برادر، بلکه پسر عمو میدانستند، چون در راه، به اُسرای بیگناه، کمک میکردند، نامشان بر سر زبانها افتاد.

پس از ورود به ایران، آغا محمدخان، منوچهرخان را که بزرگتر بود نزد خود در دربار نگه داشت، و پس از چندی با پیبردن به ذکاوت و درست‌کاریهای این مرد جوان، او را به منوچهرخان معتمدالدوله ملقّب ساخت. منوچهرخان، در زمان فتحعلی شاه، در جنگ با روسها، فرماندۀ قشون بود، سپس به حکمرانیِ گیلان رسید.۱ در زمان محمد شاه، به حکومت کرمانشاه و لرستان و خوزستان منصوب شده ودر سال ۱۲۵۳ه‍. ق. حاکم اصفهان گردید و دست کسانی را که به جان و مال مردم رَحم نمیکردند، کوتاه کرد. گفته شده نفوذ منوچهرخان معتمدالدوله، در دربار قاجار بهحدی بود که قائمقام از نفوذ او برای اجرای نظراتش استفاده می‌کرد. در برخی کتب آمده است که منوچهرخان مقطوع النسل گردید و از او اولادی در وجود نیآمد.۲

جدّ من، منوچهر بیگ از همان آغاز، به دین اسلام تشرّف حاصل میکند و به جدیدالاسلام ملقّب میشود. اطلاعی ندارم که منوچهرخان و گرگینخان، کی مسلمان شدند. از جدّ من، منوچهر بیگ، چهار اولاد به نام های میرزا رستم، میرزا حسین، میرزا حسن، و ملا سکینه که زنی باسواد و مشهور بود، باقیماند. از میرزاحسن خان، فرزندی به نام محمد علیخان باقی ماند که پدر پدرم بود. پدر بزرگم در سال ۱۳۲۷ه‍. ق. فوت می کند ومادربزرگم ۱۴سال بعد، در سال ۱۳۴۱ ه‍. ق. گذشت 

پدر و مادرم

پدرم، میرزا داوود خان منوچهری، ملقّب به منشی باشی، متولد ۱۲۹۲ه‍. ق.  برابر با ۱۲۵۱ شمسی و اولین فرزند پدرش، میرزا محمد‎علی‎‎خان بود.پدرم سه برادر داشت، به ترتیب عموهایم میرزا محمودخان، میرزا مسعودخان و میرزا کاظم خان، و دو خواهر؛ عمه بزرگم فاطمه سلطان خانم، که پیش از تولد من درگذشته بود و نام مرا هم پدرم به یاد خواهرش فاطمه سلطان، ملقّب بهاقدسالملوک میگذارد. آخرین فرزند، عمه کوچکم زهرا ملقّب به اَمجدالملوک بود که جانم برایش درمیرفت. نام خانوادگیِ "منوچهری" از اسم منوچهر بیگ گرجی و منوچهرخان گرفته شده است.

پدرم در زمان حیاتِ پدر بزرگم، نزد حاجی اعتماد، معروف به حکیم باشی، به تحصیل علم طب پرداخت، اما پس از فوت پدر، به عنوان اولین فرزند خانواده، بناچار سرپرستیِ مادر، سه برادر و یک خواهر خود را به عهده گرفت و در حین تحصیل، مجبور بود کار کند. روزی پس از یک عمل جراحی حالش دگرگون شد و برای همیشه رشته طبابت را ترک کرد. اما تا سالهای طولانی مداوای ما و تهیۀ دارو را خودش به عهده داشت

مادرم سکینه خانم، متولد ۱۳۰۸ه‍. ق. برابر با ۱۲۶۷هجری شمسی، فرزند مرحوم میرزا رضا خان قوام حضرت، مُهردار ناصرالدینشاه بود. آنها چهار برادر و سه خواهر بودند، به ترتیب سن: مهدی خان، هادی خان (ملقب به دبیراکرم)، نصرالله خان و عبدالرزاق خان۳، سکینه خانم (مادرم)، شهربانو و نرگس. مادرم در خانۀ پدر، سواد آموخته و دختر مطلعی در عصر خود بود. خیاطی و گلدوزی و شنا کردن را بسیار خوب می‎دانست. او در استخر خانۀ پدری، در شنا کردن و بخصوص شنای قورباغه مهارت یافته بود.

یکی از خاطرات مادرم درس خواندن او و خواهرها و برادرهایش نزد معلم سرِ خانه، یا ملائی بود که پدرش برای تدریس آنان استخدام کرده بود. روزها همۀ بچه ها، در اتاقی مفروش، در اندرونیِ خانه که عنوان کلاس داشت، مینشستند. برای آخوند، تشکچه و پشتی گذارده بودند، که روی آن مینشست و درس میداد. یک روز که آخوند، عمامه و تَرکه‎اش را روی تشکچه میگذارد، و برای وضو یا کاری دیگر از اتاق بیرون میرود، مادرم با همان سن کم، بلافاصله بر جای او مینشیند، عمامهاو را بر سر میگذارد و ترکۀ او را هم در دست میگیرد، و شروع میکند به طرز مسخره‎ای درس دادن، که ناگهان آخوند وارد اتاق میشود و مادرم را در آن حال میبیند. با خشم، عمامهاش را از سر مادرم برمیدارد، ترکه را هم از دستش بیرون میکشد، و با این که از پدر بزرگم حساب میبرد، چنان عصبانی بوده که چندین ترکۀ جانانه به مادرم میزند!

یکی دیگر از خاطرات مادرم، مربوط به زمان تیر خوردن ناصرالدینشاه در حضرت عبدالعظیم، بود. او تعریف میکرد که پدرش، با حالتی گرفته وارد اتاق میشود و به همسرش میگوید: "شاه را تیر زدهاند، گویا همان سرِ تیر مرده." و فوری به طرف دربار حرکت میکند. مادرم تعریف می‎کرد، درباریان از ترس پخش خبرِ مرگ شاه و جلوگیری از ایجاد اغتشاش در کشور، شاهِ مرده را در کالسکه‎اش نشانده، دو نفر از درباریان، دو طرف او قرار گرفته و از حضرت عبدالعظیم به تهران می‎آورندش.

پدر و مادرم در تاریخ ۲۵ ذالحجه ۱۳۲۸ه‍. ق. برابر با ۱۲۸۷هجری شمسی، با هم ازدواج میکنند. 
این عکس، سالها بعد، پس از هفده دی و دستور کشف حجاب گرفته شده است

خواهران و برادرانم

مادرم را در خانۀ پدری، سکینه خانم صدا میزدند، پدرم او را به اعظمالملوک ملقّب میسازد و اغلب، ما بچههای بزرگتر، همانند پدر، او را اعظم خانم یا اعظم صدا میزدیم. حاصل ازدواج پدر ومادرم دَه فرزند بود. به ترتیب سن: مریم عزیزالملوک، فاطمه سلطان اقدسالملوک (من)، میرزا محمدعلیخان،(چون اسم پدر بزرگم هم همین بود، برای کوچک نکردن پدر بزرگ!! برادرم را آقا صدا میزدیم)، ربابه سلطان مسیحه الزمان، میرزا حسن‎خان، رقیه ملیحهالزمان، صغری فصیحهالزمان، میرزاحسین خان و میرزا عباسعلیخان.

متاسفانه خواهر بزرگم عزیزالملوک، فرزند ارشد پدر و مادرم در سن ۱۴سالگی، رقیه ملیحهالزمان در ۹ ماهگی و عباس علیخان در ۱۶ ماهگی درگذشتند. بعد از ۷ سال در شهر مقدس مشهد، خدا دختر دیگری به پدر و مادرم میدهد که نامش را معصومه ملقب به مهین طوس میگذارند. این دختر آخرین فرزند آنان میباشد.

پدرم شاعر بود

مرحوم پدرم که به وجودش افتخار میکنم، و خداوند غریق رحمتش فرماید، انشاءالله، مرد محترم و با شخصیتی بود. دانشمند بود، درعلوم متداول آن زمان تبحر و شایستگی بهسزائی داشت. تا جائی که من بخاطر دارم، مشاغل پدرم عموماً درحکومت به حسابداری و سررشتهداری خلاصه میشد. پدرم در امور محاسبات زمان خودش کاملاً وارد بود و در زمان او و قبل از تولد من و شاید بعد از تولد من هم، ریاضی، یعنی حساب بصورت امروز، مرسوم نبوده و محاسبات کلاً با سیاق۳، عمل میشد. من هم تا کلاس ششم ابتدائی سیاق را در مدرسه آموخته بودم، اما نه به حدّ پدرم. ما بچهها هرگاه در حل مسئله ای عاجز میماندیم پدرم آنرا با سیاق حل میکرد و جوابش را به ما میگفت و ما با داشتن جواب، به حل مسئله واقف میشدیم.

پدرم خطی خوش داشت و بسیار خوش بیان بود، شاعر بود، ذوق ادبیِ سرشاری داشت، کتب تمام شعرای قبل از خود و زمان خود را جمعآوری کرده بود و در پشت جلد هر یک از آنها چند خط شعر از ساختههای خود در وصفالحال آن شاعر نوشته بود. متاسفانه برادرم محمدعلیخان (آقا) که پسر ارشد و ۲ سال از من کوچکتر است، قدر این کتابها را ندانسته و شاید به خواسته مرحوم مادرم، آنها را به فروش میرساند وشاید بعد هم پشیمان شده باشد! چون خود برادرم هم صاحب تمام کمالات پدرم و اضافه از آن، دانستنیهای زمان خود است. پدرم در بین برادرها، دوستان و آشنایان خود از نظر معلومات بطور کلی فرد شایستهای بود و دوستان ایام جوانی و حتی تا زمان مرگ پدرم اشخاصی مانند حاج واثقالسلطنه نوری، پسر او واثقالسلطنه، رکن الملک، اعتماد الدوله صدری و مصدق الخاقان (جعفر آشوری) بودهاند و از دیرزمانی پدرم با آنها مشارکت و همکاری داشت.

پدر و مادرم با هم بسیار صمیمی و دوستانه رفتار می کردند و جز چندباری که مادرم نسبت به او شکی برده بود، کدورت و نقاری میانشان ندیدم. تصویر حاضر دستخط پدرم در نامهای است که در تاریخ ۲۲ بهمن ۱۳۲۲ به مادرم که به سفر آبادان نزد خواهرم مسیح و همسرش شیثی رفته بود فرستاده است.۴


"خانم عزیزم را قربان و تصدق می روم. الساعه، ساعت ده صبح جمعه،۲۲بهمن است که مشغول نوشتن این کاغذ هستم. .... بچه ها همگی سلامت و کماکان ... و مشغول هستند، فقط جای شما و سایرین خالی است. روز ۵ بهمن که شما حرکت کردید، فردای آن روز تلگراف نورچشمی مسیحه زمان رسید. که تاریخ اصل تلگراف ۱۳ بهمن، یعنی .... به طول کشیده بود یعنی جمعه که شما حرکت کردید بود. دیروز عصر پنج شنبه ۲۰ بهمن هم تلگراف .... دو تاریخ آن۵ و... بهمن بود که.... آقای شیثی رسید، چقدر خوشوقت شدم. گمان می کنم همان روز۱۶ به آبادان رسیده باشید. انشاالله در راه خوش گذشته باشد ... با فراغت حال، و سلامتی مشغول و سرگرمی تازه دارید."
"از منزل و کلیه بچهها خیال شما راحت باشد، همه خوب و سلامت و اموراتشان منظم است. هر شب دو مهمانی در منزل..... برای فصیحه زمان است. اقدس و ... هم خوبست و سلامت و بعد از رفتن شما...."

به وجود پدرم افتخار میکنم. حیف که خیلی زود، در سن ۶۴ سالگی از این جهان رفت. خداوند غریق رحمتش فرماید. انشاالله.  از اشعار او دیوان کوچکی به یادگار مانده است.۵ آخرین اثر پدرم را که در پایان دیوانش آمده در این جا ذکر میکنم:

نوبت  رسید، دامنِ عمرم اَجل دریـد   
     وین خاکِ  تیره، تنگ مرا در بغل  کشید
شصتو چهارسال به بیهوده عمررفت 
    عبرت  ز رفتنِ دگران  نامد ای  شـگفت
با آنکه نوبت همه یکروز بیش نیست 
   افسوس، کس مراقب فردای خویش نیست
در دست من نمانده به جز دفتری  سیاه 
    زین رو سیاهیام  به  خدا  می برم   پناه
گر شرمسار و منفعلم  در قبال  دوست   
     لیکن امید  بندۀ عاصی  بهفضل  اوست
بر ما چو بگذری به  تکبر  نگر  مکن   
    بر قبر، جز به  دیـدۀ  عبرت  نظر مکن
زیرا   موحـدیم   و   خدا  را  شناختیم   
   غیر از خدا هر آنچه  بهکف  بود باختیم
ما را دگر زبذل تو نقصان و سود نیست  
    جز واجب الوجود کسی را وجود  نیست


ادامه دارد


پانویس 

۱- آقا محمد خان پس از فتح کامل جنوب ایران مقر حکمرانی خویش را در تهران مستقر نمود و آن را دارالخلافه نامید در حالیکه پایتخت وی هنوز شهر ساری در شمال ایران بود؛  گرجستان به پشتوانه همکیشی با روس‎ها اعلام استقلال نمود، بنابراین آقا محمد خان در فروردین ۱۱۷۴ (آوریل ۱۷۹۵) برای آراکلی خان نامه‌ای ارسال کرد و اشتباهات گرجی‌ها در طی هشتاد سال گذشته را یاد آوری نمود و اعلام کرد در صورتی که والی گرجستان روابط خود را با روس‌ها قطع و از ایران اطاعت کامل نکند، به آنجا لشکر کشی خواهد نمود. آراگلی خان جواب نامه را نداد و خود را برای حمله مجهز نمود. آقا محمد خان به گرجستان لشکر کشی کرد و با وجود مقاومت گرجی‌ها در این نبرد پیروز شد و آراگلی خان به تفلیس فرار کرد. آقا محمد خان برای یافتن او به تفلیس لشکر کشید. آراگلی خان همراه خانواده و بستگانش از تفلیس به گرجستان غربی گریختند. آقا محمد خان تفلیس را فتح نمود و فاجعه کرمان را در تفلیس تکرار کرد و دستور به قتل و تاراج مردم داد. عده زیادی از روحانیون را در رود کورا غرق کردند و پنج هزار نفر از گرجیها را اسیر و شهر را ویران نمودند. آقا محمد خان پس از غارت مهمات و ذخایر جنگی آراگلی خان، از شهر خارج شد تا به دنبال آراگلی خان برود ولی با دریافت خبر طغیان اهالی شیروان مصطفی خان دولو نماینده‌اش را به قتل رسانده بودند، به دشت مغان بازگشت. حاکم شیروان به آقا محمدخان پیام دوستی و اطاعت داد و وی از تنبیه آنان صرف نظر نمود و با پانزده هزار تن از دختران و پسران شهر که به اسارت گرفته بود به تهران بازگشت. اسیران برای بردگی به ثروتمندان فروخته شدند.
۲- شرح زندگانی و خدمات منوچهر خان گرجی ملقّب به معتمدالدوله، در دربار قاجار، در ناسخ التواریخ تالیف محمدتقی سپهر کاشانی، به طور مشروح آمده استناسخ‌التواریخ، به کوشش جهانگیر قائم‌مقامی، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۳۷
۳- سیاق یا فن تحریر محاسبات از طریق علائمی اختصاری و مأخوذ از اعداد عربی سیاق دو حالت نقدی و جنسی بیشتر نداشت
۴- از شیرین شیثی، دخترِ خالۀ بزرگم مسیحالزمان که یادش همیشه گرامی است، سپاسگزارم که این نامه و چندین نامه دیگر با دستخط پدر بزرگمان را، در اختیارم گذاشت.
۵- دائی بزرگ ما محمدعلی منوچهری(آقا)، چند سال پیش به کمک برادر ارشدم اسماعیل نوریعلا (پیام)، مقدار کمی از اشعار پدر بزرگم داوود منوچهری را که در اختیار داشت به صورت دیوان کوچک شعر و با نام "منتخبی از اشعار داوود منوچهری" در تهران منتشر کرد.



خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) / بخش اول: دوران کودکی / شماره ۱




هیچ نظری موجود نیست: