This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

چهارشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۵

«مهتاب، بی تاب» / داستان کوتاه / رحمان چوپانی*

داستان خوب از کار درآمده. انگار این عبدالامیر عبدالواحدِ عراقی، در داستان نویسی از فرماندهیِ عملیات یا کشت و کشتار راه انداختن استادتر است.

«مهتاب، بی تاب»                                                       
 برای محمد محمد علی

وقتی حمید داستان را آورد و برایم خواند، به فکرم رسید که ببرمش موزه ی جنگ تا عکس را هم ببیند. حتمن وقتی برگشت، مفصلتر برایت می گوید.
داستان خوب از کار درآمده. انگار این عبدالامیر عبدالواحدِ عراقی، در داستان نویسی از فرماندهیِ عملیات یا کشت و کشتار راه انداختن استادتر است. این را هم بگویم که تو بهتر از اینها می‌توانستی داستان را ترجمه کنی. نکند حالا که سالهاست از این جا رفتهای زبان مادری‌ات را هم  فراموش کرده باشی؟...
 داشتم می گفتم؛ با حمید رفتیم موزه ی جنگ. عکس را نشانش دادم. در قابی فلزی با اندازه ای حدود شصت در هفتاد سانتی متر. زیرش نوشته شده بود« آبان ماه 1359، قبل از سقوط شهر». همهاش فکر می کنم عکاس، این عکس را از  روی پشت بام یکی از خانه های کوچهی ما گرفته. مثلن روی پشت بام خانه‌ی «ننه احمد» یا «رضا باغبان». تقریبن تا آخر کوچه را میشود در عکس دید. خانه ی ما هم هست.  درخت کُناری که مادرم کاشته بود هم توی عکس افتاده. همان که تو عاشق کنارهایش بودی. نیم رخ مهتاب هم پیداست. درست وسط کوچه، تقریبن روبروی خانهی «مش صفر»، با مانتوی قهوهای و شلوارجین، کفش کتانی و چپیهی قرمز و سفید رنگ. اگر یادت باشد آن روزها به جای روسری روی سرش میانداخت.  اسلحه ی ژ روی دوشش انداخته و با وحشت دارد به پشت سر نگاه میکند. انگار دارند تعقیبش میکنند. ساک برزنتی سبز رنگش را هم در دست دارد. همان ساک که وقتی کمکهای اولیه را از همسایهها جمع میکرد توی آن می‌ریخت. حمید تا عکس را دید بغض کرد. گفت:« کی فکرش را می کرد؟، مهتاب ماتیکی...»
بعد زد زیر گریه. مردی که از کارکنان موزه بود جلو آمد و گفت:« اتفاقی افتاده ؟!» گفتم:« نه!، این دوستمون چند سالی این جا نبوده، حالا با دیدن این عکس یاد روزهای اول جنگ افتاده...» به حمید گفتم:« میخوای یک نسخه از عکس رو از شون بگیرم؟ شاید دادند؟» گفت:« نه، هر چه کم تر ببینمش بهتره... کم تر عذاب می کشم!» توی عکس که هیچ نشانهای از دست شکسته یا حتا باندپیچی شدهی مهتاب نیست. حمید هم گفت:«آخرین باری که دیدمش آمده بود مَقر ما لب شط، صحیح و سالم بود. فقط کمی خراشیدگی روی دست و صورتش بود که همان جا پانسمانش کردند.»
خود تو هم تا آن روز که جنازه ی مرتضا را از گمرک آوردند آن جا بودی. یادت که هست؟ مهتاب خیلی خودش را می زد. انگار برادر تنیاش را از دست داده باشد، جیغ میزد. موهایش را می‌کند. صورتش را میخراشید. اما صحیح و سالم بود. بعد از آن که تو رفتی اهواز،  قرار شد چندتا از زن‌هایی که هنوز توی شهر مانده بودند، کفن و دفن کشته شدهها را به عهده بگیرند. مهتاب هم با همان  زنها رفت و در قبرستان ماند. یک شب سگ ها از فرط گرسنگی به قبرستان حمله کردند، مهتاب و  یکی دو تا از زنها با چوب و اسلحه فراری شان دادند تا مبادا جنازه ها را تکه پاره کنند. بعد مهتاب خودش را رسانده بود به مقری که حمید بود تا زخمهایش را پانسمان کند و یک امدادگر را هم بُرد قبرستان برای پانسمان زخمِ زنهایی که آنجا بودند. از نحوه ی اسارت مهتاب خبر دقیقی به ما نرسید. یکی گفت رفته بود خانهشان از مرغهای مرغدانیِ خاله مریم یکی را بیاورد و سر ببرد و برای ناهار درست کند. یکی میگفت رفته بود سری به نخلستان پشت خانهشان بزند تا سعف نخل بیاورد برای توی قبرها، یکی میگفت رفته بود کنار شط، پشت لنجی که به ِگل نشسته بود حمام کند یا لباس بشوید که دیگر خبری ازش نشد. آن روزها هنوز اصطلاح مفقودالاثر و مفقودالجسد رایج نبود. عراقی ها نیروی شناسایی زیاد میفرستادند توی شهر و با این حساب هر اتفاقی میتوانست برای مهتاب افتاده باشد.
طفلک مهتاب کسی را هم نداشت که پیگیر راست و دروغ سرنوشتش باشد. همان بهتر که ندیدی ترکش خمپاره  چطور به گردن خاله مریم اصابت کرد و کشته شد. درست  صبح زود وقتی که میخواست مثل همیشه دکهی سیگار فروشی‌اش را از خانه بیرون بیاورد. میناری که دور سرش میپیچید، غرق خون شده بود. خون روی کاغذ سیگارهای لف هم شتک زده بود. بیچاره مهتاب، همان خانواده‌ی نیمبندی را که باهاشان بزرگ شده بود و بهشان عادت کرده بود، روزهای اول جنگ از دست داد.
این ها تمام آن چیزی است که از آن سالها در ذهن من باقی مانده. حالا همه را کنار هم بگذار تا به راست یا دروغ ادعاهای آن افسر عراقی پی ببری. از قول من به او بگو چه اصراری داری که همه، داستانت را یک داستان خاطره تلقی کنند؟ تو آن قسمت از داستان که مهتاب را در حال رقص، آن هم رقص عربی توصیف کرده، باور می کنی؟ باور می کنی مهتابِ این داستان، مهتاب ماتیکیِ محلهی ما باشد؟....
چیز دیگری به یادم نمی آید. یعنی کار دیگری از دستم ساخته نیست. اصلن چه کار می‌شود کرد؟ میشود رفت توی شهر، سراغ هم خوابههای قدیمیِ مهتاب و پرسید فلان جای بدن مهتاب نشانی از ماه گرفتگی دیده اند یا نه؟ آن هم درست به شکل ماتیک؟! تازه... مهتاب که عربی بلد نبود، چطور توانسته سیر تا پیاز زندگی‌اش را برای آن افسر عراقی بازگو کند. آن هم زندگیای که او داشت. عبدالامیر در جایی از داستان آورده که مهتاب عربی را بهتر از فارسی حرف می‌زد. تو که خوب میدانی مهتاب از زبان عربی بیزار بود. حتا به ترانههای عربی هم گوش نمی‌داد. مرتضا از ترس مهتاب تمام نوارهای ام کلثوم و عبدالحلیم را  تو صدتا سوراخ می چپاند تا مبادا به دست مهتاب برسد. حالا چه شد که یکهو زبان عربی را بهتر از فارسی یاد گرفت؟ این جا هنوز که هنوز است کسی نمی داند برای چی به او می گفتند« مهتاب ماتیکی». شاید چون همیشه، از همان بچگی، ماتیک قرمز میمالید. از این‌ها گذشته، مهتاب بعد از کشته شدن خاله مریم و مرتضا؛ سایهی عراقیها را با تیر میزد،  آن وقت چطور ممکن است که برود با یک افسر عراقی زیر یک سقف زندگی کند؟ از کجا معلوم که سوزاندن مهتاب کار خود عبدالامیر نباشد؟ این جماعت به کوچک و بزرگ رحم نکردند. مهتاب که جای خود. اصلن فکر کن این داستان زاییدهی تخیل عبدالامیرباشد. برای تو به عنوان مترجم، چه فرقی می کند؟ فکر کن این آقا، مهتاب را اسیر کرد و نظر سوء‎ی به او داشت و مهتاب هم تسلیم خواهشش نشد و عبدالامیر از سر خشم و عصبانیت او را سر به نیست کرد و بعد وانمود کرد که مهتاب خودکشی کرد. اصلن شاید همین اتفاق برای او در ارتش عراق یا در خانوادهاش مشکلاتی به وجود آورد و باعث شد او قید کشور و خانوادهاش را بزند و بیاید آن جا. و لا بد همینها را شاخ و برگ داد و داستانی سرهم کرد. داستانی که او خوب نوشته اما تو از پس ترجمهاش، خوب بر نیامدهای.
--------------------------------------


تارنمای پرتو،:
*رحمان چوپانی داستان نویس شناخته شده، اهل جنوب ایران است. سالهاست که می نویسد و بسیاری از آثارش نیز منتشر شده است. جدیدترین اثر او مجموعه داستان "نانوشته‎ها" است که نشر آرست آن را در سال 2013 منتشر کرده است. این کتاب شامل داستانهای کوتاهی چون این زن و مرد، گالری، آخر داستان و حالا وقت خواب نیست آقای همینگوی، میباشد. رحمان چوپانی در حال حاضر رمانی را به پایان برده که آماده چاپ است.
چوپانی در مورد تأکیدش بر جنوبی بودن خود در گفتگوی سپیده جدیری، شاعر و روزنامه نگار، با او (شهرگان، پانزدهم نوامبر 2013) میگوید: « در روزهای آغاز جنگ در خرمشهر وقتی شبها از ترس صدای انفجار، زیر پتو در رختخواب چشم هایم را می بستم و گوش هایم را با دو دست می گرفتم، نمی دانستم که شادی های کودکانه ام دارد به طرز بی شرمانه ای به تاراج می رود . به گمانم نوشتن در من بغض ناشی از همان تاراج تنفر انگیز است. بعدها که با تاریخ زادگاهم ، از سرکشی های شیخ خزعل، کشف چاه نفت شماره یک و لشکر کشی پهلوی اول به خوزستان و قتل پدربزرگم در همان گیرودار و آوارگی های زودهنگام پدر گرفته تا جنگ ایران و عراق و دامنه ی آن مصیبت ها تا اکنون بیشتر آشنا شدم، دانستم که جنوبی بودن مواد و مصالح بسیاری را برای نوشتن در اختیارم گذاشته است.» 

هیچ نظری موجود نیست: