یکی
از برجسته ترین، کهن ترین، خشن ترین و تحقیر کننده ترین نمادهای ابراز قدرت و
برتری در درازنای تاریخ بشر، در جامعه های گوناگون، همواره تجاوز جنسی برای تحقیر
بوده است؛ جنایتی که هنوز هم صورت می گیرد و در شرایط جنگی و آشوب گسترش بیشتری
پیدا می کند.
بیشک
به کارگیری "تجاوز جنسی برا ی تحقیر" دلیلهای
گوناگون و جای پژوهشهای بسیار دارد
که در این جا ما را با آن کاری نیست، اما این تکۀ برگزیده از کتاب رستم التواریخ
نشان میدهد انجام "تجاوز
جنسی برای تحقیر"، در ایران پیشینهای
دراز دارد و ادامهی آن در ایرانِ
امروز چه به صورت فردی و چه با پذیرش ضمنیِ سرکردگان و کارگزاران حکومت، نیاز به
بررسیهای جدّی دارد و تا با آن از جنبههای
گوناکونِ تئوریک، تاریخی، جامعه شناسی، روانشناسی... و البته زبانشناسی برخورد
نشود، چنین تجاوزهایی همچنان خوابِ ما را خواهد آشفت.
در
این تکّه رستم الحکما نوشته است که چگونه درباریانِ دربارِ پر شوکتِ شاه سلطان
حسین به سفیرانِ کشورهای دیگر، با افتخار تجاوز میکنند
و چگونه نفرت را در همسایگانِ ایران برمیانگیزند:
"بیشرمی
اهل آن زمان به جایی رسید که آن سلطان جمشید نشان [شاه سلطان حسین] روزی به تماشای
فرحآباد تشریف میبرده که پیشخدمت ماه طلعتش به علتی عقب میماند که ناگاه
"پهلوان حسین ماربانانی" او را دیده و به زور از اسب به زیر آورده و به
رو خوابانیده و گرز گوشتی خود را چنان بر سپر دُنبهای
وی فروکوفته که آن سپر نرم و نازک را چاک چاک نموده و درهم آشفته بود. بعد چون آن
پریوشِ سروقدِ گل اندام از چنگ آن دیوسیرت نجات یافته، گَردآلود و اشک ریزان به
خدمت سلطان میشتابد.
آن
والاجاه سبب برآشفتگی وی را میپرسد، و وی آنچه را بر او گذشته عرض می کند. آن
خدایگان به وزیر خود فرمود: چه باید کرد؟
وزیر
عرض نمود: تو پادشاهی میباشی که به عظمّت شأن در هفت کشور مشهور میباشی. به این
جزئیات التفات مفرما. اگر او را به خاک آلودهاند،
آبِ حیاتی هم نوش جانش نمودهاند،
و این شرّی است به تمامی خیر.
از
اینگونه وقایع ناپسند در آن زمان روی میداد و همچنین همۀ کار و بار آن زمان چنین
میگذشت. از اینرو ای عزیزان و ای دانشمندان بدانید که شاه سلطان حسین در خوبی بینظیر
بوده و کارگذاران دیو سیرتش دولتِ خدادادۀ او را به سبب چنین رفتارها بر بادِ فنا
دادند و دنیا و آخرتش را نابود نمودند.
چون
خبر این واقعههای زشت به گوش
سلطان خشکیها و دریاها، السلطان ابن السلطان، سلطان روم[1]
رسید، ارکان دولت خود را احضار فرمود و از روی خیرخواهی به ایشان خطاب فرمود که ما
با پادشاه ایران دوست هستیم و باید دولت ایران را محافظت نمود، زیرا که دولت روم و
دولت ایران بر یکدیگر تکیه دارند. نامۀ برادرانه ای برای آگاهی به پادشاه ایران
بنویسید که دربرگیرندۀ نصیحتها و
موعظههای خوب باشد. بنویسید که وزرا و امرا و ارکان دولتِ خود را تغییر
بدهد و عوض کند و اگر در این کار سستی و غفلت ورزد، دولت خود را به بادِ فنا خواهد
داد.
پس
به فرمان سلطان روم، سفیر سخندان،
شجاع، بخشنده، کاردان، پخته، چالاک، از همهجا باخبر و هوشمندی بهنام "عُمرآقا"
با نامۀ برادرانۀ آگاه کننده مأمور پیام رسانی به ایران شده و راهی دربار عدالتمَدارِ
سلطانِ جمشید نشان گردید.
چون
[عُمرآقا] به حضور سلطان شرفیاب گردید، سلطان بعد از دلجویی و التفات و تعارفات
پادشاهانه فرمود نامۀ سلطان روم را تمام برخواندند. سلطان بعد از شنیدن مضمون های
آن نامه به ارکان دولت خود فرمود در این باب چه میگویید؟
به
خاکپایش عرض نمودند که سلطان روم و تابعانش در دریای ضلالت و گمراهی غرقه میباشند؛
کسی که خود گمراه است، چگونه دیگری را راهنمایی میتواند نمود؟ ای که جهان مطیع
توست، سلطان روم و تابعانش بر تو و تابعانت حسد میبرند و نسبت به پیشگاهِ تو
بسیار بی ادبی کردهاند و تو را کوچک نمودهاند و انشاءالله به اِقبالِ تو به
شمشیرِ کجِ قزلباشی تشریفات رومی را به آتش خواهیم سوخت و دولت عثمانی را بر بادِ
فنا خواهیم داد.
سفیر
روم را عزیز و گرامی نداشتند و مخالفِ کلام جنابِ معصوم که "اکرمو الضیف ولو
کان کافرأ" [مهمان را گرامی دار اگرچه کافر باشد][2]
با او رفتار ننمودند و او را به تمسخر و طعنه خوار کردند.
در
شب دهم ورود سفیر، با اشارۀ نزدیکان درگاه شاه، فوجی از سرهنگان خونخوار و رندان و
بهادران اژدهاکردار، در لباس عیّاری و شبروی و مکّاری به سرای عُمرآقا رفتند و آن
بخت برگشته و همۀ همراهانش را شیافِ گوشتی نمودند. یعنی بهادران بی شرم و آزرم
ایران گرزهای گرانِ گوشتی خود را چنان بر سپرهای پهنِ دنبهای بهادرانِ
رومِ خوش مرز و بوم و نیک آیین فرو کوفتند که فریاد افغان دلاوران روم بر هفت گنبدِ
افلاک بالا میرفت و در آن شب ایشان را فریادرسی نبود. سبیلهای ایشان را تراشیده
و از اموالشان آنچه را که قیمتی بود ربودند و هریک از آن رندان مکّار به راهی
گریختند.
چون
صبح شد این واقعه به عرض شاه رسید. از سران مورد اعتماد دولت پرسید این چه داستان
است؟
عرض
نمودند ای که جهان فرمانبردار توست، تو بیشک فرزند حیدر کرّاری [حضرت علی]. هرکس
که تو را کوچک مینماید به چنین بلایی مبتلا میشود. صفای باطن تو بی شک سُنّیان
را رسوا نموده و به سزای خود رسانیده.
بعد
از چند روز با بیمهری و افتضاح به سفیر اجازۀ بازگشت دادند.
همچنین
از جانب پادشاه هندوستان فرستادهای،
یعنی یک سفیر با نامۀ برادرانۀ آگاهسازی و نصایح آمیز به درگاه سلطان جمشید نشان
آمد. ارکان دولت با وی هم، چنین رفتار نمودند.
همچنین
از جانب پادشاه ترکستان فرستادهای
با نامۀ برادرانۀ آگاهسازی و نصایحآمیز به درگاه او آمد. اولیای دولت ایران با
وی و همراهانش هم، چنین معامله نمودند.
همچنین
سفیرهایی از جانب ملوک دیگر آمدند و هریک را به نوعی مفتضح نمودند.
علِت
کمک نکردن ملوک و سلاطینِ با جاه و قدرت به آن سلطانِ جمشید نشان در وقت مغلوب شدن
و عاجز گردیدن از طایفۀ افاغنه، و نُه ماه در محاصره ماندن و شهر اصفاهان را به
قحطی مبتلا کردن، و سرانجام مغلوب و خوار و منکوب گردیدن، همین وقایع قباحت آمیز
بود.
بعدها
سران مورد اعتماد دولت از روی مصلحت اندیشی برای کار خود، "خسرو خان
گرجی" والی تفلیس را با پسرش "گرگین خان" که از مریدان علِامۀ زمان
حضرت آخوند "ملا محمد باقر شیخالاسلام" مشهور به "مجلسی"
بود، به صوابدید علما و فضلا و فقها، حاکم و بیگلربیگی کابل و قندهار و هرات
نمودند، و "امیر شمسالدین محمد کارخانه آقاسی گنجعلی خانی" را به اتفاق
وی روانه کردند.
در
آن وقت شیعیان با حماقت و نادانی، به جهت ضبط و ربط حقوق دیوانی و مالیات سلطانی،
بر اساس مطالعۀ نوشتههای علمای آن زمان چنان میدانستند که خون سنّیان و مال و زن
و فرزندشان حلال است؛ همچانکه سُنّیان با حماقت و نادانی و بی معرفت، تلف نمودن
جان و مال و آبروی شیعه را واجب میدانند. و این دو طایفه در گرداب گمراهی غرقه میباشند.
خدا
هدایت نماید ایشان را!"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر