سفر به کارابانیِ بزرگ
(1927)
صفحههايِ برگزيده
متنِ کاملِ
فَضايِ اندرون L’espace du dedans (1959ـ1927)،
ترجمهيِ
محمود مسعودي
[دفترِ ششم از شانزده دفترِ در دستِ ترجمه به سفارشِ همسرَم مهناز شاهين]
نشرِ سيودو حرف
نشرِ الکترونيکي، 20 نوامبرِ 2014
©
همهيِ حقوقِ اين ترجمه برايِ مهناز شاهين محفوظ است.
در ديارِ هَکها
واردِ اين دهکده که ميشدم، همهمهيِ عجيبي بُردَم به سويِ مِيداني پُر از مردم که در وسطِ آن، بر سکّويي، دو مردِ تقريباً لُخت، کفشهايِ چوبيِ سنگين به پا، سخت کيپ، زد و خورد ميکردند تا به مرگ.
گرچه اصلاً اوّلين بار نبود که شاهدِ يک نمايشِ وحشيانه بودم، دچارِ نگراني ميشدم به شنيدنِ بعضي از ضربههايِ کفشهايِ چوبي رويِ تن، چنان خفه، چنان زيرْجُلَکي.
تماشاچيها حرف نميزدند، فرياد نميکشيدند، بلکه مياوهاوهيدند. خُرخُرهايِ هيجانهايِ پيچيده، اين نالههايِ نامردمانه همچو خيمههايي عظيم بر گِردِ اين مبارزهيِ واقعاً «خرکي» بر پا ميشدند که مردي در آنجا ميرفت بميرد بي هيچ شکوهي.
و آنچه هميشه پيش ميآيد، پيش آمد: يک کفشِ چوبيِ سخت و خَرسرْ کوبيده شد بر يک سر. نجيبانه خطوطِ چهره، همانگونه که حتّي نانجيبانهترينها چنين اند، خطوطِ نجيبانهيِ اين چهره لگدمال شده بودند همچو چغندري پيشِ پا افتاده. زبانِ از آنِ گفتارها ميافتد، درحاليکه مغز در درونْ فکري نميپزد ديگر، و قلب، کوبهيِ سُست، ضربه ميخورَد همچنين، آن هم چه ضربهاي!
خوب، او حالا ديگر پاک مُرده است! پس صندوق و رضايتِ خاطر از آنِ ديگري.
«ها ببينم ــ پرسيد ازَم بغلدستيْم ــ چي فکر ميکنيد دربارهَش؟
ــــ شما چي؟» گفتم من، آخر بايد محتاط بود در اين ديارها.
«هيچچي! ــ ادامه داد او ــ يک نمايش است، نمايشي مثلِ آنهايِ ديگر. در سنّت، شمارهَش 24 است.»
و سرِ همين حرفها، بهگرمي بهِم بدرود گفت.
*
بهِم توصيه کردند بروم به شهرستانِ وَن. آنجا مبارزهاي مرسوم است که همهيِ آنهايِ ديگر از آن بيرون آمده اند. شمارهَش، در ميانِ نمايشها، 3 است و مردها تويِ يک باتلاق زد و خورد ميکنند.
تا ستيزهجويي شديدتر باشد، اين مبارزه معمولاً بينِ خويشاوندهايِ نزديک برگزار ميشود.
ميتوان بيدرنگ حدس زد که دلخواهترين مبارزهها کدامها اند. تفاوتِ سنّيِ نسلي به نسلِ ديگر به حساب نميآيد، بهشرطيکه نيروهايِ جسمي همسنگ باشند.
در اين نمايشها، بهزحمت مگر پچپچي کنند. لَجَنِ چسبناکْ يگانه گردانندهيِ مبارزه است، بيطرف، امّا غدّار، گاهي گزافنمايِ يک سيليِ ساده تا حدِّ رعد، گاهي نهانسازِ تقريباً کاملِ ضربهاي مصيبتبار به زيرِ شکمْ، پست و خزنده همواره گشوده بر آن مردي که وا بدهد. گاوميشهايِ تابنده با اندامهايِ مردانه، سر غرقِ لجن، ميدَمند، ميستيزند، نيمهخفه، کورشده، کَرگَشته از اين مادّهيِ خيانتکار که رخنه ميکند همهجا، و ميمانَد، و کيپ ميکُنَد.
*
مبارزهيِ دو برادر را ديدم. چهار سال از هم دوري ميکردند، گرمِ پروراندنِ توانهايِ خود، به کمال رساندنِ خود. با هم ديدار کردند بيآنکه بفهمند، ميشد گفت. بنا کردند به دست ماليدن به يکديگر در خيال، همزمان که يکديگر را به گِلولا ميآلودند، انگاري برايِ شناساييناپذير کردنِ خطوطِ چهرهيِ خانوادگي که ميرفتند تا لگدمالَش کنند، آن هم چه جور!
نفرتِ قديمي، روييده از کودکي، باز کمکم در آنها ميباليد، درحاليکه جُذامِ چسبناکِ گِل به همديگر ميماليدند و خطر بالا ميرفت تا دماغ، تا چشمها، تا گوشها، اخطارِ تيرهوتار. و ناگهان دو ديو بودند. امّا فقط يک فن اجرا شد. پرتابشدهيِ جهش، بزرگه افتاد در گِل با آن يکي. چه التهابي در آن زير! ثانيههايِ پايانناپذير! نه اين برخاست نه آن. پشتِ بزرگه لحظهاي پديدار شد، امّا سر نتوانست خود را برکِشد از باتلاق و مقاومتناپذيرانه فرو رفت.
*
در شب است، زيرِ مهتابي ملايم، که مبارزه به بيشترين جذابيّت شهرت دارد. نورِ پَريدهرنگِ ماهْ جلوهاي حيرتانگيز بهِش ميدهد، و قيافه و خشمِ مبارزانْ پاک ديگر ميشود؛ تاريکي دَه برابرِشان ميکند، بهويژه اگر زنان اند که مبارزه ميکنند، که قيد و بند و ترس از حرفِ مردم برايِ آنها برميافتد به همراهِ روشناييِ روز.
خشم در حاليکه در روز خودْ نِيرنگ ميزند و خود را پنهان ميکند، در شب برعکس، هرگز شيطاني، زود خون به چهره ميدوانَد يا رنگ ازَش ميپرانَد، و با حالتي جهنّمي خود را بهِش ميچسبانَد. حيف که جز در نيمتاريکي نميتوان آن را دريافت. با اينهمه، اين لحظهيِ چيره شدن بر چهره نمايشي از ياد نبردنيست. هر چقدر هم که مبارزه سهمگين باشد، فقط همين نُتِ آغازين را گُسترش ميدهد. (شب همچنين خوب است به اين دليلکه در آن متمرکزتر ايم، رهاشده تنها به سودايِ خود.) اين حالتهايِ کريه نيشِتان ميزنند، رويِتان رد بهجا ميگذارند، حالتهايي که ميتوانند در سراسرِ يک زندگي پديدار نشوند و اينجا، مجذوبِ شب و موقعيّتهايِ خفّتبار، بهحتم پديدار ميشوند. تماشاگرهايِ بزرگزادهيِ هَک هرگز فروگذار نميکنند بهِتان بگويند که نمايش نيست که جلبِشان ميکند، بلکه جلوهها که از چهرهها بيرون ميزنند. بايد، البتّه، خويشاوندهايِ نزديک باشند که مبارزه کنند، يا دستِ کم دشمنهايِ ديرينه.
*
شهرهايي ميشناسم که آدم هيچوقت توش آرامش ندارد، بسکه دلبستگي به برخي از نمايشها بر آنها مسلّط است. جوانها هم ميانهرَويِ پيرها را ندارند.
وارد کردنِ تعدادي حيوانِ وحشي تويِ يک شهر آسان است (ازِشان به قدرِ کافي در حومه هست). يکهو سه يا چهار پلنگِ سياه از يک تراکمِ اتومبيلها ميزنند بيرون که، گرچه ترسيده، بلد اند زخمهايِ بيرحمانه وارد کنند. اين نمايشِ شمارهيِ 72 است. اوه! البتّه! آنهايي که اين سرگرمي را تدارک ديده اند، بدونِ شيطنت اين کار را کرده اند. امّا وقتيکه در اين خيابان ايد، بهتر است که زيادي از نمايش کِيف نبريد؛ بايد عجله کرد، چونکه پلنگسياهه تصميمَش را خيلي هم زودتر ميگيرد، وحشتناک زودتر، و کمياب نيست که زني يا کودکي بر اثرِ جراحتهايِ وحشتناک جان بسپرد.
البتّه، مقامات ميکوشند جلويِ اين تفريحها را بگيرند، امّا با ملايمت. «جوانها دست به تجربههايِ يک خُرده وحشيانه ميزنند ــ ميگويند آنها ــ امّا روحيّهيِ خيرخواهي هم هست. وانگهي، اين نمايش جريمه ميپردازد.»
جريمه پرداختِ بيستوپنج بَش[1] است توسّطِ هر برگزارکننده. (همهيِ نمايشهايِ بالايِ شمارهيِ 60 جريمه ميپردازند.)
*
شکايت که ميکردم به خاطرِ دزدياي که تويِ خانهيِ من شده بود، نميدانم چهطور، وسطِ روز، بغلِ دفترِ کارَم که توش بودم (همهيِ سرويسِ غذاخوريِ نقره را برده بودند بهجز يک ديس)، رييسِ کلانتري بهِم گفت: «هر کاري که لازم باشد خواهم کرد. امّا، اگر يک ديس مانده، يقيناً دزدي نيست، نمايشِ شمارهيِ 65 است. از رويِ جريمه، پنجاه بَش به عنوانِ قرباني دستِتان خواهد رسيد.»
و چند لحظه بعد، يک جوانِ از خودراضي، از همانها که در همهيِ ملّتها پيدا ميشود، آمد تو و گفت: «اين هم سرويسِ نقرهتان»، جوريکه انگار با او بوده دلخور باشد.
«همچينها هم بامزّه نيست همهيِ اينها ــ بهِش گفتم با تحقير ــ چي عايدِتان کرده؟
ــــــ دويست و هشتاد بَش ــ پيروزمندانه جواب داد ــ همهيِ بالکُنهايِ همسايهها به اجاره رفته بود.»
و تازه بايد خودم، به هزينهيِ خودم، سرويسِ نقرهَم را به خانهَم برگردانم.
*
تخصّصِشان مبارزههايِ حيوانهاست. هر حيواني که کمترين استعدادي برايِ مبارزه دارد (و کدامَش ندارد؟)، آنها تحتِ مراقبتَش قرار ميدهند، بيزاريهايِ او را از صدها نوعِ ديگر، که به همين هدف در قفس کرده اند، زيرِ نظر ميگيرند و تجربه ميکنند تا وقتيکه عکسالعملهايِ حتمي و ثابت به دست آورند.
آنها ميدانند که کافيست يک کَمَکي زمينه را تغيير بدهند تا يک حيوانِ نمونهيِ اطاعتْ تبديل بشود به يک وحشيِ تحمّلناپذير، و با رژيمي متناسب موفّق ميشوند شُلترين و ژلاتينيترين روح را به شور وا دارند. اگر داروخانهشان چنين وسيع، کارامد وَ بهراستي در جهان يگانه است، آن را مديونِ تجربهيِ به دست آورده از اين تدارکاتِ مبارزاتي اند. من آنجا کرمِپروانههايِ درنده و قناريديوهايي ديدم چِشمکَن و پردهيِگوشدَر، که همه وحشتزده ازِشان در ميرفتند. (آنها همچنين، همانگونه که ميشود فکرَش را کرد، اسلحهها و همهجور سازوبرگهايي به کار ميبرند که مهيب ميکنند آنهايي را که طبيعت لُختتر از همه گذاشته بودِشان.)
*
گاهي موقعِ ظهر، در يکي از خيابانهايِ پايتخت، ميشود به مردي برخورد زنجيربسته، با جوخهاي از نگهبانهايِ شاه در پيِ او، که بهنظر راضي هم ميآيد. اين مرد به سويِ مرگ بُرده ميشود. «سوءِ قصد به جانِ شاه» را ساعتي پيش انجام داده است. نه آنکه ازَش به هيچوجه ناراضي باشد! خيلي ساده ميخواسته به اين حق دست بيابد که در حياطِ يک کاخ، در حضورِ گاردِ شاهي، با تشريفات اعدام شود. شاه، گفتنَش بيهوده است، در جريان گذاشته نميشود. مدّتهايِ مديديست که اين اعدامها ديگر برايِ او جالب نيستند. امّا خانوادهيِ محکوم از آن به نيکبختيِ بزرگي دست مييابد، و خودِ محکوم، پس از يک زندگيِ غمبار، که تازه احتمالاً با اشتباهِ خودش هدرَش کرده، سرانجام به رضايتي ميرسد.
هر بزرگسالي مجاز است نمايشِ شمارهيِ 30 را اجرا کند که «پذيرشِ مرگ در يک حياطِ کاخ» نام دارد، اگرکه با قصدِ اعلامشده و سپس خودانگيختهيِ «سوء قصد به جانِ شاه» موفّق شود به نردهيِ بزرگ، نردهيِ باغِ کوچک، و يک درِ ورودي دست بيابد. خيلي سخت نيست، چنانکه ديده ميشود، و خواسته اند اينجوري يک دلخوشيهايي بدهند دقيقاً به آنهايي که خيلي ازَش بيبهره مانده بوده اند.
مشکلاتِ واقعي بايستي سرِ درِ دوم شروع شوند.
*
هَکها هر سال خودشان را برايِ تربيتِ چند بچّهيِ ستمکِش آماده ميکنند و با برساختنِ برهانها و مسئلههايِ گمراهکننده برايِ همه چيز، همه پرداخته از دروغ، در فضايي از وحشت و آيينِ رمزي رفتارهايِ بد و بيعدالتيهايِ مسلّم بر آنها روا ميدارند.
مردهايي سنگدل، جاهلها، زيرِ فرمانِ رهبرهايِ نابهکار و کارآزموده، به اين شغل گمارده ميشوند.
اينجوري، آنها هنرمندهايي بزرگ بار آورده اند، شاعرهايي، امّا بدبختانه قاتلهايي هم، و بهويژه اصلاحطلبهايي، تندروهايِ افراطيِ باورنکردنياي.
وقتيکه در آداب و نظامِ اجتماعي تغييري داده شود، هم به آنهاست که آن را مديون اند؛ اگر هَکها، بهرغمِ ارتشِ کوچکِشان، هيچ واهمهاي ندارند، اين را هم باز به آنهاست که مديون اند؛ اگر در زبانِ اين همه پاکِشان، آذرخشهايِ خشم استوار شده اند، که شگردهايِ عسلينِ نويسندههايِ خارجي پيشِ آنها لکّهجوهرهايِ نچسب جلوه ميکنند، باز به آنهاست که آن را مديون اند، به چند بچّهيِ ژندهپوش، بينوا و بياميد.
*
آن روز، آنها رييسِ دفتر و سه وزير را غرق کردند. عوامالنّاس زنجير دريده بود. قحطيِ سراسرِ يک زمستان جانِشان را به لب رسانده بود. يک آن ترسيدم که نکند بيايند محلّهيِ ما را که ثروتمندترين است، تاراج کنند. «نه، نه، ــ گفتند بهِم. هيچ ترسي در اين مورد نداشته باشيد. بهروشني نمايشِ شمارهيِ 90 است، با ضميمههايِ طبيعيْش 82 و 84، و نمايشهايِ عمومي. امّا برايِ اطمينانِ بيشتر، ميرويم ميپرسيم.»
يکي نظرِ پدرَش را ميخواهد، ديگري مالِ مادربزرگَش يا يک کارمندِ عالي رتبه را. دقيقاً همين بود. «با اينهمه بهتر است بيرون نرفت، ــ گفتند بهِم ــ مگر همراهِ چند سگِ گُنده، به خاطرِ ول کردنِ خرسها و گُرگها، طرفهايِ ساعتِ چهار، که جزءِ شمارهيِ 76 اند.» هفتهيِ بعد، چون موقعيّت بدتر ميشد و همچنان هيچ کاري در مبارزه با قحطي انجام نميدادند، قضاوتِ من اين بود که خطرِ آن ميرود تا بهزودي نمايشهايِ ردهيِ 80 ديده شود. دوستانِ من به اين فقط خنديدند. امّا نگرانيِ من شديد بود، و زدم بيرون، شايد برايِ هميشه، از ديارِ هَکها.
اِمانگلونها
آداب و رسوم
وقتيکه يک اِمانگلون بهسختي نَفَس ميکشد، آنها ترجيح ميدهند که ديگر او را نبينند زندگي کند. چون چنين ارزيابي ميکنند که او ديگر نميتواند به حظِّ واقعي برسد، حالا هر چقدر هم که برايَش کوشش کند. بيمار، بهواسطهيِ علاقهيِ طبيعي به انسانها، مگر ناآرامي در تنفّسِ همهيِ يک شهر نميتواند بياورَد.
پس، البتّه کاملاً بدونِ دلخوري، خفهَش ميکنند.
در روستا، خيلي خشن اند، چند نفر با هم کنار ميآيند، و شبي به خانهيِ او ميروند و خفهَش ميکنند.
رخنه ميکنند تويِ کلبه فريادزنان: «دوستان!». پيش ميروند، چسبيده به يکديگر، دستها دراز کرده به پيش. زود انجام ميشود. بيمار، وقتي ندارد واقعاً متعجّب شود که درجا با دستهايِ زورمند و مصمّم، دستهايِ مردهايِ وظيفهشناس، خفه ميشود. بعدَش با خونسردي ميروند و به هرکس که برميخورند، ميگويند: «ميدانيد، فلاني که نَفَسِ آنهمه ناميزان داشت، خوب! يکهو جلويِ ما از دستَش داد.
ــــــ آه!» ميگويند، و دهکده آرامشِ خود را بازمييابد و آسودگيش را.
امّا در شهرها، برايِ خفگي تشريفاتي هست، البتّه ساده، چنانکه مناسب است.
برايِ خفه کردن، يک دخترِ خوشگلِ باکِره انتخاب ميکنند.
لحظهاي بزرگ برايِ او که اينچنين به پلِ ميانِ زندگي و مرگ فراخوانده ميشود! ملايمتي که اين ناخوشها با آن درميگذرند، به سودِ دخترِ جوان به حساب ميآيد. چون چنان کردن که يک بيمار بهآرامي در ميانِ دستهايي دلپذير خاموش شود ــ آنها ميگويند ــ نشانهاي عاليست از فداکاري برايِ فرزندها، از صدقه برايِ فقيرها، و برايِ اموال، از مديريّتي مطمئن. خيلي هم زود بيش از آن تعدادي شوهر پيدا ميکند که برايِ او لازمِ است، و اجازه دارد که خودش انتخاب کند.
مشکل در ملايم بودن و همزمان سخت فشردن است.
دخترِ لوند موفّق نميشود، وحشي هم نه. قابليّتهايِ اساسي لازم است، طبيعتي واقعاً زنانه.
امّا چه سعادتي آنگاهکه موفّق ميشود، و چه درککردنيست اشکهايِ شاديِ دخترِ جوان در حاليکه حاضران با هيجان به او تبريک ميگويند.
*
آنجاکه زمزمهيِ جويباري و تلألويِ نور بر موجَکها و چينهايِ آب خيلي نزديک ميشود، انتظارِ روبهرو شدن با چند اِمانگلون را هم داشته باشيد.
اِمانگلونها پيوسته خود را زخميِ زمزمهيِ خيزکهايِ آبِ جويبارها احساس ميکنند، زخمي و پُشتش زود زخمبسته.
ازينرو، نزديکِ آبهايِ روان است که در بهترين حالتِشان ديده ميشوند. همچو ناقِهها، هنوز اندکي بيمار امّا در راهِ خيلي خوبِ بهبودي، باز اند آنوقت به رويِ ديگري، و ناممکن نيست که، اگر جويبارْ بسيار جهان و شاران باشد، عصبيکننده تا دلِتان بخواهد، گرچه ساده و محفوظ در بسترِ کوچکِ خود، ناممکن نيست که آنها به شما توجّه نشان دهند و مهربانانه سرِ حرف را با شما باز کنند.
آنوقت حظِّ سرچشمهگرفته از آنها حس ميشود. امّا نه آنکه عادت به حرف زدن ندارند، بهويژه با خارجيها، با مختصر حرفي قُدقُدي فراوانتر ازِشان ميزند بيرون سرشار از احساساتِ عالي، که جايِ شک درِش نيست.
*
کار در نزدِ اِمانگلونها نکوهيده است، و، طولانيِ آن، اغلب حوادثي برايِشان به بار ميآورَد.
يک اِمانگلون، پس از چند روز کارِ مداوم، پيش ميآيد که ديگر نتواند بخوابد.
او را سرنگون ميخوابانند، کيپ ميکنندَش تويِ يک کيسه، هيچ نتيجه نميدهد. اين يارو از پا در آمده است. او ديگر حتّي نيرويِ خوابيدن ندارد. چون خوابيدن يک واکنش است. خلاصه بايد توانِ انجامِ اين کوشش را داشت، آن هم در اوجِ خستگي. اين اِمانگلونِ بينوا پس وا ميرود. چگونه وا نرفت، بيخوابيزده، در ميانِ آدمهايي که پاک مستانه خواب اند؟ امّا چند تايي ساکنِ ساحلِ يک درياچه، به ديدنِ آب و طرحهايِ بيدليلي که مهتاب ميسازد، خوب يا بد استراحت ميکنند، و موفّق ميشوند چند ماهي زندگي کنند، هرچند که مرگبارانه حسرتزدهيِ خوابِ تمام اند.
آسان است بهجا آوردنِشان از چشمهايِ گُنگ و همزمان سمجِشان، چشمهايي که روز و شب جذب ميکنند.
بياحتياط آنهايي که خواسته اند کار کنند! حالا ديگر زيادي دير شده است.
*
وانگهي، خواب برايِ اِمانگلونها همواره مشکلِ شمارهيِ 1 بوده است.
ازينرو، وضعيّتهايِ خوابآور را بهشيوهاي باورنکردني با گوناگونيِ خلقوخوهايِ خود تطبيق داده اند.
خودِ فقيرها هم به دو يا سه تختِخوابِ نوعِ متفاوت بسنده نميکنند. تازه بايد بتوانند تويِ هوا در بههمريختگياي از ملافهها و تسمهها هم مستقر شوند.
ثروتمندها گزينشِ بيشتري دارند.
آنها، پيچيده به دورِ يک دُهُل، که خدمتکاري حرکتِ کُندِ دَوَراني بهِش ميدهد، دوختهشده تويِ تُشکي (تنها سرْ بيرون) در حاليکه با لمبههايي ميزنند رويِ آنها (آخر اندکي بيحال اند)، درازکشيده در واني از لجنِ داغ، از تسهيلاتي بيشمار برخوردار اند.
شيوهيِ موردِ استفاده هرچه باشد، برميگردد به اين: نامزدِ خواب بايد بفهمد که مبارزه کردن بيهوده است، که او از پيش شکست خورده است.
صبحهاست، پس از خوابِ ستبر و سنگينِ شب، که حالتِ چهرهيِ اِمانگلون غريبترين است، و انگاري بهدر از انسانيّت؛ با اين نگاهِ تيره و گويا، گرچه برايِ گفتنِ هيچچيزِ مفهومي، که گاهي سگهايِ پيرِ بيمار و روماتيسمي دارند در کنارِ صاحبي خبيث که با اينهمه به او وابسته شده اند.
*
اِمانگلون که سفر ميکند در روز، همچو بستهاي سربسته است. متنفّر است از خورشيد (مگر در جنگل که آفتاب آنجا خُردشدهست) و فکرِ برساختنِ آييني برايِ آن چهبسا هرگز به ذهنِ يک اِمانگلون نرسيده است. وانگهي احساس ميکند که در نورِ ناخوشايندِ خورشيد ميپايندَش. و او بدَش ميآيد از پاييده شدن.
معمولاً شبها ميروند بيرون، با حاملانِ فانوسهايِ چندين رنگه و ميپراکنند در بيشهها، خموشانه، امّا حظبَران از نمايشْ چنان، که باور نميتوان کرد.
ماهرترينها برايِ آويختنِ چراغها در ارتفاعهايِ متفاوت از شاخهها بالا ميروند. بعضيها در شاخهها مستقر ميشوند که آنجا وجدي شديد به آنها دست ميدهد و گاهي ضروري ميشود که آنها را، بيجان و از خود بيخود، به خانههاشان برگردانند.
*
هميشه يک بويي، يک عطرهايِ درهمآميختهاي، آشيانِ اِمانگلون را فرا گرفته است.
اگر او نتراشيده و عاميست، دودِ هيزم است که آن بو را ميدهد با اندکي علفِ خشک، سخت انبوه، و او ازَش مست ميشود.
عوامانگي! مقصود چيزِ ديگريست: از عطرهايِ گوناگون، ناچيز و تند، دست يافتن به افقها، سفرها، جويباري کوچک همچو يک کرم، جنگل در پاييز، دريايِ يُدناک و خروشان، بندرهايي که کشتيها با خموديِ آشکار در آنجا انتظار ميکشند.
رسيدن بهِش، هنرِ کدبانويِ خانه است.
و او ميرسد بهِش؛ شهرتِ زنهايِ اِمانگلون، در اين باره، فراوان است در گارابانيِ بزرگ.
*
اِمانگلون، لابد حدس زده ايد، خُلق و خويي ندارد که خوشَش بيايد مزاحمَش بشوند.
بر بالايِ درِ وروديِ خانهَش، نقشِ برجستهيِ سرِ گُندهيِ يک مرد بر سنگ يا چوب کندهکاري شده است. اين نقش بيانگرِ آرامشيست راهي به سويِ خشم. دو پايِ يک شلوار، بسته به جليقهاي کوتاه، جلويِ در، و تا زمين، آويزان است. به فيضِ اين آذين، ديدارکننده وارد که ميشود، دو پايِ شلوار را واز ميکند.
خوب بيادبانه است!
پس اينجوري، صاحبخانه درجا موفّق شده است عيبي به شما وارد کند پيش از دخول. اوست اهانتشده، که ميتواند هر وقت که مايل باشد انتقام بگيرد.
اين، آدم را برايِ انجامِ ديدارهايِ غيرِ ضروري به فکر مياندازد و دودل ميکند.
در عوض، مهمانِ خانهيِ دوستي بسيار نزديک، اينيک است که شخصاً شلوارِ ورودي را برايِ شما کنار ميزند. ادايِ احترامي بينهايت ظريف از سويِ صاحبخانه، انگاريکه گفته باشد: «من ام مزاحم. حضورَم را در خانهتان ببخشيد.»
با اينهمه، در هر حال، بهتر است مدّتِ زيادي برايِ ديدار نمانْد.
*
اِمانگلونها عزبها را برنميتابند. دو هفته هم نه، تنهاتان نخواهند گذاشت. نخير، بايد بيدرنگ برايِ زن گرفتن تصميم بگيريد. «چون ــ ميگويند آنها ــ عزب، مدام بايد بهِش بدگمان بود. يک روز، دختربچّهاي را خواهد کُشت، بهِش تجاوز خواهد کرد، که اين خيلي دردَش خواهد آورد، به سرِ او خواهد زد که مذهبِ جديدي پايهگذاري کند، بياندازه درستکار و منطقي خواهد شد، و ديگر اصلاً هيچ کيفي نخواهد داشت زندگي کردن با او.» همسايهها خودِشان را معذّب احساس ميکنند، ترديد ميکنند که با زنهايِ خودِشان طبيعيترين حرکتها را انجام بدهند. آخرش، تحمّلناپذير ميشود. پس، سه چهار نفري ميروند بيرون، کمينِ مردِ عفيف را ميکِشند و با خونسردي و شايد حتّي با نفرت او را ميزنند.
آخر مردها به مردانگيشان که بربخورد، بهآساني دستخوشِ جنون ميشوند.
همينکه از اين قيافههايِ عصبي ميبينند، و برافروخته، از اين نگاههايِ متمايل به سازشناپذيري، زيرِ نظرِشان ميگيرند.
اينچنين، تنها چند جانيِ کارکُشته جرئت ميکنند که از پاکدامني و دين حرف بزنند، امّا همواره در خلوت و سربسته. در بازداشت، وانمود ميکنند که بد فهميده شده اند، که هرگز بحثِ عفّت نبوده است، بلکه برعکس يک عيّاشيِ عظيم. آنوقت، ولِشان ميکنند، «امّا با اينحال روشنتر حرف بزنيد ــ ميگويند بهِشان ــ اين اشتباهها چهبسا ميتوانند برايِتان گران تمام بشوند».
*
در ميانِ اِمانگلونها، دستِ کم در اميرنشينِ آپْل، بيمار (با بيماريِ مزمن، البتّه) جايگاهِ ويژهاي دارد. مقصّر است يا احمق. هميشه تحقيق ميشود که آيا اين است يا آن. آخر آنها فکر ميکنند که يک انسانِ هوشمند، رفتارکُنان بنابر شهودي که از خود دارد، نميتواند بيمار بشود.
با اينهمه با نظرِ بد به بيمارها نگاه نميکنند، مگر اينکه سرفه کنند. به نظرِشان، بيمار، آدمي اُفت ميکند به پايگاهِ حقيقيِ خود، و تندرستي بيشتر شبيهِ سطحِ درياست، جا آنجا بهتر است و امّا ناآرامي شديدتر.
نه اينکه بيمارها به مشاورِ خوب بودن شهره اند، همهيِ وزيرها بيمار اند و حتّي بيمارهايِ از پا درآمده. کارگزارهايِ وفاداري در خدمتِ خود دارند که به اين وَر و آن وَر ميفرستند و بر مبنايِ گزارشِ آنها فرمان ميدهند و حکومت ميکنند.
برخيها تصميمگيرندهيِ ناوها و مسائلِ دريا اند، بدونِ اينکه هرگز توانسته باشند خودِشان را تا آنجا برسانند، تازه با کمالِ ميل حملِشان ميکنند، مگر اينکه تبدار باشند. امّا در اين صورت کمياب است که وزير باشند، بلکه فقط مشاور، البتّه با اهميّتِ درجهيِ يک، در موقعيّتهايِ خطير که هيچ وزيري حتّي سخت بيمار جرئت نميکند از آنها چشم بپوشد. «ز بيمار آيد خِرَد، ز تبدار نور»، گُزينگويهاي که آنها نبايد از گردن نهادن به آن سر باز زنند.
*
اِمانگلونهايِ شبهِجزيرهيِ آوُر به سببِ خانههاشان گرفتاريهايِ زيادي دارند. بُروزَش نميدهند، چون خيلي مغرور اند. امّا در اين نگراني زندگي ميکنند که مبادا خانهشان بر سرِشان خراب شود. مدام دست تويِ موهاشان ميکنند، انگارکه درجا پُر از آوار و خُردههايِ کِرمخوردهيِ بام باشد.
يک کِرم است که چوبهايِ خانههاشان را ميخورَد و مِه است که ميآوردَش.
همينکه رخنه صورت گرفت (آيا برايِ همين است که آنها اينهمه از پنجرهها ميترسند؟) چند روزه سرتاسرِ يک خانه مصرف ميشود.
يک شبْ مه برايِ هجوم بس است.
*
اِمانگلون، بدونِ انگيزههايِ آشکار، يکهو ميزند زيرِ گريه، خواه ببيند برگي ميلرزد، چيزي سَبُک يا غباري فروميافتد، يا برگي در حافظهيِ او فروميافتد، بساوندهيِ يادهايِ گوناگونِ ديگر و دور، خواه باز تقديرِ انسانيِ او، جلوهکُنان پيشِ نظرَش، رنجَش بدهد.
هيچکَس توضيحي نميخواهد. درکَش ميکنند و همدردي را رو برميگردانند ازَش تا راحت باشد.
امّا، گروههايي از اِمانگلونها، ناگهان فراگرفتهيِ اغلب نوعي تقدّسزداييِ جمعي، بنا ميکنند به خموشانه گريه کردن و اگر قضيّه در کافهاي بگذرد، اشکها نگاهها را تار کرده سالن و ميزها از ديدِشان ناپديد ميشوند. گفتوگوها معلّق ميمانند، بدونِ کسي که به سرانجامِشان برسانَد. نوعي يخ وارفتگيِ دروني، همراه با لرزها، همهشان را فراميگيرد. البتّه با آرامش. چون آنچه آنها احساس ميکنند، فروپاشيِ عموميِ جهانِ بيحدود است، و نه فروپاشيِ تنها خودِشان يا گذشتهشان، و عليهِ آن هيچ، هيچ نميتوان کرد.
درون ميشوند، خوب است که درون ميشوند اينچنين گاهي در جريانِ بزرگ،جريانِ پهناور و غمآور.
چنين اند اِمانگلونها، بدونِ شم، امّا با نهادِ روان.
سپس، قضيّه که گذشت، گفتوگوهايِ خود را باز از سر ميگيرند، گرچه با بيحالي، و بدونِ اشارهاي هرگز به استيلايي که زيرِ بارَش رفتند.
*
موسيقي در آنجا محجوب است. موسيقيدانها بيشتر. خود را در معرضِ ديد نميگذارند وقتيکه مينوازند.
روزي، يکي از آنها، که در تالار مينواخت، به خيالِ اينکه من نگاهَش ميکنم، داشت خفه ميشد از شرم؛ حالآنکه من اصلاً نشنيده بودم او را بسکه بيصدا مينواخت.
موسيقيِ با صدايِ مُردنيشان هميشه بهنظر از لايِ تُشکي برميآيد. اين است آنچه دوست دارند: دَمهايِ گُنگ، روانه دانسته نيست از کجا، به هر دَم زدوده، نغمههايِ لرزان و ناپايدار، که امّا پايان ميپذيرند در گسترههايِ بزرگِ همساز، سُفرههايِ پهناورِ ناگهان گسترده.
تازه بيشتر اين احساس را دوست دارند که موسيقي جابهجا ميشود (انگار که موسيقيدانها دورِ کوهي ميگردند، يا در کوچهاي پيچدرپيچ پيش ميروند)، جابهجا ميشود و به سويِ آنها ميآيد همچو پيشامدِ پژواکها و بادها.
*
در تماشاخانه، علاقهيِ آنها به دوردست آشکار ميشود. تالار دراز است، صحنه دورتَک.
تصويرها، شکلهايِ شخصيّتها در اينجا به کُمکِ بازي با آينهها پديدار ميشوند (بازيگرها در تالارِ ديگري بازي ميکنند)، واقعيتر از آني در اينجا پديدار ميشوند که اگر واقعاً حضور داشتند، متمرکزتر، پالودهتر، قطعيتر، زدوده از اين هالهاي که حضورِ واقعيِ رو در رو هميشه ايجاد ميکند.
گفتارها، آمده از سقف، به نامِ آنها به زبان ميآيند.
احساسِ گريزناپذيري، بدونِ سايهاي از رقّتانگيزي، خارقالعاده است.
*
پنجره دوست ندارند و به جايِ واضح ديدن، ترجيح ميدهند خودِشان را تويِ خانهشان احساس کنند، امّا، نهآنکه بسيار بانزاکت اند و نميخواهند نسبت به سرزمينهايي که از پنجره استفاده ميکنند رفتارِ ديگري داشته باشند، و تازه، به اين خاطر هم که لُخت و خزنانگيز و خصمانه ميزند، و چهبسا توجّه و بدخواهي هم جلب کند، درحاليکه آنها مگر آرامش و خونسردي نيستند، خانههايي دارند با پنجره، حتّي با پنجرههايِ بسيار، امّا همه قلاّبي، و اصلاً يک دانهَش هم نميتواند باز بشود، حتّي اگر مقصود دررفتن از يک آتشسوزي باشد؛ با اينحال تا حدِّ اشتباه گرفتنِشان تقليدي اند، با سايهها و بازتابها، چنانکه نگاه کردن به آنها حظّيست با وجودِ دانستنِ اينکه تقلّبي اند، بهويژه اگر ساعت و شدّتِ آفتاب کَمَکي شرايطِ نقّاشيِ ديدفريب را فراهم آورَد.
نيمهبازِشان هم هست، هميشگي، شب و روز، و در سردترين روزها، در هوايِ مهآلود، باراني، توفانِ برف، امّا بيآنکه بگذارد با اينهمه چيزي وارد و نه خارج شود، دردناکانه شبيه به نيکوکاريِ ظاهريِ ثروتمندان.
يک پنجرهيِ واقعي، يک روزي بازشدني، حالِشان را بد ميکند؛ برايِ آنها مثلِ اين است که درجا از هِرّهيِ پنجره شَلنگ بردارند، که بيايند تو، و صفِ متجاوزان که نميتوان پسِشان زد، در برابرِ چشمهايِ وحشتزدهيِ آنها طولاني شود.
همچو بسياري از مردمانِ خونسرد که کينهتوز و بد ميشوند وقتيکه بهِشان تعرّض کنند، بايد از حرف زدن با آنها در بارهيِ پنجره خودداري کرد و هرگز يکي از آنها را به خانهيِ خود دعوت نکرد اگرکه پنجرهاي کار گذاشته ايد، حتّي اگر بسته باشد، تختهکوب، از کار افتاده يا تويِ يک پستو. هرگز آن را به شما نخواهند بخشيد.
*
نهاينکه اِمانگلونها بيزار اند از نمايش دادنِ خود، از اداها و گفتارهايِ دراز، رهبرانِشان بر مَسند نمينشينند و سخنراني نميکنند مگر پشتِ مجسّمهاي (از چوبِ سَبُک و حملکردني) از يکي از مردانِ بزرگِ گذشته که ادعايِ اقتدا به اصولِ آنها را دارند.
اگر من زبانآوريِ آنها را خوب فهميده باشم، اصلْ بلد بودنِ اين است که مجسّمهيِ او را در موقعِ مناسب بگذارند، به طرزِ غيرِ منتظَر، نمايشي، يا هُل دادنِ يواش يواش آن با پنهان کردنَش، تا آن لحظه که نمايانَش کنند. بايد بلد بود کاشتَش با خشونت پيشِ رويِ ديگري، به طرزِ تکاندهنده، ماهرانه گرداندَش به دورِ محورَش و گستاخانه تکان تکان خورد در برابرِ يک مردِ بزرگِ ديگري که پستَش تشخيص ميدهند، سرآخر بلد بود مرخّص شد با کبکبه و تهديدات، به يک کلام با ظرافت. چنين اند برخي از ويژگيهايِ زبانآوريِ اِمانگلونها.
خطري که هست در تنها گذاشتنِ مجسّمهيِ خود، اين است که، گرچه کسي حق ندارد در نبودِ شما جابهجاش کند، مجسمّههايِ ديگر ميتوانند در گِردَش گرفته هرگونه امکانِ خودنمايي را ازَش بگيرند و حتّي با حرفهايِ درشت بگذارندَش نزدِ يک خائن، وا بدارندَش به گفتنِ درست وارونهيِ برنامهيِ آن، انگشتنماش کنند همچو خودِ تصويرِ سازِش در ميانِ هُوهايِ تودهيِ مردم.
ازين است که اين زبانآوري، که بهنظر زاييدهيِ يک تنبليِ شديد است، در واقع هشياريِ بسيار ميطلبد، يک درکِ بسيار ظريف از ايدوندر.
صدا به کار نميآيد مگر برايِ تأمينِ چند نقطهيِ مرجع در بحث. سخنرانهايِ واقعي، در سال دو ساعت هم حرف نميزنند. امّا همه در لحظههايِ تأثّرانگيز تأثيرِ عظيمِ مجسّمههايِ آنها را به ياد ميآورند.
اين است آنچه خوشآيندِ اِمانگلونهاست.
*
بيماري که تنفّسِ نامنظّم ندارد تيمار ميشود، و من درمانشدههايي از آنها ديدم که سخت بدحالِشان يافته بودم.
ابتدا، ضربهيِ جانانهاي با چوبدست به سرَش ميزنند که از پا درَش ميآورَد. (بايدکه انسان بيرون از بيماريِ خود بمانَد.) بعدَش نوبتِ درمانگريست. در داروخانههاشان جوشاندههايي از بسي گياهان هست. بله البتّه! مثلِ همهجايِ ديگر. امّا، چندان به حساب نميآيد.
پيش از هر چيز، پرستاريِ درمانِ او را به سگي ميسپارند. همينکه برسند سگي در اتاقِ بيمار حبس کنند، خوشحال پراکنده ميشوند. بيمار، اگر بتوانم بگويم، در دستهايِ معتمَديست. در تنها يک شب، گاهي، ميبيند درمان شده است. يک واقعيّت است، اين حضورْ آرامشي سودمند برايِ او فراهم ميآورَد.
اگر سگ رضايت ندهد که در تختِخواب درازکِش بمانَد: نشانهيِ بديست، بدونِ اينکه حتماً لازم باشد قطعِ اميد شود. طبيعيست که بيماري بنا کند به چيره شدن. امّا اگر شبِ دوم و سوم حيوان بکوشد بيرون برود، زيرِ در را بکَنَد، تمام است، بيمار ازدسترفته است؛ همان بهتر که دهنَش را در دَم ببندند.
اگر سگ پارس نکند و آرام بماند، هيچ خطري متوجّهِ بيمار نيست، با اينهمه چهبسا ديگر جز سايهيِ خود نباشد. هرگز انساني در کنارِ يک سگِ خوابيده نمرده است. سگ هميشه بهموقع بيدار ميشود برايِ زوزه کردن. زوزه طبعاً معنادار است. همينکه آن را بشنوند، ميشود دهنِ بيمار را بست. حتّي يک وظيفه است.
زود دختري جوان را فرا ميخوانند، و حتّي اگر شب است و در وسطِ توفان، بايدکه او بيايد در لباسهايِ زيبايِ خود و چهره به رنگهايِ سلامت و سعادت رنگين کرده. با اوست که دست به کار شود حالا. پزشکها درِ شيشههايِ خود را بسته ميروند بيرون با سگ.
*
اگر، در حاليکه يک اِمانگلون در خانهيِ خود برايِ کسي جشن ميگيرد، مگسي واردِ آن اتاقي شود که آنها درِش هستند، مهمان، بهترين دوستِ او هم که باشد، در دَم پا ميشود و با حالتي کنف و سيليخورده که تقليدناپذير است، بدونِ هيچ حرفي ميرود. آن يکي فهميده است، حتّي اگر چيزي نديده باشد. فقط يک مگس ميتوانسته اين فاجعه را به بار بياورد. مست از نفرت، ميگردد دنبالَش. امّا دوستِ او درجا دور شده است.
اِمانگلونها نميتوانند تحمّل کنند تويِ همان اتاقي زندگي کنند که يک مگس. اين همزيستي برايِ آنها چيزِ هولناکيست. خودِشان را عميقاً زخمي احساس ميکنند، البتّه بهويژه کاهشيافته، از پا درآمده، و برخيشان ديده شده اند که بهزحمت موفّق ميشوند خودِشان را به بيرون بکشند.
نابهکاريِ بزرگ وارد شدن به خانهيِ اوييست که بدِ او را بخواهند، با داشتنِ مگسي پنهانکرده در جيب، رها کردنَش در اتاقِ غذاخوري و وانمود کردنِ خود همچو کسي که به او توهين شده است. امّا آن يکي مراقبِ شماست، جانا! مراقبِ جيبهايِ شماست، يقهتان، آستينهاتان، تَر و چسب حدس ميزند که مگس هست در اين ديدار. برايِ همين بايد با احتياط عمل کرد. مثلِ همهجايِ ديگر، بايد ماهر بود و، اگر شانسي به شما داده شد، باور نکرد که همه چيز تمام شده است.
در جريانِ سخنرانيِ مهمِّ اُرنامِ وزير پيش آمد که مگسي وِل شود در تالار تا او را به ناتوان بودن کاهش داده جلسه را برهم زند. مگسْ سادهلوحيِ کرده رويِ دماغَش نشست. آن مردِ بزرگ، همه خونسردي، گرفتَش و گذاشتَش در يک قوطي و به سخنرانيِ خود ادامه داد.
نوآوريِ آن را داشت سپس که مگس را محبوس در قوطي بگردانَد در ميانِ نمايندهها تا صاحبَش بتواند پسَش بگيرد.
امّا همه، همچو اِمانگلونهايِ اصيل، با خونسردي رويِ آن خَم شدند، هر يک به نوبتِ خود، بدونِ رو کردنِ دستِ خود.
گُرها
خرابِ مذهب اند. چه نثارَش نکرده اند؟ خشن در آداب، خوراکِشان را نميپزند. تنها برايِ خداها خوردنيهايِ پخته هست. با هزار مراقبت تدارکِشان ميبينند، و سرخورِشگري مدام در کارِ پزاندنِ آهستهيِ خورشهايِ بسيار است، گوسفندهايِ درسته، طيور.
خدا هورت ميکشد، منخرهايِ پاک قهوهاي دارد، چرب، قشربسته. امّا خسته نميشود از ديدنِ حيوانهايِ معصومِ زندهزنده انداخته در ديگهايِ دودکُننده زيرِ خورِشهايِ داغ و سالها و سالها بايد، پيش از اينکه، دماغْ کيپشده از رسوبِ فزايندهيِ ذرّاتِ دود، بس کُنَد ديگر از چشيدنِ حيوانهايِ قرباني و ادويهمايههايِ هرچه تُندطعمتر پيشِ چشمِ همگان.
آنوقت خوراک دادن به او را قطع ميکنند، وجدان به راحتباش، تا وقتيکه يک بدبختي پيش بيايد؛ آنوقت خودِشان را، توبهکار، مياندازند به پاهاش (ديگراني بهسرعت موهايِ مخرينَش را ميسِتُرند) و فروتنانه حيوانهايِ خود را برايَش قرباني ميکنند، که با شيطنت و بدخواهي اميدوار بودند ازَش کِش بروند.
من همهيِ خداهاشان را نميشناسم، امّا خيليهاشان را ميشناسم، آخر ديدمِشان گردش ميکردند در روزهايِ جشن؛ در بعضي از جاها دائمي هم نمايشِشان ميدهند، که ميشود تعدادِ زيادي از آنها را در آنجا گروهي ديد، هر يک با جماعتِ سرسِپُردههايِ خود و سرخورِشگرِ خود.
خدا بَنو مرغها را ترجيح ميدهد، فلفل و چشمهايِ آهو را. خدا ايکسان کبابها را، قربانيهايِ سوخته تا استخوان را. خدا سانو از دلورودههايِ حيوانهايِ پاک زندهيِ پخته با بخارِ آبِ جوش تغذيه ميکند. خدا زيرنيني خوراکهايِ کوچک را ترجيح ميدهد، چکاوکها، بلبلها، امّا بايدکه بهکُندي سوزانده شوند در خاکسترِ نرم، نرم، نرم. خدا کامبُل، که انسان را مزه کرده است، دريغا، دلهيِ انسان است يا دقيقتر دخترِ جوان، گوشتهايي که آرزومندِ شکوفاييِ زن اند، گوشتهايي که «هنوز سربالا ميروند». اين است آنچه او نياز دارد. ميکوشند طبعاً که گولَش بزنند با خوکهايِ هنوز جوان، بينِ خوک و بچّهخوک، و، از اين ور و آن ور، تا بهتر به اشتباهَش بيندازند، دستي هست، انگشتي، دستوبالِ ظريفي درازکرده بر اين خوکوپوکپزي.
اينجوري زندگيِ چند انسان را نجات ميدهند، البتّه، امّا نميتوانند تا ابد او را محروم کنند، چونکه او انسانها را خوب ميشناسد، خداست که انسانها را بهتر ميشناسد و، برعکسِ خيليهايِ ديگر، از آنها خوشَش ميآيد و مگر سخنانِ شيرين برايِ آنها ندارد.
گشادهدست (گرچه تنها از ترس شايد)، گُرها خشکي حاليشان نيست، نه ناخنخشکيِ ديگران: «اي بابا ــ خواهند گفت به فلان خارجيِ رهگذر ــ شمايي که چهار فرزند داريد، نميتوانيد حتّي دو تاش را بدهيد به خدايي اين همه توانا!» (خدا کامبُل.) اين بيديني شگفتزدهشان ميکند. خشم بر آنها چيره ميشود، خشمِ الهي، و، برايِ جبرانِ اهانت، همهيِ اين بيدينها را قتلِ عام ميکنند و پيشکِشِشان ميکنند به خداهايِ شکمپرستِ خود. (هرچه سفارش کنم که تنها سفر کنند در اين ديار، کم کرده ام، با قطارِ اندکي از بار و بُنه، که در صورتِ نياز بشود پنهانَش کرد تويِ يک چاله.)
گاهي يک گُرِ پرهيزگار، آمدوشدکُنان در جلويِ قابلمههايِ کامبُلِ بزرگ، ميبيند که او جيرهاي ناچيز دارد و تقريباً توهينآميز، نوزادي نزار، که مگر پوستي بر استخوان نيست، که واقعاً نميتوان چيزي ازَش برگرفت، يا گوشتهايِ کلکبازي، خوک و گوساله و بچّهغزال؛ آنوقت گُرِ پرهيزگار، دلْ ريش، شرمنده از اين بينوايي، امّا خودش هم تنگدست، يک انگشتِ خود را بهسرعت ميبُرّد، نذريِ بيگوشت بله شايد، امّا با پوزشهايِ فراوان پيشکِشَش ميکند به خدا گرماگرم، غرقِ خوني که از آن ميريزد با شدّت، خونِ انسان که خدا دوست ميدارد اينهمه. اوه! چقدر هم دوستَش ميدارد او!
*
خدا مْنَ کَرترينِ همه است و بزرگترين. آنها خوب ميدانند که اگر او، او ميشنيدِشان، پايان ميگرفت بيماريهاشان که بيشمار اند، چون پُرمرضترين مردميست که ديده ام (چند تاييش را پايينتر تعريف ميکنم).
ازينرو به گوشِ ريزهيِ او گوشِ ديگري آويختند، گُنده، فيلگون، با پيچوخَمهايِ دقيق، گِرانبارانه در پشتِ سرَش گسترده همچو پوشاکي دنبالهدار. و هميشه عربدهکِشهايِ اعظمِ رسمي هستند، روحانيها و بچّههايِ روحانيها، با صدايِ زيرتر و نافذتر، تا کلامهايِ استغاثه خطاب به او فرياد بکشند، طبعاً از پسِ پيشدرآمدِ اجرايِ، برايِ به عطش آوردنِ او، ترقّهاندازها و جارزنهايِ برگزيده از ميانِ نفسدارترينهايِ گُرها.
آه! اگر دستِ کم ميديد، اين سنگينگوش! امّا نه! از اين سو هم هيچ اميدي نيست! هرگز اثري از يک چشم، هرگز يک قطرهيِ عدسي پديدار نشده است بر اين چهره. نميتوان با چنين اميدي خود را فريب داد، بهراستي مگر بر شنوائيِ ناپديدشوندهيِ اين کَرِ اعظم نميتوان حساب کرد که، قديمها، به نظر ميآيد، هنوز کمي ميشنيد (گرچه اغلب عوضي)، تُخسکنان بي درنگ آنچه از او خواسته ميشد چون، همينکه در جريان باشد، خداييست که مگر خواهانِ خشنود کردنِ انسانها نيست... (نميتواند چيزي ازِشان دريغ کند). دريغا، به نظر ميآيد که اينک به سويِ کريِ کامل پيش ميرود، و با دهشت از خود پرسيده ميشود چه پيش خواهد آمد وقتيکه چنان شود.
*
خدايِ آبها دراز کشيده است. نميپذيرد بلند شود. دعاهايِ انسانها چندان برايَش گيرا نيست، نه سوگندها نه عهدها. قرباني برايِ او کِشش ندارد. پيش از هرچيز خدايِ آب است.
هرگز واقعاً توجّهِ نداشته است به محصولهايِ از باران پوسيدهيِ گُرها، به گلّههايِ سيلاببُردهيِ آنها. پيش از هرچيز خدايِ آب است. با اينهمه روحانيهايِ حسابي عالِم دارند. امّا اِنقدري واقعاً نميدانند که قلقلکَش بدهند. درس ميخوانند، سنّتها را ميکاوند، روزه ميگيرند، مراقبه ميکنند و امکانَش هست، در درازمدّت، که موفّق شوند به او برسند و صدايِ آبها را خفه کنند، که اينهمه برايِ او گراميست.
*
بيشرمهايي که ما ايم، ماهايي که تنها برايِ خودِمان، خانوادهمان، وطنِمان زندگي ميکنيم، انگارکه همهيِ اينها پستيِ همانند نيست!
بايد حسابي مراقب بود، سفر که ميکنند به ديارِ گُرها، که همواره بهفراواني تَنديسَکهايي بههمراه داشت، و آشکارا قربانيهايي پيشکشِشان کرد، سه يا چهار شامِ اضافي سفارش داد و به آتش سوزاندِشان با اندک حال و هوايي از رمز و راز.
بنا کرده بودم، مجذوبِ محيط، مرتباً به گزاردنِ اخلاصَم برايِ يک چراغِ کوچکِ با شيشهيِ سرخ که در بارهام داشتم. يک شب، وسوسهانگيز بود، گاوي به آن پيشکِش کردم، و از آن پس نتوانستم جلويِ خودم را بگيرم و قربانيهايي برايَش نياورم، گذران تقريباً تماميِ شبَم را به پرستش، در ميان گرفتهيِ جماعتي از ملتمسان و بيماران، و، اگر دينوري خوشبختانه ازَم ندزيده بودَش به اميدِ معجزههايي بزرگ تنها به سودِ خودِ او، چهبسا خودم را برايِ آن لُخت ميکردم حتّي تا شلوارَم، امّا اين دزدي دلسردَم کرد و من ترک کردم آن ديار را اندکي بعد.
*
در تهِ يک گذارِ درختي، در يک گندابِ کوچکِ بوگندو خدايي هست با چشمهايِ تابناک و هيجانزده.
چه فايده که اينچنين به کناري پسَش رانده اند، حالآنکه بايد خلاصه به نزدِ او آمد؟
بدونِ فشردگيِ قلب نيست که در اين گذارِ درختي وارد ميشوند.
آخر قرباني بسنده نيست. بايد شهيد کرد و شهيد کرد آن را که دوست ميدارند. اين خدا، «ساده»نام، نه به خون خشنود است، نه به زندگي، نه به خورِشها. او مگر از نزديکان نميخواهد.
امّا اينکه پدري، که پسرِ خود را بهمِهر دوست ميدارد، در تهِ گذارِ درختي پيداش شود، چشمهايِ او در دَم تابيدن ميگيرند در دور، و فهميده ميشود، دريغا، که او دارد اينجا آنچه او را بايد و پسندِ او شده است.
*
وقتيکه گُر، از پا درآمدهيِ شوربختيها، دستها را به سويِ آسمان بلند ميکند، اگرکه اصلاً هنوز توانَش را داشته باشد، روحانيها با تندخويي او را به رعايتِ حکم فراميخوانند: «قربان کن! قربان کن!»، ميگويند بهِش. و، با استفاده از سُستي و پريشانيِ او، بُزهاش را و تا آخرين داراييش را از چنگَش درميآورند. چون آنها همواره بر راهها به سويِ جاهايي دوان اند که درماندگيها و بلاهايِ طبيعي و سيلاب هست آنجاها، تا سهمِ خدا را برداشت کنند، با پراکندنِ وحشت و سنّتپرستي در همهجا، و انباردنِ ثروتهايِ فراوان در خانههايِ خود. از نگرانيِ بيمارها هم، چنانکه ميتوان تصوّر کرد، استفاده ميکنند. امّا خودِشان را در کنارِ آنها راحت احساس نميکنند، چون اگر بيمارياي در يک جماعتِ مذهبي همهگير شود، شکهايي نسبت به ارزشِ اخلاقيِ آنها در ذهنِ مردم پديد آمده در دَم به خشم ميآيند و ميخواهند، بهرغمِ تهديدها و قيافهيِ گُرگگونهيِ روحانيهايِ ناتوان، داراييِ خود و باقيِ چيزها را بازپس بگيرند. گُرها رحم ندارند نسبت به روحانيهايي «که خدا لو ميدهد». با يک حافظهيِ وسواسزدهها، حافظهيِ در تلهيِ آخرت، فوري به ياد ميآورند که برايِ فلان قرباني، سالها پيش، فلان روحاني ترديد کرد، حرفَش را عوض کرد، به لکنت افتاد، بيخودي مَثَلي را تکرار کرد. حالا چشم بر حقيقت گشوده، مستِ خشم و دادگري، ميآيند روحانيها را همچو قرباني پيشکشِ خداها ميکند. دِيرها معجزهآسا از سکنه خالي ميشوند. خدا داراييِ خود را بازمييابد و زمين آرامشِ خود را.
نُنهها و اُليابِرها
از ازل، نُنهها بَردههايِ اُليابِرها هستند. اُليابِرها بيش از حدِّ معقول ازِشان کار ميکِشند، چون ميترسند که نُنهها، اگر تواني بگيرند، ازَش استفاده کرده به سرزمينِ خودِشان برگردند، که فعلاً حقيقتش بهنسبت باير است و بخشهاييش سيلزده.
نژادِ نُنهها به سببِ بدرفتاريها به نصف کاهش يافته است، تا جاييکه اُليابِرها مجبور اند بروند به سرزمينِ آنها شکارِشان کنند، خيلي دورتر از قديمها، تا تويِ باتلاقها، به جاييکه آنها احتمالاً در ميروند، بدونِ سگهايِ تربيتشده برايِ اين کار، که با آنها جرگهشان ميکنند.
اين لشکرکِشيها، هميشه، يک سرگرميِ ملّي بوده که تازه از سويِ همهيِ شاعرهايِ بزرگِ اُليابِر هم مدح شده است. امّا، دريغا! نُنههايِ کم و کمتري بازآورده ميشوند؛ ربطي هم به کوششهايِ نظاميِ انجامشده ندارد واقعاً، و تقصيرِ سردارها نيست.
ازينرو، زيرِ نظارتِ حکومت، حالا انبارهايي از نرها و زنهايِ نُنه برپا کرده اند که آنها در آنجا، همچو نژادي معمولي که نميخواهد رو به زوال برود، برايِ توليدِ مثلِ فراوانِ خود از سهولت برخوردار اند.
بچّهها را، همينکه به سنّي ميرسند که قبراق ميشوند، در شهرستانِ اَويدْر ول ميکنند، جاييکه اُليابِرها ميتوانند بيايند شکارِشان کنند.
آخر يک اُليابِر کارِ ديگري مگر شکار نميتواند بکند. چهبسا افسردهَش کند، بِکُشدَش بهيقين، که دست به کارِ متفاوتي بزند. امّا او از تقديرِ خود آگاه است و به آن وفادار ميمانَد.
چهبسا بيهوده باشد جنگافروزيِ پياپي در کشوري که درجا اِنقدر فقير شده است. حتّي سردارها اين را ميفهمند. سودآورتر است که چند سالي دستِ نُنهها را آزاد بگذارند بهطوريکه همهچيز دوباره بار بدهد، به قيمتِ حتّي خطرِ سرکوب کردنِ جنبشهايِ طغيانگرانه، البتّه اينبار از راهِ سياست، که ميتواند شکل بگيرد. پس آن سرکردهيِ نُنه را، که مزاحمِشان است، با گراميداشتهايِ بسيار، سخت خيرهکننده در آغاز، دعوت ميکنند؛ از مرز که گذشت، زبانَش را به دستِ سربازي ميبُرند، بعد رسماً تأييد ميکنند که آن نُنه کاملاً حق داشت از زبانِ خود برخوردار باشد، و حتّي از گراميداشتهايِ بسيار؛ با اينحال زبان دوباره نميرويد، گفتار هم نه، و سرکردهيِ عليل بهسرعت از پا در ميآيد. اُليابِرها، وانمودکنان به بد فهميدنِ خواستههايِ او، لباسِ دلقکي بهِش ميپوشانند «بنا به خواستهيِ خودِ او»، او را ميگذارند، همچنان بنا به خواستهيِ خودِ او (!)، به همراهيِ عيّاشهايِ فاسدي که او خودش را با آنها درگيرِ فسادهايِ احمقانه و هولناک مييابد، و به دورَش اعلاميّههايي ميپيچند که در آنها سياهکاريِ او را بهتفصيل نقل ميکنند، همچنان تظاهرکنان، از سرِ بزرگواري، که او را محکوم نخواهند کرد، چونکه او «مهمان» است.
امّا مقاومتِ انساني حدهايِ خودش را دارد. اويي که آنها را ميشناسد، چنان سريع شما را به آنجا ميرسانَد که مبهوت ميمانيد. آن شوربخت، بهزودي به ژندهپوش بدل شده در نااميدي ميميرد.
اُليابِرها همچنين مقدّسترين تنديسهايِ نُنهها را ازِشان عاريه ميگيرند، همچو بينِ متّحدهايي که سخت نيکخواهِ هم اند. پس ماتَرَکِ قدّيس يا تنديسِ مقدّس را، که تبرّکِ سراسرِ سرزمينِ خود را از آن چشم دارند، با بزرگترين نشانههايِ تقديس و احترام با خود ميبَرند. امّا همينکه به روستاهايِ اُليابِر ميرسند، حاملانِ خسته مياندازندَش، مثلاً اتّفاقي، در چالهاي مخصوصِ کودآب؛ ريسمان پيدا نميکنند، يک شبانهروز در آنجا ميمانَد، بيرونَش ميآورند شناساييناپذير و بوگندو، و مياندازندَش تويِ يک انباري ميانِ انبوهي از پستيهايِ ديگر که ماتَرَکِ قدّيسها و مقدّسترين اشياءِ نُنهها بودند.
امّا نُنهها صبوري پيشه ميکنند. خدا تا به ابد تحمّلَش نميکند ــ ميگويند آنها. منتظرِ زمانَش اند.
البتّه که، منتظرَش اند.
هيوينيزيکيها
همواره شتابان، از خود پيشتر، تبآلود، دَوان اين ور و آن ور، پُرمشغله، چهبسا حتّي دستهايِ خود را گُم کنند. نميشود از يک خشنوديِ اندکي طولاني برخوردارِشان کرد.
پُرشور، پُرخروش و «پيشرو»، امّا هميشه برايِ زماني اندک، سياستمدارـپَروانههايي که در همهجا شاخصي ميگذارند و از يادَش ميبرند، با پليسي و ستادي دارايِ دَهها کُدِ رمزيِ سخت ماهرانه، که هرگز دانسته نيست کدام بايد به کار برده شود، که عوض ميشوند و دائم از نو قلبْکارِ هم ميشوند.
قمارباز (از صبح تا شب سرگرمِ تاسبازي بر سرِ داراييشان، که دست به دست ميشود دَم به دَم، جوريکه ديگر دانسته نميشود هرگز کيست بدهکار و بستانکار کي)، طفرهزن، حقّهباز، بيبندوبار، نه از آشفتگي و ابهامِ ذهني، بلکه از انبوهِ شناختهايِ بهناگاه پيداشدهيِ خارج از موضوع، منطقدانهايِ لِگامگسيخته، امّا غربالخوردههايِ کَلَکها و خاستگاههايِ الهامي، اثباتگرِ هستي و نههستي و هرآنچه ميخواهند به طورِ کلّي و آنچه نميخواهند، با استدلال، با نهاستدلال، با استدلالهايِ گرفته از نهاستدلالها، سربههوا امّا مردِ رند و تقريباً خستگيناپذير، ميروند (امّا برايِ چند ساعتي) در تختِخواب و خوابْ همزمان، ازَش بيرون ميآيند بههمچنين، همچو دري که گشايند و بندند، قهر ميکُنند سرِ هيچ، بيخيالِ عصبانيّتِشان سرِ کمتر از هيچ، سرِ مگس که ميپرد، خودواداده همچو بادبان به همهيِ بادها، غرقِ اشکِ با صداقتِ بسيار بر بالينِ پدرِ بيمار، امّا همينکه چشم فرو ميبندد او، ميدوند به سويِ وصيّتنامه، جرّوبحث ميکنند بر سرِ ارث، نشسته بر تختِخوابِ هنوز گرم، دفنَش ميکنند به چشم بر هم زدني (اين باز بهتر است؛ جز اين چهبسا فراموشَش کنند تا وقتيکه بويِ گند بدهد).
سجده ميکنند پيشِ خداهايِ خود همچو دستگاههايِ کوکشده تا تَه، صدها بار، سپس ميروند به يک جهش، بي نگاهي به پشتِ سر؛ عشق ميورزند همانگونه که پرستش ميکنند، تند، با حرارت، «بعدِش هم ديگه حرفِش رو نزنيم»، با هم ازدواج ميکنند بدونِ پيشانديشي، سرِ ديداري اتّفاقي، تَر و چسب، و از هم طلاق ميگيرند همانجوري، بدونِ آمادهسازي، کار ميکنند و بازار يا دستفروشي راه مياندازند در وسطِ خيابان، در باد و خاک و جفتکهايِ اسبها؛ حرف ميزنند جوري که يک مسلسل تير در ميکند؛ سواره تا جايي که ميشود و چهارنعل، يا اگر پياده اند، دستوبالها به جلو، انگار که ميروند برايِ هميشه آزاد کنند و از ابهام درآورند اين جهانِ پُر از دشواريها و حوادث را که رخ مينمايد يکبند در برابرِ آنها.
*
آنها، حتّي در ميانِ صاحبمنصبهايِ قضايي، هرگز موفّق نشده اند که دارايِ يک چارچوبِ ذهنيِ واقعاً متعادل باشند.
رييسِ قضا، جنايتکاري پيشِ رو دارد که دربارهَش قضاوت کند، عصباني ميشود: «نميفهمم ــ ميگويد او. فرض کنيم که جنايتکار من باشم.» چاقو ميخواهد، تظاهر ميکند به قتل، بيقراري ميکند، ميرود بيرون، ميآيد تو، در ميرود، خودش را به دستِ پاسبانها گير ميانداز و کمياب نيست همچينها که متّهم از موقعيّت استفاده کند و يکهو پا به فرار بگذارد، گاهي در لباسِ رييس.
آخر اين طرف نقشَش را جدّي ميگيرد، خودش را از ردايِ قضاوت خلاص ميکند. «من فقط يک جاني ام» ــ ميگويد او، و پليس حسابي کُتکَش ميزند و، چنان در جلدِ يکديگر فرو ميروند که بهراستي نه دانسته ميشود سروکار با چه کسيست، نه جريان از چه قرار، قاضيِ پُرشور برايِ اين قتلِ هولناک، که به آن اعتراف ميکند و با بياحتياطي تکرارَش ميکند، به دستِ مردم سنگسار ميشود. شاهدها، چنانکه بايد، خوشحال از ديدنِ روشن شدنِ ماجرا، رسماً سوگند ميخورند که همان او بوده است که آنها ديده اند واردِ خانهيِ محلِّ جنايت شده است و به مرگرسانيِ فوريِ او را درخواست ميکنند.
يکبارِ ديگر هم، متّهم اعلام ميکند: «آقايِ رييس، فقط يه خورده فشار دادم، اينجوري.» درحاليکه دستهاش درجا منقبض اند دورِ گردنِ رييسِ قضا، که کنار ميکشد نيمهمرده و ناتوان از بر زبان راندنِ حُکم. امّا جمعيّت، به ستوه آمده از اين نمايش که آن را نفهميده است، مصرّاً ميخواهد که هر دو، اين دعواگيرهايِ لعنتي، تا سالها به زندان انداخته شوند. وکيلها که همهچيز را پيچيده کرده اند، از در بيرون انداخته ميشوند، و تالار با هياهويِ رعدآسا خالي ميشود.
*
هيوينيزيکيها هميشه بيرون اند. نميتوانند تويِ خانه بمانند. اگر کسي را در تو ببينيد، او در خانهيِ خودش نيست. بيترديد در خانهيِ يک دوست است. همهيِ درها باز اند، همه جايِ ديگري اند.
هيوينيزيکي در خيابان زندگي ميکند. هيوينيزيکي سوار بر اسب زندگي ميکند. يک روزه سهتاش را سقط ميکند. هميشه سواره، هميشه به تاخت، اين است هيوينيزيکي.
اين سوار، تاختزنان با سرعتِ تمام، يکهو هوپ متوقّف ميشود. زيباييِ دخترِ جواني که ميگذرد چشمِ او را گرفته است. تَر و چسب برايِ او سوگندِ عشقِ جاوداني ميخورَد، ميرود خواستگاري پيشِ پدرومادر، که کمترين توجّهي به آن نميکنند، همهيِ خيابان را گواهِ عشقِ خود ميگيرد، حرف ميزند از بريدنِ فوريِ گلويِ خود اگرکه دختر را به او ندهند، و نوکرَش را به زيرِ ضربهيِ چوب ميگيرد تا وزنهيِ بيشتري به ادّعاهاش بدهد. در همين حال زنَش از خيابان ميگذرد، و اين خاطره از ذهنَش که او درجا زندار است. اينچنين او، ناکام، بلکه نفس هم تازه نکرده، منصرف شده تاخت را چارنعل از سر ميگيرد، تندي ميرود به خانهيِ دوستي که فقط زنِ او را ميبيند: «اوه! زندگي!» ميگويد او؛ ميزند زيرِ گريه؛ زنه چندان نميشناسد او را؛ با اينهمه دلداريش ميدهد، همديگر را دلداري ميدهند، زن را ميبوسد. «اوه، رد نکن ــ تمنّا ميکند او ــ من ديگر انگار جانَم به لب رسيده.» مياندازدَش تويِ تختِخواب انگاري دلو را در چاه، و خود، پاک از آنِ عطشِ عشقَش، فراموشي! فراموشي! امّا ناگهان به هيجان ميآيد، فقط جهشي ميکند تا در، لباسهاش هنوز دکمهباز، يا اينکه زن است که زار ميزند اشکريزان: «نگفتي که چشمام رو دوست داري، هيچّي بهِم نگفتي!» خالياي که دنبالهيِ عشق است، به دوردستِ خود پرتِشان ميکند؛ زن ميدهد اسبها را يراق و درشکه را آماده کنند. «اوه! چيکار کردم! چيکار کردم! چشمام که اونقد قشنگ بودن پيشترا، اونقد قشنگ، حتّي يک کلمه هم بهِم نگفت! زود بايد برم مزرعه ببينم نکنه گرگه يه گوسفند رو خورده باشه؛ دلَم که اينجور گواهي ميده.»
و درشکهَش تند و تند ميبَردَش، امّا نه به سويِ گوسفندهايِ او، چون همهشان بازي و باخته شدند صبحِ امروز به توسّطِ شوهرِ او، خانهيِ ييلاقي، کشتزارها و همه، جز گُرگه که نشد بازي بر سرَش با تاسها. خودِ او بازي شد... باخته هم، و حالا اين خودِ او که شکسته به خانهيِ خانهخدايِ تازهيِ خود ميرسد.
*
در مدّتِ سخنرانيهايِ مخالفان که طبعاً گوش دادن بهِش لابد کسلکننده است، به رييسِدولت و سالمندترين نماينده و نمايندههايِ حزبِ او در رستورانِ مجلس غذايي ميدهند.
هميشه چنين پنداشته اند که رييسِ دولت، گذشته از کَپور که به نظرَش برتر از همه چيز است، دوست دارد تعدادي اسبابِ سرگرمي هم دَمِ دستَش داشته باشد، مثلاً يک ويلون، که وانگهي درِش بينظير است (در فلوت به آن خوبي نيست)، خميرِ مجسّمهسازي به رنگهايِ گوناگون، يک کمانکِ خانگي يا پِپکانَکهايي که کلاهگيسِ نمايندگان را با آنها هدف ميگيرد.
مهمانِ اصلي، خودِ سالمندترين نمايندهيِ مجلس، بارها به مدّتِ چند لحظهاي ناپديد ميشود، ميرود هوايِ تازه ميخورَد، پِيِ يک سگ ميدود، چند سنگ به هوا پرت ميکند.
اينچنين، هرکه به مِيل خود رفتار ميکند، بدونِ حقِّ تقدّم.
امّا برخي از دليلهايِ مخالفان ناگهان سورچراني را بر هم ميزند، مغشوشَش ميکند.رييسِ دولت به سرعت به سويِ در ميرود، سخنران را قطع ميکند، جرّ و بحث ميکند، دهن همچنان پُر، درحاليکه پزشکِ او، که از لحظههايي پيش بينِ دو لقمه زيرِ نظرَش داشت، نشانهيِ نميدانم چه بيمارياي را در او يافته که ميخواهد حتماً معاينهَش کند.
رييسِ دولت پُرشور واردِ سخنرانيِ خود ميشود، پُرشور امّا با پيرهن، در حاليکه پزشک، سينهيِ او را لُخت کنان، ازَش تمنّا ميکند: «بهتر نفس بکشيد، يک سعياي بکنيد، صداتان را نميشنوم!»
در همين حال آشپزها ميآيند تو، دلخور که به خوراکِ ران و مُرغ دست نزده اند؛ ميآيند تو با بارِ گوشتهايِ دودناک، چند تا بشقاب هم ميآورند، بيسکوييتهايي ميچپانند تويِ جيبهايِ رفقا و با بالا بردنِ دست رأي ميدهند به اوّلين قانوني که پيشنهاد ميشود. به کمکِ حمايتِ آنها، حزبِ دولت بَرنده ميشود.
مردم، بيرون، با آگاه شدن از نتيجه، با شور و شوق تظاهرات ميکنند، شادمان که خردمندانه رهبري ميشوند.
گروهي از آن جمعيّت، آمده برايِ تبريکات، مگر با جار و جنجال و اعتراضها روبهرو نميشود. با پِي بردنِ اينکه باز يک بارِ ديگر سرِشان را شيره ماليده اند، داد ميزنند رو به آنهايي که بيرون اند تا زودي بيايند انتقام بگيرند از اين نمايندههايِ خرفت.
زنها، تر و چسبان دوان، نمايندهها را ديّوث و ناتوان در برابرِ ملّت ميخوانند.
نه اينکه من هم ميرفتم تو، کنجکاو و پرسشگر، زني، زنِ سبزهيِ بلندقامتي سرشار از جاذبه، که آشوبگران را رهبري ميکرد، يکهو تغييرِ عقيده داد: «احمق کوچولو! ــ گفت بهِم با لبخندي فريبنده ــ بيا ديگه، حالتِت رويِ سينهيِ من بهتر ميشه»، و کِشيدَم تويِ يک راهرويِ خلوت.
*
سرداري، با عمليّاتِ رزميِ بزرگ، در پيکاري پيروز ميشود و دشمن را به فرار واميدارد، سپس، ناآگاه از اينکه جزءِ کدام طرف است، به دستِ يک عقبدارِ مفلوکِ دشمن سرکوب ميشود که از آنِ خود فرضَش ميکرد.
امّا سرهنگي ماجرا را، پيش از آنکه فاجعهآميز شود، ميبيند، سردار را آگاه ميکند، پيروزي را باز ميگردانَد، سپس افرادِ خود را تويِ چالهاي به فراموشي ميسپارَد، و ميافتد پِيِ گوزني که گمان ميکند از دور ديده است.
افراد هم، همچنين، يادِشان ميرود که در جنگ اند و تورِ دخترها ميشوند يا مِيخانهداري زِبِل که، از درِ مِيخانهيِ خود، صداشان ميزند و دورِ اوّل را مهمانِشان ميکند.
هنگامِ بازرسي کردن، سردار مگر چند روستايي با شَنههاشان نميبيند ديگر.
اگر استراتژيِ کميابِ هيوينيزيکيها نبود، بسيار خطرناک ميشد، امّا آنها استراتژهايِ بيبديلي اند. همهيِ افرادِ بافرهنگ در آنجا استراتژ اند.
اين آقايانِ بيخيال که ميبينيد گلابي ميچينند در اين باغ، و جيبهاشان را از آنها پُر ميکنند، ميوهدزدهايي ساده نيستند. اينها دو سرهنگ اند (يکشنبهها)، منتظرِ نتيجهيِ جنبشي آگاهانه اند که آغاز کرده اند. و اين سرهنگها يکيش بازيگر است، آنيکي روحاني.
امّا در اين روزِ جشن، خود را تسليمِ سودايِ ملّيِ استراتژي ميکنند.
وقتيکه اندکوقتي بيش ندارند، توپبازي ميکنند. آنوقت است که يک سرکردهيِ زيرک ضروريست، برايِ رهبريِ عمليّات! نه از اين کشمکشهايِ کوچکِ مثلِ تويِ اروپا. نه، بلکه مبارزههايِ بزرگ، در زمينهايِ پُرچالهچوله، با صد نفر و هفتهشت توپ، که ترجيحاً سرِ شب برگزار ميشوند.
چشمهايِ گربهها هم نميتوانند بهموقع انبوهِ بازيکنان را ببينند که تندي رد ميشوند. بنا به صدا بازي ميکنند.
*
در تماشاخانه، بازيگرها با نمايشي شاديآور آغاز ميکنند، ميسُرند تويِ پردهيِ دومِ يک مصيبت، واردِ نمايشِ ديگري از فهرستِ برنامهها ميشوند، با بداههسازيِ درخشاني پايان ميدهند.
نميتوان راستش از همهيِ گروهها توقّعِ مهارتِ اينچنيني داشت که استعدادِ سازگاريِ تقريباً حاکي از نبوغ ميطلبد از آنهايي که بازي ميکنند، و در نتيجه مزه ميدهد.
امّا در هر تماشاخانهاي که برويد، جنبوجوشي ديوانهوار هست، چه در تالار چه رويِ صحنه.
به محضِ خروجِ بازيگرهايِ محبوبِشان، تالار را ترک ميکنند، به محضِ ورودِ آنها در يکي از صحنههايِ بعدي، باز ميآيند تو، هرکسي محبوبهايِ شخصيِ خودش را دنبال ميکند، مثلِ مارماهيها در طولِ رديفهايِ پُر ميلغزند، مثلِ آتشگرفتهها به بيرون ميجهند، جنبوجوشهايِ ايجادشدهيِ تماشاگران گزارشناپذير است. بايد آنجا بود تا دانستَش. در بيرون، در که باز باشد (و پياپي باز و بسته ميشود انگاري سوپاپِ موتور)، شنيده ميشود که اسبها سُم به زمين ميکوبند. آخر هيوينيزيکيها، بينِ دو پرده، ده دقيقه وقت دارند، ميپرند يکهو به رويِ اسب و چهارنعل بهسرعت به سرِ قراري ميروند.
تا برميگردند، سرِ جاهاشان هستند، با درخواستِ تکرارِ دوباره و سهبارهيِ اجرايي که بغلدستيهاشان خوشِشان نيامده و با همان حرارت سوت ميکشند.
جوانهايِ پرشور رويِ صحنه ميروند و ميخواهد به هر قيمتي پيشِ قهرمانِ زن زانو بزنند، و با هم زد و خورد ميکنند تا چه کسي به او نزديکتر شود.
مصيبت ادامه مييابد، همواره سريع، و تا زانوزدهه پا بشود دَه پانزده سال ميگذرد، شايد بيشتر، زنِ جوان حالا ديگر مادربزرگ شده است، ميآيند کلاهگيسِ سفيدَش را برايَش ميآورند.
اين زن، يک وقتِ ديگري، کشيدهشده با داستانِ بدبختيهايِ خود، بلعيدهيِ مصيبت، احساس ميکند که مصيبتِ زندگيِ خودش در او ساکن شده است. درد دردِ ديگر به سويِ خود ميکِشد. او خود را سرِ مرگِ مادرَش گمان ميکند، عرقِ سرد بر تنَش مينشيند، سپس در موقعِ رفتنِ عاشقِ خود، «ميگفتي هميشه دوستَم خواهي داشت، رفتي و حتّي بُردي جورابهايِ نازکِ ساقبلندي رو که بهِم هديه کرده بودي». و انگار که همينَش کم بود، حالا اين هم يک خائن که از درِ مقوّايي تو ميآيد. زن از اين انبوهِ بياقبالي، به وحشت ميافتد، با چنان دهشتِ واقعي که همهيِ رديفِ اوّلِ صندليها دست به شلاّق ميبَرند. و تماشاچيِ جوانِ عاشق، که نميتواند همينجور در جذبههايِ دائم بمانَد، خود را جلو مياندازد که خائنه را لتوپارَش کند. خائنه، گرچه او را از آن بالا ميگيرد، پرت ميشود رويِ گروهِ نوازندهها، در ميانِ سروصدايِ بسيارِ همراه با رگههايِ موسيقايي.
Éditions Siodo harf
Henri Michaux
Voyage en Grande Garabagne
(1936)
Pages choisies
[Anthologie établie par l'auteur : L'Espace du dedans (1927-1959)]
Gallimard, 1966
Traduit en persan par
Mahmood Massoodi
23 Septembre 2015
© Tous droits réservés.
[1] ـ بَش، bache [بَش] تلفظِ فرانسويِ batz [بَتْس] است که سکّهاي بوده در سوئيس و جنوبِ آلمان از قرونِ وسطا تا قرنِ نوزده. ريشهيِ آن گويا Bär به معنيِ «خِرس» است. اينجا به عنوانِ يک واحدِ پول به کار رفته و شايد هيچ ربطي به واقعيّتِ تاريخيِ اين سکّه نداشته باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر