قدرتِ سیاسی آن روی دیگرِ
قدرتِ دینی است. در اینجا خطاکاران - گناهکاران - را به زندان میاندازند. زندانِ
قدرتِ سیاسی همیشه نمایشگاهِ دوزخ خداوند بوده است. در اینجا انسان را شکنجه میکنند،
میمیرانند، زنده میسازند و اسکلتِ باقیمانده اش را از امتیازاتِ اجتماعی، محروم.
قدرت و
جلال، رمان، نوشتۀ گراهام گرین، برگردان هرمز عبداللهی، چاپ و پخش طرح نو، تهران ۱٣۷٣
قدرت دینی در اغوای مردم و گستردنِ
سایۀ تخیّلاتِ مأورالطبیعی گردادگرد پیروانِ آن تجّلی میکند و قدرتِ سیاسی با
ایجادِ رعب و وحشت و تحمیلِ هرآنچه قانون و مقرّراتِ حکومتی نامیده میشود. قدرتِ
دینی مانند قدرتِ سیاسی اطاعتِ کورکورانه میطلبد. مردمی که گردن خود را به آسانی
زیرِ تیغِ قدرتِ سیاسی خم میکنند، آن را
در مکاتبِ دینی از پیش آموزش دیده اند. اطاعتِ کوکورانه در ژنهای تاریخی
آنها در سایۀ ترس از خدا و دوزخ و دوزخبانانِ او جزء جدایی ناپذیرِ هستی آنها
است. این آموزش در پرتوِ به گردش درآوردنِ شمایلِ اجانین و فرشتگان و سمبلهای
شکنجه و عذاب در مغزِ مردم، و نیوشیدنِ وعده های آسمانی و خاکساری و تنسپاری
مطلق به دستوراتِ پدرانِ روحانی در بسترِ قرونِ متمادی میّسر شده است. دردا، که بر
چنین مردمی حکومت کردن آسان است. کشتن و سوزاندن آنها در زندانها و میادین شهرها
و روستاها، نمای واقعی به دارِ مکافاتِ کشیدنِ گناهکاران در دوزخِ خداوندی است که
در مغزِ پیروانش حکومت میکند. او تمامِ اموراتِ زندگی و سرنوشتِ بندگانش را از
آغاز خلقت در دست دارد. میداند چرا یکایکِ آنها را به صورتی که هستند درآورده
است. چرا یکی گناهکار است و دیگری پرهیزگار. چرا یکی فقیر است و دیگری صاحبِ ثروت و
قدرت و منزلت. تمامِ این تفاوتها از مصلحتبینی او و به حکمتِ آزمونِ بهترین و
بدترین بندگان به وجود آمده است؛ موجوداتِ انسانی پیشِ پاافتادهای که چند روزی در
روی زمین پیدا می شوند و بعد هم ناپدید.
قدرتِ سیاسی آن روی دیگرِ قدرتِ دینی
است. در اینجا خطاکاران - گناهکاران - را به زندان میاندازند. زندانِ قدرتِ سیاسی
همیشه نمایشگاهِ دوزخ خداوند بوده است. در اینجا انسان را شکنجه میکنند، میمیرانند،
زنده میسازند و اسکلتِ باقیمانده اش را از امتیازاتِ اجتماعی، محروم.
رمانِ گراهام گرین، "قدرت و جلال*"
کارکردِ این دو قدرتِ آسمانی و زمینی را در ایالتی از کشورِ مکزیک در دهۀ چهلِ
قرنِ بیستم واشکافی میکند. بازتابِ ویرانگری این قدرتها در زندگی، افکار و رفتارِ
مردم هدفِ راوی یا نویسندۀ آن است. در این تماشاخانه هیچ موجودِ انسانی زندهای غیر
از صاحبانِ قدرت احساسِ آرامشی ندارد. در اینجا حرفِ اوّل و آخر را در ظاهر قدرتِ
سیاسی میزند و بس. امّا مغزِ مردم در گرو باورهای مذهبی است. یعنی آنها به دو
نوع حکومت تن دردادهاند؛ یکی حکومت زمینی که همانا قدرتِ سیاسی است و دیگری
حکومتِ دینی و آسمانی که از هزاران سالِ پیش فرمانروای مطلقِ افکار و رفتار و
کردارشان است، و این حکومت تخت و بارگاهش را در مغز، قلب و تک تک سلولهای پیکرۀ
انسانی آنها پهن کرده است. آنها در فقر و مسکنت دست و پا می زنند. مانند مور و
ملخ بچّه پس میاندازند. دچارِ انواعِ بیماریها و ناامنیها هستند. در عینِ حال
که حکومت هشدار داده و مذهب، کلیسا و کشیش را ممنوع کرده است، آن ها به امیدِ دستیابی
به بهشت، در خفا از اجرای رسوم مذهبی و حمایتِ از کشیشها کوتاهی نمیکنند. تحمّلِ
فلاکتِ زندگی زمینی زمینهسازِ برآمدن آنها به آسمانِ رحمت و بهره وری از الطافِ
خداوندی است. به زبانی دیگر مردم مهمانانِ رنجها و شکنجه های جاودانه اند.
غوغایی به راه افتاده است در این میان
که تماشا دارد. حکومتِ ایالتی، کلیسا و موعظه و کارِ کشیشی به ویژه کشیشانِ کاتولیک
را ممنوع کرده است. کشیش ها یا کشته شده یا فرار کرده اند. استثناء در این میان
کشیشی به نامِ "خوزه" است که تن به ازدواج داده و در شهرکی به اسمِ
"کارمن" زندگی حقیرانهای را در پیش گرفته است. زندگی در این
شهر هم حال و حکایتی دارد. روزی از روزها پدر خوزه، گذرش به گورستان میافتد. در
گورستان همه او را میشناسند. خانوادهای که مُردهای را میخواهند در گور بگذارند،
از او تقاضا میکنند برای مردۀ آنها و خودشان دعا بخواند. التماس، دعا، گریه و
زاری و حتّا گداییِ طلبِ آمرزش در نزدِ خوزه فایده ای ندارد. خوزه، این پدر روحانی
پیرمردی است که در عالمِ بالا سیر میکند! از زن و زندگی بیزار است. برای او
"جهان های رخشان مثل نویدی در فضا بودند. نویدِ این که دنیای ما همۀ کائنات نیست. حتماً
جایی هست که مسیح نمرده باشد." ص ٣٣
پدر خوزه، گوییا دیگر با مردمِ التماسِ
دعا˚ نمیخواهد سر و کاری داشته باشد. این پدر روحانی آبروباخته کاراکتر جالبی
دارد. او حتّا به کشیشِ فراریِ داستان یعنی قهرمانِ ضدِ قهرمان رمان، زمانی که به
او پناهنده میشود، رحم نمیکند. رُک و راست به او، که در زمانِ اقتدارِ کلیساها،
با دُمِ خود گردو میشکست، میگوید: "اگر نروی، پلیس را خبر میکنم.
و پلیس که در پی این گردوشکنِ اقتدارطلبِ روزگار گذشته است، صدا را از پشتِ درِ
حیاط میشنود."
کشیشی که پدر خوزه او را از خانۀ خود
میراند، کشیشِ ویسکی خورِ فراری موردِ واکاوی رمان و نویسندۀ آن است. این کشیش در
میانِ شک و ایمان دست و پا میزند. شکِّ او از نیازهای انسانی او به طورِ مثال به
شرابنوشی و
هوسرانی و پس انداختنِ کودکِ بینوایی که از همان اوانِ کودکی به خاطرِ آگاهی از
چگونگیِ رابطۀ پدر و مادرش دچار جنون شده، برخاسته است. و نیز از آدابِ
پیروانِ کلیسا که آدمیانی هستند؛ درمانده
و فقیر و به گمانِ خود نیازمندِ ابدی دعای عشاء ربّانی.
این کشیشِ سجّاده˚ شراب آلوده نه جاذبۀ
نگاه و کلامِ پیامبران را دارد، نه ارادۀ هستی سوز و آهنینِ آنها را. امّا او در هر
حال صلیبِ خویش را بر دوش میکشد و ابایی ندارد از این که دشمنانش مصلوبش نمایند.
وقتی در زندگانی این کشیش مینگریم، او
را گرفتارِ رنجی مییابیم که از ناتوانی و انتخابِ یک راهِ اشتباه ناشی شده است. این
مردِ روحانی انگار ساخته شده است که دنیا را به تباهی بکشد. در جایی رو به
بینوایان یعنی همان گناهکارانِ همیشگی خویش میگوید: "دعا کنید که بیشتر و
بیشتر و بیشتر رنج بکشید. هرگز از رنج کشیدن خسته نشوید. پلیسی که شما را میپاید،
سربازانی که مالیاتها را جمع میکنند و کتکی که از رئیس پلیس میخورید، آبله، تب
و گرسنگی ... اینها همه پارهای از تمهیداتِ بهشت است. کسی چه میداند شاید اگر
اینها نبود شما نمیتوانستید چنان که باید و شاید از بهشت لذّت بیرید و بهشت کامل
نمیشد. و بهشت، بهشت واقعی اصلاً کجا هست؟ ..." ص ۹۴
او جز خدا و پدر و پسر کسی را به درستی
نمیشناسد. حتّا دخترِ جنون زده و بی بهره از زیبایی خود را که نطفه اش در شبی از
شبهای مستی پدر در همخوابگی با زنی از همیشه همانانِ ازخودبیگانه، بسته شده است.
در این زمان حکومتِ ایالتی برای پیداکردنِ او شرط گذاشته و ورودش را به هرکجایی
ممنوع کرده است. حکومت اعلام کرده که اگر بداند او در فلان روستا بوده و اهالی آن روستا
به مأمورانِ دولت معرّفی اش نکرده اند، یک نفر از اهالی آنجا را خواهد کُشت. کشیشِ
فراری، اینها را میداند و از پناه جستن در این مکان و آن دیار جز در یک مورد، پروایی
ندارد. او فکر میکند که باید زنده بماند. حتّا به قیمتِ زندگی فقیرترین و سادهترین
آدمها. ژنده پوشانی
که حاضرند تا سرحدِّ مرگ شکنجه شوند و درد و رنج و فقر و گرسنگی و تباهی را تحمّل
کنند، امّا پشتِ پا به ایمانِ و باورهای پوچ خود نزنند.
در چهره های بازیگران این داستان، جز ملامت
و شرارت چیزی به چشم نمیاید. زنها و مردها همه نخست در خیالِ خود گناهکارند و
سپس در زندگانیشان. اینها بچّه ها را هم تباه کرده اند. "خُوان"، پسرِ
هوشیارِ خانوادهاش از همان آغاز در ذهنِ خود به "شهدای کلیسا" پیوسته و
در پایان زمانی که اعدام میشود، هیچ واکنشی از خود نشان نمیدهد، جز آن که شعارِ جاوید
بودن مسیح را سر بدهد. و چنین است که او در داستانهای کودکانِ کلیسا مانندِ یک
قدّیس˚ پُرآوازه میشود. آنچه مایۀ شگفتی است؛ فلاکت و فقر و درماندگی و سستی
اراده و پناهنده شدن به موهوماتی است که قدرتِ دینی از هزاران سالِ پیش در مغزِ
مردمان فرو ریخته است. بازتابِ این معنا در سایۀ رنج و سرمستی ناشی از سرسپاری این
بینوایان به مذهبِ مسیحایی در پلانِ زیر به خوبی نمایش داده شده است.
کشیش در فرار از جایی به جایی دیگر به
روستایی میرسد. پیرمردی به پیشوازش میآید و به او میگوید: نه ننویی دارند به او
بدهند نه خوراکی و نه مشروبی. پیداست که مردمانی هستند درمانده و فقیر امّا سخت
محتاج دعا و آمرزش و اعتراف و طلبِ بخشایش از پدر و پسر و روح القُدس. کشیش خسته
است. و چون خوراکی و نوشیدنی و هیچ چیز دیگری در آنجا به دست نمیآید، میخواهد فقط
بخوابد و استراحت کند. در حالِ چُرت زدن است که پیرمرد او را به خود میآورد و میخواهد
در همین لحظه ها اعترافات او را بنیوشد. کشیش با وجودِ خستگی و بیخوابی زجرآورش، چاره ای
جز تن در دادن به فرمایشاتِ پیرمرد ندارد. پس میگوید: بگو، اعتراف کن! پیرمرد
خطاهایش به ویژه خطاهای جنسی اش را برمیشمرد و کشیش برای او طلب مغفرت میکند.
پیرمرد بلند میشود و می رود و در آن نیمه شب، پیرزنان را فرا میخواند که بیایند
و به گناهانِ خود اعتراف کنند. و این گناهکاران پنج شش سالی میشود که روی هیچ کشیشی
را ندیده اند و توانِ کشیدنِ بارِ گناهان خود را هیچ که تنِ خود را هم ندارند.
کشیشِ تشنۀ جرعه ای شرابِ خوابانگیز است امّا میفهمد که بدجوری در مخمصۀ اشتباهِ
انتخابِ راهِ رستگاری در چرخۀ واقعیّتِ چرکینِ زندگی و تصوّراتِ فاقدِ اعتبارِ
روحانی خود و مردم و ترس جاودانۀشان از جلّادانِ دوزخ گیر کرده است!
کشیشِ ما الکلیِ قهّاری است. در گفتگو
با "کورال"، دخترِ سیزده سالۀ آفتابسوخته ای که بدور از چشمِ پدر و مادرش
در انباری خانه او را مخفی کرده و مورد سئوال واقع شده، در رابطه با تهیّۀ شراب میگوید: "یک خُرده مشروب
آدم ترسو را شیر میکند. امّا با یک کم براندی، معلوم است، شیطان را به مبارزه می
طلبم."
گراهام گرین، در دامِ فرهنگِ دینی
کشورش و باورهای کاتولیکی همسرش گرفتار بوده است. تجربه های شخصی او، این فرهنگ و
باورها را پس میزند. پذیرشِ این فرهنگ، منزلتِ اجتماعی او را تضمین میکند و
احترامِ به این باورها، آسایشِ خانودگی اش را. امّا واقعیّت، واقعیّتِ تلخ و هستیسوزِ
زندگانی بشری، او را که بارها با مالخولیای خودکشی دست و پنجه نرم کرده است، از
این هردو میرَماند و در برابرِ آیینۀ تبادلِ نظر میانِ مذهب و زندگی اش مینشاند.
قهرمانِ او در این داستان سرشتی دوگانه
دارد. نیازهای انسانی اش او را با باورهای دینی اش درگیر کرده است. او میتواند
همه چیز را فقط به خاطرِ نیازهای خود قربانی کند. افسوس که او انسانِ ساده ای هم
نیست که بتوان به سادگی از گناهانش چشمپوشی کرد. او درسِ طلبگی خوانده است. آیینِ
عشاء ربّانی و دعا و توبه و اصول و فروعِ دین خود را خوب میشناسد. امّا دخترِ
زودبالغ شدۀ زشتروی خود را نه. مردمِ یک لاقبای ساده-اندیشی را که حتّا حاضرند
برای در امان نگاه داشتنِ او بچّه های خود را قربانی کنند، نه! در برابرِ رنجِ
بیکرانِ مردم بی تفاوت است. این مردم به دردِ این میخورند که در مراسمِ عشاء
ربّانی او شرکت کنند و در نزد او اعتراف کنند و هزینۀ شراب و زندگی اش را تأمین
نمایند. این کشیش ویسکی خور، این مسیحای دیگر، فقط پدر را میشناسد و پسر را و روح
القُدس را. امّا فراتر از اینها یک چیزِ دیگر هم است، چیزی مثلِ شراب، نه حتّا
آبجو و براندی، فقط شراب، شراب، شراب که به هستی نامتوازن، پریشان و دوگانۀ او
آرامش میدهد. و این شراب است و خودِ هستیِ گمراه کنندۀ کشیش و امثالهم و آموزش های
تخدیرکنندهشان که قدرتِ سیاسی را هم به کجرفتاری در این معرکه واداشته است.
کشیشِ کاتولیک در این داستان نامی
ندارد. او در نخستین بیتوته، بیگانه خوانده میشود. در همان جا خواننده نخست به
اعتیادِ او به شراب پی میبرد. هم پارادوکس انسانی او را در رفتارش نام و نشان میکند.
سپس درمییابد که او شخصیّتِ شکننده ای دارد. تجربه ای از زندگی واقعی ندارد. کار
نکرده و زحمتی نکشیده است. سراسرِ زندگی اش را با مواجبی که از کلیسا دریافت داشته
گذرانیده است. در عینِ حال، این انسان بیگانه با زندگانی زمینی، خدا و آسمان را
خوب میشناسد. با بهشت و جهنّم آشنایی دارد. میتواند دعاهایی بخواند که آدمهای شکست خورده را به زندگی
امیدوار سازد. از نیوشیدنِ اعترافاتِ جنسی، به تجربه دریابد که شهوت اگرچه فسادِ
واقعی است، امّا بازتابِ اراده و خواست خداوند است که با سرشت انسانی درآمیخته
است. در این رابطه ها دچار جنون نمیشود. او کاتولیک و پایبند اعتقاداتِ نهادینه
شده در ژرفای هستی خویش است. فکر میکند؛ بهشت همین نقطۀ جهنّمی دنیا است؛ این جا
که فقط یک گوشۀ آفتابسوختۀ مکزیک است و مردم مانندِ مور و ملخ هی بچّه پس میاندازند
و در جستجوی چیزی برای انداختن در شکمِ بچّه ها و خودشان تن به هر تباهی و دریوزگی
میدهند. در همین بهشت او یک شب زنی را به اعتبارِ پدرِ روحانی بودنش آبستن کرده
است و از شگفتی ها این که ثمرۀ آن شب، دختری است که هم اکنون در میانِ جمع در
مراسمِ عشاء ربّانی به ریشِ پدرش میخندد و او هم میبیندش و در شگفت است که چرا
آن دختربچّه میخندد و فسوسا که دختر میداند که او همان کسی است که نطفه اش را در
شکم مادرش کاشته است و بعد هم زده است به چاک.
نمایشی از چرک و خون و کثافت و نیز
ایمان و اعتقاد انسانی به پدرانِ روحانی و نیروهای مافوقِ زمینی در این رمان به
صحنه آمده است. نویسنده در مرکزِ تقابلِ واقعیّت و افسانه و افسونِ کلیسا ایستاده است. او نمیتواند واقعیّت را انکار
کند. نیز بر سرِ آن نیست که زندگی کلیسایی را جز آنچنان که مشاهده کرده و شناخته
است، وانمود سازد. و چنین است که با این داستان پرستیژِ فلسفۀ الاهیون را درهم میریزد و همزمان خواننده را
به اندیشیدن در مفاهیم فلسفه ای از نوعی دیگر برای زیستن سوق دهد.
* عنوانِ اصلیِ کتاب، Power and the glory است.
این عنوان، در زبانِ فارسی، (مسیحای دیگر و یهودای دیگر "قدرت و جلال")
نامیده شده است.
گراهام
گرین، "Power" را معادلِ حکومتِ سیاسی گرفته است و "glory" را
برای سلطنتِ جاودانۀ دین در مغزِ آدمیان انتخاب کرده است. آدمیان این داستان نیز،
در بسترِ یک زندگی سربه سر فلاکتبار، این سطلنتِ جاودانه را خاصه با قربانی دادن هایشان
به خاطرِ هیچ به نمایش میگذارند. و این عظمت است، عظمتِ سلطنتِ دین بر مغزِ انسانها. پس چرا
"Power and the glory"، را در فارسی "قدرت و عظمت" نخوانیم!
"مسیحای
دیگر و یهودای دیگر"، وصلهای اضافی است که به اسمِ کتابِ گراهام گرین دوخته
شده است. نویسنده نامِ حقیقی کتاب را در گیومه و وصلۀ خود را پیش از آن
آورده است و پس از پایانِ داستان، رشتۀ کلام را، به کسی سپرده است که به عنوانِ
موخّره نویس بی آنکه داستان را ارزیابی کند، در بارۀ معلوماتِ خود در بارۀ زندگانی
نویسنده که در تمامِ دائرة المعارف های اینترنتی قابلِ دسترسی است، دادِ سخن داده
است؛ آن هم به بهانۀ رازگشایی شریعتمدارانۀ تعاریف و احادیثِ دینِ آبا و اجدادی و
آن نقل قولهای سرنوشت سازِ تاریخی برای صاحبانِ قدرت و ثروت و منزلت! گراهام گرین
در داستانش با تصویرهایی که به ویژه از کشیش بی نام و ستوان و پیرمردِ دورگه و
مردمانِ ازخود بیگانه و گناهکارانِ آرزومندِ بهشتِ جاویدان ارائه میدهد، مقاصدِ
فلسفی خود را آشکار می سازد. در این بیتوتههاست که می توان درنگ کرد و در بارۀ
یکایکِ بازیگران و افکار و زندگانی آن ها کندوکاو کرد. به زبانی دیگر در نقشآفرینی
و نقشبازی بازیگرانِ یک داستان است که می توان افکار و اهدافِ نویسنده را بازخوانی
کرد. نه در گمانه زنی ها و تصوّراتِ ایده آلیستی و همذات پنداری های خودی وقتی که
از دریچۀ فرهنگی دیگری به زندگی و داستان او مینگریم!
اسد
رخساریان
گوتنبرگ ۱٣۹۵
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر