مهمانها که آمدند بساط گپ وگفت تا نیمههای شب برقرار بود. مرد اغلب ساکت بود و فقط با سر و چشم، اشاره به قلیان و استکانهای خالیِ توی سینی چای میکرد. مهمانها یکریز از جنگ و بی خانمانی میگفتند:
مرد موضوع را سرِ سفره ی شام با زن در میان گذاشت:
– کسی نمیدونه چه قدر قراره
طول بکشه! برای تو زیاد مزاحمتی ایجاد نمی کنند! تازه ، چند تا دوست قدیمی هم توی
شهر دارند!
و بعد از آن، دوتائی مختصری در مورد انتخاب اتاقِ مهمانهای جنگزده و
جا به جائی وسائل صحبت کرده بودند .
راحتتر از گذشته میتوانست
از خاطراتی بگوید که شاید تا پیش از این حتی شهامت فکر کردن به آن ها را نداشت. حالا
که دیگر برای خواندن ونوشتن از عینک
استفاده میکرد واز پلهها به سختی
بالا و پائین می رفت و نیازمندیهای
روزنامهی هر روز صبح را
با دقت تمام آن قدر وارسی میکرد
تا «آسانسور» یا «آسانسوردار» زیر لنز چشم
چپ یا راست، درشتتر از کلمات دیگر
قرار بگیرد و دورش را با مداد قرمز خط
بکشد یا شمارهی تماس را در
دفترچهی تلفنش یادداشت کند.
حالا از توی بالکن، تنهی
تنومند درختان کاج مانعِ دید میشد. مغازههای
روبه رو، به چشم نمی آمدند. اما آن روزها این درخت ها نهالی بیشتر نبودند، ردیف
مغازههای بازارچه و جوانهایی
که اوقات بیکاریشان را اطرافِ
همان مغازهها میگذراندند
به راحتی میشد دید. سرشاخهها
با برگهای سوزنی، پاها را فقط تا زیرِ زانو
پنهان می کردند. نشیمنگاه
و کمر و سر و گردن و دستهائی هم که گاه
به گاه ازپشت همان نهالهای کاج و میان جمع
همان جوانها بالا میآمد و
تکانی می خورد و با انگشتِ دست، وقت و زمانی را نشان می داد به وضوح پیدا بود.
اوائل لباسها را
خیلی زود روی رختآویز پهن میکرد.
گیرهی لباسی، بیهیچ ملاحظه و نظم
و ترتیبی چفت میشد روی لباسهای
آویزان به میلهی باریکِ رختآویز
و قبل از آن که آب ازلبهی دگمهدارِ
پیراهن، قطره قطره بچکد رویِ لنگههای جوراب
و لباسهای زیری که ردیف پائین آویزان بودند، بی هیچ توجهی به اطراف و پشتِ
نهالهای کاج میآمد داخل و زود
در را میبست و پرده را
میکشید.
مهمانها که آمدند بساط
گپ وگفت تا نیمههای شب برقرار
بود. مرد اغلب ساکت بود و فقط با سر و چشم، اشاره به قلیان و استکانهای
خالیِ توی سینی چای میکرد. مهمانها
یکریز از جنگ و بی خانمانی میگفتند:
جنگِ نکبتی! اَه اه ...
چه جنگی جونُم چه جنگی؟!
مصیبت! مصیبت!
آسایش از زندگیِ مردم رفت .
مدام باید خم و راست میشد یا
سینی چای یا زغال آتشدانِ قلیان. توی آشپزخانه ظرف روی ظرف تلنبار میشد. سفرهای که
پهن میکرد تمام اتاق را میگرفت
.
همان چند روزِ اول یکی از مهمانها صندلی
راحتیای که توی اتاق پذیرایی بود را هم برد به اتاق او بیآن
که حتی اجازه بگیرد. به مرد گلایه کرد و شنید:
چه کار کنم خانم؟ بگم برید بیرون از خونهی
خودتون؟!
شاید نگفت از خم و راست شدن در تیررَسِ نگاه آنها عذاب میکشد
.
بویِ عطر توتون را بیشتر از بوی تندِ تنباکوی قلیان دوست داشت. به
خصوص وقتی که دست، نرمیِ گوشش را رها میکرد
و میآمد تا نوکِ بینی را با انگشتِ شست و اشاره بگیرد و به چپ و راست بپیچاند،
اولین باری که آن بو را شنید پرسید:
چه بوی خوبی! چه اُدکُلنیِ؟
مرد خندید و انحنای دستهی سیاه
رنگ پیپ را که از توی جیبِ شلوار جین بیرون زده بود نشانش داد. به یاد نداشت که روزهای اول، پشت کاجهای جلوی
مغازه پیپ را در دستش دیده بود یا نه.
با مداد قرمز یک خط دیگر کشید. نوشته بود: «آسانسور در حال نصب.»
خانه پُر شده بود از بوی ماهیِ سرخ کرده. بو با عطر توتونِ پیپ قابل مقایسه
نبود.این وضعیت به شدت آزارش میداد
و شرمندهاش میکرد.
تمام لباسهایش بوی دود
گرفته بود. حتی بلوز قرمز رنگی که قبل از رفتنِ سرِ قرار، با شلوار مشکیاش
میپوشید .
عجب لُعبتی شدی!
این جمله را همیشه قبل از آن که خودش را بسپارد به آغوشِ آغشته به بوی
توتون پیپ، میشنید. و بعد ابری
از دودِ خوش عطر، روی صورت و گردنش آهسته آهسته میچرخید
و پائین میآمد و بر لباس قرمز فرومینشست.
نخواست به این فکر کند که درِ کمد لباس را قبل از رفتن به آشپزخانه
بسته بوده یانه. یا حتی اصلا درِ اتاق را.
کم کم یاد گرفت که چطور و در کدام زاویه از بالکن بایستد تا بتواند ردیف
مغارههای بازارچه را خوب ببیند و خودش کمتر دیده شود یا اصلن دیده نشود یا
لباسهای خیس را با خونسردی چه طور وابپیچاند و آرام روی رخت آویز پهن کند
و سرِ حوصله گیرههای لباس را با
فواصل معین به آنها بزند، یا حتی
چشمهایش را ببندد و نفسی عمیق بکشد تا شاید بوی عطر توتون را از آن فاصله حس کند.
بچهها خانه را گذاشته
بودند روی سرشان. صدای آواز خوانندهی
عرب از رادیو برای همسایهها
تازگی داشت:
- الحب علیک هو المکتوب یا َولدی!، الحب علیک هو
المکتو و و و و وب یااااااااااااااا ولدی!*
سرزنش همسایهها
راخوب به یاد میآورد:
مثل این میمونه که آدم تو
همه چیزش با بقیه شریک باشه! توی خواب، توی بیداری!
نَسَبی وَ سبَبی به جای
خودش، مالک و مستاجری هم به جای خودش، داره کرایه خونهاش
رو میگیره عزیزم!
یا رومیِ روم، یازنگیِ زنگ! مردِ خونهای
گفتن، زنِ خونهای گفتن
وااااااااه ...!
بخواهی بخوابی خجالت میکشی،
دستشوئی بری خجالت میکشی، حمام ...!
اصلا بگو ببینم. اون دو تیکه لباست رو چه جوری جرأت میکنی
با این آدمای عَزب تو آفتاب پهن کنی؟!
یادش آمد شب توی رختخواب وقتی مَرد دستش را از زیر دامَنش آورده بود
تا بالای رانها، با تعجب پرسیده
بود این که هنوز نَم داره، خشکش میکردی
و میپوشیدی زن!
نخواست موضوعِ صندلی راحتی توی اتاق را دوباره پیش بکشد. فقط بغض کرد.
«آسانسوردار با انباری مشترک» با ابعاد درشت، به سرعت از جلوی لنز چشم چپ عبور کرد.
اگه هیچی نگی، اوضاع از این هم که هست بدتر میشه!
گفتم!
خوب؟!
همان جوابی را شنیده بود که انتظارش را داشت:
با این قیمت سگ دونی هم گیرمون نِمیاد.
با خود گفته بود حق با اونه. اون درست میگه!
تازه مگه چقدر میتونه طول بکشه؟
فوقش یکی دوماهه دیگه! اینها
آدمهای مأخوذ به حیایی هستن! خودشون یک جائی رو پیدا میکنن
و ....
احساس میکرد چیزی این وسط
حائل شده و نمیگذارد موضوع را
بیپرده با مرد در میان بگذارد. شاید سنگینیِ نگاهی که از پشت حرارتِ
آتشدان قلیان مدام در تعقیبش بود:
- قلیون نمیکشی نه!؟ نکنه
میترسی آقا َبدش بیاد، هه هه هه هه. بیا، بیا از نفس افتادی زن! بیا
بشین اینجا نفس تازه کن! و با نی آبِ نوار پیچ، نقش لچک ترنجِ پاخوردهی
فرش را کنار کوزهی قلیان نشانش
داده بود. زمینه ی لاکیِ نقش به سیاهی میزد.
- چه خبرِ از صبح تا شب این
همه بِذار بَردار میکنی ها؟ به
جوونیت رحم کن! یه نگاه به خودت ِبنداز.
شاید ترسِ از دست دادنِ این خانه که سالهای
سال در إزای اجارهای ناچیز در
اختیار داشتند.
کم و بیش هنوز هم چیزی از سین جیمهای
همسایهها را به خاطر داشت.
... حتی اگر اصرار کنی، بیرونشون
نمیکنه؟! این همه جا، یک راست اومده صندلی رو گذاشته تواتاق؟! مرتیکهی
هیز.
آن روز که با سبد پر از لباسِ خیس، داخل بالکن رفت و چند لحظه بعد پرده با نی آب قلیان آهسته کنار کشیده شده بود
را خوب به خاطر داشت.
این گوشه باشه کهِ بهتِره! یک وقت میبینی
توی دست و پات گیر میکنه و میخوری
زمین. نگاه کن! نگاه کن!... این کاجها
چند سالِ بعد دیدن داره. بلند که بِشن عین دیوار، نه از این طرف چیزی دیده میشه
نه از اون طرف هه هه هه هه کسی دست تکون میده!
جِرم قهوهای دندانها را
اگر رو در رویش ایستاده بود میتوانست
ببیند. نفساش به شماره
افتاده بود. سعی کرد با غلبه بر ذهن آشفتهاش بداند
که او چگونه متوجه بیاحتیاطیش در
بالکن شده .
چند روز بعد، بالاخره از دستخوردگی و به هم ریختگیِ لباسهای
ردیف دومِ رختآویز،
مطمئن شد وهمین بهانه کافی بود تا تصمیماش
را بگیرد.
به خودش قول داد ملاحظهی
هیچکس و هیچ چیز را نکند. بغض نکند وهمهی آن
چه را که اتفاق افتاده تمام و کمال برای
همسرش بازگو کند. حتی به قیمت از دست دادن این خانه. گلایهها
را با خودش مرور کرد:
خودت بگو! چند وقته دارم لباسهام
رو کنار بخاری خشک میکنم؟
....
مطمئنِ مطمئنِ مطمئن! قبل از رفتن توی آشپزخانه، هم درِ اتاق و هم درِ
کُمد، هردو را بَستم، اوّلِش شک داشتم. اما چند بار نشون گذاشتم. دیدم حدسم درسته.
شورت و سینهبندم مدام جا به
جا میشه ، پشت و رو میشه باز هم بگم؟!
درست همزمان با این
تصمیم بود که شرایط به شکل غیرمنتظرهای
تغییر کرد. خانه در بیشتر ساعتهای
روز خلوت بود. و صدای آواز خوانندهی
عرب کسی را آزار نمیداد. صندلی
راحتی برگردانده شد به جای قبلی و او دوباره میتوانست
با حوصله و آرامشِ تمام، توی بالکن لباسها
را هر طور که بخواهد روی رخت آویز پهن کند و با خودش خلوت کند:
داری بهانهی الکی میگیری،(چشمها
شروع کرد به کاویدن سویِ سر برگ های سوزنیِ درختان کاج) کاری به کارِ تو ندارند، (روی
پنجهی پا بلند شد تا بهتر ببیند) اگر دست خودشان بود، (سر را جلو آورد و چشمها
را ریزتر کرد) که از خانه و زندگی آواره نمیشدن،
(قطره های آبِ شلوارخیسی را که تکاند شَتَک زد به سر وصورتاش
ودیوار بالکن که ندید).
البته این پیش آمدِ در ظاهر خوشحال کننده کمی هم مرموز بهنظر
میرسید و حتی نگران کننده. دوست داشت بفهمد این آدمهای
به قول خودشان غریب از سر صبح تا شب، بالاخره کجا میروند؟
کجا را دارند که بروند؟ آنها
که بارها و بارها گفته بودند:
از دوستهای قدیمی هم که
آدرس درست و حسابی نداریم اما بالاخره
پیداشون میکنیم. اون وختا باباش
مغازه داشت. باباش مغازه داشت. باباش.......
زخمِ زبانهای وجدان، خواب
را از چشمانش گرفته بود. خودش را نمی بخشید. همهی
فکر و خیالی را که هر روز با آنها
دست به گریبان بود همان شب تراشید و ریخت دور. حتی بوی ُتند تنباکو داشت خوش عطر و
بو میشد مثل بوی توتونِ پیپ. مرد هم
از این وضعیت راضی به نظر میرسید:
دیدی گفتم بالاخره خودشون به فکر هستن!
بلوزِ قرمز را شست و پوشید. از ورانداز کردن خودش روبه روی آینه لذت
میبرد. وسوسهی شنیدن عبا رتهای
آغشته به عطر و بوی توتون پیپ دوباره آمده بود سراغش. ریز ریز خندید و ذوق کرد.
حالا دوباره به بهانهی
خشک شدن لباسها، میشد در
طول روز، دو سه باری رفت توی بالکن و رَدی از دستهای
پشت درختها گرفت. روی
پنجهی پا بلند شد، چشم تیز کرد، چپ و راست را پائید، خبری نبود قَد و
قوارهی آشنائی به نظرش پشت درختها
همان جائی که همیشه دستها بالا و پائین
میشدند میرفت به سمت
مغازهها. چیزی شبیه به شکل وشمایلِ صاحب همان نگاهِ سنگین از پشت آتشدان قلیان.
شب؛ همراهِ مهمانهای
همیشگیشان، مهمان ناخواندهی
دیگری هم آمده بود. شاید همان دوست قدیمیشان که
میگفتند پدرش مغازهدار
بود. استکان چای را گذاشت جلوی مهمانِ ناخوانده کنارِ انحنای دستهی
سیاهِ پیپ و قوطی کبریتِ روی فرش. بوی خوش توتون پیپ را دوباره شنید و این بار از
خجالت خیس عرق شد.
رحمان چوپانی / مرداد ماه 91
--------------------------
*شعر از نزار قبانی؛ تحت عنوان قرائت الفنجان ( فال قهوه ) !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر