بگو چه به سرت آمد. چه شد که به جای خداحافظی، وقتی حالش
بهتر شد و شب ها برای پیاده روی بیرون میرفت، تا هیزم جمع کند، یا از تلمبه آب
بیاورد به او نگفتی نه، خیلی ممنون، به امید دیدار، اما گفتی بله، دستت درد نکند.
چرا چند روز دیگر نماند. چه شد؟ لعنتی.
داستان «چریکها»، نویسنده «البا لوچیا
انجل»، مترجم «فریده شبانفر»
حالا خودت میبینی، فلیسیداد ماسکرا، وقتی آنها با خنجرهاشون میریزند اینجا،
تهدیدت میکنند، می پرسند اون خودش را توی کدام جهنم درهای قایم کرده، آن وقت
اعتراف میکنی. سئوال پیچت میکنند... به زور مجبورت میکنند اونو لو بدی، برای
این که اگر تو حرف نزنی آن کارکشتههای قدیمی را صدا میزنند، همان کاری که دو
روز پیش با دوستت سلیتا کردند... یادت میاد؟ یا دستت را توی آتش کباب میکنند، مثل پنه لوسا، یا این که شکمت را پاره میکنند، البته بعد از آنکه
همگی با تنت کیف کردند.
همینه که هست، فلیسیداد.
همینه که هست. توهم باید با اون میرفتی، آنقدر زجر نمیکشیدی. مجبور نبودی ناله
و زاریکنان خودت را به در و دیوار بزنی، دنبال یک چیزی
اسلحه مانند بگردی، چند تا میز و صندلی را پشت در بگذاری. آن شب وقتی سگهای سباستین مارتینز، مثل اینکه بوی شیطان به مشامشون رسیده باشد سر
به واق واق گذاشتند، تو یک دفعه اونو دیدی که با شلوار جر خورده و پیراهن سفید خونآلود درآن سمت باغچه بیحرکت ایستاده بود، همان وقت باید حرف میزدی، یک چیزی میگفتی، یک بهانهای، تا اون شب بخیر بگوید
وبه همان جایی که آمده بود بخزد. اما نه، بد شد، آن جور که باید پیش نرفت. بد
شانسی، فلیسیداد. تو بی یک کلام اونو تو خانه آوردی، صندلی برایش گذاشتی، او خودشو
مثل سنگ روی صندلی انداخت، بعد تو زخم سرش را دیدی. "خستهام" تنها کلمه ای بود که زیر لب گفت، و بعد مثل اسب روی زمین
پرتاب شد. آخر چه فکری به سرت زد فلیسیدا ماسکرا؟ کدام ستارۀ شرّ تو را گداخت،
کدام بادِ شرور به قلب تو وزید تا آتش را برافروزد، و تو را کور کند؟ برای اینکه
تو کور بودی، نابینا. وقتی به صورتش نگاه کردی زیباییاش دلت را بهلرزش آورد، از سبیل سیاهش خوشت آمد! آن شتاب و دلشوره برای تهیۀ آب
جوش و ضماد گیاهی دست خودت نبود. تو همیشه با قلبی گوش بزنگ، خونسرد و محتاظ
بودی، هیچ وقت نگذاشتی به این دامها بیفتی.
بگو چه به سرت آمد؟ چه شد
که به جای خداحافظی، وقتی حالش بهتر شد و شبها برای پیاده روی بیرون میرفت، تا
هیزم جمع کند، یا از تلمبه آب بیاورد به او نگفتی نه، خیلی ممنون، به امید دیدار؟
اما گفتی بله، دستت درد نکند، چرا چند روز دیگر نمی مانی؟ چه شد لعنتی؟ نمیفهمم. فلیسیداد ماسکرا، دیگر تو را نمیشناسم. نمیدانستم به این سرعت رنگ عوض میکنی، از سیاه به سفید، در عرض یک روز.
برای چه؟ برای این که وقتی با چشمهای سیاهش به تو نگاه کرد دلت لرزید، یا مثل یک
دختر بچه به لکنت افتادی وقتی خواست نمکدان را به او بدهی وانگشتش دست تو را لمس
کرد، دنیایت زیر و رو شد. سیمهاتون اتصالی کرد و جرقه درخشید. پس چرا، برای
خاطر خدا، متوجه نشدی؟ دادن نمک به دست دیگری احمقانه است، بد یمنی می آورد. خبر
شومی است. پس آن روز چی، وقتی دعوتت کرد که با او همراه شوی؟ بهجای اینکه بگذاری خودش
برای هواخوری برود سرخ شدی و صورتت گل انداخت. وقت گذشتن از پل، به
بهانۀ لرزش پل زیر پایت، دستش را پشت کمرت گذاشت، و تو حس کردی که تنت گرمای سوزان
پوست او را به خود میکِشد، میسوزد، در درون فریاد زدی،
نالهای از عمق وجودت... اما حالا آنها میآیند، فلیسیداد ماسکرا. نعره می کشند که میدانند. همه چیز را توی
خانه لگد کوب میکنند، همان کاری که با زن پروس پرو مانتویا کردند،
و وقتی رفتند او را ته چاه انداختند، با بچهای در شکم از هم دریده
شده اش. مهلت نمی دهند کوچکترین تکانی بخوری. وقتی با آن وضع وارد میشوند همه برای کشتن تو آمادهاند. هیچ اثری از خود
باقی نمی گذارند. میگویند که همه چیز را میدانند تا تو را به حرف
بیاورند. اما فقط خدا و تو شاهد بودید. تنها شاهدان دیداری در کشتزار، کنار
رودخانه، میان ملافههای سفید و معطر. چه کس دیگری میتواند سوگند بخورد بجز تو که لذتی را حس کردی، که درون تن تو جریان
داشت، در جستجوی نرمی تن تو، و ترا به چشمه سار، به سحرگاه و به دریا بدل میساخت. چه کس دیگری جز تو شاهد حرکت رانهای تو، گُرگرفتن و کُند
و کاو دستهای تو بود؟ شاهد لمس کشالۀ ران که به نرمی راه
ترا به سوی زندگی میگشود. چه کس دیگری نالههای او را شنید. کاوش
دوست داشتنی دستهایش. رسیدنش به اوج لذت آنگاه که تو در سکوت
پوستههای مرطوب، جهش تند خون، لرزش شتاب زدۀ ماهیچهها فرومیرفتی. سپس آرامش امواج در سراسر تن و فریادی از
درون که چون سیلابی طغیان میکرد. و چه کسی میتواند ترا داوری کند، فلیسیداد
ماسکرا؟ اگر فقط خدا و تو میتوانید به حقیقت آنچه گذشت سوگند بخورید. هیچ کس
جرأت آنرا ندارد. آنها میتوانند تمام وجود ترا بگردند، ترا با خنجر از وسط
جر بدهند، همۀ اعضاء حواست را و قلبت را با مته سوراخ کنند، اما هیچ چیز نمی
شنوند. حتی یک زمزمه. این جور نگاه نکن، هراست را پشت دیوار بینداز.
دیگر نفرین نکن، او حالا خیلی دور شده، و تنها چیزی که مهم است این که او زنده است
و مبارزه را ادامه میدهد. تو کلمهای به زبان نمیآوری، حتی اگر کلبهات را آتش بزنند، تصاحبت کنند، و آنچه به دیگران کردند سر تو هم
بیاورند تا تو را به دیوانگی بکشند. شجاع باش، فلیسیداد ماسکرا، دیگر گریه و زاری
بس است. خودت چفت در خانه را باز کن. افراشته در درگاه بایست. نگاهشان را به خود
جذب کن.
تارنمای پرتو،:
** خانم فریده شبانفر یکی از نویسندگان و مترجمین پر قدرت معاصر ایرانی است. از او تاکنون داستانهای کوتاه بسیار و ترجمه های شیوائی منتشر شده است. محور اصلی داستان های فریده، طرح مشکلات زنان و پرداختن به حل آنهاست.
برگرفته از سایت کانون فرهنگی چوک
تارنمای پرتو،:
*خانم Albalucía
Ángel Marulanda در سال 1939 در کلمبیا متولد شد. وی نویسندۀ دو رمان بلند، چند مجموعۀ
داستان کوتاه، نقد ادبی و خوانندۀ آوازهای فولکلوریک. برخی از آثارش به زبان های
مختلف ترجمه و منتشر شده است. نخستین کتابش به نام "گلهای آفتاب گردان در
زمستان" در سال 1966 برندۀ جایزه ادبی سال شد. بسیاری از کارهایش در
مجموعههای مختلف ادبی به چاپ رسیده اند. او به عنوان رمان نویس پست مدرن آمریکای لاتین معروف است. در سال 2006 جایزه سومین کنفرانس زنان نویسنده کلمبیائی، تقدیم او شد. آثار آلبا لوچیا انجل فاقد جلوههای مجلل
نمایشی هستند؛ آنها عکسهایی
فوری از لحظهای از زندگی یک شخصیت هستند؛ که بدون زمینه
سازی و بجای زندگی نامههای پر
ماجرا فقط به نمایش چند صحنه خاص میپردازند.
داستان "چریکها"
یک داستان سنتی است که کما بیش کیفیت رمان را در خود دارد. زنی که ماجرا را برای
خود روایت میکند، نویسنده و شخصیت اصلی داستان است. وی در این داستان بسیار کوتاه،
زمینه و چشم انداز سیاسی کشورش را در یک برهه از زمان باز می تابد.
** خانم فریده شبانفر یکی از نویسندگان و مترجمین پر قدرت معاصر ایرانی است. از او تاکنون داستانهای کوتاه بسیار و ترجمه های شیوائی منتشر شده است. محور اصلی داستان های فریده، طرح مشکلات زنان و پرداختن به حل آنهاست.
۴ نظر:
این داستان کوتاه جزو یکی از بهترین داستان هائی است که خوانده ام. به زیبائی حوادث سیاسی کشوری را با احساسات پنهان شده زنی در خود، به کوتاه ترین شکلی نشان می دهد. ترجمه زیبا و روان فریده شبانفر نیز گیرائی و جدابیت این داستان را صد چندان کرده است. بی اغراق یکبار دیگر لذت وجود ادبیات را تجربه کردم.
خانم پرتو عزیز, از اظهار نظرتان و نوشته صمیمانه و زیبایتان در مورد نوشته های خانم فریده شبانفر,خواهرم,خیلی تشکر میکنم. من خواستم نظری بنویسم, ولی نوشته شما حرف دلم را بخوبی بیان کرد.
فریده شبانفر و نوشته های او افتخار ایران و ایرانیست, بخصوص خانواده شبانفر.
ممنونم مینو خانم شبانفر. من هم کاملن با شما در مورد قدرت نویسندگی فریده هم عقیده هستم.
ارسال یک نظر