This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

جمعه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۵

خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) / بخش اول: دوران کودکی / شماره ۳

من متولد چهارم ربیعالاول سال ۱۳۳۲ قمری مطابق با سال۱۲۹۲ شمسی، ساعت ۹ شب، در بخش ۴ تهران و فرزند دوم پدر و مادرم هستم. خیلی زود، نمیدانم از چه سنّی خود را در این دنیا دیدم و اطراف و اطرافیانم را حس کردم. اما نخستین لحظهای که از این دنیا را به یاد دارم، باید خیلی کوچک بوده باشم، هنوز راه نیفتاده بودم. میبینم روی زمین در وسط حیاط، روی آجرهای نظامی۶ نشسته‎ام، انگار چادری روی سرم و پیچهای۷ جلوی صورتم بود.


خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) دُخت فرهنگ کهن ایران
دست نوشتهها

انتشارات سندباد
لس آنجلس، کالیفرنیا

Sinbad Publications©2016

کلیۀ حقوق برای انتشارات سندباد و تارنمای پرتو، ادبیات و هنر و فرهنگ محفوظ است
نقل برخی قسمت‎ها با ذکر مأخذ آزاد است









نخستین خاطرات کودکی‎ام

        همان‎گونه که روی آجرهای نظامی حیاط ساکت و صامت نشسته بودم، مردی با لباس زرد و کلاه پوستی و چکمه وارد حیاط شد، دوچرخه‎ای داشت، آنرا کنار دیوار تکیه داد و آمد مرا از زمین بلند کرد روی دوچرخه نشاند و چند دور، دورِ حیاط راه بُرد، بعد نمی‎دانم آیا مرا باز روی زمین حیاط گذاشت یا به اتاق برد. اما زمانی که من درحیاط نشسته بودم، خانمی جلو درگاه اتاق نشسته بود و با دختر جوانی که در حیاط ایستاده بود صحبت می‎کرد (به خدا تمام را به رأی‎العین می‎بینم). بعدها دانستم آن مرد که مرا سوار دوچرخه کرد، عموی وسطیِ من میرزا مسعودخان بود، و لباس او لباس قزاق‎ها۸ بود. و خانمی که در درگاهِ اتاق نشسته بود، مادر پدرم، و دختری که در حیاط با او صحبت می‎کرد، تنها عمه عزیزم امجدالملوک بود. و عمه عزیزم آن پیچه را با کاغذ درست کرده، جلوی صورت من قرار داده بود. 

     همه عمرم، حیاط خانه‎مان همینطور که الان در خاطرم است، در نظرم بوده. از در کوچه وارد هشتیِ تاریکی می‎شدیم که از یک طرف به حیاط بیرونی و از طرف دیگر به حیاط اندرونی یا همین حیاطی که من در آن نشسته بودم راه داشت. من از حیاط بیرونی چیزی به خاطر ندارم، اما از آن‎جا زنی بنام کربلائی به این حیاط می‎آمد و کارهای مادربزرگم این‎ها را می‎کرد، او پسری داشت که لباسش مثل لباس عمویم زرد بود، و پایش هم پوتین بود. آیا آنها درجاتی هم داشتند یا خیر، نمی‎دانم. اسم پسرِ کربلائی، غلامرضا بود و نی‎لَبَک هم میزد. دیگر از آن زمان و آن خانه و پدر و مادر، یا خواهر و برادرم، هیچ چیزی به یاد ندارم.

سفر به ساوجبلاغ ۹
   حالا می‏بینم سوار درشکه‎ای هستم؛ با مادرم و چند بچه که احتمالاً خواهرم، عزیز که دو سال از من بزرگتر بود و برادرم آقا، که دو سال از من کوچکتر بود، و دختر بچه‎ای بنام ربابه با مادرش گلین خانم. مردی کنار درشکه‎چی در جلو نشسته بود که مشهدی عبدالوهاب صدایش می‎زدند. بعد فهمیدم که به دهِ خودمان، ساوجبلاغ می‎رفتیم.
     
     این تصویرها را همین حالا که دارم می نویسم، می‎بینم، و به خاطر ندارم که تا به حال، دیده بودمشان! بعدها فهمیدم که مشهدی عبدالوهاب پسرخاله پدرم و گلین خانم زنش و ربابه دخترش می‎باشند و از آن به بعد من اکثراً چه در سفر و چه در حَضَر، آنها را در زندگی خودمان دیدم. در این سفر من باید سه سال و نیمه باشم.

     همان طور که در درشکه نشسته بودیم، می‎دیدم تند و تند درخت‎های سمت راست جاده از کنار ما به سمت عقب حرکت می‎کنند. حرکت خودمان را حس نمی‎کردم، اما عبور درخت‎ها را به طور معکوس می‎دیدم. مادرم هرچندگاه حالش به‎هم می‎خورد. درشکه را نگه می‎داشتند. او از درشگه پائین می‎آمد، لب جوی آب می‎نشست، کمی که حالش جا می‎آمد دست و رویش را می‎شست و مجددا سوار میشد. من نمی‎دانستم مادرم حامله است.

     غروب بود ما به دهی رسیدیم که بعداً دانستم نام آن ده، ساوجبلاغ بود. وارد باغ بزرگی شدیم. چندین اتاق بود و زن و مردهای دهاتی که رعایا و بعضی هم مستخدم خانه اربابی بودند به نزدمان آمدند. دیگر چیزی یادم نمی‎آید، مگر این که در یک اتاق، کرسیِ بزرگی بود و ما زیرش می‎خوابیدیم. صبح‎ها من از بچه‎های دیگر زودتر از خواب بیدار می‎شدم، از زیرکرسی بیرون می‎آمدم و وارد ایوان جلو اتاق می‎شدم. در گوشه‎ای از ایوان، آفتاب رنگ پریده‎ای می‎افتاد. من زیر همان مختصر آفتاب، تکیه داده به دیوار می‎ایستادم.

      هر روز زنی از باغ پهلوئیِ ما، برای کمک در کارِ خانه، با دختر کوچکش شهربانو به باغ ما می‎آمد. روزی را به یاد دارم که مادرش در آشپزخانه سماور آتش میکرد، دخترش، به ایوان کنار من آمد، می‎خواست او هم زیر آفتاب باشد، اما منِ بدجنس پایش را لگد می‎کردم و نمی‎گذاشتم در آن آفتاب بایستد.

تولد خواهرم مسیحه‎الزمان
       در همان دهات ساوجبلاغ، شبی پدرم چند نفر مهمان داشت. من می‎بینم که مادرم و گلین خانم و مادر شهربانو در آشپزخانه هستند، من هم در گوشه‎ای ایستاده‎ام. از بیرونِ آشپزخانه، مردی تند و تند سر مرغ‎ها را می بُرّد و به داخل آشپزخانه پَرت می‎کند، و زن‎ها، مرغ‎ها را در دیگ آب جوش می‎گذارند و پرهایشان را می‎کَنَند. یک دفعه مادرم دولا می‎شود، گلین خانم مادرم را به اتاق می‎برد، من هم به دنبال‎شان. مادرم با ناراحتی کنار کرسی می‎نشیند و روی ورقه‎ای کاغذ، چیزی می‎نویسد و به دست کسی که یادم نیست، می‎دهد. او می‎رود و بعد با پدرم که به او آقا جان می‎گفتیم، به اتاق می‎آیند. انگار برای اولین بار است که من پدرم را دیده‎ام! من از هیچ چیز خبر نداشتم. پدرم به مادرم چیزی می‎گوید، پدرم دوباره از اتاق می‎رود.

    بعدها فهمیدم آن شب، مادرم که حامله بوده، ناگهان دردش گرفته، و روی کاغذ برای پدرم که در اتاقی دیگر با مهمانانش بوده، حال و دردش را می‎نویسد. پدرم نگران به این اتاق می‎آید که در آن وقت شب و در دِه، قابله از کجا پیدا کند! مجدداً به آن اتاق دیگر نزد مهمان‎هایش برمی‎گردد. حال چگونه ماجرا را به مهمان‎هایش میگوید، نمی‎دانم. اما گویا یک خانم و آقای ارمنی، جزو مهمانان پدرم بودند و آن آقای ارمنی به پدرم می‎گوید نگران نباشید خانم من قابله است.
پوشش زنان ارمنی در عهد قاجار

      من دیدم پدرم با خانمی که به خلاف زن‎های آن زمان، چادر سرش نبود بلکه شال ریشه‎دار بلندی رویِ سر و اطراف گردنش را پوشانده بود به اتاق ما برگشت. آن خانم با مادرم احوالپرسی کرد، به خدمتکار دستوراتی داد و گوشۀ لحافِ یک سمتِ کرسی را بالا زد ومادرم را آن جا خواباند. ما بچه‎ها را از اتاق بیرون کرد. اما تا سر خانم ارمنی به مادر گرم بود، من وعزیز و ربابه یواشکی به اتاق برگشتیم و در یک سمت دیگر کرسی دراز کشیدیم، ربابه بین من و عزیز بود و برای ما تعریف می‎کرد که مادرتان می‎خواهد بزاید و شرح دنیا آمدن بچه را می‎داد.
     
     من از زایمان چیزی نمی‌فهمیدم، اما عزیز گویا می‎فهمید. چند سال بعد او حالیِ من هم کرد. اول صدای ناله‎های مادرم بود، و بعد ناگاه صدای گریۀ بچه به گوش‎مان رسید. آری خواهر کوچک‎مان به دنیا آمده بود. پدرم به احترام آن خانم ماما که مسیحی بود، اسم نوزاد را مسیح گذاشت و چون مسیح نام مرد است، هاء تأنیث به آن اضافه کرد و مسیحه نامیدش. (اما ما هنوز هم او را مسیح صدا می‎زنیم). خواهرم ربابه سلطان ملقب به مسیحه‎الزمان در تاریخ ۲۹ربیع الثانی ۱۳۳۶ قمری، ۶ ساعت از شب گذشته در ساوجبلاغ کُردانی به دنیا آمد. مسیحه ۲ سال از آقا و ۴ سال از من کوچکتر است.

     فردای آن شب یا پس فردایش که مادرم قنداق مسیح را باز کرد لای پاهای بچه تاول‎های درشتی زده بود. پدرم از مادرم پرسید از کدام دوا به پایش پاشیدی؟ مادرم شیشه‎ای را نشان داد و پدرم ناراحت شد که داروی اشتباهی را به نوزاد پاشیده. بعد مایعی روغنی درست کرد و به مادرم داد که به پاهای نوزاد بمالد. این که پاهای مسیح خوب شد یا نه نمیدانم.
     
    ناگفته نماند که در ایام کوچکیِ ما، طبیب و دارو و داروخانه آنقدرها نبود و من شاید تا سن ۸ الی ۹ سالگی اصلاً داروخانه ندیده بودم، ولی دو دکتر بنام مسیحالسلطنه و دکتر حسین‎خان معتمدی بودند که ما از سنین ۸ ،۹ سالگی به بعد، وقتی مریض می‎شدیم، برای معالجه، نزد آنها می‎رفتیم. لکن در سال‎های اولیۀ سنین‎مان، پدرم که در جوانی طب آموخته بود، خودش با داروهائی که می‎ساخت، معالجه‎مان می‎کرد. پدرم همیشه و در همه جا یک قفسه کوچک که محتویِ شیشه‎های شربت، بسته‎های گَرد و انواع داروها بود و همچنین کپسول‎های خالی، همراه داشت. خوب به خاطر دارم که کپسول‎ها را پدرم خودش از چند نوع گرد که در کاغذ می ریخت پُر میکرد. تا بعدها که دیگر علم طب و طبیب و دارو و داروخانه زیاد شد، به مرور داروخانه پدرم هم از بین رفت و خودش هم دست از طبابت شست.


    باز خاطرم می‎آید در همان ده، شبی، یکی از رعایای‎مان که مرد درشت هیکلی بود بنام قلی مرا بغل کرد و در میدان ده به عروسی برد. عروس، چادر کدری گل ریزی روی سرش و پارچه مشبک سرخ رنگی روی صورتش، سوار بر اسب بود ودرانتظار که داماد از سمت مقابل بیاید، سیب یا اناری به طرف او پرتاب کند. گویا داماد آمد اما من آن را ندیدم، فقط شنیدم. بعد مردها دست در کمر یکدیگر بطور چرخشی می‎گشتند، به آن رقص چوبی می‎گفتند.

     در این جا خاطرات من از آن دوره، و زندگی در آن ده به پایان میرسد و من باید ۴ساله باشم زیرا مسیح ۴سال از من کوچکتر است. بعدها فهمیدم که پدرم در آن ده چندین قبضه اسلحه و چند رأس اسب داشته. و چون آن ایام مصادف با انقلاب مشروطه بوده، برخی از مردان فامیل، در غیاب پدرم، به نام مجاهد، تفنگ‎ها و اسب‎ها را برمی‎دارند و می‎روند. همچنین عده‎ای دیگر، مطالباتی را هم که پدرم از کسانی در ده داشته، به اسم او وصول و برداشت می‎کنند!

بازگشت به تهران
     این که با چه وسیله و با چه کسانی یا چه زمانی به تهران مراجعت کردیم را بخاطر ندارم! فقط یک باره خود را در حیاطی به این شرح می بینم: از در وارد یک حیاط کوچک می‎شدیم که حوضی در وسط داشت. سمت راست، اتاق مهمان‎خانۀ مردانه پدرم بود. روبرو، اتاق کوچکی مخصوص خدیجه خانم خدمتکار، دست چپ اتاق دیگری بود که فقط درش به این حیاط بیرونی باز می‎شد. ولی در حیاط اندرونی ۵ در، که به آن پنج‎دری می‎گفتند، از کنار اتاق خدیجه خانم به اندرونی راه داشت. دست راست پشت اتاق خدیجه خانم، اتاق بزرگی بود که اتاق نشیمن همۀ ما بود.

      روبرو، یعنی رو به اتاق پنج‎دری که مخصوص مهمانان زن بود و رو به قبله واقع شده بود، اتاق بزرگی بود که سرتاسر آن صندوق‎های البسه و کفش و خرت و پرت‎هائی بود. پارچه‎ای سرتاسری، روی صندوق‎ها انداخته بودند. به این صندوق‎ها یخ‎دان می‎گفتند و حکم کمد و قفسه و گنجۀ امروزی را داشت. سمت دیگر حیاط یعنی مقابل اتاق نشیمن، سراسر دیوار بسیار بلند بود که هیچ مرغی نمی توانست از آن بالا داخل حیاط را ببیند! در کمرکش دیوار، یک لبه آجری پهنی بود که روی آن غرق گلدان گل بود. این حیاط بزرگ، حوض بزرگی هم در وسط داشت. زیر اتاق پنج‎دری، آشپزخانه و گویا زیرزمین هم بود. من اولین بار مرحوم حاجی واثق السلطنه نوری، که قبای بلند و کلاه پوستی، معروف به پوست بخارا پوشیده بود را در اتاق بیرونی نزد پدرم دیدم و هم چنین مصدق الخاقان را.

       در این خانه زنی را به ما معرفی کردند که شوهرش مرده بود و خودش و دو دخترش، مجبور بودند کار کنند. خودش به منزل خانم سیّد رفت، دختر بزرگش کبری را مادر بزرگم نگه داشت. دختر کوچک را که عصمت نام داشت به نزد ما آوردند شاید آنوقت او ۶ یا ۷ سال داشت، و من هم نزدیک به ۵ سال. در واقع او را آورده بودند که مراقب مسیح که نوزاد بود، باشد.

     یک روز من و عصمت در حالی که مسیح را در بغل داشت، روی سکوی جلو در خانه نشسته بودیم. یک مرتبه عصمت به من گفت: بیا برویم سرِ کوچه، لب خط. منظورش ریلی بود که واگن۱۰از رویش رد می‎شد و خیلی به خانه ما نزدیک بود. من هم قبول کردم و رفتیم.

       او همانطور که مسیح را در بغل داشت یک پاره آجر روی ریل گذاشت، واگن که رد شد آن پاره آجر، خرد شده بود. عصمت ذره‎ای از آن را برداشت و در حلق مسیح انداخت و گفت: چون مسیح امشب تریاک ندارد در عوض من این خرده آجر را به او دادم. من هم که از این چیزها سردرنمی‎آوردم، حرفی نزدم. نمی‎دانم چرا شب‎ها به مسیح تریاک می‎دادند که در نبودش، عصمت تکه آجر در حلق او انداخت؟ بعداً شنیدم که در قدیم برای این که بچه راحت بخوابد و مادر نخواهد لحظه به لحظه بیدار شود، سر شب ذره ای تریاک به بچه می‎دادند و آن طفلک تا صبح یکسره می‎خوابید.

عشق‎های پدرم
       روزی را بخاطر دارم که در اتاق پنج‎دَری، پدرم مریض و در بستر بیماری افتاده بود، او حصبه داشت، مادر بزرگم و عمه‎ام که خانه‎ای نزدیک خانه ما داشتند، و زن‎های دیگر فامیل، از جمله خانم سید، عیال آقا میرکریم جواهری، به عیادت پدرم به این اتاق آمده بودند، اما مادرم در حیاط، بر سینه‎اش میزد و نفرین می‎کرد که الهی پدرم از این بیماری سر بلند نکند! من نمی‎دانستم کی پدرم این خانه را برای ما تهیه کرد! و چه زمانی پدرم مریض شد و چرا مادرم، پدرم را نفرین می‎کرد!؟

     از قرار خانم سید در نظر داشت دختری بنام صفیه خانم، دختر خوزی‎خانِ بادکوبه‎ای نامی را برای پدرم بگیرد. گویا آن دختر، بعد از فوت پدرش، با مادرش از بادکوبه به تهران می‎آید و کسی را نداشتند. حالا پدرم تمایل داشت اورا بگیرد یا خانم سید قصد داشت او را به پدرم بدهد، اطلاعی ندارم. ولی پدرم پس از بهبودی، ازدواج مجدد نکرد و من در بزرگی، صفیه خانم و مادرش را که در بازار نزدیک مسجد ترک‎ها خانه‎ای از خودشان داشتند دیده بودم و با عمه‎ام چند بار به خانه آنها رفته بودم. نمیدانم او اصلاً شوهر کرد یا نه، دختر سبزۀ تقریباً زشتی بود.

     یکبار دیگر نیز مادرم به عشق پُر سوز و گداز پدرم نسبت به دختر خانم سید، که منیرالسادات نام داشت، و به تازگی شوهرش فوت کرده بود پی می‎بَرَد، و شعرهای عاشقانه‎ای که پدرم در وصف او و احوالات خود سروده بود را پیدا می‎کند. همین باعث دلتنگی و کدورت شدید میان مادر و پدرم می‎شود. اما منیرالسادات خانمی محترم و با خدا بود و فرزندانی همسن و سال خود ما داشت و هرگز حاضر به ازدواج با پدرم نمی‎شد و نشد. حالا پدرم عاشق او بود، آن خانم چه گناهی داشت.

       اما زمانی که در خانه‎ای در چهار راه حسن آباد، در کوچۀ ناموس، زندگی می‎کردیم (چون مدرسۀ ناموس در آن کوچه بود، تا هم‎اکنون به کوچۀ ناموس مشهور است) پدرم، به توصیه مادرم یا خواست خودش که البته آن هم قطعاً با اجازه مادرم بود، قرار شد خدیجه خانم، خدمتکارمان را صیغه آقا، برادر سه ساله‎ام نماید تا او به خود پدرم هم محرم شود و آنقدر موقع قلیان دادن به پدرم، دستش را زیر چادر پنهان نکند!

     پدرم روزی خدیجه خانم و برادر کوچکم آقا را با خودش به مسجدی برد تا او را صیغه برادرم کند. مادرم خدا رحمتش کند تعریف می‎کرد که وقتی آنها به خانه رسیدند خدیجه خانم فوراً قلیانی چاق کرد، درحالی که بکلی چادر را از سرش برداشته بود، فقط با چهارقد جلو پدرم ظاهر شد و قلیان را به دست پدرم داد.

    مادرم ناگهان به فکر می‎افتد که چگونه خدیجه یک مرتبه در اثر صیغه شدن به یک بچه سه ساله، این گونه بی‎پروا و مانند اینکه زن آن مرد باشد جلوی پدرم ظاهر شد؟! از پدرم سئوال می‎کند چرا خدیجه خود را به این طریق به تو نشان داد؟ پدرم با دلایل بسیار می‎خواهد شک و شُبهه را از مادرم دور کند، ولی مادرم قانع نمی‎شود.

      فردای آن روز، طوری که پدرم متوجه نشود سر جیبش می‎رود و کاغذی به دست می‎آورد که حکم قباله را داشته و روی آن نوشته بود: خدیجه خانم صیغۀ ۹۹ساله آقای میرزا داودخان فرزند میرزا محمدعلیخان...، مادرم یقه پدرم را می‎گیرد که او را صیغه خودت کردی؟ پدرم می‎گوید آن آخوند ابلهِ کم سواد، اسامی را جا به‎جا نوشته. (اسم برادرم آقا، هم اسم پدر بزرگم محمدعلیخان بود).

    مادرم قانع نمی‎شود. قباله را به خانه مادرش که روضه داشته‎اند میبرد، و از یک دو تا آخوند روضه خوان سئوال می‎کند که آیا این خدیجه به عقد یا صیغه محمدعلی در آمده یا داوود فرزند محمدعلی؟ دو سه نفر آخوند که آنرا می‎خوانند می‎گویند این خانم صیغه خودِ میرزا داوودخان است! که البته مادرم به محض ورود به خانه، خدیجه خانم را جواب می‎کند! حالا پدرم کی و چه زمانی صیغه او را پس می‎خواند خدا میداند! مادر طفلکم خبری نداشت. بعدها باز مادرم نامه‎ای در جیب پدرم پیدا می‎کند که خدیجه برایش فرستاده بود و من دیگر از دنباله و ختم غائله خبری ندارم.

اولین روزی که به آمادگی رفتم  
عکس خانم طوبی آزموده 

در این خانه که حالا باید خواهرم عزیز وارد هشت سالگی شده باشد، و من وارد شش سالگی، ما را در مدرسه‎ای که سر کوچه‎مان قرار داشت، به نام ناموس۱۱، به مدیریت خانم طوبی آزموده۱۲، ثبت نام می‎کنند. ما روزها پیاده همراه یک خدمتکار مرد، که سوارِ بر الاغ، با ما می‎آمد، به مدرسه می‎رفتیم. اسم عزیز را در کلاس اول نوشتند. طفلک عزیز! آنقدر معصوم و ساده بود که هر وقت مداد یا مداد پاک کن یا قلمی گم می‎کرد، فوراً یک گوسفند نذر حضرت عباس میکرد که آن چیز گم شده را پیدا کند!                        
      من بی آن که درس بخوانم به مدرسه می‎آمدم، و مثلاً در کلاس آمادگی بودم. در حیاط مدرسه بازی می‎کردم. یادم می‎آید تهِ کریدوری که کلاس ها سمت راستش بود و آن زمان، بنظرم خیلی طول داشت با چند دختر دیگر، روی چند نیمکت نشسته بودیم و فقط تنها چیزی که یادم است این که ما می‎خواستیم به توالت برویم. نمی‎دانم اجازه‎مان نمی‎دادند، یا ما روی‌مان نمی‎شد که اجازه بگیریم. بناچار روی نیمکت تکان می‎خوردیم و دسته جمعی با هم می‎خواندیم:
شاشم برو فردا بیا / با آفتابۀ طلا بیا

    مدرسه ناموس یک حیاط داشت و یک باغ، در حیاط، باغچه و درختی نبود. اما باغ مدرسه، پر از گل و گیاه بود و چندین و چند کلاس و دفتر مدیر و ناظم و معلم ها بود که با پانزده یا بیست پلۀ کوتاه و عریض، هم عرض ایوان بزرگی که مقابل اتاق‎ها بود، بالاتر از سطح زمین قرار داشت. تفریح اکثر ما این بود که روی کنارۀ آن پله‎ها بنشینیم و از بالای پله تا کف باغ سُر بخوریم.

   روزی از مادرم خواستم به من هم مثل عزیز، یک میل قلاب دوزی و کلاف نخ یا کانوا بدهد تا مثل او چیزی ببافم. او هم داد. من آنها را در جیب روپوشم گذاشتم و به مدرسه رفتم.  همان گونه که بالای ایوان نشستم تا سُر بخورم دیدم چیزی مثل زنبور مرا گزید! فریاد زدم زنبور من را زد! که خانم مدیر و دو سه نفر دیگر آمدند لباس مرا بالا زدند و دیدند زنبوری در کار نیست! بلکه این نیش قلاب است که به رانِ من فرورفته! میل قلاب را به سختی، همراه با جیغ و فریاد من، از رانم بیرون کشیدند و پرسیدند تو چرا این میل را در جیبت گذارده‎ای؟ نمی‎دانم چه گفتم، که پایِ عزیز طفلک را به فلک بستند و چند ضربه شلاق به او زدند و گفتند تو اگر از این کارها نکنی، خواهرت هم نخواهد کرد! طفلک عزیز چه تقصیری داشت؟

      روزی هم پدرم از حضرت عبدالعظیم برای ما چند النگوی شیشه‎ای خریده بود که فردا صبح موقع رفتن مدرسه من النگوها را در دست داشتم و هردو دستم را بالای سرم نگاهداشته بودم و به مدرسه رفتم. خانه تا مدرسه شاید ده الی بیست قدم بیشتر نبود، ولی نمیدانم با دست‎های بالا گرفته، چطور چادرم را نگه می‎داشتم!؟ شاید گوشه چادر را با دندان گرفته بودم. در هرحال، من همان طور وارد کریدور مدرسه شدم. در اول کریدور یک میز وصندلی بود که گویا خانم ناظم روی آن می‎نشست، تا مرا دید گفت: دختر جان چرا دست‎هایت را بالای سرت نگاه داشتی؟ گفتم: آخر النگوهایم می‎افتند و می‎شکنند! او خندید و دست‎های مرا پائین آورد و چند بار تکان تکان داد و گفت: ببین جونم النگوهایت نمی‎افتند.

      اتفاق دیگر در این خانه، تولد نازنین برادرم حسن، بود. شبی که مادرم حال خوشی نداشت، پدرم، من و عزیز و آقا را به خانۀ مادر بزرگمان بُرد، و فردا که به خانه برگشتیم دیدیم برادر کوچکی بنام حسن داریم. حسن که عزیزترین برادرم بود و او را و همسرش شکوه منوچهری و فرزندانش فرنوش و داریوش را از همه فامیل بیشتر دوست داشتم، زود از دنیا رفت. درگذشت او ناگهانی و دور از فرزندانش رخ داد. این شعر را به مناسبت درگذشت او سرودم:۱۳



ادامه دارد

پانویس
۶-  آجر نظامی آجرهائی شش ضلعی و با ابعاد بزرگ بود که در قدیم حیاط اکثرخانه ها را با آن مفروش میکردند.
۷- پیچه، نوعی رویبند زنان جوان بود که از موی یال و دُم اسب، به رنگ سیاه، بافته میشد؛ تقریبا مستطیل شکل. یک وجب یا کمی بیشتر قدش بود، بالهایش را سرتاسر روبان میدوختند و دنبالۀ آن روبان را زیر گلو، گره میزدند. پیچه تا پائین صورت یا به اندازه نیمی از صورت بود که حتی دهان و بینی  معلوم بود وهرگاه خانمی مایل بود، می توانست پیچه را بالاتر هم بکشد وهمه صورت نمایان میشد و این بستگی بخود دختر یا خانم داشت که تا چه حد بخواهد روی خود را بپوشاند. اما خانمهای مسنتر ومتدینتر، برای نقاب صورت، روبنده میزدند. روبنده پارچه سفید وبلند بود که روی سراسر صورت، تا پائین سینه میافتاد، و با دو بند دور سر محکم میشد. آن قسمت از روبنده که جلوی چشم قرار میگرفت، مشبک بود که دیدِ خانمها از آن شبکهها بود. روبنده را زیر چادر، یا روی چادر هم میانداختند و جلو چادر را با دست میگرفتند.
چادر که از پارچه مشکی، بصورت پوشش سراسریِ زنان بود که قدیمها خانمهای اعیان فاق (شکاف دار) و مردم عادی عبایی آنرا میپوشیدند که سراپا و دور کمر زنان را میپوشاند. در زمان ما برای دوختن چادر، بیشتر از پارچۀ نسبتاً اعلائی که به فرانسه کرپدوشینCreep de chine میگفتند استفاده میشد که برعکس چادرهای قدیمی که جلوش دوخته و بصورت عبائی بود، جلوش باز بود و هرکس هرطور که دلش میخواست به انواع و اقسام تورهای مشکی از کمر تا پائین تزئین می کرد و خیلی شیک و جالب بود.
۸- قزاق یک کلمه ترکی است و در قدیم سربازان روس را قزاق مینامیدند. در سالهای جنگ جهانی اول که روسها از شمال به ایران آمده بودند، سربازان در خدمت آنان را هم قزاق میخواندند.
۹- ساوجبلاغ نام دهستان خوش آب و هوائی بود، از شمال محدود به طالقان و کوههای فشند و از مشرق به ارنگه و غارو از جنوب به شهریار و از مغرب به قزوین . مرکز آن کِردوان نام داشت.
۱۰- در زمان رضا شاه صحبت از ایجاد راه آهن بود. قبل از این طرح، وسیله نقلیه مردم ماشین دودی بود. این ماشین دودی دوتا ایستگاه داشت که بهش گار میگفتند. که گارد ماشين از آن آمده.  ماشين دودي يا همان ترامواي شهري به تنهايي قابليت و توانايي جابجايي مسافران را نداشت، به همين جهت شركت بلژيكي واگن اسبی نيز در بخشي از تهران به راه انداخت تا كمبود و فقدان وسائط نقليه را مرتفع نمايد. خيابان باغشاه و چند خيابان ديگر از معابري بودند كه واگن در آنها رفت آمد ميكرد و اين ـ واگن ـ اتاق چرخداري بود كه توسط دو رأس اسب بر روي ريل آهن حركت ميكرد و تا پنجاه شصت مسافر نشسته و ايستاده را راه مي برد. واگن خانه يعني توقفگاه آنها در خيابان باغ وحش (اكباتان) نرسيده به تلفن‎خانه و يكي در ماشين خانه (گارماشين) پائين تر از خراسان بود كه تعميرات آنها نيز توفقگاه دوم مي گرفت. اين واگن ها شبيه واگن هاي باري قطار بدون ديواره داراي سه محل براي مسافران نشسته و دو محل در عقب وجلو آنها براي مسافران ايستاده بود كه يكي از آن سه محل ،براي جلوس خانم ها كه با در وديوار وحفاظ در رعايت شرايط مذهبي ايران كه زن ها در آن استتار كامل بوده باشند در وسط واگن ساخته شده بود ودو محل ديگر جهت مردها كه در هريك جاي دوازده مسافر در دو نيمكت مقابل هم تعبيه شده بود.
۱۱- دبستان دخترانه ناموس، از اقدامات مهم اجتماعیای بود که در برابر متشرعین و مخالفان درس خواندن دختران در سال ۱۲۸۶ در خیابان شاهپور (حافظ فعلی) و نزدیک چهار راه حسن آباد، توسط خانم طوبی آزموده، تأسیس شد. البته او تعالیم مذهبی و علم حدیث و آموزش قرآن را در میان دروس مدرسه گنجاند، و برای ایجاد هماهنگی با شرایط روز جامعه سالی یکبار روضه خونی ، در مدرسه ترتیب می داد. لازم به ذکر است که اولین مدرسه دخترانه توسط خانم بی بی وزیرف به نام دبستان دوشیزگان در ۱۲۸۵ ش (یک سال قبل از مدرسه ناموس) تأسیس شد که ظاهراً خانم طوبی از او خواست که اجازه دهد تا در آنجا تدریس کند که با مخالفت مدیر مدرسه دوشیزگان مواجه می شود. اگر میرزا حسن رشدیه بنیانگذار مدارس کنونی پسرانه است، طوبی آزموده را نیز باید بنیانگذار مدارس دخترانه کنونی دانست.
۱۲- طوبی آزموده دختر مرحوم میرزا حسن خان سرتیپ در سال ۱۲۵۷ ش ۱۲۹۴ / ق. به دنیا آمد. او در چهارده سالگی به همسری عبدالحسین میرپنج درآمد، این زن و شوهر فرزندی نداشتند و اختلاف سنی آنها نیز زیاد بود. میرپنج برای مشغول داشتن زن خود، او را به وسیله معلمان خصوصی به تحصیل فارسی و عربی و فرانسه تشویق کرد. آزموده در این فرصت توانست زبان و ادبیات فارسی، عربی و فرانسه را به خوبی فرابگیرد. از اقدامات مهم طوبی آزموده که موجب شده تا از او به عنوان فعال سیاسی، اجتماعی زنان در دوره مشروطه یاد شود این است که او در سال ۱۲۸۶ش دبستان دخترانه ناموس را که بعد از مدرسهِ دوشیزگان دومین مدرسه دخترانه در ایران بود تأسیس کرد. او در اول مهر ماه ۱۳۱۵ ش در سن پنجاه و هشت سالگی، در تهران در گذشت.
۱۳- این شعر که مادرم با دستخط خود نوشته را فرنوش منوچهری، فرزند اول زنده یاد حسن منوچهری، دائی ام، لطف کرده در اختیارم گذاشت تا بتوانم آن را در خاطرات مادرم منعکس کنم.




خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) / بخش اول: دوران کودکی / شماره ۱


هیچ نظری موجود نیست: