هانري ميشو
در سرزمينِ جادو
(1941)
صفحههايِ برگزيده
متنِ کاملِ
فَضايِ اندرون L’espace du dedans (1959ـ1927)،
ترجمهيِ
محمود مسعودي
[دفترِ نُهم از شانزده دفترِ در دستِ ترجمه
به سفارشِ همسرَم مهناز شاهين]
نشرِ سيودو حرف
نشرِ الکترونيکي، اوّلِ ماهِ ميِ 2016
©
همهيِ حقوقِ اين
ترجمه برايِ مهناز شاهين
محفوظ است.
در سرزمينِ جادو
قفس را ميبينيد، پَرپَر زدن را ميشنويد. متوجّهِ صدايِ
بيچونوچرايِ نوک ميشَويد که به سايِش بر ميلهها خود را تيز ميکند. امّا
پرنده، اصلاً.
در يکي از اين قفسهايِ خاليست که شديدترين جيغجيغِ
مُرغِعشقهايِ زندگيَم را شنيدم. البتّه هيچيک از آنها ديده نميشد.
امّا چه سروصدايي! انگاري سه چهار دوجين از آنها در آن
قفس بوده باشند:
«... آخر در تنگنا نيستند تويِ اين قفسِ کوچک؟» بياختيار
پرسيدم، امّا ضمنِ اينکه با به زبان آوردنَش خودم را ميشنيدم، تفاوتِ لحنيِ
تمسخرآميزي به پرسشَم افزودم.
«چرا... ــ قاطعانه بهِم جواب داد صاحبَش ــ
برايِ همين است که اينهمه جيک ميزنند. دلِشان جايِ بيشتري ميخواهد.»
*
راه رفتن بر دو کرانهيِ يک رود ممارستي پُرمشقّت است.
بسا زمانها مردي (دانشجويِ جادُوي) ديده ميشود اينچنين
که رودي را بالا ميرود، راهرَوان بر اين و هم بر آن کرانه همزمان : سخت نگران،
نميبيندِتان. آخر آنچه او انجام ميدهد سخت حسّاس است و هيچ بيدقّتياي را
برنميتابد. چهبسا خود را، خيلي زود، تنها بر يک کرانه بيابد، و آنوقت عجب
خجالتي!
*
اغلب، در شامگاه، آتشهايي در بيرونِ شهر ميبينيد. آتش
که نيستند اين آتشها. اصلاً هيچ چيزي را نميسوزانند. بهزحمت، و تازه لابد يکي
از آن وحشتناک سوزانهاش لازم است، بهزحمت تارِ عنکبوتي تارومار، گذران درست از
مرکزِ آن، بلکه بسوزد.
در واقع، بدونِ گرما اند اين آتشها.
امّا درخششي دارند که هيچ چيزي در طبيعت به گَردِ آن نميرسد
(البتّه کمتر از مالِ قوسِ الکتريکي).
اين حريقها مجذوب و مرعوب ميکنند، بي هيچ خطري وانگهي،
و آتش همانگونه ناگهاني خاموش ميشود که پديد آمده بود.
*
آب ديدم که خودداري ميکند روان شود. اگر آب خيلي
خودمانيست، اگر آبِ شماست، روان نميشود، حتّي اگر تُنگ به چهار تکّه بشکند.
فقط، منتظر ميمانَد که يکي ديگرَش را برايَش بگذاريد.
در صددِ برنميآيد که بپاشد بيرون.
نيرويِ جادوگر است آيا که اثر ميکند؟
بله و نه، ظاهراً نه، ميشود که جادوگر در جريانِ
گسيختگيِ تُنگ و آنهمه زحمتي نباشد که آب به خود ميدهد تا بر جا بماند.
امّا نبايد آب را مدّتِ زيادي در انتظار بگذارد، چون
چنين وضعي برايِ آن ناراحتکننده و زجرآور است و، بدونِ اينکه کاملاً از بين
برود، چهبسا ممکن است خيليْش پخشِ زمين شود.
طبعاً، بايستي که آبِ شما باشد و نه آبي مالِ پنج دقيقه
پيش، آبي که دقيقاً بهتازگي عوضَش کرده ايد. چنين آبي در دَم روان ميشود. چي
جلودارَش ميشود؟
*
يکي حرف ميزند. يکهو عطسهَش ميگيرد، مهارنکردني،
انفجاري، که هيچچيزي امکانِ پيشبينيَش را نميداد. شنوندهها ميفهمند:
«چنگ زده اند به تارَش» ــ فکري که آنها ميکنند ــ و خندان دور ميشوند. اين
يادآوريهايِ دروني، از سويِ جادوگرها تحميل ميشوند، و تا انقباض هم پيش ميروند،
تا گرفتگيِ عضلاني، تا آنژينِ قلبي.
بهِش ميگويند «چنگ زدن به تار». همچنين ميگويند،
بدونِ توضيحهايِ بيشتر: «بدجوري به آنَش چنگ زده اند.»
کساني ديده شده اند در احتضار که هيچ چيزي کم نداشتند،
جز اينکه به «آن»ِشان جداً چنگ ميزدند.
*
جادوگرها عاشقِ تاريکي اند. نوچهها به آن نيازِ مطلق
دارند. که دستِشان راه بيفتد، اگر بتوانم بگويم، تويِ صندوقها، صندوقخانهها،
گنجههايِ ملافهها، جعبهها، زيرزمينها، انبارهايِ زيرشيرواني، راهپلّهها.
روزي نبود که يک چيزِ عجيب از گنجهيِ من نزند بيرون، گو
وزغي، گو موشي، که تازه همهشان بويِ ناشيگري داده همانجا از هوش ميرفتند بيآنکه
بتوانند در بروند.
حتّي حلقآويزهاش هم ديده ميشد توش، دروغکيش البتّه،
که طنابِ راستکي هم حتّي نداشتند.
کي ميتواند تاب بياورَد، در
درازمدّت، که بهِش عادت کند؟ بيمي هميشه يک آن جلودارَم ميشد، دستِ مردّد بر
دستگيره.
روزي، يک سرِ خونآلود غلتيد رويِ
کُتِ پاک تازهيِ من، تازه بيآنکه لکَّش کند.
لحظهاي بعد ــ بوگندو ــ کاش ديگر
هرگز يکي همچو آن برنگردد ــ در را بستم.
بايستي لابد يک نوچه ميبود، اين
جادوگر، تا نتوانسته باشد لکّي به جا بگذارد رويِ يک کُتِ اين همه روشن.
امّا سر، وزنَش، حالتِ کلّيش،
خيلي خوب تقليد شده بود. درجا با وحشتي دلبههمزن احساسَش ميکردم که بيفتد
رويِ من وقتيکه ديگر ناپديد شد.
*
بچّه، بچّهيِ رييس، بچّهيِ بيمار، بچّهيِ شخمزن،
بچّهيِ ابله، بچّهيِ جادوگر، بچّه به دنيا ميآيد با بيست و دو چين. بحث بر سرِ
چينگشودن از آنهاست. زندگيِ انسان آنوقت کامل است. به همين شکل ميميرد. هيچ
چيني برايِ گشودن برايِ او باقي نميمانَد.
بهندرت انساني ميميرد بيآنکه باز چينهايي برايِ
باز کردن داشته باشد. امّا پيش آمده است. انسان، موازي با اين عمليّات، هستهاي
تشکيل ميدهد. نژادهايِ پَست، همچو نژادِ سفيد، بيشتر هسته ميبينند تا چينگُشايي.
جادوگر بيشتر چينگُشايي ميبيند.
چينگشاييِ تنهاست که مهم است. باقي مگر پِيپديدار
نيست.
*
قوزي؟ بدبختي ناآگاهانه وسوسهمندِ احساسِ پدري (سخت
متمايل به آلت، چنانکه دانسته است، امّا اين احساسِ پدريست که بيشتر خارِشکيش
ميکند ــ ادّعا ميکنند آنها).
برايِ سبُک کردنِ او، قوزيِ ديگري از قوزَش بيرون ميکشند،
خيلي کوچولو.
رویاروييِ شگفتانگيز، آنگاه که برايِ نخستين بار به هم
نگاه ميکنند، پيره سبکبار، آنيکي درجا تلخ و زيرِ بارِ درماندگيِ آن معلول.
قوزيهايي که از آنها بيرون ميکِشند، گفتنَش بيهوده
است، قوزيهايِ واقعي نيستند، نه کوچولوهايِ واقعي، نه زندههايِ واقعي. پس از چند
روز ناپديد ميشوند، بدونِ گذاشتنِ ردّي.
امّا قوزي راست ايستاده و کمترين معجزهاي هم نيست.
وانگهي، ضربه ضروريست. ضربه است که اهميّتِ اوّليّه
دارد؛ رويينسازيِ فرد، که اوّلَش پاک از آن لرزان است.
برعکس، اگر قوزي با بياعتنايي به موجودِ کوچکِ بيرونآمده
از قوزَش نگاه کند، زحمت به هدر رفته است.
ميتوانيد دو دوجين از آن ازَش بيرون بکشيد که هيچ نتيجهاي
هم نخواهد داشت، بدونِ کمترين بهبود برايِ او.
چه ميشود گفت؟ همين است يک قوزيِ واقعي و تمامعيار.
*
يکباره احساس ميکنيد که لمسِتان ميکنند. آن هم
بيهيچچيزِ واقعاً نمايانِ مماس بر شما، بهويژه اگر روزْ ديگر کاملاً روشن
نباشد، تويِ غروب (ساعتي که آنها ميزنند بيرون).
ناراحت ايد. ميرويد درها و پنجرهها را ببنديد. آنوقت
به نظر ميآيد که موجودي واقعاً تويِ هوا، همانگونه که عروسِ دريايي در آب و از
آب است همزمان، شفّاف، تنومند، کِشسان، ميکوشد که بيايد تو از پنجرهاي که در
برابرِ فشارِتان مقاومت ميکند. يک عروسِ هوايي آمده است تو!
طبعاً ميکوشيد که اين جريان را برايِ خودتان توضيح
بدهيد. امّا اين احساسِ تحمّلناپذيرْ دهشتانگيزانه فزوني ميگيرد، ميرويد بيرون
و فريادزنان «جَدو!» خود را دَوان پرت ميکنيد تويِ خيابان.
*
هرچندکه کاملاً بدانند که ستارهها چيزِ ديگري بهغير از نورهايِ
چشمگير بر نمايِ آسمان اند، نميتوانند از ساختنِ شبهِستارهها برايِ خوشآيندِ
بچّههاشان، برايِ خوشآيندِ خودِشان، خودداري کنند، کمي هم به خاطرِ تمرين، به
خاطرِ خوداَنگيختگيِ جادويي.
اويي که مگر حياطي کوچک ندارد، سقفي وولوولزننده از
ستارهها برايِ آن ميسازد که زيباترين چيزيست که ديده ام. اين حياطِ فقير،
دُوروبَر بسته به ديوارهايِ فرسوده تا به حدِّ نالان جلوه کردنِشان، زيرِ اين
آسمانِ شخصي، پُرشرار، پُروَلوله از ستاره، وه چه نمايشي! بارها انديشيده و کوشيده
ام که تخمين بزنم اين ستارهها در چه بلندايي ممکن است باشند؛ بدونِ کاميابي، چون
گرچه برخي از همسايهها ازِشان بهره ميبَرند، شمارِشان بسيار اندک است و آنها
را سخت محو ميبينند. در عوض، ستارهها هرگز نميروند زيرِ ابر.
با اينهمه، توجّه کرده ام که بسيار مراقب اند تا آنها
را از گِرداگردِ ماه برکنار نگهدارند، لابد از ترسِ گذراندنِ آنها در جلويِ آن از
سرِ گيجي.
بهنظر ميآيد که بيش از هر جلوهيِ ديگري از قدرتِ
جادو، اينيکي هوس و خواستهها را برميانگيزد. همسايهها ميستيزند، ميستيزند از
رويِ غيظ، ميکوشند ستارههايِ کناري را فوت کنند. و انتقامجوييهايِ بيپايان
از پِيِ هم درميگيرند.
*
در ميانِ کساني که کارهايِ کوچک پيشه ميکنند، بينِ مشعلگذار
و غمباداَفسا و آوازُدا، به خاطرِ جذابيّتِ شخصي و جذابيّتِ پيشهيِ خود متمايز
است چوپانِ آب.
چوپانِ آب سوت ميزند برايِ يک چشمه و اين هم يکهو آن،
که خود را از بسترَش رهانيده پيش ميآيد او را دنبالکنان. ميرود پيِ او، افزايان
آبهايِ ديگر را گذران.
گاهي ترجيح ميدهد جوبارَک را عيناً نگهدارد، در اندازههايِ
کوچک، گِردنَياوَران از اين سو و آن سو مگر به اندازهاي که بايد تا نخشکد، دقّتکنان
بهويژه آنگاهکه از زمينِ شني ميگذرد.
من يکي از اين چوپانها را ديده ام ـــــ ميچسبيدم بهِش،
مجذوب ـــــ که، با جوبارَکي ناچيز، با رگهاي آب به پهنايِ چکمهاي، خوشنوديِ گذر
از رودي تيره را به خود ارزاني داشت. آبها به هم نياميزان، او جوبارَکِ خود را بيکاستي
بر کرانهيِ ديگر باز يافت.
کاري بزرگ که از هر جوبارسازِ تازه از راه رسيدهاي بر
نميآيد. آبها چهبسا بهآني همجفت شوند و او لابد ميتواند پيِ چشمهاي تازه
به جايي ديگر برود.
در هر حال، دُمي از جوبار ناگزير ناپديد ميشود، امّا
بسنده ازَش بازميمانَد برايِ آب بستن تويِ بُستاني يا آب انداختن به چالي خالي.
بهتر است تأخير نکند، نهکه سخت سُستيگرفته آمادهيِ
لَعب باختن است. آبيست «گذشته».
*
اگر ميشد ــ ميگويند آنها ــ آبها را از همهيِ سوزنماهيها
خالي کرد، آبتني چيزي چنان ناگفتني دلچسب ميشد که بهتر است حتّي به خيالَش
هم نيفتاد، چونکه اين هرگز شدني نخواهد بود، هرگز.
با اينهمه سعيَش را ميکنند. به اين هدف، از چوبِ
ماهيگيري استفاده ميکنند.
چوبِ ماهيگيري برايِ صيدِ سوزنماهي بايد نازک باشد،
نازکِ نازک. نخ بايد مطلقاً ناديدني باشد و بهکُندي در آب پايين برود، نامحسوس.
بدبختانه، سوزنماهي خود نسبتاً بهکلّي ناديدنيست.
*
يکي از آزمونهايِ نمونهيِ آنها : دستهيِ مارها.
حقِّ بِرِهيِ درجهيِ دو را اعطا ميکند. نامزدِ دريافتِ بِرِهيِ دوّمِ جادويي
بايد به جستوجويِ مار برود. هر ماري مناسب به شمار ميآيد. هيچکدام نبايد کنار
گذاشته شود. از زهراگينهاش هست، از آنهايي هم هست که نميتوانند همديگر را تاب
بياورند. از کوچکهاش هست و از بزرگهاش. يادآوري کردن ندارد که ليز اند، که گرايش
دارند بپيچند به خود (ممنوع!) و به همديگر (ممنوع!).
يک دستهيِ حسابيِ سخت سفت، بسته با سه رشته ريسمان يا
اليافِ حصيري، اين است چيزي که او بايد بياوَرَد.
چنين اند دشواريهايِ دريافتِ بِرِهيِ درجهيِ دوّم.
بدونِ چيرگي بر مارها، از جادو خبري نيست. اگر نامزد پذيرفته شود، لِنگهيِ سرِ او
را، برساخته به جادو، برايَش ميفرستند. وگرنه، يک طالبيست.
*
اينجا، از تبهکارهايي که در حينِ ارتکابِ جُرم دستگير شوند،
درجا چهره برميکَنند. جادوگرِ جلاّد بيدرنگ سرميرسد.
نيرويِ خواستي باورنکردني بايد برايِ بيرون کشيدنِ يک
چهره، بسکه خو گرفته به انسانِ خود.
کمکم، چهره واميدهد، ورميآيد.
جلاّد تلاشها را دوچندان ميکند، محکم ميايستد، حسابي
نفس ميکشد.
آخرش، برَش ميکَند.
عمليّات که بهخوبي انجام گرفت، مجموعه جدا ميشود،
پيشاني، چشمها، لُپها، همهيِ جلويِ سر انگاري پاکيده با نميدانم کدام اسفنجِ
فرسايندهاي.
خوني انبوه و تيره فوران ميزند از منفذهايِ در همهجا
پاک گشوده.
فرداش، لختهخونِ گِردِ بزرگِ خشکهبستهاي ايجاد شده
است، که مگر وحشت برنميانگيزد.
هرکَس که يکيش را ديده، تا به هرگز به يادَش ميآوَرَد.
کابوسهايِ خودِ او به يادَش ميآوَرند.
اگر عمليّات بهخوبي انجام نگيرد، ازآنکه شوربخت بهويژه
زورمند بوده است، مگر به کندنِ دماغ و چشمهايِ او دست نمييابند. نهاينکه کَنِش
صرفاً جادوييست، اين خود درجا دستآورديست، چراکه انگشتهايِ جلاّد در واقع مجاز
نيستند که چهرهيِ برکَندني را لمس کرده يا حتّي با آن تماس پيدا کنند.
*
متّهم، جاداده در ميانهيِ مِيدانِ پاک خاليِ تماشاخانه،
سؤالپيچ ميشود. از راهِ نهان. پرسش، در سکوتي عميق، امّا برايِ او زورمندانه،
طنين مياندازد.
پرسش بازتابخورده از دايرههايِ نشيمنگاهها پيش ميرود،
برميگردد، فروميافتد و هوار ميشود بر سرِ او همچو شهري که فروميريزد.
او، زيرِ اين موجهايِ زورآور، سنجيدني تنها با مصيبتهايِ
پياپي، هرچه پايداري را از دست داده به جُرمِ خود اعتراف ميکند.
گشته کَر، شده پارهاي ژِنده، سرْ دردگين و سوتکِش، با
احساسِ سروکار داشتن با دَه هزار متّهمکننده، ميرود بيرون از مِيدان، که درِش
فرمانروا نبود هرگز مگر مطلقترين سکوت.
*
در سرزمينِ آنها نيست که بتوان به نِرونها[1] و ژيل دو
رِها[2] برخورد.
حتماً زمان کم ميآوردند برايِ پا گرفتن.
شورايي دائمي هست، مأمورِ شناساييِ بُروزِ نيروهايِ
خطرناک.
تحقيقي به جريان ميافتد. ميتواند تا زايجه با
ستارههايِ مُرده پيش برود.
اين زايجه تقريباً هميشه نامساعد است. پس ضربهيِ
بازدارنده وارد ميشود (نهان).
انسان فروميافتد. ناآگاه از آنچه برايَش پيش ميآيد،
گاهي سرِ خود را ميفشارد و گاهي شکمَش را، زيرِ شکم و رانها و شانههاش را،
فرياد ميکشد، بياميد ميشود، در نهايتِ دردمنديست: هماينک او را از خودِ او
ربوده اند.
اضطرابِ گزارشناپذير؛ تحمّلناپذير هم. خودکُشي عاديست
در سه ربعِ ساعتي که به دنبال ميآيد.
*
خونآلود رويِ ديوار، جاندار، قرمز يا نيمهعفوني، اين
زخمِ يک انسان است؛ از آنِ جادوگري که گذاشتَش آنجا. چرا؟ برايِ رياضت، تا رنجِ
بيشتري ازَش بکشد؛ چون، رويِ خودش، نميتواند از درمانِ آن خودداري کند به ياريِ
قدرتِ معجزهگرِ خود که در او طبيعيست تا حدِّ ناآگاه بودن ازَش.
امّا، اينجوري، مدّتها نگهَش ميدارد بدونِ آنکه
بسته شود. اين شيوه رايج است.
زخمهايي عجيب که انسان با عذاب و تهوّع ميبيند که رنج
ميبَرند بر ديوارهايي متروک...
*
ماتمگُذار با اعلامِ مرگ ميآيد، همهچيز را، چنانکه
پيشهيِ او ايجاب ميکند، به لکّهها و خاکسترهايِ جادو سيهفام و غمناک ميکند.
همهچيز، از اندوهي بيپايان، جلوهاي کرمو و شپشو به خود ميگيرد، تا جاييکه در
برابرِ چشماندازي که او از پسِ رفتنِ خود بهجا ميگذارد، خويشان و دوستان مگر
گريستن نميتوانند، فروگرفتهيِ غم و يأسي ناشناخته.
اين راهکارِ خردمندانه در پيش گرفته شد و اين پيشه راه
انداخته شد تا ماتمزدگي بهراستي مقاومتناپذير باشد، و اينکه نزديکان ناگزير
نباشند به خود فشار بياورند که غصّهدار جلوه کنند. چنين اند، بهغايت هم چنين اند
تا جاييکه سنگدلها به تشويقِ هم ميپردازند : «فقط دو روز هست که از سر
بگذرانيم ــ ميگويند آنها ــ قويدل باشيم، طولي نخواهد کشيد.»
راستي را که دو روز بعد، ماتمگذار را باز فراميخوانند
که برميکَنَد با افسونِ خود دهشت و يأسي را که وظايفَش او را به پراکندنِ آنها
واداشته بود، و خانواده آرامشيافته حالتِ طبيعيِ خود را بازمييابد.
*
سه جزرومدِّ روزانهيِ تنِ انسان اند رازِ تمدّنِ آنها، گنجينهدارِ
آنها.
«بر اين اساس ــ ميگويند آنها ــ تنها ما ايم که پيشي
گرفته ايم از حيوانيّت.» از همانهاست در واقع که سرچشمه ميگيرند جادو، کاهش و
نبودِ تقريبيِ خواب، پيشگويي، و تراکمِ نيروهايِ جسمي، به گونهاي که ديگر زيرِ
تسلّطِ خستگي و زخمها و ديگر عارضههايي نيستند که انسانهايِ ديگر را مرتّباً
غافلگير ميکنند.
اين جزرومدها نهکه رازِشان است، کم ازَش خواهم گفت.
نخستين جزرومد مهمترينِ قطعيست، پيچيدهترين، ازآنکه
پيشساختهيِ شب است. سپس، سوّمي ميآيد که بلندترين است. از دوّمي، تنها همان را
ميدانم که پيوسته دربارهَش گفته ميشود، يعني : «بياوَريد، آنگاه که با خود ميبَرَد؛
با خود بِبَريد، آنگاه که ميآوَرَد.»
شب، برخلافِ آنچه فکر ميکردم، از روز چندگانهتر است و
واقع است زيرِ نشانهيِ رودبارهايِ زيرزميني.
*
يک سقف، يک بام، برايِ آنها، يک مسئلهيِ بهويژه اراديست.
روزي، هنگامِ باراني تُند، يکي از اين بارزُداييهايِ جانانهيِ جوّي، از همانها
که مگر در آنجا و در منطقههايِ اِستوايي يافت نميشود، تويِ کشتزاري، نزديکِ
جادّه، مردي ديدم، نشسته، تويِ هوايِ آزاد، خُشکِ خُشک، درحاليکه بارانِ ترقتروقکُنان
بدونِ دليلِ آشکار در يک متريِ بالايِ سرِ او ميرفت روان ميشد يک خُرده دورتر؛
عينهو انگارکه سرپناهي اُستوار آنجا بوده باشد، حالآنکه کمترين نشاني ازَش
نبود.
نخواستم حواسَش را پرت کنم و راهِ خودم را رفتم. گرچه
ميشناختمَش، جيک هم نزدم، او هم همينطور. بعدش هم همينطور. و، اگر اشتباه
نکنم، از آن روز به بعد احترامِ بيشتري به من ميگذاشتند. پرسشهايِ پايانناپذيرِ
من خيلي حوصلهشان را سر ميبُرد گاهي.
*
معمولاً با حيوانها در آرامش زندگي ميکنند، حتّي شيرها
به هيچ رو کمترين کاري به کارِ آنها ندارند. با اينهمه پيش ميآيد که خشمگين
شوند، به دليلهايي، از گرسنگي، انساني را به چنگِ خود درآوَرند. ميتوان بهآساني
حدس زد که يک جادوگر خودش را در اختيارِ يک شيرِ ناچيز نميگذارَد، امّا پسرکي
ناتوان ميتواند غافلگير شود. چه کار ميکند آنوقت، ناتوان از دفاع کردن از خود؟
خود را با شير يکي ميانگارد. در خلالِ سُستيِ او، شاديِ چنان شديدي بر او چيره ميشود،
لذّتِ دريدنِ چنان مفرطي، که وقتي نوجواني را از کامِ شير بيرون کشيدند، او بنا
کرد به گريه کردن.
«آخر برايِ چه بيرونَم کشيديد از اوجِ نيکبختي ــ ميگويد
او به رهاييبخشهايِ خود ــ حالآنکه گرمِ بلعيدنِ بيچارهاي بودم...»، آخر همچنان
خود را شير گمان ميکرد؛ امّا با دريافتِ اينکه حرف ميزند، و با کي، به اشتباهِ
خود پِي بُرد و خاموش شد، معذّب.
البتّه درکَش ميکردند، عذرَش را ميپذيرفتند. اين
حظّي سخت جانانه است که ازَش محرومَش کرده بودند، حظّي که تمام ميشود همان دَمِ
آستانهيِ مرگ.
*
همسرگيريهايِ بد خطري جادويي در بر دارند و ديده شده
است که همهيِ مَسکنهايِ يک دهکده غُبارگونه فرو بريزند، سوخته از خشونتِ احساسهايِ
خصمانهيِ شوهري نسبت به زنَش، احساسهايي که او شايد ميکوشيد تا آن زمان از
خودش هم پنهان کند، زمانيکه دهکده خاکستروار فرو ميريزد و او ميبايست بهروشني
به آنها پِيببرد.
*
جادوگر اَني ادّعا ميکند که ميتواند جدا کند پسهي[3]... از زني که
او خواهانِ جلب کردنَش (پسهي جفت نيست) به خود است. ميتوان مدّتي بدونِ يک پسهي
سر کرد؛ زن ابتدا متوجّهِ از دست دادنِ آن نميشود، امّا او بعدش پسهي را نوازش
ميکند، و زن خُرده خُرده، گرچه چيزي مگر مبهم حس نميکند، به مکاني نزديک ميشود
که پسهيَش درجا آنجاست. و هرچه بيشتر پيش ميرود، احساسِ خوشتري دارد، تا زماني
که با آن انطباق مييابد بدونِ اينکه بداند. و در اين هنگامه، عشقِ مرد درجا در
اوست.
*
تخمِمرغي عسلي را شِکنان، مگسي در آن مييابم.
از زردهيِ ولرمِ تخمِ نه سفتيده زد بيرون، بالهاش را
بهزحمت به هم ساييد و سنگين پريد.
حتماً کسي اين شوخي را با من کرده بود. بايد آيا بياورمَش
اينجا؟ نامِ جادو آيا شايستهيِ آن هست؟
*
روزي، بر کنارهيِ کِشتزاري، مارمولکي ديدم که بهزحمت
از وسطَش ميگذشت. به گُندگيِ دستوبال، ردِّ تَني به جا گذاشت با عمقي
نزديک به نيم متر، گوييکه نه چند کيلو، بلکه دستِ کم تُني وزن داشت.
شگفتَم زد. «آنها دستِ کم پنجاه تا اند آن تو»، گفت بهِم
همراهَم. «پنجاه تا چي؟ مارمولک؟ ـــــ نه ــ گفت او ــ آدم، خيلي دلَم ميخواهد
بدانم کيها»، و تند دويد به خانهيِ همسايهها تا از غايبها جويا شود. کي؟ تنها
همين وسوسهَش ميکرد و هرگز نتوانستم بيش از اين بدانم. مردم با کدام جادو و به
چه هدفِ باورنکردنياي خودشان را اينجوري تنگاتنگ ميچپاندند تويِ تنِ اينهمه
کوچولويِ مارمولک، اين بود دليلِ شگفتيِ من، که به نظرِ او نه شايستهيِ پرسشي
بود، نه پاسخي.
*
کِ...ها همسايههايِ خود اِ...ها را خندهدار ميکنند،
با واداشتنِشان به خميازه کشيدن، هر دَم خميازه کشيدن، هر دَم، در هر موقعيّتي،
بياختيار خميازه کشيدن.
انتقامجوييِ کوچکِ تحمّلِ اهانتي خيليوقتها پيش،
قضيّهاي که مثلِ هميشه کسي حتّي از شروعَش آگاه نيست.
امّا کِ...ها، کينهتوز، که هرگز اِ...ها را نبخشيدند،
وادارِشان ميکنند به خميازه کشيدن!
خيلي شرورانه نيست. امّا آخر کي خوشَش ميآيد حاملِ
مسخرگي باشد؟
اين خميازهکِشيهايِ بيوقفه که آنها نميتوانند در
برابرَش مقاومت کنند و به شيوهاي آشکار و شرمآورانه پيشِپاافتاده حقارتِ آنها
را در توانِ جادوگري برملا ميکنند، غمگينِشان ميکند، بيش از بيش غمگين. موفّق
نميشوند خميازه را از جنبهيِ خوبَش ببينند.
آبروشان ــ فکر ميکنند آنها ــ در گرويِ آن است.
*
تنبيهِ دزدها، دستوبالهاشان ميسِفتند، ديگر نميتوانند
جمع شوند، نه بگردند، نه تا شوند. و هرچه بيشتر ميسِفتند، و هرچه بيشتر ميسِفتند
و گوشت ميسِفتد، ماهيچه ميسِفتد، شريانها و رگها وَ خون ميسِفتد. و سِفتيده،
دستوبال ميخشکد، ميخشکد، دستوبالِ موميايي، دستوبالِ ناآشنا.
امّا متّصل باقي ميمانَد. بيستوچهار ساعت بسنده است و
دزدِ نامظنون ــ فکري است که او ميکند ــ لذّتبَران از مجازات نشدن، يکهو احساس
ميکند که دستوبالَش ميخشکد. رفعِ شبههاي دلخَراش.
دستوبالهايِ نقره دستوبالهايِ شاهدختي اند به نامِ
آنامونا که قرنها پيش ميزيست.
بايستي دزديده باشد. بهرغمِ خونِ شاهيِ خود نتوانست از
تنبيهِ جادوگرها در برود.
در مدّتِ شايد يک ساعت خواب، دستوبالهاش سِفتيدند. به
خواب ــ اينطور ميگويند ــ خودش را ديده بوده با دستهايِ نقره. بيدار شد، و با
وحشت، ديدِشان بر سرِ ساعدهايِ خود. پيشبينيِ هولناک. تنِ مومياييِ او را هنوز هم
نشان ميدهند، با دستهايِ کوچکِ نقرهش بر سرِ ساعدها. من آنها را ديده ام.
*
«ميبينيد که، ديگر نميتوانيم بهِش نزديک
بشويم : همينکه نزديک شدنِ صدايِ پايي را ميشنود، اين دَنگ را دورِ خودش ميچرخانَد.
چهبسا بشکند سرِ مزاحمي را که بخواهد قفس را باز کند و در دسترسِ او هم باشد.
حالا ديگر بيش از چهار سال است که ادامه دارد. هرکَسِ ديگري لابد خسته ميشد. او،
نه، ديوانه است. اين دَنگِ گندمکوبي بخورَد بهِتان سي کيلويي وزن دارد؛ زوري را
هم که به حرکتَش ميآورَد بهِش اضافه کنيد...
ــــ امّا من دَنگ نميبينم ــ داد زدم من ــ فعلاً که
دستِش نيست، زود باشيد، بگيريدِش...
ــــ اين دَنگْ جادويي است.»
من يک خُرده ناباور بودم و نزديک شدم. آنوقت آن ديوانه
ضربهيِ جانانهاي حوالهيِ من کرد، فقط ميلههايِ قفس جلودارَش شدند که ميلرزيدند
و طنين انداختند انگاريکه گُرزي خورده باشد به آنها.
فهميدم که بعضي از ديوانهها، آنجا، قدرتِ جادوييِشان
را حسابي حفظ ميکنند. اين، بايد گفت اين را، هنوز متعجّبَم ميکند و شايد همچنين
متعجّب کند آقاياني را که خيال ميکنند مطّلع اند از ديوانگي.
*
يک روز به خوديِ خود هست و قبليَش هست و آن که قبل از
قبليست، و آني هم که قبلتر... و خوب به هم چسبيده اند، دَهها با هم، سيها، سالهايِ
تمام، و انسان موّفق نميشود زندگي کند، خودش، بلکه فقط زندگي را
تجربه ميکند، و راستيکه شگفتآور است.
انسانِ سرزمينِ جادو اين را بهخوبي ميداند. او ميداند
که روز هست و سخت هم استوار، سخت پيوسته، و اينکه او بايد انجام بدهد آنچه را که
روز تمايلي به انجامِ آن ندارد.
پس ميکوشد روزِ خود را بِکِشد از ماه بيرون. به چنگ
آوردنَش است که دشوار است. و صبحها نيست که احتمالاً بهِش دست مييابند. بلکه
طرفهايِ ساعتِ دويِ بعد از ظهر، او بنا ميکند به جنباندنِ آن، طرفهايِ ساعتِ
دو، روز نوسان ميکند، نوسان ميکند؛ آنوقت بايد حسابي گرمِ کارَش بود، سنجيد، گرفت،
ول کرد، تخليه کرد، تَرابُرد بالا.
سرانجام، آن را از مسير بهدر ميکند، بر آن سوار
ميشود. ميشود فرمانروايِ آن. و حالا فوري رو به نکتهيِ مهم، فوري، ناگزيري
که او خواهد بود ـــ دريغا! ـــ به ترک کردنِ روزِ خود به هنگامِ در هم گيردادگي
با بعديها، خيلي دير طرفهايِ نيمهشب. امّا چه ميتوان کرد؟ اين است خراجْ برايِ
هستيِ حيواني.
*
آخر چهکِسي نابوديِ او را ميخواست؟
مردِ نيمبرگشته به سويِ من ايستاده بود رويِ يک خاکريز.
افتاد.
گرچه با قدِّ بلندَش مگر افتادن ازَش سر نزد، تنَش به
خاک که رسيد تماماً لِه شد. بدتر: خُرد و خمير، شکلِ فِرني، انگار که پرت شده بوده
از بالايِ يک تُندانِ عظيمِ چهارصد متري، در حاليکه در سقوطَش فقط غلتيده بود
از خُرده خاکريزي ناچيز.
Éditions Siodo
harf
Henri Michaux
Au pays de la magie
(1941)
Pages choisies
[Anthologie établie par l'auteur : L'Espace du
dedans (1927-1959)]
Gallimard,
1966
Traduit
en persan par
Mahmood
Massoodi
1er mai
2016
© Tous droits
réservés.
[1] ـ نِرون Néron، (به لاتين: لوسيوس
دوميتوس کلاديوس نِرو) [37 ميلادي ـ 68 ميلادي]، امپراتورِ رُمي، خواهرزادهيِ
امپراتور کاليگولا Caligula
[12 ميلادي ـ 41 ميلادي] و استبداگري همچو او. سِنِک Sénèque يا سِنِکا Seneca، فيلسوف و نمايشنامهنويس،
آموزگارِ او بود و به دستورِ او خودکُشي کرد. نِرون نيز سرانجام خود را کُشت.
[2] ـ ژيل دو رِ Gilles de Rais [حدودِ
1400 ميلادي ـ 1440 ميلادي] سردارِ فرانسوي، از همراهانِ ژَن دارک (ژاندارک)،
مردِ بسيار ثروتمندي که تا حدِّ تبهکاري به کيمياگري و جادوگري ميپرداخت. قاتلِ
بيش از 100 کودک، سرانجام اعدام شد.
[3] ـ پسهي pshi: بهرغمِ جستوجويِ
بسيار، کمترين چيزي نه در بابِ معنيِ آن ميدانم، و نه حتّي تلفّظِ درستِ آن،
چونکه اصلاً نميدانم بنا به قاعدهيِ کدام زبان بايد آن را تلفّظ کرد. فعلاً فقط
خواسته ام همهيِ حرفهايِ آن را نگهدارم. مترجمهايِ انگليسي و ايتاليايي و
اسپانياييِ اين متن، برخوردار از خطّي مشابه، آن را به همين صورت، pshi، در ترجمهيِ خود آورده
اند، و به روالِ هميشگيِ خود، بي هيچ توضيحي بر هيچ مشکلي از مشکلاتِ سراسرِ
کتاب. اصولاً توضيح دادن در ترجمههايِ اين زبانها و بسياري از زبانهايِ غربي،
اصلاً، يا چندان، مرسوم نيست. فقط ميتوانم يادآوري کنم که اين واژه بدونِ h يعني psi نامِ بيستوسومين حرفِ
الفبايِ يوناني است: ψ، و
تلفّظ ميشود «پْسي» برايِ توليدِ صدايِ «پْس» در واژه. جستوجو در هندي و
اِسپرانتو هم نتيجهاي نداد! شايد ساختهيِ خودِ ميشو باشد.
----------------
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر