ممکن
است از ذهنمان خطور کند که نوشتن شعر به خاطر نفس شعر، و پذیرش این امر به عنوان
هدفی که ما تا کنون داشتهایم، صریحا بدین معناست که نیازی عمیق به نیرو و ارزش
حقیقی شعر داریم – اما واقعیت ساده این است که اگر فقط به خود اجازه میدادیم به
درونمان و به درون روحمان عمیقاَ بنگریم، آناَ میدیدیم که در زیر این آفتاب
عالمتاب هیچ اثری نیست و نمیتواند باشد که ارزشی کاملتر و اصیلتر از خود شعر
داشته باشد....
قسمت دوم*
یکی از بهترین اشعار ویلـِس (۱) – و به گمان من بهترین
شعری که نوشته - بدون شک به واسطۀ همین ایجاز مخل، از نظرها پنهان مانده و
جایگاه درست خود را، نه تنها در میان خوانندگان که در میان ناقدان نیز، نیافته
است:
سایهها
افتاده بر هر سوی و راه،
گاه
آغاز فلق نزدیک بود.
ماهرخ
دوشیزهای تنها به راه
همچنان
میرفت و بس مغرور بود.
بس
که زیبا بود آن سرو روان
جمع
روح عاشقان مسحور بود.
زیر
پایش سنگ ره آرام و شاد
وز
ستایش بس فضا آکنده بود.
ناظران
چشمان بدو بر دوخته
نقد
تحسیناش روان چون رود بود.
آنچه
را پروردگار حسن با او داده بود
گنج
لطفی بود وندر سینهاش محبوس بود.
سیم
بر زیبای ما، افسوس، آه،
خود
به روی عاشقان در بسته بود
قلب
سردش عاشقان را، جز طلا
سیم
و زر، مردان ثروت، ره نبود
نی
ولی زان سیمداران خود یکی
خواسِتار
عشق زرمفتون بود.
لکن
از سودای حُسن سیمِ تن
افتخاری
کو اگر کاهن نبود؟
*
زان
سوی دیگر ولی آمد یکی خوشرویتر
دختری
با چشم شهلا، نرگسی
مخمورتر
همرهش
روحی که خود پیدا
نبود
تا
گریزاند ورا از گرد خویش؛
در
میان خوف و خواهش همچنان میرفت پیش
بس
عبث اما ورا چون زین گذر سودی نبود
چون
که عاشق گرد او افسون نمود
قلب
آن زن شد اسیر و ره گشود
هیچ
بخشش را نباشد آن اثر
تا
بشوید معصِیت زان سیم بَر
وآن
گنه را ارچه بخشاید خدای
نزد
آدم، خواهد آن محکوم بود(۲).
دشوار بتوان در منظومۀ مذکور «ویلـِس»ی را یافت که، فراوان،
"اشعار اجتماعی" صِرفِ سُروده است. این ابیات نه تنها غنای بسیار دارند،
بل که خیلی هم نیرومندند؛ و همچنان که صمیمیت را در روح خواننده میدمند،
صداقت آشکار احساسات را هم به خوبی به نمایش میگذارند؛ حال آن که جستجوی این دو
عنصر در تمامی دیگر آثار شاعر بیهوده است.
اکنون که شیفتگی به بلندسُرایی و اپیک مانیا (epic mania)، و این گمان که برای ایجاد ارزش و اعتبار
در شعر، گریزی از درازگویی یا اطناب (prolixity) نیست، چند سالی است (۳) ، تنها به ضرب
بیهوده بودن خودش، به تدریج از ذهن و ضمیر عموم محو میگردد،
میبینیم که در عین حال جای خویش را دارد کم کم به رفضی بسیار کاذبتر میبخشد،
رفضی که اصلا قابل تحمل نیست؛ اما چیزی است که در کوتاه مدتِ عمر خویش، نسبت به
مجموعۀ دشمنان ادبیات شعری ما، فساد بیشتری در آن ایجاد کرده است. مقصود من از
رفض در این جا [شعر] آموزشی یا تعلیمی است. پنهان و آشکار، مستقیم و غیرمستقیم،
گفته شده که هدف غایی شعر "حقیقت" است. گفته میشود که شعر، هر
شعری، باید نکتهای اخلاقی را تعلیم، تکرار و تلقین کند، و با توسل به همین نکتۀ
اخلاقی است که باید شعر را مورد ارزیابی قرار داد. مخصوصاً ما آمریکاییها، و بیشتر
از همه، ما بوستنیها، این نکتۀ
اخلاقی را مورد حمایت قرار دادهایم و آن را به کمال رساندهایم.
ممکن است از ذهنمان خطور کند که نوشتن شعر به خاطر نفس شعر، و پذیرش
این امر به عنوان هدفی که ما تا کنون داشتهایم، صریحا بدین معناست که نیازی عمیق
به نیرو و ارزش حقیقی شعر داریم – اما واقعیت ساده این است که اگر فقط به خود
اجازه میدادیم به
درونمان و به درون روحمان عمیقاَ بنگریم، آناَ میدیدیم که در زیر این آفتاب
عالمتاب هیچ اثری نیست و نمیتواند باشد که ارزشی کاملتر و اصیلتر از خود شعر
داشته باشد، شعری که ذاتاَ شعر است و چیز دیگری نیست و شعری است که صرفا به خاطر
خود شعر نوشته شده است (۴).
اگرچه احترامی که در دلم برای "حقیقت" دارم، عمیقتر
از آن بوده که تا کنون هر انسانی برای آن قائل شده، ناگزیرم که اَشکال تلقین و
تذکار مکرر آن حقیقت را تا اندازهای محدود کنم. محدود کنم تا آن را تقویت کرده
باشم. با اسراف در استفاده از این "حقیقت" آن را تضعیف نمیکنم. طلب
حقیقت امری بسیار جدی است. حقیقت هیچ احساسی از همدردی با گل یاس و آس (۵) ندارد. همۀ
"آنچه" که در "ترانه" (تصنیف) ضروری است دقیقاً همان چیزی است
که "حقیقت" با آن هیچ سر و کاری ندارد. گل برای او تنها نمایشگاه
مغرورانۀ تناقض است. گذاشتن تاج گل و جواهر است بر سر او، زرورق پیچ کردن
آنست. وقتی حقیقتی را تجویز و تذکار میکنیم، بیشتر به "جدیت" نیاز
داریم تا به اوج شکوفایی و بلوغ زبان. باید ساده و دقیق و موجز سخن بگوییم. باید
خونسرد و آرام و خالی از احساس و هیجان باشیم. در یک کلام باید در آن حالتی باشیم
که دقیقا در تقابل با احساس شاعرانه است. آدم باید واقعاً کور باشد که تفاوت ریشهای
و عمیق میان بیان حالات حقیقتپسندانه و شاعرانه را نبیند. از نظر تئوری آدم باید
مجنونتر از آن باشد که، علی رغم اختلافات این دو، همچنان در دنیای زنجیرگسیختۀ
خود برای تلفیق این دو، یعنی آب حقیقت و روغن شعر، بکوشد و جولان دهد.
اگر دنیای ذهن را به سه قسمت کاملاً متمایز تقسیم کنیم، سه بخشِ هوشِ
محض، سلیقه و اخلاق را در برابر خواهیم داشت. من سلیقه را در وسط قرار میدهم، چون
فقط این نقطه از مغز است که به سلیقه اختصاص دارد. سلیقه روابط نزدیک و صمیمانهای
با دو سوی دیگرش دارد، اما به حس اخلاق آن قدر نزدیک است و با آن اختلاف نامشخص و
ظریفی دارد که ارسطو تردید نکرده برخی از کارکردهای سلیقه را در گروه
اخلاقیات قرار دهد. مع هذا تمایز این سه حوزه مشهودند. همان گونه که
"هوش" خود را به "حقیقت" مربوط میداند،
"سلیقه" هم ما را از امر "زیبا" یا زیبایی مطلع میکند. در حالی
که "اخلاق" نگران "وظیفه" است. وجدان به ما آموزش
"لوازم" (یا امور لازم) را میدهد، عقل "مصلحت" را تعلیم میکند
و سلیقه ظرف و مظهر جذابیتهاست: یعنی آغاز جنگی است علیه کاستی یا عیب(vice) بر اساس نابههنجاری
شکلش، عدم توازنش، و خصومتی که این نادرستی با تناسب، با تعادل، با هماهنگی و در
یک کلام با زیبایی دارد.
بنابراین، یک غریزۀ نامیرا در عمق روح انسان هست که میتوان به روشنی آن را احساس زیبایی خواند. و این، آن حسی است که برای خشنودی انسان به
اشکال گوناگون، صداها، عطرها، و احساسات، آن گونه که او را فرا گرفتهاند، عمل میکند.
همان طور که گل سوسن خود را در کنار آب مکرر میکند، یا گل نرگس در آینه دوچندان
میشود، صورت مکتوب و ملفوظ این اَشکال و صداها، رنگها و احساسات نیز منبع تکرار
آن خشنودی و شادی هستند. اما این تکرارِ مطلق را نمیتوان شعر دانست. کسی که فقط
میخواند، هر قدر هم که با شور و علاقۀ درخشان بخواند، و یا هر قدر حقیقتِ مناظر،
صداها، عطرها و رنگهایی را، که او و دیگران را شاد می کنند، به طور زنده توصیف
کند، باز هم، به نظر من، نمیتواند واجد عنوان متعالی خود باشد. یک چیزی هنوز در آن دورها باقی مانده است که وی نتوانسته به
آن نایل شود. ما هنوز تشنۀ چیزی هستیم و از این بابت سیراب نشدهایم؛ هنوز چشمۀ
آب شفاف و بلورین را به ما نشان ندادهاند. این تشنگی مربوط است به جاودانگی انسان
که لاجرم نتیجه و نشانۀ وجود همیشگی اوست؛ آرزوی ستاره است در دل شاهپرک. این دیگر
[فقط] قدردانی از زیبایی موجود در برابر ما نیست، بل که کوششی است عجیب و جنونآسا
برای رسیدن به زیبایی بالای سرمان. ما که از پیشآگهی وجدآور شکوهمندیهای
دنیای ماورای مرگ الهام گرفتهایم، میکوشیم از طرق گوناگون ترکیب میان چیزها و
افکار زمان به بخشی از آن زیبائیای (Loveliness) دست یازیم که شاید حتی تک تک عناصر آن به ابدیت مربوط باشند. و بنا بر
این زمانی که با شعر، یا موسیقی - جذابترین وجوه و حالات شعری - اشک در چشمانمان
حلقه می زند، می گرییم- نه، آن گونه که «ابته گراوینا» (۶) تصور میکند
به واسطۀ لذت بیش از حد، بل که به دلیل نوع خاصی از احساس غم که ناشی شده است از بیصبری و بیقراری
نسبت به ناتوانی خویش در درک کامل، کنونی، آنی و همیشگی آن لذتهای متعالی و بی
انتها از طریق شعر، یا موسیقی؛ لذتهایی که جذب
و درکشان نمیکنیم، مگر به
شکل مختصر و از خلال تصورات و لمحات نامعین. (indeterminate)
پانویس ها
*- قسمت اول را در همین وبنما بخوانید. ضمناً تمامی حواشی این قسمت از
مترجم کنونی است و به همین دلیل عدد هر یک در داخل دوقلاب [ ] قرار دارند. http://partowweb.blogspot.com/2017/01/blog-post_1.html
[۱] Nathaniel
Parker Willis ، شاعر و مؤلف
آمریکایی، فوت ١۸۶۷
[۲] خیابان "برادوی" و بسیاری دیگر از خیابانهای اطرافش،
در قرن نوزدهم، محل همسریابی زنان و یا تن فروشی زنان فقیر بوده، چه زنان در آن
زمان هنوز حق کار و نیز تخصصی نداشتند. غالباً دوشیزگان محترم و بسیاری اوقات
دوشیزگان فقیر و نیازمند گاه همراه با پدران خویش و گاه تنها در آنجا قدم می زدند
و به "شکار" شوهر یا امرار معاش می پرداختند. ویلس نیز با روحیه ای که
در کشاکش و مبارزه میان ایمان به مسیحیت و سکولاریسم بوده شعر «ارواح نامرئی» را
سروده است که در واقع از ایجاز مخل نیز رنجور است. اگر ابهامی در شعر ملحوظ است
ناشی از همین خصیصۀ شعر است که نویسندۀ مقاله به آن اشاره میکند. شعر در زبان
اصلی مرکب از شش بند شش سطری مقفی و بسیار موزون و برخوردار از قافیۀ درونی و در
واقع زیباست، هرچند که سطر نهایی آن نیز نقصی در قافیه دارد. برای وضوح بیش تر
ترجمۀ ناموزون تر اما نزدیک تر به اصل شعر را در زیر میخوانید:
سایهها بر سراسر "برادوی" افتاده،/ و اندک زمانی به
آغاز فلق نمانده بود./ ماهرخ بانویی در نهایت آرامش / مغرور و تنها همچنان در
گذر بود / اما اشباح نامرئی و نادیدنی [عاشقان]،/ در کنارش حاضر و روان
بودند. / زیر پایش راه پوشیده از گوهر صفا / و فضا پر
بود از عزت و احترام به او./ چشم ناظران همه با مهربانی بدو دوخته/ و نقد
تحسین از پی اش روان بود. / آنچه را پروردگار حسن با او داده بود / گنج لطفی
بود، که در سینهاش محفوظ بود. / بانوی مغرور زیباییهای نادرش را با دقت / در
برابر خواستگاران صادق و صمیمی حفظ می کرد / چون در قلب سردش عشقی جز به سیم و زرد
نبود. / ولی زرمردان هم، طالب غرور و محاسنش نبودند. / اما حسن فروشی زمانی
افتخارآمیز است/ که فروشش به دست کشیش صورت گیرد. / از سوی دیگر، اما،
زیباروی دیگری آمد/ دختری نازک بدن با چشم های زیبا و شهلا، / و
شبحی ناپیدا او را همراهی می کرد / تا بتواند دورش کند از خود: /
در میان خوف و خواهش همچنان پیش میرفت، ولی [افسوس] هیچ فایده ای میسر
نبود./ هیچ بخششی اکنون نمی تواند [گنه را از] جبین او بشوید/ و او را آرامشی
باشد در این جهان. چون که عشق سرکش در گرد او افسون نمود / قلب آن زن اسیر شد و ره
گشود!- / واگرچه آن گناه را خدای ببخشاید/ نزد
آدمیان اما همیشه محکوم خواهد بود.
[۳] مقاله در حدود اواسط قرن نوزدهم نوشته شده.
[۴] ظاهراً نویسنده مدافع فلسفۀ هنر برای هنر یا شعر برای
شعر است.
[۵] درختچه ای که گلهای سرخ بسیار زیبا دارد (مورد هم میگویند).
[۶] the Abbate
Gravina، ظاهراً جیووانی وینچنزو
گراوینا، حقوقدان و ادیب ایتالیایی، فوت به سال ١۷١۸ .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر